هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
مثلاً:
همه ی آجیلها در مکان هایشان قرار داشتند. مکانشان سطلهایی بود که در مغازه مستقر بودند. آنها اولین یلدای کرونایی را سپری میکردند. امسال تقریباً هیچکس آنها را خریداری نمیکرد. همه گوشه گیر و ساکت نشسته بودند که گردو خان گفت:
_چرا اینقدر ناراحتید؟ پسته جان، چرا مثل همیشه نمیخندی؟
پسته که دهانش بسته بود، گفت:
_چرا بخندم؟ اولاً که کرونا آمده و دهانم بسته باشد، بهتر هست. دوماً اینقدر ارزشمان را بالا برده اند که خودمان هم باورمان نمیشود. ما باید الان در سفره های یلدا باشیم، نه داخل سطل های مغازه.
گردو خان پوفی کشید و به همسرش گفت:
_بادام جان! تو چرا اینقدر غمگینی؟
بادام گفت:
_گردو جان! به من دیگر نگو بادام. قیمت من را آنقدر بالا برده اند که دیگر بیدام شدم. دیگر شرمم میشود سرم را بالا بگیرم.
گردو خان سرش را خاراند و ترک ریزی خورد. سپس به فندق گفت:
__فندق جان! تو چرا...
فندق حرف گردو خان را قطع کرد و گفت:
_هیس! گرانها فریاد نمیزنند. من دیگر فندق نیستم، صندوق هستم! داخلِ من فندقی بیش نیست، اما یک جوری قیمتم را بالا بردند که انگار داخلِ من صندوق هست.
گردو آهی کشید و سیاه شد. ناگهان نخودچی و کشمش که زوجی بدردنخور بودند و امسال، بر خلاف سال های قبل خوب به فروش رفته بودند، نیشخندی زدند و گفتند:
_میبینم که همه ی شما بی صاحاب شدید!
فندق که عصبی بود، فریاد زد:
_زر نزنید لطفاً. حالا خوب است هرسال اینقدر اینجا میمانید که کِرم میزنید. بعد برای ما که به خاطر کرونا و گرانی اینجا ماندیم، پُز میدهید؟
بادام که بیدام شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_راست میگویند که وقتی ماهی در آب نباشد، قورباغه سپهسالار میشود.
همگی خندیدند و کمی از غم دلشان کاسته شد. اما این وسط، تخمه سیاه همچنان غمگین بود که گردو خان گفت:
_تخمه جان، تو چرا ناراحتی؟
تخمه سیاه گفت؛
_آخر همسرم، تخمه چاپنی در کنارم نیست.
_چرا در کنارت نیست؟
_چون قوانین ژاپن به خاطر کرونا سفت و سخت است و اجازه ی خروج نمیدهند. باید دو هفته در قرنطینه باشد که بدین ترتیب، در شب یلدا کنارم نخواهد بود.
گردو خان پس از این همه رنج و دلتنگی و ناراحتی، ناگهان سکته کرد و درجا پوکید و پخش و پلا شد. طفلک این اواخر آنقدر لاغر شده بود که قوزهایش بیرون زده بود...
#امیرحسین
#احف6
#990929
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
یک پیام از دوستم دریافت کرم.
نوشته بود:
امروز هوا خیلی خوبه!
بیا بریم بیرون...
خوشحال شدم،من هم دوست داشتم که از این هوای پاییزی نهایت لذت را ببرم.
داشتم رضایتم را در قالب پیام برایش می فرستادم، که آقای عقل، تقه ای به پیشانی ام زد.
این دوست و یار دانا، هر جا که احساس می کرد نیاز است، خودی نشان می داد.
چشمانم را باز کردم و به او خوش آمد گفتم.
کنار گوش هایم نشست و از ماندن در خانه برایم گفت.
از این روزها که بیرون رفتن خطرناک است، نه فقط برای خودم، بلکه برای تمام کسانی که دوستشان دارم.
گفت و گفت و گفت، آنقدر که مرا قانع کرد.
نظرم تغییر کرد.
