25.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️الرادود محمد الجنامي
▪️الرادود عمار الكناني
💠 أماه يا زهراء أماه يا زهراء
🔷 مادرم زهرا
••┈┈••✾❀■●●●■❀✾••┈┈••
🔷🆔@kaafe_arabi
🔷🔸🔹💠🔹🔸🔷
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت7🎬 *پنج سال قبل* باد لای موهایش پیچید. چشم دوخته بود به دوردستها. به نقطهای نامعلوم
#نُحاس🔥
#قسمت8🎬
معلمها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگورفتهی سرمهای تنش کرده و پیشانیبند پشمیای هم بسته بود که تا بالای ابروهایش آمده بود پایین.
- بهبه چه به موقع!
- نوش جونتون آقا.
امانی معلم چهارم، چای را برداشت و گفت: «امروز چه روز ناراحتیه! نیست؟ صدام گرفت بس که داد زدم سر کلاس.» و پشتبندش چند سرفه کرد.
- صدات تا تو کلاس ما هم میومد! چه خبر بود؟ بچههای من کُپ کرده بودن!
یاوری این را گفت و پقی زد زیر خنده.
- آخه یه مسئله رو باید با میخ و چکش فرو کنی تو مغزشون. همینجوری نمیفهمن. تو سَری میخوان تا درس بخونن!
هادی آرامآرام چایش را میخورد. خیلی توی بحث معلمها شرکت نمیکرد. منتظر بود تا مدیر بیاید.
- ای بابا امانی جان! حق بده دیگه! خودمونم همین بودیم خداییش..نبودیم؟
یاوری حرف معلم کلاس دوم را تأیید کرد.
- اینا هم درس میخونن هم کار میکنن. باهاشون باید را بیای. با تو سری که حل نمیشه!
- تحمل آدمم حدی داره.
یاوری با خنده گفت: «شما حاجابراهیمو میخوای! بفهمه اینو گفتی..» ته استکانش را سر کشید: «سریع حکم انتقالاتو گرفته!»
امانی خم شد. انگار که بترسد، آهسته گفت: «حاجابراهیم یه سال با اینا سروکله بزنه میفهمه همهچی با اخلاق حلشدنی نیس. گاهی زور لازمه!»
- ولی قبول کن اون تونسته افسار این مردم بیکله رو با همین اخلاق، خوب بکِشه. وگرنه سالی دو تا قتل رو شاخش بود...خودت که دیگه دستت تو کاره!
- اون که بله! نمیدونم چطوری تونسته دووم بیاره که مردم به سرش قسم میخورن!
در همین لحظه، مدیر وارد شد. همهی معلمها جلوی پایش بلند شدند. سریع پشت میزش جا گرفت. خوشوبشی با معلمها کرد و رو کرد به ناظم. «زنگو بزنید دیگه بچهها برن سر کلاس.»
وقتی همهی معلمها رفتند، هادی جلوی میزش ایستاد. «ببخشید!»
مدیر سرش را بالا گرفت.
- جانم!
- من میخواستم یه جلسه برای اولیا بذارم. اگه میشه وقتش رو بهم بگید تا به بچهها اعلام کنم.
مدیر انگشتهایش را درهم قلاب کرد.
- اومم. ولی جلسهی اولیا که من خودم گذاشتم.
- میدونم. میخوام یکم باهاشون حرف بزنم...شما سالای قبل با دینی و قرآن این بچهها مشکلی نداشتین؟
مدیر چند بار مژه زد و شانهای بالا انداخت.
- نه!..چه مشکلی!
هادی پابهپا شد.
- والا احساس میکنم نسبت به این دروس یکم زیادی بیخیالن..هم خودشون، هم پدر مادراشون.
و ماجرای کلاس را تعریف کرد. مدیر لبخند کجی زد.
- ای آقا!..اینا همشون صب تا شب دنبال کار و بدبختی خودشونن. شمام خیلی سخت نگیر.. نمره رو بهشون بده برن.
وقتی تعجب هادی را دید، خودش را جمعوجور کرد. «من، با توجه به تجربه میگم. وگرنه باشه. یه روز تو هفته آینده، هماهنگ میکنم بگین بیان.»
- ممنون. با اجازه.
مدیر ابروهایش را بالا داد. تا حالا با درس دینی و قرآن هیچ سالی مشکل نداشت. این همه درس سخت! چرا یک دفعه دینی و قرآن؟! شانهاش را بالا انداخت. پوشهی نارنجی را پیش کشید و شروع کرد به بررسی برگهها.
