eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از S.nasiri
«قـــاب عکــس» در را می‌بندی و عصایت را به جا کفشی تکیه می‌دهی. سمعک را از گوشت بیرون می آوری و توی جیبت می‌گذاری. نیم نگاهی به من می‌اندازی، لبخند کمرنگی میان چین و چروک لبت می‌نشیند. به آرامی خم می‌شوی و تای سفره‌ای که از دیشب گوشه اتاق پهن مانده را، باز می‌کنی. نان را لای آن می‌گذاری و با صدای لرزان می‌گویی: –بفرما ... اینم نون گرم که همیشه دوست داشتی. نفس عمیقی می‌کشی و یک تکه‌ی کوچک از نان جدا می‌کنی و در دهان می‌گذاری. جویدنش برایت سخت است. با زحمت لقمه‌ را قورت می‌دهی و به من نگاه می‌کنی. کنار چشمت کمی خیس می‌شود. از سفره فاصله می‌گیری و به پشتی لم می‌دهی؛ درست مقابل من. تسبیحِ سبزآبی را از دور دستت باز می‌کنی. با انداختن هر دانه تسبیح، زیر لب یک حمد می‌خوانی. کمی که می‌گذرد، چشمت سنگین می‌شود و پلکت روی هم می‌افتد؛ اما چندثانیه نگذشته با تک سرفه‌ای خشک دوباره چشمت باز می‌شود، زل می‌زنی به من و ذکر را از سَر می‌گیری. نسیم خنکی می‌وزد و سوزِ هوای پاییزی، از پنجره‌ی نیمه بازِ اتاق داخل می‌آید. سرما به راحتی در بدن استخوانی تو نفوذ می‌کند. حالِ تکان خوردن نداری، همانجا پایت را دراز می‌کنی و زیرِ روفرشی فرو می‌بری. چندبار پشت هم صدای زنگ در بلند می‌شود؛ اما گوش‌های تو سنگین تر از آن است که بدون سمعک چیزی بشنود. انگار برای تو، همه‌ی صداها خفه شده و همه چیز محو است، به جز قاب عکس من! اگر تکان‌های تسبیحِ توی دستت نبود با جنازه‌ای که چشمش بازمانده، فرقی نداشتی. چند دقیقه می‌گذرد، که کلیدی روی در می‌افتد و باز می‌شود. صدای ناصر است: –آقاجون؟! ... آقاجون؟! مثل همیشه عجله دارد و یادش می‌رود به تو سلام کند: –ای بابا؛ پدرِ من، بازم این سمعک رو بیرون آوردی! یه ساعته دارم در میزنم. بازم شکر که کلید آورده بودم. سکوت تورا که می‌بیند، رد نگاهت را دنبال می‌کند: –خسته نشدین بعد از یه سال، هنوزم اینجا می‌شینین و زل میزنین به عکس مامانْ خدا بیامرز؟! صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید: –کجا گذاشتین این سمعک رو؟! آماده شین ببرمتون دارالرحمه، سرِ خاک مامان. سراغ کمد می‌رود و همانطور که در را باز می‌کند می‌گوید: –امروز عصری نیما کلاس داره باید ببرمش. دیگه وقت نمی‌کنم بیام دنبال شما، برا همین گفتم الان ببرمتون سرخاک... پس کو این سمعک؟! نگاهت روی قابِ عکس من قفل شده، برای چندمین بار به رویم لبخندی می‌زنی و آرام می‌گویی: –بالاخره پنجشنبه شد، دارم میام پیشت حاج خانم. سمعک را از جیبت بیرون می‌آوری و پشت گوشت می‌گذاری. بازهم به من نگاه ‌می‌کنی و با یک یاعلی از جا بلند می‌شوی.