از استدلال های خردمندانه اش یاری گرفتم و پاسخم را، برای دوستم ارسال کردم.
#تمرين19
#شینار
@ANARSTORY
#تمرین58
حرفهایی که توی دعوا یادتان رفته بزنید...
شخصیت پردازی طرف مقابل هم فراموش نشود.
🎈می توانید دعوایتان را در قالب یک داستانک یا داستان کوتاه بیاروید.
🎈می توانید فقط دیالوگ ها را بنویسید.
🎈می توانید کنش و واکنش ها را به صورت داستانی بنویسید.
🎈می توانید فقط حس خودتان را به وسیله راوی اول شخص بنویسید.
🎈می توانید با استفاده از راوی دانای کل کل ماجرا را روایت کنید...البته روایت داستانی...همراه با دیالوگ و توصیف و صحنه.
#تمرین58
#دعوا
#حس
#کنش
@ANARSTORY
#تمرین3
- نمازه
+ میخونم حالا.. میخونم😪
کلمات خودشان به تنهایی بار معنایی دارند... در کنار هم به رقص در میآیند.
شکلکها این حال خوش را از آنها میگیرند. بگذاریم این حال خوش در آنها بماند تا لذت ببریم.
#مونولوگ
ما الان بعد از کلی سروکله زدن با خودمون، پایه دیالوگ یاد گرفتیم
دقیقا این دیالوگهای تک کلمهای کجا قراره استفاده بشه؟
ربطش به پایه دیالوگ چیه؟
اول و آخر با پایه باید باشه دیالوگ، اینطوری همه لطف این دو تا تک کلمه از بین میره
در حساسترین جای داستان...
کلمه "آمد" خودش به تنهایی بار معنایی آمدن را دارد یعنی:
کسی در حال آمدن است.
حالا این آمد اگر با ویرگول ترکیب شود یک معنا دارد
اگر نقطه بعدش باشد یک معنا دارد
اگر سه تا نقطه باشد معنایی دیگر
و خدا نکند بعدش آن علامتِ تعجبِ لعنتی بیاید...
تمام حواست پی آن میرود که بفهمی چه کسی آمده است
اکثر رمانهای شاهکار و فیلمهای فاخر با یک دیالوگ تک کلمهای اما با حسی متفاوت شروع شده.
☝️ در پیام بالا منظورم را از این دیالوگهای تک کلمهای ارائه دادم.
بله
ولی فیلم با رمان و داستان فرق داره
شما تو داستان بنویس
-آمد(هر نوع آمدنی)
ارزش چندانی نداره چون قبلش باید چیزی را توصیف کنی، کنشی، صحنهای حالتی هرچی.
متوجه منظورم میشید؟
برای مثال اولین دیالوگ تو کلمهای که نوشتم این بود:
- رفت.
از این چه حسی میگیرید؟
حالا از خواندنِ این چطور؟
رفت!
چه حسی گرفتید؟
با خود گفتید چه کسی رفته؟
کجا رفته؟
با کی رفته؟
چطوری رفته؟
اصلاً چرا رفته؟
باید میرفت؟
باید برای ماندنش تلاش میکرد؟
از روی ترس رفت؟
با خوشحالی رفت؟
غمگین رفت؟
فعل اگر با علامت تعجب ترکیب شود برای اول رمان یک تعلیق و یک شروع طوفانیست.
@ANARSTORY
میشنوی؟؟؟!!!
کافیست یک دقیقه ماه بیشتر بماند...
همین را بهانه میکنیم برای اوج گرفتن صدای جشن و شادی مان...
همین را بهانه میکنیم تا شصت ثانیه بیشتر در زندگی هایمان غرق شویم و یادمان برود امامی غریب، چشم انتظار است که سرباز شویم برای نجات جهان...
همین را بهانه ای میکنیم برای بی تو بودن!! برای بی تو ماندن و سرخوشی های بی امام!!
من اما گوشه ای خزیده ام و دور از شلوغی های زود گذر، به تو میاندیشم...