هادی تمام روز و تمام طول آن هفته به این فکر میکرد که چطور میتواند با اولیاء این بچهها حرف بزند تا تشویق شوند همکاری کنند. یک شب با راضیه درموردش حرف زد.
- راضیه! من میخوام برای پدر مادر بچهها یه جلسه بذارم. به نظرت چطوری باهاشون حرف بزنم؟
راضیه که داشت سوراخ جوراب هادی را میدوخت، گفت: «خیلی ساده و راحت. خودمونی. انگار که داری با پدر مادر خودت حرف میزنی.»
- آفرین! چه ایدهی خوبی!
- واقعاً..به ذهن خودت نرسیده بود؟!
- چرا! ولی از دهن تو شنیدن یه لطف دیگه داره.. نگفته بودمت تا حالا؟!
راضیه با مهربانی لبخند زد.
- هادی اینا مردم سادهاییَن..اخلاقای خاص خودشونو دارن. باید یاد بگیریم چهجوری مث خودشون باهاشون حرف بزنیم. منظورم..
هادی پرید وسط حرفش.
- چهخوب! آفرین! دیگه؟!
- مسخره میکنی؟
- معلومه؟!
- واقعاً که. تقصیر منه که اصلا حرف میزنم.
سوزن را چنان با فشار توی جوراب بیچاره فرو کرد که دست خودش همراه تنِ جوراب به سوزش درآمد.
هادی کنارش نشست و دلجویانه گفت: «ناراحت نشو! خودمم به این نتیجه رسیدم. منتهی نمیدونم استقبال میکنن یا نه.»
دست راضیه را گرفت و خونهای بيرونزده را پاک کرد.
- میخوام کنار کلاس قرآن..اگه بشه..یه کلاس احکامی، چیزی هم براشون بذارم.
راضیه سوزش دستش یادش رفت.
- خیلی خوبه که! من با طلعت خانوم حرف میزنم. اینا خیلی چیزا رو نمیدونن هادی! اصلاً کلاس آموزش احکام خانما با من. خودم با همسایهها حرف میزنم. طلعت خانومم که کل روستا رو میشناسه.
جوراب را کنار گذاشت. به چشمهای مشتاق و منتظر هادی خیره شد. «نگران نباش! منکنارتم. خدام بزرگه...»
#پایان_قسمت8✅
📆 #14030902
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت8🎬 معلمها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگورفتهی سرمهای
#نُحاس🔥
#قسمت9🎬
هفتهی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون هم با پدرومادرها آشنا میشد و هم باید طوری حرف میزد که تأثیرش را روی آنها میگذاشت. حتی با معلمهای دیگر هم مشورت کرده بود.
روز چهارشنبه بود. مدیر زنگ آخر را برای کلاس ششم تعطیل کرد. از پنجرهی دفتر میشد در مدرسه را دید. هادی ایستاده بود و چشم به آن دوخته بود. هر از گاهی ساعتش را نگاه میکرد.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود. نگاههای مدیر رفته بود روی مخش. انگار داشت میگفت: «دیدی گفتم!..بخور حالا! اینقد وایسا تا علف زیر پات سبز بشه!»
نتوانست تحمل کند. با اجازهای گفت که برود، اما صدای مدیر متوقفش کرد.
- هنوز وقت هست. پیش میاد دیگه..شمام زیاد سخت نگیر.
هادی فقط سرش را تکان داد. یک موقعیتی ایجاد شده بود که هر حرکت یا حرف مدیر را نیش و کنایه به خودش میدانست. دلش میخواست او را خفه کند. بدون هیچ حرفی رفت تو کلاس. آنجا حداقل خودش تنها بود. کتاب قرآن را باز کرد و با ناامیدی ورق زد. کل حرفهایی که میخواست بزند یادش رفته بود. ده دقیقه شد نیم ساعت و بعد یک ساعت. دیگر حتی به دفتر هم نرفت.
زنگ آخر زده شد. هیچکس نیامد. حتی یک نفر!
بعد از آن روز، دو بار دیگر هم جلسه گذاشت و هر بار نهایتش یکی دو نفر میآمدند و هادی ناامیدتر از گذشته میشد و به خوشخیالی خودش میخندید. به اینکه حتی میخواست کلاس قرآن هم بگذارد!
در را که باز کرد، یک لحظه از دیدن حاجابراهیم جا خورد. پیراهن سفید یقه دیپلماتش با آن کت و شلوار طوسی پررنگ، به تنش نشسته بود. او را تا حالا با این شمایل ندیده بود. اکثر اوقات همان عبای قهوهای رنگ روی دوشش بود و کلاه کوتاه سفیدرنگی که فقط کف سرش را میپوشاند. سعی کرد تعجبش را پنهان کند؛ اما انگار موفق نبود.
