هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
باغ انار 1.mp3
3.04M
عِمران واقفی:
ما امپراطوریِ باغِ انار را پیش خواهیم برد. به زودی به دروازه های قدس خواهیم رسید. اتوبوسهایی مملو از جوانان ایرانی. برای فتحی عظیم و روایت فتح نوین باید رسانه بود. باید قلم بود. اینجا در باغ انار درخت هایی تربیت می کنیم که تمام ساقه هایشان قلم خواهد شد. و با خون روی تنِ بلوری کاغذ بنویسند. هزاران قلم. هزاران لشکر.
از پشت قدس زنان و مردانی کم سن و سال به سوی مهدی خواهند شتافت. قلمهایی در دست شان. همگی رسانه مهدی خواهند شد. صدای مهدی بلند است. قلم ها دانهدانه واژه های خارج شده از دهان مبارکش را خواهند نوشت. دهانش شیرین است. و دختران اورشلیم هم خواهند دید امپراطوری عظیمِ مهدی را.
او به زودی با هزاران قله به میدانِ کارزار خواهد شتافت. و امپراطوری حق در زمین به دست او تاسیس خواهد شد.
و قلم هایی می خواهد برای روایت. قلمهای دیجیتال. تصویرگر. نویسنده. داستاننویس. فیلمساز. انیمیشنساز. انفجار نور از آتشفشانهایِ هنرمندِ باغ انار خواهد بود. و این از نتایجِ سحرِ تمدن نوین اسلامی خواهد بود.
ما به قله آتشفشانی میرویم. هرکس با ماست شام اولش را بردارد. پول یامفت نداریم. تازه ماشین هم نداریم. پیاده از میان کوه ها گز خواهیم کرد. مهدی خواهد آمد. اورشلیم نزدیک است. حالا چی بپوشیم؟
#صوت_نهایی
#اورشلیم
#دهانش_شیرین_است
#امپراطوری_باغ_انار
💠 #نماز_صبح
🔸 امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف:
کسی که نماز صبح را تا ناپدید شدن ستارگان به تاخیر اندازد، از رحمت خدا به دور خواهد بود.
✨ مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ أَخَّرَ الْغَداةَ إِلى أَنْ تَنْقَضیِ الْنُجُومْ
📚 بحارالانوار/ج52/ص15
🔸 اگرنماز صبح در اول وقت خود انجام شود دقیقا در لحظه ای انجام شده است که ملائکه شب جای خود را به ملائکه روز می دهند. و هر دو گروه از فرشتگان شاهد اقامه آن خواهند بود.
📚 وسایل الشیعه/ج3/ص156
#احادیث_روزانه
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
💠 کار و #عبادت
🔹 امام باقر(علیه السلام):
کسی که به دنبال #دنیا باشد به این قصد که هم خودش محتاج مردم نباشد و هم وسایل آسایش خانواده اش را فراهم کند و از این طریق به همسایگانش نیز #احسان کند، در قیامت با چهره ای درخشان و نورانی به ملاقات خداوند می رود.
📚 مرآه العقول/ج19/ص23
✍🏼 انسان اگر دقت کند، حتی تجارت و معامله اش می تواند باعث سعادت و کمالش شود.
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
آخ من چقدر عاشق شدم یکهو. اصلا قلبم دارد تالاپ تالاپ میکوبد به قفسه سینه ام. آه چه سری داشت، چه پایی، موی و ابرویش سیاه و قشنگ.
🙄🤔
قلب عاشقم مرض بیرونروی گرفت. آه قلبم دارد عاشق میشود. آه قلبم الان آن دختر را دید. وای دارم عاشق میشوم. چقدر زیباست. موهایش پیداست. از پشت دارم میبینمش. عههه این که پیرزن همسایه است. آه شکست عشقی خوردم. آه ای پیشی بیا من را نوش جان کن.
🔸🔸🔸
آه ریشم را گرفتم و آن دختر را دیدم. دختر همسایه اقدس اینا بود. خیلی هم خوب. آیا او را به من میدهند؟ نمیدهند؟ معطل شدیم به خدا...
🔸🔸🔸
پسری را دیدم که به او زن نمیدادند. بخ بخت شده بود و زن میخواست. اصلا هیچ کس محل داگ به او نمیگذاشت. یک روز مثل پیشی ملوس شد و رفت پیش مادرش و گفت. مامان! مامانش فهمید که زن میخواهد. محترمانه به او گفت: کتک میخوای عزیزم. پسر ترسید. لرزید. بلند شد. ایستاد و گفت. برای دختر عمهام. دختر عمهات. دختر عمههامون.
مادر لبخند تلخی زد و گفت: دختر عمهت از عمهت بدتره. بخ بخت میشی.
🔸🔸🔸
قلبم غلط اضافه کرده. رفته عاشق پاشق شده. او خر است. هیچ نمیفهمد. قلب هم قلبهای قدیم.
