#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت15
هنوز به بچهها خیره بودم که از دور مثل آدمکهای کوچک اینور و آنور میرفتند. پوفی کشیدم و منتظر ماندم که هیولا با غرشی دیگر مرا غافلگیر کرد. دوباره شاخکش را محکم چسبیدم و متوجه آسیبی که به یکی از چشمهایش رسیده بود شدم. نمیدانم کی و چطور اینگونهاش کرده بود...هیولا به سمت راست چرخید و دو تا از بازوهایش را برروی کشتی فرود آورد که باعث برهم خوردن هرچه تعادل بود، شد!
هنگام حرکتش شاخکش را محکمتر چسبیدم و سعی کردم از باد سردی که همراهیم میکند استرس نگیرم...
آقای احف از سراشیبی سُر خورد و داخل دریا پرت شد. هرکسی خود را به جایی از کشتی بند میکرد که تعادلش را حفظ کند. ناگهان استاد واقفی مانند آقای احف، منتها از قصد خود را از بالای سراشیبی سُر داد و داخل آب شیرجه زد. لبخندی بر لبانم دوید! از اینکه همگی هوای همدیگر را در آن شرایط داشتیم.
دستی به شانهام خورد و بیاختیار جیغ زدم!
همان دخترک بود. همانی که یگانه را نجات داده بود...با قاطعیت گفت:«نترس! منم.»
با دیدن چهرهی آشنایش گفتم:«عه! سلام. چه خبر!؟» چشمانم را بازوبسته کردم. لبهایم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:«ببخشید ولی شرایط طوریه که اینطوری حرف زدنم دست خودم نیست...»
متوجه استرس و وحشتم شد و قبل از اینکه چیزی بگوید، با حرکت هیولا شاخکش را محکمتر چسبید و گفت:«فکر کنم نقطه ضعفش رو فهمیدم. باید بریم سراغ یه چشم باقیموندهش!...»
نگاهی به کراسبو و تیردانم کردم و گفتم:«کلا دوتا تیر برام مونده...ضمناً نمیدونم وضعیت تیراندازیم اون بالا چطوریه...» بعد با انگشت آسمان را نشان دادم. نمیدانستم دقیقا چطور میخواهد به چشم هیولا شلیک کنم! خودش هم انگاری مطمئن نبود...سرانجام گفت:«وقت این چیزا رو نداریم. بپر بالا!» بعد خم شد و منتظر ماند. نگاهش کردم و فهمیدم که باید روی کولش سوار شوم. مطمئن نبودم! چون من تا به حال پشت کسی سوار نشده بودم و احساس میکردم سنگینم و ممکن است اذیت شود. چون وقت تنگ بود، خیلی آرام دستهایم را و سپس پاهایم را دور کمرش حلقه کردم ولی با حبس کردن نفسم کمی از وزنم را جمع کردم تا بار زیادی برروی دوشش نباشم. با غرش هیولا نفسم را بیرون دادم و زیر گوشش گفتم:«عجله کن!»
زمزمهکنان گفت:«باشه...باشه...»
نگاهی به پایین انداخت و ادامه داد:«سفت بچسب!»
یکدفعه گفتم:«وایسا! من...» که پرش ناگهانیاش باعث شد ادامه حرفم به جیغ تبدیل شود. چند ثانیه بعد میان زمین و آسمان به پرواز درآمدیم و باد سرد استرسم را بیشتر کرد. کمکم چشمانم را باز کردم تا به دیدن فضای اطراف عادت کنم هرچند که مانند تصاویر مبهم، سریع از کنارم رد میشدند. به آب نزدیک شدیم و از زیر بازوی هیولا عبور کردیم. خیلی به شکمش نزدیک بودیم...