- این حاجیه ما، باکمالاتن و تحصیلکرده آقای مسلمان. تعجبی نداره شما با این تیپ ببینیدش.
مدیر این را گفت و با خندهی پهنی که کرد، کل دندانها و لثهاش را به نمایش گذاشت. حاجابراهیم مثل همیشه با خوشرویی، تحویلش گرفت.
- مشتاق دیدار! آقای مسلمان!
هادی یادش رفت برای چه به دفتر آمده بود. دستانش را که از اسارت انگشتهای گوشتالوی حاجابراهیم بیرون کشید؛ گفت: «مث اینکه بدموقع مزاحم شدم.»
حاجابراهیم به لبخندی اکتفا کرد.
- نه آقا. بفرمایید. من دیگه داشتم میرفتم.
این را گفت و رو کرد به مدیر.
- پس دیگه هماهنگیش با شما. من رو هم در جریان بذارید.
مدیر از پشت میزش بیرون آمد تا حاجابراهیم را بدرقه کند. هادی داشت فکر میکرد برای چه آمده که مدیر صدایش کرد.
- راستی آقای مسلمان!
هادی دم در رفت.
مدیر لبخندزنان گفت: «در مورد اون جلساتی که برگزار نشد. من با حاجآقا صحبت کردم.»
هادی منتظر بود تا بقیه حرفهایش را بشنود.
مدیر با شوق حاجابراهیم را نگاه کرد.
- البته حاجآقا خیلی متأسف شدن ولی خب..
حاجابراهیم رشتهی کلام مدیر را قطع کرد.
- البته آقای بهمنی بنده رو در جریان گذاشتن..این خیلی خوبه که شما دغدغهی دین و اعتقاد این بچهها رو دارید..اینکه اولیا استقبال نمیکنن از این موضوع یه بحثه که خب باید مفصل در موردش صحبت کنیم؛ اما اینکه شما توقع زیادی از اینها داشته باشین یه بحث دیگهاس..حالا من سعی میکنم خودم اینو حتماً پیگیری کنم..شما نگران نباشید.
مدیر که چشم دوخته بود به دهان حاجابراهیم؛ گفت: «من با حاجآقا صحبت کردم پادرمیونی کنن، اولیا بیشتر به مسائل درسی بچهها رسیدگی کنن..وقتی حاجآقا امر کنن بهتون قول میدم همشون زودتر از ساعت مقرر پشت این در حاضری بزنن.»
حاجابراهیم متواضعانه لبخند زد: «نه! اینطورام نیست.»
مدیر خندهی صداداری کرد.
-شکست نفسیه حاجآقا..چیزی که عیان است..
حاجابراهیم دستش را برای خداحافظی دراز کرد. هادی کلامی حرف نزد. خاری میان قلبش خلید که نوک تیزش چنان فرورفت که تا ریزترین سلولهای بدنش هم لرزید. فکر کرد: «یعنی این مردم برای حرف معلم بچهشون هیچ ارزشی قائل نیستن؟! معلمهای دیگه هم تقریباً همین وضعو دارن..چرا؟!»
حاجابراهیم رفت. چرا احساس میکرد غرورش جریحهدار شده؟! چرا این اندازه از ملاقات حاجابراهیم ناراضی بود؟!
لبهایش را روی هم فشرد.
- چرا حرفهامو نزدم؟!..چِم شده؟! الان وقت لالمونی گرفتن بود؟!..
نفسش را به بیرون فوت کرد و بدون اینکه یادش بیاید چهکار داشت، رفت تا کلاسش را تمام کند...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14030903
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت9🎬 هفتهی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون هم با پدرومادرها آشنا
#نُحاس🔥
#قسمت_10🎬
هوا تاریک شده بود. تنها نور کمسوی لامپ ایوان، حیاط را روشن کرده بود. از ماه و ستارهها خبری نبود. آسمانِ سیاه، مثل افکارش بدجور روانش را به هم میریخت. بیحرف توی حیاط قدم زد.
فکر کرد:
- اصلاً منم مث معلمای دیگه..مگه اونا چیکار میکنن؟!..بیخیال درسمو میدم و میرم..به جهنمی هم میگم که نیومدن و نمیان..به من چه که حرص بخورم چرا اینقد تو دینی ضعیفن و چرا قرآن بلد نیستن!..بابا نمرهتو بده برن دنبال زندگیشون..