🔸🔸🔸
تمام خیارشورها فهمیدند که کمپوت گیلاس عاشق لوبیا چیتی شده بود.
🔸🔸🔸
من همان دم که گلابی را دیدم فهمیدم که کاهوها برای تبدیل شدن به شاهپسند چیزی کم دارند. انارهای ملس لبخندی زدند و گفتند عاشق حساب دارد. کتاب دارد. هر انگور ریش بابایی نمیتواند زیتون رودبار بشود.
🔸🔸🔸
آچار فرانسه عاشق آچار لولهگیر شده بود. پیچ گوشتی واسطه شد و ازدواج سر گرفت. حالا دنبال یک خانه ارزان توی توالت عمومی هستند. جایی که شیرآلات خراب زیاد باشد.
🔸🔸🔸
روفرشی به قالی گفت با من ازدواج کن. من همیشه در برابر چایی و جیش از تو محافظ کردهام. قالی گفت با اجازه بزرگترها بله. حالا قالی کسر شأناش است با روفرشی بیرون برود. همیشه کف اتاق خوابیدهاند.
🔸🔸🔸
عرق گیر مردانه عاشق دکولته شده بود. زلزله آمد و تمام مغازه های پاساژ خراب شد. لباسها ریخت کف پاساژ. عرق گیر به آرزویش رسید. بعدها ملائکه ریز دعاها را پرینت گرفتند و علت زلزله را درخواست عرق گیر برای رسیدن به دکولته دانستند.
🔸🔸🔸
خر همسایه شبها در طویله عرعر میکرد. گاوها فقط مثل گاو نگاهش میکنند. خر جوان بود و به دنبال معشوق آواره. گاوها اما نشسته بودند تا عشق به سراغشان برود. تاریخ نگاران نوشتند همین خر به آروزیش رسید. یک روز صبح از طویله فرار کرد و خر زیبای مش رجب را انداخت ترک موتور و دوتایی کل جهان را گشتند. ولی گاوها هنوز دارند شیر میدهند. گاوها هنوز میگویند این بدن را ببینید. شما از این سی....ها شیر نوشیدهاید.
🔸🔸🔸
آهک به سیمان گفت دوستت دارم. سیمان سفت شد و دیگر تکان نخورد. آهک گفت از چه روی این چنین شدی؟ سیمان که به سختی حرف میزد گفت: اسکول پات خورد به ظرف آب همشو ریختی رو من.
🔸🔸🔸
نمک زیرچشمی فلفل را میپایید. فلفل عطسه اش گرفت و مانتو جلوبازش بازتر شد. نمک گفت ای فلفل عزیز با من ازدواج میکنید؟ فلفل نخودی خندید و گفت حتما. البته فلفل آخرش با پودر کاری ازدواج کرد و هیچ کس نفهمید چرا دل نمک را با این کار به درد آورد؟
🔸🔸🔸
معده به روده گفت: عشقم بیا بخور. و غذا به دهانش گذاشت.
.🤔
🔸🔸🔸
درخت توت ما عاشق درخت نارنج همسایه شده. بارها دیده ام که خودش توت تگ میکند و برای نارنج ها سند تو آل.
🔸🔸🔸
شلغم به چغندر گفت: آقایی چرا اینقدر قرمز شدی؟ چغندر گفت: به عشق تو لبو خواهم شد.
🔸🔸🔸
گلبول سفید، جهیزیه اش که کامل شد، عروسش کردند. گلبول قرمز کارمند روده بود. عصر ها با بوی مدفوع به خانه میآمد. همسرش پاهایش را میشست و خشک میکرد. تمام آمینواسیدها به این زندگی حسودی میکردند. یک روز یک سیتوپلاسم را فرستادند تا میتوکندری این زندگی را منفجر کند. و شد آنچه شد.
🔸🔸🔸
دمپاییهای سیندرلا هیچ وقت نفهمیدند کفش های سیندرلا چرا اینقدر محبوب هستند. تا اینکه آه کشید و یکی از کفش ها گم شد. دمپایی خوشحال شد. ولی ندانست که سیندرلا به زودی شووَر خوب گیرش میآید. ایشالا به حق پنج تن همه سیندرلا ها گیرشان بیاد.
🔸🔸🔸
جغدها توی تلگرام داشتند متن های عاشقانه مینوشتند. یکی از جغدها سرش را از توی گوشی آورد بیرون و ناصر پسر همسایه را دید که با شلوارک رفته دم کوچه. همزمان همسایه روبرویی در خانهشام باز شد. ساناز هم با یک لباس زننده آمد بیرون. جغد مورد نظر سرش را کرد توی گوشی کأنّهو هیچی ندیده. والا. مگه فضوله.
🔸🔸🔸
شورت ورزشی به تمام لباسهای مغازه رشک میورزید. او چیزهایی میدانست که هیچ کس توان تحملش را نداشت. یک روز که همه لباس ها خواب بودند خودش را انداخت زیر اتو داغ. و اینگونه تبدیل شد به دم کنی. بعدش دستگیره گاز. بعدش نخ دندان.