-«اوضاع چطوره؟»
داد کشیدم:«فقط برو!» چیزی نگفت و در عوض به سمت بالا اوج گرفت که دوباره از آن جیغهای بنفشم زدم و کمرش را محکمتر چسبیدم. هنوز هم باران میآمد و من در دلم خداخدا میکردم که سقوط نکنیم. دوباره چشمانم را باز کردم و این دفعه دست هیولا را دیدم که به سمتمان میآمد و ماهم به سمتش...
بیاختیار داد زدم:«مواظب باش!!!»
دخترک به موقع متوجه شد و چرخی زد. درست زمانی که فکر کردم مردهام و نمرده بودم هزاربار خدا را شکر کردم. اما متوجه صورت مچاله شدهی دخترک هم شدم که به گمانم آسیب دیده بود. پاهایم را دورش محکم کردم، ولی کمی بدنم را بالا گرفتم تا وزن زیادی را از سوی من متحمل نشود. کمی بعد جلوی چشم سالم هیولا قرار داشتیم و دخترک داد زد:«ایستگاه آخره! هربار که یک چرخم فقط تیر بزن که احتمال زدنش بره بالاتر...»
-«باشه.» این را من گفتم که دستانم را از رویش آزاد کردم و شروع به تنظیم تیر کردم.
تیر اول رها شد و به هدف نخورد.
-«لعنتی!» این را هم من گفتم که در مواقع حساس از دهانم میپرد. حسابی حواس هیولا را پرت کرده بودیم و کشتی از فرصت برای دور شدن استفاده میکرد. تیر دیگری پرتاب کردم که آن هم خطا رفت. گوشهی لبم را گزیدم و به خودم گفتم:«تیرهات تموم شد. گند زدی طاهر گند زدی...» چیزی نمیگفتم و دخترک هم با ناامیدی به هیولا خیره شده بود. چرخ دیگری زد و دوباره داد زد:«بازم تیر بزن!»
خم شدم و در گوشش آرام گفتم:«واقعا ببخشید. من نتونستم بزنمش و تیرهام تموم شدن...»
با اطمینان گفت:«نه. هنوز کلی تیر داری به من اعتماد کن!»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت16
گیج به نیم رخش نگاه میکردم و گفتم:«ولی آخه... ولی چطوری؟!»
-«بهش فکر نکن. فقط انجامش بده!»
نمیدانستم چطوری میخواهد با هیچی به هیولا تیر بزنم ولی مثل همیشه قبول کردم و گفتم:«باشه! بزن بریم دخلشو بیاریم!» میدانستم این حرفم باعث میشود لبخند بزند. نفسی عمیق کشیدم و با ترس به تیردانم نگاه کردم! پر از تیر بود! تیر میکشیدم و با حیرت به طرف هیولا پرت میکردم. تقریبا هشت تیر خطا داشتم...که با هر خطا خجالت بیشتری میکشیدم. اما با به هدف خوردن تیر نهم، چهرهام باز شد و با شادی فریاد زدم:«ایولا! زدیم ترکوندیمش!»
اما انگاری دخترک درد زیادی را تحمل میکرد چون بلافاصله پس از خوردن تیر به چشم هیولا، به سمت کشتی حرکت کرد و بدون هیچ نیرویی خودش را روی سطح کشتی پرت کرد. با دستش کنارم زد و به سمت لبه کشتی رفت. آرام بلند شدم و بیتوجه به بدن دردم به هیولا نگاه میکردم که کورکورانه به دنبال کشتی میگشت و پیدایش نمیکرد. پس از چند دقیقه غرشهایش خاموش شد و عمق دریا برگشت. به دخترک نگاه کردم که به فکر فرو رفته بود و با خودش لبخند میزد. استاد واقفی آقای احف را نجات داده بود...آقای مهندس و میرمهدی هم سعی در بیرون آوردن آقای مهدینار، از داخل کابین بودند. چشمم به دخترک افتاد و امتداد نگاهش را گرفتم که به آقای یاد رسیدم. شانهام را بالا انداختم که دخترها با جیغ و فریادهایشان از سر شادی توجهم را جلب کرد. همگی به سمت دخترک رفته بودند و محو کارهایش شده بودند.