بخار دهانش با آهی که کشید، در هوا پخش شد. آسمان تاریک بود.
- وقتی اینا فقط حاجیشونو قبول دارن..من هر چی بخوام تو سرومغز خودم بزنم..چه فایده!..اون مدیرم که به جای حمایت فقط حاجی حاجی را انداخته انگار وزیر آموزش و پرورشه..شیطونه میگه ول کن اصلا انتقالیتو بگیر و تمام.
پوفی کشید. هر چه بیشتر راه میرفت بیشتر به این نتیجه میرسید که نگرانیهایش بیهودهاند. سالهای قبل برایش اینقدر سخت نگذشته بود.
راضیه ظرف ترشی را گذاشت وسط سفره و از لای درِ نیمهباز تماشایش کرد. هروقت ذهنش مشغول میشد قدم میزد. ساعتها. اگر حالا هم ولش میکرد، میخواست توی این هوای سرد، هی راه برود و هی فکر کند.
- هادی!..نمیای تو؟..هوا سرده. سرما میخوریا..شاممونم از دهن میوفته..
هادی سر چرخاند سمت او. رفت روبهرویش ایستاد و زل زد تو صورتش.
- به نظرت..بیخیال شم راضیه؟
همراه با لبها، چشمهای راضیه هم خندید.
- هادیای که من میشناسم..به همین راحتی پا پس نمیکشه.
- ولی من کم آوردم راضی..به نظرم باید فقط درسمو بدم و برم..
راضیه رفت نزدیکش. فاصلهشان رسید به یک قدم. نگاه مصممش را دوخت به نگاهِ مستأصل هادی. «من ولی عقب نمیکشم هادی!..با طلعت خانوم حرف زدم. میخوام کلاس قرآن و احکامو را بندازم.»
بخار نفسهای گرمش، میخورد تو صورت هادی.
- تو هم نباید کم بیاری. نیومدن که نیومدن. از یه راه دیگه وارد میشیم.
هادی نگاهش را سُراند روی زمین.
- بهت که گفتم. اینجا این حاجی همهکارهاس..حاااجابراااهیییم!..معلم پُعلم کشکه عزیزمن!
حاجابراهیم را طوری گفت که عمق احساسش روی حرف به حرفِ این دو کلمه تاختوتاز کرد و آنها را به آتش کشید.
راضیه این را حس کرد. اخماهایش را کشید تو هم. «این دندونقروچه معنی خوبی ندارهها! هادی؟! حواست هست؟!»
دستانِ یخزدهی هادی را گرفت و فشرد.
- خدای نکرده سوار اسب زینکردهی شیطون نشی و بتازونی! که اگه بشی..
هادی نگاه از زمین گرفت و داد به چشمان پرخشم؛ اما نگران راضیه:
- شیطون کدومه؟! چی میگی راضی؟!
- این غیظ و غضب..این حالتات..این حرفات..
نگفت حسادت میکنی، چون نمیخواست یکباره احساس مردش را نشانه بگیرد و محکومش کند. در عوض گفت: «هادی من میترسم.»
- از چی؟
- نمیدونم..حس خوبی ندارم..
هادی با دیدن بارانی که تا پشت پنجرهی چشمان راضیه آمده بود، همهی آن افکار را پس زد. به راضیه حق میداد. شیطان عمق ایمانش را نشانه رفته بود.
- ولش کن. بیخیال... من همینطوری یه چیزی گفتم.. نگرانت کردم. بیا..بیا بریم تو..هوای سرد و استرس واسه بچمون خوب نیس..بیا..
دستش را پشت کمر راضیه گذاشت.
- میگم وقتی عصبانی میشی، خوشگلتر میشیا! نگفته بودمت تا حالا؟!
راضیه محجوبانه خندید.
و این لبخند راضیه آبی بود به آتش درون هردوشان...!
#پایان_قسمت10✅
📆 #14030904
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
بردگیم «۲۵»؛ اولین بازی ضد اسرائیلی/ با فکر به جنگ رژیم صهیونیستی میرویم - ایمنا
https://www.imna.ir/news/805834/%D8%A8%D8%B1%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%85-%DB%B2%DB%B5-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%B6%D8%AF-%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D8%B1%DA%98%DB%8C%D9%85-%D8%B5%D9%87%DB%8C%D9%88%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C
هدایت شده از شیخ رمضانی(اسماعیل)
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔹چرا باید بین ما و خدا یک انسان واسطه باشد؟
#شیخ_اسماعیل_رمضانی
#قطعه_تصویری
#یاد_خدا
🏷 @sheykhramezani