#اسماعیل_واقفی
#عاشقانه_های_آبکی
#بخش اول
@ANARSTORY
👆👆👆بخش دوم
عرق فروشی را گرفتند؛ به جرم قاطی کردن کاسنی ها و نعناع ها. بیدمشک خمیازه ای کشید و گفت: تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. عرق فروش به یارش زنگ زد و گفت: عجیجم، بای. یارش گفت: تمام عرقهایت را خودم به ثمر خواهم نشاند.
🔸🔸🔸
شبی از شبها، عقاب بزرگی از بلندترین کوه جهان برخواست. آن عقاب من بودم. لانه ام را ترک کردم تا از سینگلی بیرون بیایم. به خیابانهای تهران رفتم. وای چه میبینم. حالا دارم با یک بوئینگ ۷۴۷ پر از یار به لانه بر میگردم. بنده و این همه نیکبختی محال مینماید. از اتاق فرمان اشاره میکنند آلاله هم مثل اینکه غنچه کردهاست.
🔸🔸🔸
گرگ به گوسفند گفت: بیا یک مدت با هم دوست باشیم. اگر اخلاقمان به هم گرفت حتما میآیم خواستگاریات. فکر میکنید گوسفند چکار کرد. آفرین. قبول کرد. گوسفند است دیگر. چه توقعی داشتی.
🔸🔸🔸
شبنم زیبایی روی برگ گلی توجهم را جلب کرد. من هم حکم جلبم را نشانش دادم. هیچی دیگه الان توی کلانتری نشستیم افسر بیاد.
🔸🔸🔸
گل و باد دوست بودند. یک روز باد به گل گفت بگذار لای برگهایت جولان بدهم و تو را به رقص در بیاورم. گل ممانعت ورزید. باد عصبانی شد و به شدت به سمت گل وزید. گل پرپر شد.
پ.ن
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
تو داستان نویسی به این نوع صحنه ها که در کنار صحنه اصلی توصیف میشوند #ایماژ گفته میشود. حتما ایماژ هم نمیدانی یعنی چه؟ حتما سیکل هم داری؟ حتما موقع غذا از همه بیشتر میخوری؟
🔸🔸🔸
مادرش تاکید کرد که یک گل نباید توی باغچه و کنار علفهای هرز باشد. گل شمعدانی به حرفهای مادر وقعی ننهاد. باغبان تمام باغچه را آتش زد. او را ندید زیر دست و پای صدها علفِ هرز.
🔸🔸🔸
مهندس:
سی پی یو سوخت اما سی سی یو نرفت,ای سی یو تنها شد و کسی خواستگاریش نرفت
🔸🔸🔸
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
بند رخت پاره شد و رخت ها رفتند. لباسهای زیر در آسمان رها شدند. حیای چشم همسایه ها هم رفت.
🔸🔸🔸
آتش موتور جدیدش را نشان دوستش داد. پنبه توی کوچه ایستاده بود و آتش و موتورش را دید میزند و زیرچشمی میخندید. آتش گفت اجازه می دهی به تو دست بزنم. پنبه ناز کرد و گفت: نه. ولی همزمان دستش را دراز کرد.
🔸🔸🔸
مِیْرمـَهْدِیٓ:
در دنیایی که لباس های زیر
دله مردم را زیر و رو کنند
باید برای زیر خاک بودن تلاش کنی!
🔸🔸🔸
#میرمهدی
همیشه آتش بودم اما دله دست زدن به پنبه را ندارم
و مدام پنبههایی نامرد برایم خودنمایی میکنند!
#اسماعیل_واقفی
#عاشقانه_های_آبکی
#بخش دوم
@ANARSTORY
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 از محبت اهل بیت (علیهم السلام) نباید دست برداشت، همه چیز در #محبت است، اگر چیزی داریم از محبت آنهاست،
🌷 انسان اگر هر یک از مشاهد مشرفه را طواف کند، همه مشاهد را در همه جا زیارت کرده است و برای او مفید است.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
ایرانی هایی که امروز در آلمان قصد اعتراض دارند در جریان باشند که حدود ۶۷ هزار جانباز شیمیایی داریم که هزار و پانصد نفر از آنها زن می باشند همان آلمانی که به صدام سلاح های شیمایی فروخت !
#جانبازان_شیمیایی
🗣Ali Rahimi🇮🇷
@twtenghelabi
کلاس دهم هستید. دوستی که بسیار دوستش میداشتید یکهو به پروانه تبدیل شده. فقط یک روز دیگر زنده است. با او چه تفریحاتی انجام میدهید. این روز را روایت کنید برایمان.
#تمرین153
🌷 شهید همت:
🌿 جهل حاکم بر یک جامعه، انسانها را به تباهی میکشد.
حکومتهای طاغوت مکمل های این جهلاند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند #رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و #امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و #شهادت است...