نورسا با حیرت جلو آمد و خطاب به دخترک گفت:«واااای! خیلی باحال بود! چطوری اون کارا رو میکردی؟»
رجینا پرید وسط و گفت:«اصلا اسمتو بهمون نگفتی!»
غزل با چشمان پر از شیطنتش ادامه داد:«میتونی منم پشتت سوار کنی؟»
به هیکل درشت غزل نگاه کردم و با تصور اینکه پشت دخترک سوار شده خندهام گرفت. دخترک دقایقی سکوت کرد و بعد تمام محتویات داخل معدهاش را خالی کرد. بالاآورد بله!
بعد به سمت ما برگشت و گفت:«خوش گذشتا!» و بعد بیهوش شد.
انگار مغزش گفت که آرام بگیرد چون اصلا مسئلهی مهمی نیست...
افراح، شفق، شهبانو و طهورا چهارتایی دست و پایش را گرفتند و به سمت اتاق استراحت بردند، همانجایی که یگانه بود! کمی آنطرفتر آقای سید و معین باهم از پیروزیها و پرتاب تیرهایشان میگفتند.
-«سید استرس از همهجام میریخت وقتی تیر میزدم. وقتی هیولا دستاشو تو هوا تکون میداد فکر میکردم الانه که دستش به ستون بخوره و پخش زمین شم...» آقای معین بود که ادامه حرفش را با خنده خورد.
آقای سید با خنده گفت:«اینو ولش کن! استاد واقفی اون وسط تیرهای احف و میرمهدی و کش میرفت...» و بعد از شدت خنده روی زانوهایش خم شد.
-«ولی من و تو زرنگ بودیم و رفته بودیم اون بالا که استاد دستش به تیرهامون نرسه...»
حالا آقای یاد هم به جمعشان پیوسته بود و با آنها میخندید.
آقای مهدینار بهوش آمده بود ولی هنوز گیج و منگ بود. آقای مهندس هم که کشتی را از هیولا دور کرده بود، غرور خاصی در چهرهاش موج میزد. آقای احف هم به اتاق استراحت منتقل شده بود.
دخترها هم پچپچ کنان به سمت من میآمدند و طولی نکشید با موجشان به سمت اتاق استراحت رانده شدم.
روی یکی از تختها خودم را انداختم و کمکم ذهنم خاموش شد و راهی جز بستن چشمهایم برایم نماند.
***
زنده شدن...
یا به نوعی بیدار شدن!
با این تفاوت که مغزت در این مدت کاملا خاموش بوده است. به اغماء رفتن هم تعریف دیگری...
اما ضربههای پیدرپی قلب که خودش را به در سینه میکوبید چه؟!
این دیگر برای چه بود؟!
شوک قبل از حوادث؟! یا ناآشنایی و کمکم به یادآوردن اینکه همهچیز تمام شده و آرامش برپاست؟!..
خواستم بلند شوم، بیرون بروم و هوای تازه را نفس بکشم. اما بدندرد اجازه این کار را به من نداد!
به خاطر بیش از حد خوابیدن بود...
بعد از کمی دراز کشیدن و خیره شدن به اطراف نشستم و کشوقوسی به تنم دادم.
لباسم عوض شده بود و مرتب بود. کنار تخت یک جفت پوتین بود که بندهایش پاپیونی بسته شده بود...حدس میزدم کار غزل باشد.
بیرون زیادی ساکت بود. فقط تکانههای کشتی که روی امواج دریا بالا پایین میرفت را حس میکردم...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت17
پوتینهایم را پوشیدم و لبههای شلوار گشادم را داخلش چپاندم. لباسم سفید و گشاد بود. گویی به تنم زار میزد...و متعلق به کسی بود که دیگر وجود نداشت. هدشالی که روی لبهی تخت بود را برداشتم و پوشیدم.