در این قرنها نبودت کدام مان غوغا ب پا کردیم برای طولانی شدن غیبت؟؟
یک شب طولانی را انگشت نشان میکنیم برای جشن های درخشان، و اما کداممان دقیقه به دقیقه ی نیامدنت را شمرده ایم و به درازا کشیدنش را گریسته ایم؟؟
چند سال است چشم دوخته ای به شیعیانت و ما درک نکرده ایم این طولانی ترین تاریکی را؟؟
کجا غریبانه نشسته ای و صدای هق هق هایت بلند است؟؟
صدای قهقهه های مستانه مان را که شنیدی به کدام بیابان رفته ای برای طلب بخشش مان؟؟
از تمام جهان دلگیرم و تو را میطلبم...
کاش رخ می نمودی برای عاشق دل خسته ات آقای من...
#دلنوشته
#حوراء
#یلدایمنکجایی؟؟
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
. این صوت را گوش دهید و حس تان را بنویسید. فضای قبل از انقلاب را تصویر کنید. دلنوشته ننویسید. م
در سال های انقلاب در یکی محله های یزد .
درشبی تاریک که حکومت نظامی هست
به ژندارم خبر داده می شود یکی از عامل های اصلی ضد شاه در یکی از خانه های این محله پناهنده شده ...به سرعت به محله هجوم برده
با زور به خانه وارد می شوند وبعد از بهم ریختن خانه... فرد مورد نظر را که از راه پشت بام در حال فرار بوده با تیر می کشند ...وهمین موضوع موجب بر انگیختن مردم و علمای شهر شده
شروع می کنند به کشیدننقشه ای حساب شده
برای انتقاماز ژاندارمری.
#ایده_داستان
#تمرین57
@ANARSTORY
.
سفر به کائنات
https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
@ANARSTORY
////:
من یه چیزی بگم:
لطفا با دقت بخونید سوتفاهم پیش نیاد.
همیشه بعد از هر تمرین دقیقا حس معلق بودن میکنم.
اینکه علتش چیه، خودم فکر میکنم دو نیرو از دوطرف در حال کشیدن منند.
یکی از نیروها، با گفتن نقاط قوت، منو امیدوار میکنه.
یکی با گفتن نقاط ضعف ناامید.
هر دو هم باهام مبهم صحبت میکنند.
نه دقیقا میفهمم نقاط مثبتم چیه، نه منفی.
حتی بدتر
اصل تواناییهام زیر سوال میره برای خودم.
هی با خودم میگم:
-آیا این مشکل یعنی، من نمیتونم بنویسم؟یعنی میتونم و اشکالم در جای دیگس؟ یعنی میتونم اما حالا نه؟ یعنی چی؟
بعد دوباره رها میشه تا تمرین بعدی.
تمرینی نبوده که من بعدش این حس ها را نداشته باشم.
,,,,,؟:
به این حس اهمیت ندید و بنویسید تا سِر بشید.
----:
سِر بشید، منظورتون اینه که انقدر بنویسیم تا خسته شیم؟
,,,,,:
نه، اون قدر بنویسید و تمرین کنید که دیگه از این حسها نداشته باشید
...:
سلام دوستان. فکر کنم همه همین حس رو بعد از نوشتن پیدا میکنیم. من شبی که تمرین ارسال میکنم، تا صبح خوابم نمیبره، اگرم ببره، خواب داستانم رو میبینم و خواب قضاوتها😂😂
****:
دقیقاً درکت میکنم که چی میگی
منم اوایل همین حسا رو داشتم
تجربه به من نشون داده با زیاد نوشتن و به اشتراک گذاشتنش با دیگران این حس از بین میره
داشتن یک صفحه اجتماعی با نام خود نویسنده چند مزیت داره
اول اینکه شناخته میشی
دوم اینکه از کامنتهای مثبت انرژی میگیری برای بهتر شدن
سوم اینکه دستت قوی میشه
چهارم اینکه ایدههای بیشتری به ذهنت میرسه
و پنج اینکه مثل یک دفتر خاطرات مجازیه وقتی بر میگردی به اولین نوشتهها میبینی وای خدایا من چقدر قلمم عوض شده
و کلی مزیت دیگه که خودش یک کلاس مجازیه
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
تولید شده در گروه درختان سخنگو
وابسته به باغ انار😎🤦♂️🏃♂️
@ANARSTORY
آه که چه ساده اندیش بودم و یلدای امشب را درنیافتیدم...