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
#تنور
🔸کوه را دیدم با یک استیل گَنگ. گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. کوه اما هیچ نگفت. کوهها کلا چیزی نمیگویند.
🔸من دلم تنگ است. دلم به اندازه دورِ کمر یک دخترک رقصنده جوان در یک کاباره. دلم مسلمان است. نماز میخواند. این روزها هوا آلوده شدهاست. اخبار گفت به خاطر آلودگی تمام دخترکانِ کمر باریک در خانه بمانند. خانه یار کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.
🔸اناری را میکنم دانه. و عقابی را بدرقه میکنم تا لانه. کفتری را میدهم دانه. جنس قاچاق میآورم از بانه. پلیس مرا گرفت. رفقا حلالم کنید.
🔸توی کوک دخترک سفیدپوش بودم که تقوا زد روی شانهام و گفت خاک تو سرت. من هم کم نیاوردم و گفتم برای خواهرم خواهرت...
🔸برای توی کوچه رقصیدن. برای توی خیابانها ریدن. برای توی مرتع چریدن. برای سالومه و مسیح و سیما .....(به زودی در این مکان واژه مناسب نصب خواهد شد)......
🔸اگر آن ترک شیرازی به دست آرَد دل ما را. همسرم چنان پدری ازش در بیاورد که از دست بدهد نیمی از بدنش را. آره داداش.
🔸دلم خون است. خونم دل است. استم خون دل. دل است خون. خون است دل. است دل خون.
🔸شاه رفت. زنشم رفت.
زن زندگی، نارنگی. چیه؟ بالاخره. همینی که هست.
🔸مردی را دیدم که خونش را قاشق قاشق میفروخت. زنش ویزیتور بود.
🔸تخم مرغ ها به خروس میگفتند پدر.
🔸صبح جمعه بود. کفتارِ پیر، کفتری را دید و گفت به کجا چنین شتابان جیگر. کفتر اما اوج گرفت و تگری زد روی موجود پیرِ خندان.
🔸من اینجا عاشق شدهام. عاشق موی و میان. بوی جوی مولیان آید؟ نیاید؟ اسیر شدیم به خدا.
🔸عشق چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. عشق سوپ نیست. عشق اشکنه نیست. عشق همبرگر نیست. عشق فلافل است. داغش میچسبد. و بادش میبرد.🤔
🔸نعناعهای تازه را به دست عشقم دادم. عشقم پایش لیز خورد و به داخل باغچه افتاد. من خودم را کنار کشیدم که مرا نگیرد. والا. اگر میافتادم لباسم گِلی میشد.
🔸دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند. مادرم باهاشون بود. رفتم در را باز کردم. مادر یک نیشگون از رانم در آورد که به همین برکت تا همین الان جایش سیاه است. مادرم گفت ای چشم سفید در میخانه چه اُهی میخوردی. گفتم مادر عزیز این شعر حافظ است. میخانه کنایه است. مادرم جوری خواباند در گوشم که اصلا هیچی.
🔸من دلم خواست که عاشق بشوم. زلف و رویش را دیدم. گفت و گویش را دیدم. حالا تو محضر نشستیم عاقد خطبه رو بخونه. والا. علف به دهن بزغاله شیرین آمد.
🔸من هنوزم که به زیارت میروم دلم کفتر کاکل به سر میخواهد. از آن مکان اعلی دختر میخواهد. های های گریه میکنم و میگویم یار میخواهم.
🔸در ملکوت اعلی ندایی را شنیدم که میگفتند خوشگلها باید حرکات موزون داشته باشند. کمی تکان خوردم که فهمیدم ملکوت اعلی نیست آنجا. در اتاق خواب بودم و خواهرم درِ اتاق را قفل کرده و بیرون پارتی برگزار میکنند. متاسفانه مجلس دخترانه است و من باید تا اتمام مراسم مثل زشتها ساکت و بی تحرک بنشینم.
🔸دلم خواست در اغتشاشات حضور پررنگ داشته باشم. ولی متاسفانه بسته ماژیک دوازده تایی ام را گم کردم. حالا به نظر شما کلا نروم یا با بسته شش تایی مدادرنگی بروم؟ نظرت؟
🔸شکمم صدا داد. یعنی حرف زد. گفت: داداش اینقدر که چیزی در من میریزی در مغزت هم کتاب بریز. افهم، نفهم. آخرش عربی بود و من ندانستم.
🔸کوفته تبریزی عاشق سالاد شیرازی شد. رفت شیراز. خانواده سالادجان بسیار با سلیقه بودند. سالاد دل در گرو بریونی اصفهان داشت. کوفته تبریزی خودش را در وسط شیراز پهن کرد. بریونی گفت: بیوین کارادا! بریونی راه افتاد به سمت شیراز و رفت بوشهر و بعدش بندرعباس. بریونی همه دختران جنوب را بریان کرد. خدا ازش نگذره به حق گز آردی.
🔸من چاق نیستم. استخوان بندی ام درشت است. مال چلو خورشت است.
🔸من فلافل میخوردم و پهپادها به سمت اسراییل موشک میزدند. و من فکر میکردم انسان چه کم از سکوی پرتاب موشک دارد.
🔸گفت بمان. گفتم نه. گفت التماست میکنم عشقم. گفتم باشه. ماندم دیگه. خیلی اصرار کرد و منم طاقت اشکهایش را نداشتم.
🔸صبر کردم که با من آشنا گردد. متأسفانه از اولش هم اخلاقش سگی بود.
🔸تفنگت را زمین بگذار. این جمله را دخترکی گفت که فرق تجاوز به عنف و تجاوز به خاک را نمیدانست.
🔸زلیخا به دنبال یوسف دوید. یوسف یه لحظه برگشت گفت کات. زُلی هم ایستاد. یوسف گفت آقا این چه وضعیه. زُلی جای مامان منه. اصلا حجاب بهش واجب نیست. اصلا هم تحریک کننده نیست. اصلا زلی با آمون برام فرقی نداره. و همگی شعار دادند. زن، زندگی، زُلی.
🔸فلفل روی فرش ریخت. فرش حساس شد. پاها گریه کردند. جورابها خیس شدند. شلوار ها خیس شدند. مرد تنها هیچ وقت نفهمید چرا باید به جای قلبش پایش میسوخت. پای راست گفت: پا قلب دوم است.
#مونولوگ
#اسماعیل_واقفی
#تنور
@ANARSTORY
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر.
🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقالی. پلو با ماهی. تو ماهی و من ماهی این حوض کاشی. مال من میشدی کاشکی.
🔸توفان و غرنده. رسید از راه. گفت خوبی؟ گفتم آری. گفت داری کاری باری؟ گفتم چرا؟ گفت باید برویم. به سرزمینی آنسوی اینجا. ناگهان موزیک آنه شرلی با موهای قرمز در ذهنم پخش شد. از همه کائنات خداحافظی کردم و وارد برزخ شدم. بچه ها الهی همتون بمیرید. و بیایید اینجا. اینجا خیلی لاکچری است. از یک سری مباحث که بگذریم بحث خوردنی هایش خیلی عالی است. اوه...یکی از آن مباحث الان رد شد. فعلا بای.
🔸روی صندلی سیاه با دلی سپید نشستهام. تو کجا با چه دلی نشستهای؟
🔸زلیخا داشت سنگ یوسف را به سینه میزد که یکهو اینترنشنال ازش درخواست کرد آن پارچه نازک را از پُتهایش بردارد. شاید هم خودش به این نتیجه رسید. چون قبلش گفته بود به او چیز شده بود. یعنی در واقع قبلا مورد چیز واقع شده بود. چیز دیگه. شما چی میگید؟ بابا چقدر خنگید. همین کار بی تربیتی. البته کسی جدی اش نگرفت. روغن ریخته را نذر امامزاده کرده بود. همان موقع که روغن ریخت باید اطلاع میدادی بزرگوار. الان ما از کجا بفهمیم روغن مال کی بوده و از این دست صوبتا. هیچی دیگه زُلی قصه ما همیشه دنبال یک بهانهای میگشت که توی چشم یوسف باشد. پوتیفار که مرد زُلی پناه میخواست. دیدهشدن میخواست. احتمالا در آیند یَک بامبول دیگه از جای دیگری میزند بیرون. اگر زد بیرون و من نبودم از طرف من توئیت بزنید که: زُلی جان بس است. تو به قدر کفایت دیده شدهای. دیگر جای دیده نشده نداری! نه اینجوری نگویید زشت است. همین مفهوم را در مظروف دیگر بگویید. حتما مفهوم و مظروف هم نمیدانی؟
🔸دخترک زیبایی را دیدم که مقنعهاش را به دست باد داد. رویم را کردم آنطرف و دیگر دخترک زیبا را ندیدم.
#مونولوگ
#اسماعیل_واقفی
#تنور
💠 #بدهی
🔹 امام باقر (علیه السلام):
آنچه مظلوم و ستمدیده از دین ستمکار می گیرد، بیشتر است از آنچه ستمکار از دنیای مظلوم و ستمدیده می گیرد.
بحارالانوار/ج 72/ ص311
✍🏼 فردای قیامت، کارهای نیک ظالم را بر می دارند و به مظلوم می دهند و همین طور گناهان مظلوم را به ظالم می دهند. علاوه بر اینکه ظلم به دیگران با تربیت نفس در تضاد است.
#احادیث_روزانه
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
💠 #نیت_خوب
🔸 امام علی (علیه السلام):
انسان با نیت و #اخلاق خوب به تمام آنچه در جستجوی آن است، از جمله زندگی خوب، #امنیت و روزی زیاد دست می یابد.
📚 غررالحکم/ح10707
✍🏼 لذتی که از عمل خالص و نیت پاک به انسان دست می دهد با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و همین امر برای خلوص نیت کافی است و موجب قبولی اعمال می شود.
#دریافت_روزانه_حدیث #افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
یاحق
جنگ در گرفته بود. تیرها و خمپارههای دشمن از هر سوی شلیک میشدند. رزمندگان شتابان به این طرف و آنطرف میدویدند. فرمانده فریاد میزد و گردان را هدایت میکرد. مصطفی سرِ تیربار را به سمتِ راست چرخاند و شروع کرد به شلیک کردن. از شلیک مداوم گلولهها خطی از نوری قرمز در هوا ترسیم شد. ناگهان از کمی دورتر، صدای انفجاری شنیده شد. بچهها فریاد کشیدند: الله اکبر...
علی از پشت خاکریز سرک کشید تا خبری از جلو بگیرد. دستش را گرفتم و به شدت کشیدم. نشاندمش اما دیر شده بود. ردّی از قنّاسه بین دو ابروی کمانیاش و ...
خون در رگهایم جوشید. بهت در چشمانم حلقه زد. ناباورانه فریاد زدم: علییییییی....
تکان نخورد. پلک نزد. سر تکان نداد....
از آن طرف سنگر، صدای فرمانده بلند شد: بسیمچی رو زدند. سعید بیا اینجاااا....
به طرف صدا برگشتم. سرِ علی روی پایم بود. خواستم بگویم علی را زدند که تیری قلبِ حاج رسول؛ راننده لودر را سوراخ کرد. حاجی افتاد. درست در مقابل چشمهای من...
باز صدای فرمانده بلندشد: سعیییید...بیااااا....
سر علی را روی زمین گذاشتم و به طرف فرمانده دویدم.... با صدای سوت خمپاره، به سرعت روی زمین دراز کشیدم. گوشهایم را گرفتم. از شدت انفجار لرزیدم. لحظاتی گذشت. سرم را بلند کردم. پشت سرم را نگاه کردم. علی دود شده بود و رفتهبود به هوا....
خشم تمام وجودم راگرفت. دستم ناخودآگاه مشت شد. دندانهایم به روی هم کلید شد. خون در بدنم شروع کرد به بیقراری؛ دنبال بهانه میگشت برای بیرون زدن...
با صدای فرمانده به خود آمدم. به جلو اشاره میکرد. تانک دشمن به سرعت به سمت خندق میرفت.... واای خدای من! خندق پر از مجروح بود...تعلل میکردم حمام خون برپا میشد. نگاهی به دور و برم انداختم. جعبهی آرپیجیها را کمی آنطرفتر زیر یک کیسهی شنی دیدم. به طرف جعبه دویدم. یکی از آرپیجیها را برداشتم. روی شانهام گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم. ایستادم. تانک به صدمتری خندق رسیده بود. چشمانم را بستم. گلولهای از بیخ گوشم رد شد. تکانی خوردم. دوباره تمرکز کردم.... بسم الله الرحمن الرحیم....خدایا به امید تو....و....
صفحات مجازی پر بود از دروغ...پر بود از فحش و ناسزا...پر بود از نیرنگ...
دشمن دندانهایش را تیز کرده بود برای دریدن...
تیرهای دشمن با شمایل استیکرهای ناجور....عکسهای شیطانی و مستهجن...فیلمهای خشن و...متنهای دروغ ...کودکان و جوانان و پیران کشورمان را نشانه رفته بود...
جواد، پرچمحاج قاسم را با دستان قدرتمندش گرفت. بالا برد. زد به دل اینستا گرام. دشمن به تکاپو افتاد. جواد را زد...
مرتضی از گوشهای دیگر برخاست. فریاد رهبری را چونان بمبی بر سرشان خراب کرد...بعد حسن...بعد...مهدی....
بچهها از هر سوی شروع کردند به مقابله....عکسهای هرزهی دشمنان را با ذوالفقارِ عکسهایشان به دونیم کردند...
خمپارهی فیلمِ صادق، قلبِ فیلمهای هالیوود را نشانه گرفت...
مسلسل متنهای کاظمیان صفحات تویتر را به رگبار بست...
برخی از فیلمها و عکسها و متنهایآلوده وسمی دشمن، به کف خیابان رسید...برخی زخمی شدند...برخی اسیر شدند....
فرمانده بار دیگر همه را با صدای بلند فراخواند و فریاد کشید:
این عماااااااار؟؟؟!!! ....
با خروش صدای رهبر، عمارها بیرون ریختند...گلولهها....فشنگها....اسلحهها....
فیلمها...عکسها و....همه به سمت دشمن نشانه رفتند و جهادی دیگر با رمز« یامهدی ادرکنی» آغاز شد...
#یا_مهدی_ادرکنی
پ.ن
تقدیم به خواهران عزیزم که اسلحه به دست، در این میدان میجنگند، هر چند عوارض جنگ جسم و روحشان را آزرده باشد...