به سمت در کابین قدم برداشتم و با باز شدنش، هوای خنک به استقبالم آمد.
اولین کسی که به چشمم خورد استاد بود که بین اقای احف و یاد ایستاده بود.
کمی به اطراف نگاه کردم که جمعی از دخترها به من نزدیک شدند. نورسا با لبخند گفت:«آقا طاهر خوب خوابیدن؟!»
با خنده گفتم:«خیلی خوب بود. حالا مگه چقد خوابیدم؟!»
رجینا سهتا از انگشتانش را جلوی صورتم گرفت و گفت:«سه روز...»
-«پس گفتم چرا بدندرد داشتم...راستی بقیه کجان؟ اون دختره..؟»
غزل شانه بالا انداخت و جواب داد:«خوابه...معلومه خوابشم طولانیه!»
متفکرانه سری تکان دادم و لبخند معناداری زدم.
دلم صحبت اضافه نمیخواست! ترجیح میدادم کمی با خودم خلوت کنم تا این اتفاقات گذشته در ذهنم تحلیل و تجزیه شود.
دخترها به سمت کابینی که در آن استراحت میکردند رفتند، تا به صحبتهای دخترانهشان برسند! من هم به طرف لبهی کشتی رفتم تا از دیدن دریا دوباره سیر شوم.
دستانم را درهم قفل کردم و اتفاقات گذشته را مرور کردم...
جنگمان با هیولا و شکست دادنش، تیرزدن من و پرواز دخترک...همینطور چهرهی هیولا و مسیری که مشخص نیست تا انتهایش کجاست.
در دریای افکارم غرق بودم که با صدای آقای مهدینار رشتهاش دریده شد...
-«میبینم که بیدار شدین. بفرمایید چایی!»
نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و نگاهی به جعبهی کوچیک دستش انداختم.
چند لیوان جورواجور با اندازههای مختلف و رنگهای مختلف داخلش گذاشته بود و عطر چای را با خود اینور آنور میبرد.
دوباره گفت:«برای استاد و بچهها چایی میبرم. سید دم کرده آشپزیشم حرف نداره...اگه نمیخواید برم؟»
یکی از لیوانها را برداشتم و گفتم:«سرتون چطوره؟»
جعبهی کوچک را در دستش جابهجا کرد، انگار که بارش سبکتر شده باشد؛ لبخند ملیحی زد و گفت:«الحمدالله خیلی بهترم.»
-«خداروشکر» بعد لیوان چایی را کمی بالا بردم و گفتم:«ممنون برای چایی از آقا سید هم تشکر کنید.»
سری تکان داد و با قدمهای نامیزان به سمت بقیه رفت.
به بخارهایی که پس از بالا رفتن از لبهی لیوان تعادلشان را از دست میدادند و بهم میریختند نگاه کردم. درمقابل باد ناتوان بودند...
صدای پاهای آقای مهندس توجه همه را به خود جلب کرد.
-«چایی من کو؟!»
بعد به سمت آقای مهدینار رفت و لیوانی برداشت. خیالش راحت بود چون کشتی روی خودکار بود. اما نگرانی در چشمانش خبر از این میداد که هنوز به سوی ناکجاآباد میرویم. بعد از خوردن چند جرعه از چایش مشغول صحبت با بقیه آقایون شد.
طهورا از کابین دخترها بیرون آمد و به کابین بغلی رفت...