خوشا به حال شما که حواستان بود یلدای امشب آخرین یلدای قرن است. آخرین یلدای قرنِ بعد، همه مان را مور و ملخ خورده و نوه ی اقای واقفی درحالی که عصای موسی را در دست دارد اندر احوال "واو" پدربزرگش برای اهالی باغ انار می گوید. شاید هم دنبال صدای جیرینگ جیرنگ واریز فروش واو است و نوه ی آقای مجاهد مشغول پرورش کروکدیل های کشور است و گاهی به رسم تفریح جدش، سراغ تیراندازی با تفنگ بادی آن مرحوم میرود و نوه ی خانم آرمین در حالی که کتابش را امضا میکند، ننه قندون را در دست دارد و از گریه های شبانه ی آن مرحومه در کشتن هابیل می گوید و نوه ی "احد" شب ها دست در دست آشیخ غلامرضا و درویش مصطفا طی الارض می کند و تا طور سینا میرود و با نامیرای کوره چی و لوثیا و صخور وهبذول گپ و گفتی میکند و به باغ برمیگردد و نوه ی آقای ابراهیمی بالاخره از آوینی و جلال و نادر پلی به منشاء رمان (اومانیسم) زد و طرحی نو در ادبیات برانداخت و نوه ی خودم را که سیره ی مادربزرگ فقیدش را در پیش گرفت و قشر عظیمی را معتاد رمان آنلاین کرده و ملت را تا مرکز سکته پیش برده، نمیدانم چه علاقه ای به منِ مرحومه ی دست از دنیا شسته دارد که همچنان خودنویسم را نگه داشته و نوه ی وهب هیچ اصلا بماند ...
ان شاءالله که به مادربزرگش نرفته باشد و عاقبت بخیر شود.
و آه...
وآهتر...
وآهترتر آنکه...
این آخرین یلدا با روحانیست و چه کسی می داند سال دیگر یلدا را بدون او چگونه میگذرانیم...
پس دریابید آخرین نفسهای آخرین پاییز قرن را...
#هیام
#باغ_انار
#عشرون
#یلدا
#990930
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بیماری @ANARSTORY
تکبر با من عجین است.
و زورم به اش نمی رسد.
و دعایم باید بکنید تا مرا نسوزاند.
که اگر دعا فایده نداشته باشد هیچ چیز دیگر فایده نخواهد داشت.
این روزها...معلوم نیست زنده باشیم....نباشیم...طلب بخشش و عافیت...
نه یک دل که هزاران دل ...
از همگی التماس دعا.
یا علی مدد.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#سرداردلها #شهیدسلیمانی @ANARSTORY @HOLLYYAGHUT
و اینک ماه #دی آغاز شده....
و سیزده روز دیگر ...
و توی ای شیرِ این دیار...هزاران شیربیدار آفریدی...
به کفتارهای این سرزمین رحم نخواهیم کرد...باذن الله.
@ANARSTORY
#تمرین20
صدای گریه ی نوزاد، در خانه پیچید. پدربزرگ، او را در آغوش گرفت. پس از خواندن اذان، در گوشش نجوا کرد: نور چشمم! قدم در راهی گذاشتی، که نامش زندگیست. و من در انتهای این راه، نفس های آخر را می کشم. فرزندم! به دنیا دل نبند، چرا که دنیا محل گذر است، نه ماندن!
#شینار
#9901001
@ANARSTORY
>
و اژدها به روی بلندترین قله امپراطوری همیشه بیدار است.
#مونولوگ
@ANARSTORY
و اصلاً در کَت من نمی رود که یک سال از کشتن تو می گذرد و گلویشان را پاره نکرده ام.
#مونولوگ
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