لایق بدانید و بر سر سفرهی محبت ما، اندکی استراحت بفرمایید....تا انشاءالله با شربتی از صلوات محمدی پذیرای روح خستهتان باشیم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#خاتم
.
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 محبت صادقانه این است که محبت مخالف در آن نباشد. هر کس به هر کدام از این چهارده معصوم (علیهم السلام) #محبت داشته باشد، کارش تمام است.
📌 فقط شرطش این است که محبتش واقعی باشد. به هر اندازه از بیانات اهل بیت(علیهم السلام) دور باشیم، از خود ایشان دوریم.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
:))
هر حرفی بزنم در توصیف مقام مادر شهید کوتاهی کردم.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر. 🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقال
نور
#تنور
🔸دخترک غمگین بود. پاستیل میخواست. پسرک بسته پاستیل را گذاشت کف دست دخترک. دخترک نیشش باز شد. پسرک چشمک زد. دخترک نیشش بیشتر باز شد. متأسفانه از گفتن بقیهاش معذورم.
🔸دخترک توی کوچه یورتمه میرفت. شاد و خندان. مادرش نهیبش زد. دخترک گفت مادرجون بیخیخی. مادر لبخند زد و گفت بذار برسیم خانه.
🔸دخترک را بوس کرد؛ پدرش. دخترک در کوچه به هیچ پسری نگاه نکرد آنروز.
🔸دخترک پرید در بغل پدرش. پدرش بوسش کرد و گفت ماشاءالله دیگه چهل کیلو رو رد کردی ماهی کوشولوی بابا. مادر دخترک حسودی کرد و پرید در ....اوهوم. توجه شما را به ادامه برنامه ها جلب مینمایم.
🔸دخترک دلش بغل پدرش را میخواست. پدر دخترک خلقش تنگ شده بود. چون در اغتشاشات شیشه مغازه شکسته بود و هشت و نیم میلیون خرجش بود. پدر فقط دخترک را ناز کرد. دخترک رفت توی فضای مجازی و یک پست غمگین گذاشت. پسرها به سمت دایرکتش کوچ کردند.
🔸دخترک بزرگ شده بود ولی باز هم آغوش گرم میخواست. خودش مادر شده بود ولی از شووَر شانس نیاورده بود. متأسفانه این قصه غمگین تیراژاش خیلی بالاست. دخترک را همین عفتش حفظ کرد. تا مُرد. در برزخ چیزهایی به او دادند که چشمش برق زد و گفت: ایول بابا. این خبرها هم بوده و ما نمیدانستیم. اگر میدانستم حتی نمیگذاشتم کف دستم را هم نامحرم ببیند.
🔸دخترک دلش بابا میخواست. دلش بغل و بوس بابایی را میخواست. ولی علی کریمی و مهران مدیری همکلاسی های او را به خیابان کشاندند. پدرش پلیس بود و کشته شد. دخترک هیچ وقت آنهایی را که پدرش را از او گرفتند حلال نکرد. گرچه دخترک تحت توجه پدرش بزرگ شد و بی حیا بار نیامد ولی خواهر کوچکش عاقبت به خیر نشد. چون بابایی میخواست و نداشت. بغل دیگران را جایگزین بغل بابایی کرده بود و در نهایت نابود شد.
🔸ساعت سه عصر بود. دخترک موهایش را دمب اسبی بسته بود که بابایی الان میآید و با هم بازی میکنند. جنازه بابا را در تابوت کرده بودند و همه اهالی آپارتمان رفته بودند در مسجد کناری تا توی روضه شرکت کنند. دخترک قاتلین بابایش را با شعار زن زندگی آزادی در ذهنش ثبت کرد. تا روزی که بزرگ شود و مثل شاهد۱۳۶ بر آنها بخروشد.
🔸دخترک دلش ناز و بغل میخواست. مادرش هم میخواست. خب پدر آمد خانه. دخترک را بغل کرد. مادر یک کفگیر به پدر زد و گفت بروید لباستان را عوض کنید و بیایید ناهار بخورید آقایی. ولی چیزی از موارد یاد شده نگفت. دخترها باباییاند.🤔
🔸دور قلبم را خامه دوزی کرده بودم. به قلبم گفتم برویم توی کار عاشقی؟ گفت: به نظر من زر اضافه نزنید و به کارهای دیگر برسید. به نظر خودمم حرفش حسابی بود.
🔸نازنین را دیدم و گفتم: نازی همدم من؟ گفت: نه متاسفانه. هیچی دیگه همدمم نشد.
🔸نازیلا را دیدم و گفتم نازی بازدم من؟ گفت: چرا بازدم؟ گفتم: چون خاص هستی. خیلی خوشحال شد و گفت مرسی. منم گفتم: خاله خرسی. ناراحت شد و کات فور اِور کردیم.
🔸در خیابانهای هلند راه میرفتم و مغازه هایی با شیشههای قرمز رنگی میدیدم که یک سری دخترها و زن ها تویش بودند. آنچه برای دیگران جذابیت و آمال بود برای من دستمال بود. دخترکی دستمالی شده و دور انداخته شده.
🔸خادم حرمین شریفین
دلم را راهی برلین کردم تا در مراسم تجمع برلین شرکت کند. هزینه اتوبوس را میدادند، آبمیوه هم میدادند، یک ساندویچ هم رویش. آنقدر شرایط خوب بود که تمام کارگران آلمانی هم آمده بودند. گرچه شعار های ما را نمیفهمیدند و هدفمان فرق داشت ولی دورهمی خوبی بود. همینجا از دولت بسیار خوب سعودی هم تشکر میکنم که تمام هزینه ها را تقبل کرده بودند. انشاءالله خداوند ثروتشان را زیاد کند تا چند شبکه دیگر مثل اینترنشنال بزند و ما کارگردان که واقعا آه در بساط نداریم و واقعا در برلین و لندن با بدبختی و بدهکاری زندگی میکنیم به این اردوهای یک روزه بیاورد. البته برای دخترهایمان هم تنوع شد. دخترهایی که در آمستردام پشت ویترین بودند و واقعا خسته شده بودند. حتی سخنرانی آن انسان شریف که دانه دانه لباس هایش را در آورد هنگام سخنرانی برای ما بسیار دلچسب و جذاب بود. واقعا این مسافرت چسبید. دست بوس پادشاه عربستان هم هستیم. البته قبلا هم ثروتشان را خرج گروه های اصلاحگر آیسیس کرده بودند و کلا آدمهای دست و دلبازی هستند. حقا که خادم حرم الهی هستند.
🔸دخترها را به صف کردند. روی همهشان قیمت گذاشتند و فروختند. پولش را ریختند به حساب قادر عبد المجید. قادر در لندن کار میکرد. تجهیزات خرید برای شبکه اینترنشنال.
#ایران_اینترنشنال
#اسماعیل_واقفی
#مونولوگ
#داستانک
#کاریکلماتور
@ANARSTORY
قسمت اول👇👇👇
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر. 🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقال
قسمت دوم👆👆👆
🔸شیطان در گوش فالوئرهایش میشاشد. باور کن. قبلا بفرمایید شام به خورد مخاطب میدادند. اینترنشنال بفرمایید شاش به خورد مخاطبش میدهد. وگرنه که این همه چشم و گوش بسته بودن و تبعیت اصلا عادی نیست. به جان قوطی قسم.
🔸ایراناینترنشنال، آخرین تلاش ابلیس، در ظاهرِ اسلام برای آلوده کردن قلوب پاک مومنین است. این مانع را هم رد خواهیم کرد.
🔸بادیهنشینِ سوسمار خوری را دیدم که پولهای بادآورده را به دست باد میداد.
#ایران_اینترنشنال
#اسماعیل_واقفی
#مونولوگ
#داستانک
#کاریکلماتور
@ANARSTORY
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸امربهمعروف، زایندۀ خوبیها در جامعه🔸
قانونشکنی، قانونشکنی میآورد. ندیدید گاهی کسی که کفشش را دیگران پوشیدهاند و رفتهاند، اگر یک کفشی آنجا افتاده باشد، وسوسه میشود و میگوید من پایم میکنم و بهجای کفش خودم میبرم؟ چون فرد دیگری بیملاحظگی کرده، این هم میگوید: «من هم بیملاحظگی میکنم!»
رعایت قانون هم رعایت قانون میآورد. مردم جامعه، از امربهمعروف و نهیازمنکر درس میگیرند و با امربهمعروف و نهیازمنکر ساخته میشوند. معروف، معروف میآورد. منکر، منکر میآورد. به اصطلاح ساده، اَعمال زاد و ولد میکنند. زاینده هستند. چه عمل خوب و چه عمل بد. سخنها، زایندگی دارند. چه سخن خوب و چه سخن بد.
@haerishirazi
@ANARSTORY
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📝 #روایت_دیدار | امیدهای پیشرفت
🏷 روایتی از دیدار نخبگان با رهبر انقلاب
🔻صبح علیرغم کمخوابی دیشب بلند میشوم. نماز خوانده – نخوانده میزنم بیرون و میروم آن طرف شهر سر کار. قبلِ «آن جلسه»، باید دو جای دیگر بروم، یکی مدیرکل جایی است که هفت صبح وقت داده و آنیکی جمعی از مدیران حوزه کاری خودم. فکرش را که میکنم کشور افتاده در مدار کار. نتیجه هم خدا کند بدهد این تلاشها. رها کنم ...
🔹به کارهای اول صبحم که میرسم، سوار موتور میشوم و میروم سمت «آن جلسه». کنار گیت ورودی، از نگهبان میپرسم که آیا میتوانم موتور را در پارکینگ بگذارم؟ جواب میدهد که:
- برای دیدار آمدهاید؟
- بله
🔍 ادامه را بخوانید👇
https://khl.ink/f/51212