بعد با صدای بلندی داد زد:«بچهها صدام میاد؟ این دختره...» و ادامهی حرفش را خورد. دوباره یاد رفتارها، کارها و چهرهی دخترک افتادم. مطمئنم به این قضیه یک ربطی داشت. نمیدانستم چندروز گذشته، کجا هستیم و کجا میرویم اما باید امیدوار میبودم که زمان کافی داشته باشیم. اگر زمان کافی داشتیم، میتوانستیم تکههای این مصیبت را به صورتی کنار هم بچینیم که دوباره معنی خود را پیدا کنند. اما امان از روزگار که منتظر است بفهمد به چه چیزی بیشتر از همه نیاز داری تا آن را از تو بگیرد! طهورا بعد از چنددقیقه از کابین بیرون آمد و به کابین قبلی برگشت.
آخرین قطرههای چاییام را هورت کشیدم و به سمت آشپزخانهی کشتی راه افتادم.
آقای سید و میرمهدی حسابی سرشان شلوغ بود...به گمانم امروز ناهار بر عهدهی آنها بود.
لیوان چایی را بیسروصدا روی یکی از جعبهها گذاشتم، آنقدر غرق کارشان بودند که متوجه حضورم نشدند. به سمت کابینی که نصف دخترها درآنجا ساکن بودند حرکت کردم. چنانچه الان کسی آنجا نبود! چون دخترک درحال استراحت بود و من حدس میزدم بیدار شده باشد.
در را باز کردم و حدسم درست بود. به سمتش رفتم و با لبخند گفتم:«سلام عزیزم. حالت بهتره؟»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت18
بعد از کمی احوال پرسی و خوردن کلوچه و صحبت کوتاهی که داشتیم گفتم:«ولی از حق نگذریم ماجراجویی باحالی بود.»
و دوباره کلوچه دیگری برداشتم.
دخترک به دستم اشاره کرد و پرسید:«راستی اینا چجوری انقدر تازه موندن؟ مگه چندروز تو دریا گم نشدین؟»
-«خب چرا. ولی اینجا با این وضع درب و داغونش یه دونه مایکروفر داره که کار راه بندازه.»
این را که گفتم نگاهش به سمت یکی از همان پریهایی که همراهش بود و به دیوار کشتی زل زده بود، کشیده شد.
همان لحظه همان پری کوچولو بدون اینکه نگاهمان کند، گفت:«برای این آبهای مرطوب و با درنظر گرفتن معماری کشتی، یه کلوچه گردویی با این ابعاد؛ در بهترین حالت میتونه بیست و شش روز و سه ساعت و چهل و دو دقیقه تازهی خودش رو حفظ کنه. که بدون مواد نگهدارنده این مقدار دقیقا تقسیم بر دو و نیم میشه.»
از حرفهایش چیزی متوجه نشدم و زدم زیر خنده!
وقتی خندهام قطع شد گفتم:«وای!...واقعا همهشونو حساب کردی؟! چجوری آخه؟ بابا تو خیلی خفنی پسر...» و دوباره خندیدم.
پری کوچولو هم انگار از تعریفم راضی بود و خوشحال!
بعد از کمی صحبت با دخترک بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم. ناهار حاضر شده بود و بعد از خوردنش، دورهمی دخترونه گرفتیم.
مریم خیلی زود با همه دوست شده بود و شمارههایشان را میگرفت و مثل دوستهای صمیمی با همهمان شوخی میکرد.
ساعاتی بعد کمی رفتارش عجیب شده بود انگار که عزم رفتن کرده باشد. روی عرشهی کشتی ایستاده بودیم که توجهم به دخترک جلب شد. داشت با یکی از پری کوچولوهایش حرف میزد و چند ثانیه بعد همان پری کوچولو در ارتفاع بالایی قرار گرفت و با صدای بلندی داد زد:«همه توجه کنین! ما داریم میریم و آبجی میخواد از همه خداحافظی کنه! لطفا خیلی آروم و منظم بیاید نزدیک...با تو هم هستم آقا پسر! اوهوی! بیا اینجا ببینم...»
چندثانیه بعد همه جمع شده بودیم. باورمان نمیشد. میخواستند بروند...به همین راحتی...
بهم عادت کرده بودیم و مطمئن بودم دوستهای خوبی میشدیم اما آنها عزم رفتن کرده بودند.
میدانستم که خودش هم دوست ندارد برود!
از چهرهاش مشخص بود...بالاخره پس از سکوت نسبتاً طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:«قبل از همهچیز باید تشکر کنم از همهتون که من رو به عنوان یه مهمون ناخونده پذیرفتید. راستش خیلی بلد نیستم سخنرانی کنم. در واقع اصلا بلد نیستم...»
دستم را به نشانهی اینکه "تو میتونی" برایش بالا گرفتم و لبخند پیروزمندانهای زدم.
ادامه داد:«فقط باید بگم اگه یه کسی که واسم از همه دنیا عزیزتره نبود، شاید خیلی بیشتر پیشتون میموندم. راستش...تا الان نگفتم ولی منم عضو باغ انارم...»
همهی بچهها شروع به صحبت با یکدیگر کردند. همه در موبایلهایشان به دنبال آیدی و نام کاربریاش بودند! برای خودم هم جای تعجب داشت! معمولا همه دخترها را میشناختم و با همهشان رابطهی نسبتاً خوبی داشتم. اما تا بهحال دختری به نام مریم خیر!
هرکسی سوالی میپرسید و باعث هول شدنش میشد.
-«نام کاربریتون چیه؟ شما همونی هستین که اون داستان رو مینویسید که هفت هشت پارتش تو گروه هست؟»
-«من با همه دخترای باغ چت کردم! تو کی اومدی که من اصلا ازت خبر نداشتم؟»
-«شما همونی هستین که تو ناشناس کانالم نظر میدین؟»
بالاخره دخترک دستش را در هوا تکان داد که ساکت شدیم.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#خبر_فوری♨️
#مهم💯
تحولی بزرگ💥
در باغ انار🌹
نويسندگان، کجای باغ نشستهاند؟!🤔
جزئیات این تحول بزرگ، فردا ساعت 15⏰
در کانال و گروه باغ انار، منتظرمان باشید🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
به نام خداوند دریای نور✨
خدایی که دارد به هرجا حضور🌹
سلام و برگ خدمت همگی. حالتون چطوره؟!😁🍃
1⃣خب وقتشه که یه تکون اساسی به باغ انار و نویسندگانش بدیم تا از این بخور و بخواب در بیان و یه حرکتی کنن. هم برای رشد خودشون، هم برای پویایی و فعالتر شدن باغ انار😁🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
2⃣خب قضیه از این قراره که میخواییم باغ انار رو مثل تلویزیون کنیم. یعنی تلویزیون که واسه هر مناسبتی و همیشه، یه سریال متناسب با اون مناسبت رو داره، قراره باغ انار هم همیشه و واسه هر مناسبتی، یه داستان یا همون رمان متناسب با اون مناسبت رو داشته باشه. مناسبتهایی مثل عید نوروز و ماه رمضون، یا ایام محرم و ایام فاطمیه و شبهای قدر و... البته برای بقیهی ایام سال که مناسبت خاصی هم نیست، باید داستان داشته باشیم✅👌🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
3⃣خب ژانرهای زیادی هست که میشه در موردشون نوشت؛ ولی خب چون زدن تعداد گروه بالا کار سختیه و همچنین شاید بعضی از ژانرها، طرفداران و حتی نویسندگان مخصوص خودشون رو نداشته باشن، ما ژانرها رو خلاصه و در هم تنیده کردیم و چهارتا ژانر ازشون در آوردیم👇🍃
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
4⃣ژانر طنز.
