#شماره_دو
سلام برگ ناشناس
یادم هست سردر باغی نوشته شده بود باغ انار +نویسندگی
کنجکاوشدم واردشدم سرک کشیدم
برایم نوع حرف زدنهایشان عجیب غریب می آمد
گفتم شاید اینجا چیزی یاد بگیرم
دربه رویم برای باغ هایی دیگرهم گشوده شد انگار استعدادهایم را مدتها در وجودم محبوس کرده بودم آشکار شدند
باغبانش راهمه میشناختند ولی برای من همه چیز گنگ و مبهم بود
از اینکه حرفی میزدم که شاید به قبای شاخه ها بر میخورد ولی باغبانش صبورتر به نظر می رسید
حیف که خیلی وقتها میخواستم یه حرفی بهشون بزنم ولی سکوت راترجیح دادم وحتی متوقفم کردند اینجاهها به صبر باغبانش شک میکردم چون خود را غریبه ای میدانستم که درجمعی خصوصی حق حرف زدن ندارد
از اینکه درحد پادشاهی به کسی احترام گذارم رانمی توانستم چون هرکسی ایرادی داشت ولی حیف که آنها نقدپذیر نبودند وفقط برای نقد وعیب گیری دیگران شاخه میشکستند
کمی دلگیر میشدم ورهایشان میکردم ولی باز فکرمیکردم ومیگفتم بگذار بمانی شاید اشتباه کرده ای
روزها به این منوال میگذشت
اکنون سال ۱۴۰۹شمسی هنوز بااینکه باغبان را نمیشناسم اما چیزهای زیادی یاد گرفته ام وباید سپاسگذار باغبانی باشم که با خلاقیت بسیار مرا به این وادی رساند هنوز برگ هستم واو برگ های بسیار را پرثمر کرده خداوندا عمرش رابابرکت قرار بده وباغش را سرسبزتر ووسیعتر.
**
💟سلام جناب واقفی( برگ) حال شما چطور است؟
ده سال پیش یادتان هست گروه داشتیم و ساعتها مینشینیم پای ایتا با گوشی اندروید تمرین مینوشتیم؟
من یادم هست. و این هم یادم هست که تهدید کردید هر کس رزومه خود را ننویسد باید برود.
ان روزها فکر نمیکردم که الان شما رارییس محترم فرهنگستان ادب و هنر پارسی ببینم.
غرض اینکه الان یک کتاب نوشتم درباره ی «نقش راهنمای دیندار در دین مداری نوجوانان»
خواستم یاداوری کنم بخاطر اب و نان و شیرینی که در هیاتهای مجازی خوردیم. سفارش ما راهم کنید.
ضمنا پسر کوچکم که ان روزها پای گوشی مینشست و زحمت حذف تمارین مرا میکشید، الان خودش سخنران هیات شده. دست بوس است..
اقازاده « نرگس خاتون» هم ماشاالله بزرگ شده اند. سلام خدمت مادر گرامیشان برسانید.
ان شاالله بعد از موافقت چاپ کتاب با خانواده خدمت میرسیم. شیرینی دو طرفه...
مهجور🍃
***
💟هیی یادش بخیر ده سال تازه رفته بودم گروه سیاسی خانم هیام.یه کسی یادمه توهین کردن به یکی از اعضای باغ انار.بعد خانم هیام گفت به بچه های باغ انار توهین نکنید.من کنجکاو شدم گفتم خدایا باغ انار کجاست جریان چیه پرسیدیم خانم هیام بنر باغ انار داد.من چندماه پیشش هم دنبال نویسندگی بود کلا هم علاقه زیادی داشتم یادم نوشته بود نویسندگی واااای چه ذوقی کردم اون موقع نوجوون بودمو زود ذوق میکردم واسه چیزای کوچیک.وارد گروه شدم دیدم به به عجب گروهی عجب استادی یادمه فامیل استاد مون اقای واقفی بود میگفت نگید استاد بگید برگ.یک استاد خوب ودلسوز بود .تمرین میداد تمرین مینوشتم .بنده کشف گروه میکردم یادمه شهادت امام حسین عسکری بود که لینک گروه سفر به کائنات رو کشف کردم.هیییی یادش بخیر قرار بود فرداش دوره نویسندگی شرکت کنم چه ذوق وشوقی داشتم .هیچ وقت فکرشو نمیکردم بتونم کتاب انتشار کنم.همه ی اینارو اول به خانم هیام مدیونم که لینک باغ انار روگذاشتن ودومی استاد واقفی که انشاالله خیر اخرت ودنیاروببینن .که رایگان به ما اموزش میدادن وباغبان های عزیز که من خیلییی چیزا ازشون یاد گرفتم انشاالله همشون عاقبت بخیر بشن....
**
عِمران واقفی:
هم اکنون در کنار برگ یک کارخانه قند تاسیس شده.
قند پارسی به بنگاله می رود و در آنجا شکر شکن شده اند همه طوطیان هند.
و هند سرزمینی است پر برگ....البته گاو هم دارد...
و من لذت وافر می برم از قلم هاتان حتی بیشتر از لذت خوردن ویفر....
به خدای #احد و واحد قسم. #مجاهد انه خواهیم ایستاد. و آرمان #آرمین ها را مجسم خواهیم کرد. تا #ابراهیمی وار بت فرعون زمان را بشکنیم و #موسوی وار خلاقانه قلم رها کنیم و این گفتار از لسان #صادقی اگر نباشد ولی مطمئنا تلاش برای راستگویی خودش ارزشمند است.
پس باز هم بنویسید و قند در دل برگ آب کنید.
این قندها به جهان های دیگر صادر خواهد شد.
**
💟ماُموریت من
آن روز ها که درخانه نشسته بودم و داشتم در گروه باغ انار تمرین های استاد را انجام میدادم
هیچ فکرش را هم نمیکردم روزی برسد که همچین مسئولیتی بردوش من باشد
هنوز هم برایم آن لحظه ها شیرین است
لحظات ظهور ...
واینکه بلاخره من راهم درسپاهشان پذیرفتن
وحالا نامه ای دردست دارم که باید به استاد واقفی برسانم..
استاد وساختمانشان به عنوان یک پایگاه ومرکز برنامه های فرهنگی ومبارزه با دشمن انتخاب شده است ..
به استاد پیامک میزنم:
استاد مبارکت باشد
امروز درخانه بمان دوست دارم وقتی نامه را می خوانی خودم هم باشم عکس العملت را قاب کنم در گوشه ذهنم
آخر در ذهنم دارم مجموعه میسازم
@ANARSTORY
شبی چشم بستم رهسپار مدینه و
قدمزنان در پیچخم کوچههای بنیهاشم شدم.
آهی از درونم به پا خواست! چه غربتی دارند! چه ماتمی دارند! غم سنگینی وجودم را فرا گرفتهاست.
میان این همه سنگینی غم بوییاس مرا مجنون خود کرده، وبه خود میخواند.
میان خانههای محله بنیهاشم در خانه کهنه و سوخته بیشتر سمت خود مرا میکشید.
هرچه نزدیک میشدم بوییاس بیشتروبیشتر غرق خود می، کند.
نزدیک شدم، جگرم اتیش گرفت از میخهای زنگ زده سوخته از چوبهای سوخته در بیرون زده بودند.
ناگهان صدای مادرم را میشنوم!! پشت دراتش شعلهور که میگوید:
_فضه محسنم فضه علی را بردن!!
دست به پهلو کشانکشان دست به دیوار خشت کاهگلی سمت نامردان میرود. دست علی را محکم میگیرد. میگوید: علی را کجا میبرید؟ خوب حرمت اهل بیت رسول نگهداشتین!
او دست علی را نگهداشته و حسن دست مادر انجا بود سنگینی دست بر صورت یاس نشست.
ای وای مادرم حسن سر داد....
مادرم در عصر دهم محرم دوباره تاریخ تکرار شد. هم اتش زدن هم چادر را خاکی الود کردن هم سیلی بر صورت زدن هم برتل و هم در مقتل دوباری
ایوای مادرم سر دادن!!
مادرم #فاطمیه مهره امان نامه و شهادت ماست. روزیمان کن مادر
#مادر
#شانار
#موسوی
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
"شرط"
غمبرک گرفته بود.
از شرطهای که برایش گذاشته بود.
دلش بد جور شکسته بود.
مدام با خود واگویه میکرد.
_نکنه من دیگر لیاقت ندارم؟ نکنه من .... نه فکر الکی نکنم.
از کنار تخت خوابش بلند شد.
لباسش را پوشید و دم در چادر را از جا لباسی برداشت،سر کرد و بیرون رفت.
نسیم خنکی میوزید. از پیاده رو سمت خیابان رفت.
سوار تاکسی شد.
سرش را به شیشهی ماشین تکیه داد و بیرون را نگاه کرد.
"در موردم چی فکر کرده؟ خدایا اون که همیشه مسجد و هئیت رفته، چرا باید همچین شرطی برام بگذاره؟ خدایا من رو اینجوری امتحان نکن..."
شروع به گریه کرد.
رانندهی تاکسی نگاهی در آینهی جلوی ماشین انداخت.
سری تکان داد.
_دخترم چیزی شده؟ نگفتین مسیرتون کجاست؟
چیزی نگفت چادر را روی صورتش کشید.
آرام آرام اشک ریخت.
بعد چند دقیقه چادر را از صورتش برداشت. نگاهش به گنبد طلایی حرم قفل شد.
اشکهایش را با چادر پاک کرد. آرام با صدای گرفته گفت:
_ببخشید میشه حرم پیادم کنید؟
راننده دوباره نگاهی در آینهی جلوی ماشین انداخت.سری تکان داد .
_چشم حتما! دخترم خدا بزرگه ! انشاءالله مشکلت حل میشه!
با حرف رانند دوباره بغضش همچون اناری ترکید!
راننده نگاهی به آینه بغل انداخت.
سری تکان داد.
_خدا بگم چکارشون کنه، زندگی رو بر مردم جهنم کردند.
زهرا دو اسکناس ده تومانی از کیفش در آورد و سمت راننده گرفت.
_ممنون میشم اینجا پیادهام کنید، میخوام تا حرم پیاده راه برم.
_قابل نداره دخترم.
بعد کمی تامل پول را از دستش گرفت.
پیاده شد. آرام از کنار فوارههای آب به سمت حرم حرکت کرد. دیگر گریه نمیکرد.
ولی باز هزاران چرا به سرش هجوم کرده بود.
وارد حرم شد. باد خنکی وزید.
دم ورودی سمت ضریح ایستاد.
شروع به دردل کرد.
_خانم جان من از همون بچگی عاشقش بودم. هیچکس بهم تحمیلش نکرد. تا حالا مواظب بودم بهش بی احترامی نشه! حالا من بین دو راهی قرار گرفتم. کمکم کنید. کمکم کنید حفظش کنم. کمکم کنید. شرمنده مادرم نشم. خانم جان! کم آوردم. حالا باید برای بدست آوردن احمد از...
از پشت سر، کسی صدایش کرد.
_زهرا خانم
اشکهایش را پاک کرد .برگشت.
نگاهش به احمد افتاد.
صورتش را با چادر بیشتر پوشاند.
سر پایین با صدای گرفته گفت:
–شما اینجا چکار میکنید؟
احمد نگاه به پایین، تسبیح به دست و دست دیگر به سرش کشید.
–حقیقتش من، من چطوری بگم؟
۱
#موسوی
ادامه
شرط
احمد همینطور که تسبیح سبز رنگش را در مشت دستش آزاد میکرد، خادم از پشت سر به شانهاش زد.
–زائرعزیز اینجا که ایستادین محل ورود و خروج خواهرانه. لطفا حرکت کنید.
احمد سمت خادم میانسال قد کوتاه با صورت بشاش برگشت.
دست به شانهاش و دیگر دستش بر سینه گفت:
–بله درست میفرمایید.
سمت زهرا برگشت گفت:
–میشه خواهش کنم چند دقیقهای وقتتون رو به من بدید؟
زهرا سمت دیوار حرم برگشت .
چادرش را مرتب کرد.
سمت احمد برگشت.
_بله بفرمایید.
بر لبهی حوض بزرگ روبه ایوان آینه نشستند. فضای صحن مملوء از صدای بازی و خندهی بچهها، شرشر فوارهی آب در وسط حوض، دعای آلیاسین که از بلندگوی حرم پخش میشد، درصدای قدمهای زائران به گوش میرسید.
بعد کمی سکوت، زهرا سمت احمد برگشت.
–بفرمایید.
احمد سر پایین و انگشتر عقیق نگین زرد را دور انگشت خود میچرخاند.
–انگار با شرطی که دیشب گذاشتم خیلی اذیتتون کردم؟
زهرا نگاهش، به پاهایش که آرام قرار نداشتند بود. آه کشید.
–من که تصمیمم را گرفتم. آن هم به نفع خودم. ولی در عجبم چرا شما این شرط رو گذاشتین؟
احمد سر بلند کرد طرف زهرا.
نگاهی انداخت.
–یعنی موافقت میکردید؟
زهرا سر تکان داد. نگاهی به آسمان نیمه ابری که کبوترای حرم در آن در حال پرواز بودند، کرد.
آهی کشید.
–من چرا باید جوابم به شما مثبت باشه؟ وقتی هرچی در مورد شما ساخته بودم با شرط دیشب خراب و نابودش کردین؟
احمد تسبیح را در جیبش گذاشت سمت حوض برگشت و چند بار با دست به صورت خود آب پاشید.
دستمال را از جیب دیگرش در آورد. صورتش را پاک کرد.
–الحمدالله، میدونستم انتخابی که کردم درسته!!
زهرا که از حرفهای احمد چیزی متوجه نشد از جاش بلند شد.
–من باید برم. جواب منم منفیه!!
با قدمهای بلندی از کنار احمد گذشت.
احمد از جایش بلند شد.
–زهرا خانوم ولی من هنوز حرفم نزدم.
زهرا با چشمان پر از اشک سمت احمد برگشت احمد نزدیک زهرا شد .
–من شرط خیلی سختی گذاشتم براتون. میدونم.
زهرا چادرش را محکم در دو دستش گرفته بود با صدای گرفته لرزان گفت:
–بیشتر از سخت.
احمد بی معطلی گفت:
– شرط که چادری نباشین گذاشتم بخدا فقط خواستم امتحانتون کنم همین!
انقدر بلند با حضرت معصومه درد دل میکردید، هرچی گفتین، شنیدم شرمنده شدم. منو حلال کنید. باعث ناراحتیتون شدم.
زهرا با شنیدن حرفهای احمد انگار آتش نمرود به گلستانی تبدیل شد. سمت گنبد طلایی نگاهی انداخت گفت:
–ممنونم خانم جان !!
#موسوی
۲