«گیگ و بایت‌های سرگردان» یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجره‌ای! فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمی‌دانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم‌. همین ‌طور که چشم ‌هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟ بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشم‌هایم را مالیدم. آن‌ها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمی‌دیدم. چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همین‌طور بود. نور سفید. هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دست‌های آسمان. شبح خاکستری‌ رنگی از دور نمایان شد. گوش‌هایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم می‌رسید. انگار که صدای همان‌ها بود. به سرعت نور نزدیک می‌شدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دسته‌ی ماهی‌های داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که این‌ها دقیقا چه بودند. چشم چرخاندم. تا جایی که دیده می‌شد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم. آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمی‌شد. همرنگ همان سفیدی بود‌. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دست‌کشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حس‌کردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبه‌رویم مشخص شد. باید چه کار می‌کردم؟ چه رمزی را وارد می‌کردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟ یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟ سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم. _ کمک. کسی این‌جا نیست؟ من این‌جا گیر افتادم. کمک. یک باره و دوباره تکرار کردم. این‌قدر که صدایم گرفت. هر چقدر در را می‌کوبیدم، کسی جوابی نمی‌داد. چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچ‌کدام درست نبود. از تقلای آزادی دست کشیدم. سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک می‌‌ریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت: _ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن! سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم. یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟ سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود....
«گیگ و بایت های سرگردان» سرم را بالا گرفتم. دنیایی که پیش‌روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود. تا هر کجا که چشمم کار می‌کرد، رنگ بود و حرکت بود و سرعت. کمی ترسم ریخته‌بود. با این حال با احتیاط کامل شروع به قدم‌زدن کردم. آن‌جا همه چیز غول‌پیکر بود. البته غول‌پیکر‌هایی که از چیزهای کوچکی تشکیل شده‌بودند. درست به اندازه‌ی من. در حالی که با چشم‌های کنجکاوم دوروبرم را می‌پاییدم، با خودم فکر کردم نکند دیشب موقع خواب، کسی مرا داخل ماشین زمان انداخته و دکمه‌اش را زده و فرستاده‌‌ام به زمان دایناسورها؟ بعد هم به فکر ناشیانه‌ی خودم خنده‌ام گرفت. نگاهی به آسمان انداختم. همان دسته‌های ناشناخته با سرعت هرچه تمام‌تر در حال حرکت‌بودند. نمی‌دانستم مقصدشان کجاست. یا حتی مبدأ‌شان. اما بیشتر که دقت کردم انگار همه‌شان از یک سمت پراکنده می‌شدند. رد یکی‌شان را گرفتم. وارد ساختمان بزرگی شد. ساختمان شیشه‌ای با رنگ‌های مخلوط، از صورتی، نارنجی، بنفش و چه طیف رنگ آشنایی بود. منتظر ماندم تا از آن ساختمان بیرون بیایند، اما خبری نشد. این قدر طول کشید که حوصله‌ام سر رفت. خواستم یکی دیگر را نشان کنم و ببینم داخل کدام ساختمان می‌شود. اما قبل از آن، فکر دیگری به سرم زد. تصمیم گرفتم سری به داخل آن ساختمان رنگارنگ بزنم.