البته که میدونیم هرکی از ژانرهای بالا، جدا هستش؛ ولی خب برای اینکه گروه کمتری زده بشه و مدیریتش هم آسونتر، تبدیل به چهارژانر کلی کردیم که حالا اعضای همون گروه تصمیم میگیرن که راجع به کدوم ژانر بنویسن👌🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
4⃣در ضمن برنامه اینه که واسه هر ژانری، یه گروه مخصوص زده بشه و واسه هرگروه، یه سرگروه انتخاب بشه. سرگروهی که هم علاقه به اون ژانر داشته باشه و هم یه نیمچه استعدادی توی نوشتن اون ژانر😉🍃
اعضای گروه هم با توجه به علاقه و استعدادشون، توسط سرگروه انتخاب میشن. یعنی کسانی که علاقهمندند، به پیوی سرگروه مراجعه میکنن و بعد از اعلام آمادگی و دادن یه تست جزئی برای اینکه مشخص بشه واقعاً توانایی کار کردن توی اون ژانر رو دارن یا نه، عضو گروه میشن و با گرفتن پروژه بر اساس نیاز باغ انار، شروع به کار میکنن👌🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
5⃣همچنین محدودیتی برای اعضای گروه نیست؛ ولی خب هرچه تعداد کمتر باشه؛ کار راحتتر و زودتر جلو میره. برای مثال برای هرگروه و هرپروژه، پنج نفر. البته اگه یه ژانری متقاضی زیاد داشت، سرگروه میتونه با اولویت بندی بر اساس علاقه و استعداد و همچنین وقت و حوصلهی کار کردن، اونا رو دو گروه کنه. مثلاً گروه اول پروژهی اول رو دست بگیرن و پروژهی بعدی، به عهدهی گروه دوم باشه😅🍃
نکتهی بعدی اینکه شاید یک نفر یا یک سرگروه، به چند ژانر علاقه داشته باشه. اینجا محدودیتی وجود نداره و کسی که سرگروه یه ژانره، میتونه به عنوان عضو گروه یه ژانر دیگه، فعالیت کنه. به شرطی که اول پروژهای که توش سرگروه هست رو تموم کنه و بعد بره توی ژانر دیگه کار کنه. واسه عضو عادی گروه هم همین مسئله صدق میکنه و همزمانی یک نفر توی چند پروژه، باعث خستگی و کاهش کیفیت کار و...میشه❌🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
6⃣همچنین خوبی داستان گروهی نوشتن اینه که اولاً نوشتن یه داستان، روی دوش یه نفر نمیافته و کارها تقسیم میشه. برای مثال توی نوشتن فردی، هرکسی یه ضعفی داره. ولی توی گروهی نوشتن، این ضعفها به وسیلهی نفرات دیگه پوشونده میشه. مثلاً یکی دیالوگ نویسیش خوبه؛ یا یکی توصیفات خوبی میکنه و یا یکی شخصیتپردازیاش قویه؛ همهی اینا در کنار هم نتیجه میده و نقاط قوت و ضعفش هم مشخص و به کمک هم، برطرف میشه و یه اثر قابل قبول ازش بیرون میاد👍🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
7⃣نکتهی بعدی راجع به پخش داستان در کانال باغ انار هستش که خب اگه مثلاً داستانهای زیادی توی نوبت باشن، داستان در حال پخش رو شبی دو قسمت قرار میدیم تا زودی تموم بشه و نوبت به داستانهای بعدی هم برسه. ولی وقتی داستان کمی توی چَنته داشته باشیم، همون شبی یه قسمت رو ادامه میدیم تا بقیهی داستانا هم به مرحلهی پخش برسن. در کل هدف اینه که باغ انار، همیشه داستانی برای پخش کردن داشته باشه و بدون داستان نباشه✅
همچنین اصلاً چیزی به نام رمان آنلاین نداریم و هروقت نگارش کامل داستان تموم شد، به مرحلهی پخش میرسه. چون بارها توی همین کانال باغ انار دیدیم که رمان آنلاین به دلیل توقف در نوشتنش به هردلیلی، ناگهان پخشش متوقف شده و مخاطبینش هم از اون رمان و نویسندگانش کاملاً ناامید و سرد شدن❌
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344