#تمرین86
#کلمات
سیریش
سردرد
سیممفتول
سینجین
سوسه
سوسن
سُرسُره
سردار
سووشون
سوستوله
سردبیر
سوسنگرد
سرشیر
سیزدهبدر
سرسنگین
سارا
ساندا
سربندر
سرتیتر
ساکدستی
سیمین
#داستان
حاجی ما یه سال #سیزده_بدر، با #سوسن و #سارا رفتیم #سوسنگرد، بعد دیدیم اَی دل غافل! #ساک_دستی رو نیاوردیم. حالا توی ساک دستی چی بود؟ هیچی. یه دست لباس ورزشی مخصوص رشتهی ووشو، بخش #ساندا که مال #سارا بود و بچهی #سربندر. دست خالی برگشتم که خواهرم سوسن گفت:
_چیشد پس؟ چرا ساک رو نیاوردی؟
مثل اینکه باید #سینجین پس میدادم. جواب دادم:
_یه #سردرد شدید دارم.
سوسن با صدای بلندی ادامه داد:
_چه ربطی داره؟ میگم چرا ساک رو نیاوردی؟
اخمی بهش کردم و جواب دادم:
_سر برادر بزرگترت داد میزنی #سوس_توله؟
سوسن جوابی نداد که سارا که خیلی #سرسنگین رفتار میکرد، سرش رو بالا آورد و گفت:
_این #سووشون چه کتاب خوبیه! میدونید نویسندش کیه؟
سوسن جواب داد:
_فکر کنم نویسندش #سردار چارلز دیکنز باشه.
اخمی به سوسن کردم و گفتم:
_سوسن #سوسه نیا. اولاً ما فقط یه سردار داشتیم که اونم سردار سلیمانیه. دوماً نویسندهی این کتاب خانوم #سیمین دانشوَرِه.
سارا که #سردبیر روزنامه بود، دوباره مشغول خواندن کتاب شد که سوسن نزدیکم شد و گفت:
_داداش ساک چیشد؟ سارا لباساش رو میخوادا.
_تو چرا پیله کردی به ساک؟ فکر کنم تو اول #سیریش بودی، بعد دست و پا در آوردی.
سوسن چشم غرهای رفت و گفت:
_حداقل بلند شو جوجهها رو بزن که مُردیم از گشنگی.
چشمی گفتم و ادامه دادم:
_تا شما برید #سرسره بازی کنید، منم جوجهها رو حاضر کردم.
ناگهان یادم آمد جوجهها را خانه جا گذاشتهام. با شرمندگی گفتم:
_ببخشید خانوما. مثل اینکه امروز نهار باید #سرشیر بخوریم.
سوسن و سارا که #سیم_مفتول بهشان میزدی، خونِشان در نمیآمد، بلند شدند و رفتند. با این وضعیت، فکر کنم سارا یک #سرتیتر گُنده بزند و بگوید:
_پسری که علاوه بر ساک دستی، جوجهها را هم با خود نیاورد. و او کسی نبود جز برادر سوسن):
#امیرحسین
#14000429