«گیگ و بایت‌های سرگردان» حس کارگردان مستند‌های راز بقا را گرفته‌بودم. وارددنیای ناشناخته‌ای شده بودم که با زیرنظر گرفتن رفتار‌ اهالی آن می‌خواستم رمز و رازش را کشف کنم. نزدیک دیوار شیشه‌ای‌اش شدم. دستم را به لبه‌ی پنجره گرفتم و سعی کردم خودم را بالا بکشم. پنجره‌ی مربعی شکل با گوشه‌هایی گرد. محیط شلوغی بود‌. تمام آن گروه و گروه‌های دیگر به صف منتظر بودند. منظر دستورهای مخصوصی که نمی‌دانم صادر کننده‌اش که بود. _ بایت شش هزار و ششصد و شصت و شش تا بایت شش هزار و هفتصد: خبر .... _بایت شش هزار و هفتصد و یک تا هفت هزار و نهصد: خبر ..... خبر اول را نشنیده بودم اما مطمئن بودم دومی دروغ است. یک دروغ وحشتناک. چون درباره‌ی خودم بود. خود خودم. سراسیمه دستم را از لبه‌ی پنجره برداشتم و به سمت در ساختمان دویدم. باید تا قبل از منتشر شدن خبر، جلوی آن را می‌گرفتم. خدای من اگر این حرف‌ها به گوش خانواده‌ام برسد چه؟ چه فکرهای ناخوشایندی که نمی‌کنند! اگر به گوش رئیسم برسد که دیگر فاتحه‌ام خوانده است. در محل هم آبرو برایم نمی‌ماند. اصلا این مزخرفات را چه کسی گفته؟ پایم را از پله‌ی ساختمان که بالا گذاشتم با هل دادن دستی که ندیدمش، پرت شدم پایین. هراسان به سمت صاحب‌دست‌ها نگاهی انداختم. یکی از همان ها بود که بهشان می‌گفتند بایت. با غرور و اخم رو به من ایستاده‌بود و گفت: _ هی! تو حق نداری به این‌جا نزدیک شی. با عصبانیت سرش داد زدم: _ ولی من باید برم داخل. دارن آبرومو می برن. می‌فهمی؟! باید جلوشونو بگیرم. و او خیلی سرد و بی‌روح فقط گفت: _ تو اجازه‌ی ورود نداری. پس سریع‌تر از این‌جا دور شو! نمی‌دانم در این موقعیت حساس این بایت بی‌ریخت از کجا سرو کله‌اش پیدا شد. بی‌توجه به حرف او دوباره بلند شدم که بالا بروم. اما او بی هیچ رحمی تفنگش را به سمتم گرفت.
{افتتاحیه دوره تربیت مربی 💡} ✅ ویژه دغدغه‌مندان تربیت نوجوان 🌐 ثبت‌نام (محدود، تکمیل ظرفیت) : https://formaloo.com/rah_roshan 🔰 اطلاعات بیشتر: (ارسال پیام به شناسه زیر در ایتا) @m_ahmadiroshan_ro 📞 یا تماس با ۰۹۱۳۷۷۵۱۳۳۳ 💠 مؤسسه شهید احمدی روشن: 💠 @m_ahmadiroshan
روز قلم مبارک🙄. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 به دوستی می‌رسید که جزو روشن‌ترین خاطرات شماست. داستانی برای او تعریف می‌کنید اما دوستتان آن را به صورتی کاملاً متفاوت به یاد دارد. دربارهٔ داستان آن‌قدر حرف بزنید تا واقعیت ماجرا مشخص شود. ✍️ یادت می‌آید… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
‏انیمیشن بلند سینمایی ‎پسر دلفینی محصول سازمان اوج، در ۲۷۰۰ سالن سینما در روسیه اکران شده و فقط در دو هفته، ۱.۷ میلیون دلار فروخت! این رقم معادل ۵۰ میلیارد تومان است، کمی کمتر از ‎دینامیت، پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران که پارسال بیش از ۷ ماه روی پرده بود! @BisimchiMedia
هدایت شده از سجادی
" این‌جوری" دوچرخه‌‌اش را گذاشت جلوی کارگاه نجاری. رهگذری از کنارش رد نشده گفت: دوچرخه‌ت رو اینجا بذاری زود می‌بَرَنِشا... خندید و جواب داد: آخه دزد چه‌طوری می‌تونه اینو بِبَره، وقتی خودم کنارش وایسادم؟ رهگذر نشست روی دوچرخه و گفت: اینجوری... تند تند رکاب زد و دور شد. صدای «دو‌چرخه‌م... دوچرخه‌م...» توی خیابان بلند شد.
. شما یادتون نمی‌یاد ولی تابستون پارسال، سال هشتم دولت دکتر روحانی مدام برقمون قطع می‌شد. اونم توی یزد. مثل هاپو باید آب می‌ریختیم روی خودمون تا خنک بشیم. .
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 در ۳۰۰ کلمه داستان زندگی یکی از اطرافیانتان را با زاویهٔ دید سوم شخص بنویسید. ✍️ داستان زندگی… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND