eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت7🎬 _سلام! به آرامی زیر لب زمزمه می‌کنم: _سلام. سرم را بالا می‌آورم. ساعتش را نگ
🎬 همان که حرفش را پیش می‌کشم، لای پوشه‌ی کنار دستش را باز می‌کند و تصاویر خانه را روی میز ردیف می‌کند. میان تصاویر دنبال فنجان‌ها و سیگارهای سوخته می‌گردم اما...اما در هیچ کدام اثری از آن‌ها نمی‌بینم. -نه...نه امکان نداره! نمی‌تونه درست باشه! به سمتم خم می‌شود. -هیچ کدوم از این مدارکی که شما می‌گید تو صحنه جرم پیدا نشده! بهتره رو راست باشید خانم افشار! صدایم در نمی‌آید. چرا همه چیز دقیقا برعکس حقیقت پیش می‌رود؟ با آرام ترین تن صدا که حتی خودم هم به زور می‌شنوم می‌گویم: -من نسیم و نکشتم؛ اصلا چرا باید اینکار رو بکنم؟ اون بهترین دوستم بود. روابط دوستانه‌ی شما دلیل خوبی برای تبرئه کردن خودتون نیست! بلند می‌شود و از پشت صندلی کت چرمش را چنگ می‌زند. دستش را در جیب کت فرو می‌برد و چند ثانیه بعد با چند ورق عکس، دوباره سر جایش می‌نشیند. یکی یکی نگاهی به عکس‌ها می‌اندازد و یکی را از بینشان بیرون می‌کشد و روی میز می‌گذارد. با انگشت‌هایش عکس را روی میز حرکت می‌دهد و روبرویم متوقف می‌کند. یک لحظه با دیدن عکس روبرویم سرم می‌چرخد. -ایــ...این دیگه چیه! صدای لرزانم را که می‌شنود بی‌معطلی شروع می‌کند: -این دختر تازه هفده سالش شده بود. یه روز خانوادش به پلیس مراجعه می‌کنن و گزارش گم شدنش و میدن. بعد از یک هفته بلاخره پریروز جسدش رو پیدا کردیم. زیر یکی از زیرگذرهای قدیمی. -خوب این قضیه به من چه ارتباطی... حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: -قاتل دخترخاله‌‌ش بود. بخاطر اینکه دهنشو ببنده تا راپورت مهمونیا و مصرف موادشو نده با یکی از دوست پسراش میره سر وقتش که یکم گوش مالیش بدن؛ اما از دستشون در میره و... کمی به جلو خم می‌شود. -خانم افشار! تو دنیایی که آدما به راحتی دست به قتل هم‌خونشون می‌زنن، کشتن رفیق کار سختی نیست! فعلا استراحت کنید. صدای پاهایش در گوشم پژواک می‌شود. یک لحظه صحنه‌ای مبهم به سرعت از مقابل چشمم می‌گذرد. "دخترم دخترم!" همان صدا، صدای آن زن! الان یادم افتاد! -صبر کنید! بازپرس برمی‌گردد و از زیر عینکش نگاهم می‌کند. بلند می‌شوم و با صدای نسبتا بلندی می‌گویم: _اون زن اونجا بود! وقتی از پله ها افتادم بالا سرم بود. شرط می‌بندم که صدامو شنیده! یک لحظه خیره‌ می‌ماند. -تو همون ساختمون زندگی می‌کنه؟ -آره آره! دقیقا واحد روبرویی‌مونه! یکی دو ماهی میشه که اونجا زندگی می‌کنه! یک لحظه اخم‌هایش را درهم می‌کشد و چند قدم جلو می‌آید. -خانم افشار! اون واحد یک سالی میشه که خالیه. او چه می‌گفت؟ مگر می‌شد؟ حتما شوخی می‌کرد. حتما... -امکان نداره! -وقتی حادثه اتفاق افتاد، ما اون طبقه رو بررسی کردیم. خونه کاملا خالی بود. دو تا از همسایه های واحد پایین هم ادعا دارن که هیچی ندیدن. مطمئنید؟ -می‌تونم قسم بخورم که اون زن اونجا زندگی می‌کرد. پاهاش درد می‌کرد، زیاد از خونه بیرون نمیومد، یکی دوباری هم برامون آش نذری آورد! -قیافه‌شو یادتونه؟ اسم یا حتی شماره‌ای ازشون دارید؟ -شماره نه ولی اسمش اکرم بود. قیافش رو خوب یادمه. بازپرس در را باز می‌کند و کسی را صدا می‌زند. چند دقیقه بعد ماموری داخل می‌شود و دوباره به دستم دستبند می‌زند. بازپرس به بیرون اشاره می‌کند و می‌گوید: -پس الان می‌تونی کمک کنی که چهره‌اش رو بازسازی کنیم؟ -آره چهرش خوب یادمه. بازپرس نگاهی به مامور می‌کند و می‌گوید: _ببرش آگاهی برای تشخیص هویت. زن چشمی می‌گوید و مرا به سمت بیرون می‌برد. **** -چی؟ امکان نداره! مطمئنم خودش بود. دوباره به مانیتور نگاه می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پیام به سی‌ویکمین اجلاس سراسری نماز حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی به سی‌ویکمین اجلاس سراسری نماز، ضمن تقدیر از اقدامات مخلصانه‌ی حجت‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی، نمازگزاران را به اقامه نماز اوّل وقت و حفظ توجه و حضور قلب، برای اثرگذاری نماز در دل و جان و عمل فردی و اجتماعی آنان توصیه کردند و جوانان را بیش از سایرین مخاطب این سخن دانستند. متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است: بسم الله الرّحمن الرّحیم خدا را شکر که سلسله‌ی مبارک اجلاسهای نماز در طول سالیان ادامه یافت و این اقدام مخلصانه‌ی جناب آقای قرائتی (دامت افاضاته) برکت کرد و چنان که انتظار میرفت، ادامه یافت و امید است برکات آن همچنان ادامه داشته باشد. توصیه‌ی موکّد اینجانب، اوّلاً اقامه‌ی نماز در اوّل وقت است، و ثانیاً سعی در حفظ توجّه و حضور قلب؛ نمازگزار بداند با مخاطبی سخن میگوید که مالک همه‌ی عالم وجود و ملِک روز رستاخیز است. نماز با این دو خصوصیّت در دل و جان نمازگزار و آنگاه در عمل فردی و اجتماعی او اثر میگذارد. جوانان بیش از دیگران مخاطب این توصیه‌اند. امید است توفیق الهی شامل حال آنان باشد. والسّلام‌علیکم‌ورحمةالله سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۳/۱۰/۵
حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها؛ پدیده‌ شگفت‌انگیز آفرینش حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «اگر ابعاد وجودی فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) را انسان بتواند احصاء کند و ببیند، یقین میکند که این یک پدیده‌ی شگفت‌انگیزی است در آفرینش عالم؛ دختر جوانی که در اوایل جوانی، از لحاظ معنوی و رتبه‌ی هویّت ملکوتی و جبروتی به جایی برسد که خشم او موجب خشم خدا، و خشنودی او مایه‌ی خشنودی خدا بشود... خیلی چیز عجیبی است! عظمت را ببینید!» ۱۴۰۳/۰۹/۲۷
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14030906_46402_1921k.mp3
10.56M
🎧 تلاوت اختصاصی سوره فتح توسط استاد کریم منصوری
هدایت شده از KHAMENEI.IR
tavassol-doa.mp3
11.99M
🎧 قرائت اختصاصی دعای توسل توسط حاج مهدی سماواتی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14030912_46437_128k.mp3
11.43M
🎧 قرائت اختصاصی دعای چهاردهم صحیفه سجادیه توسط حاج مهدی سماواتی
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تو از بهشت هم‌ منقح‌تر (پاکیزه) می‌خواهی درست کنی؟! تربیت، از جنس ارتباط است. نمی‌توان بدون شکل دادن یک رابطه عمیق و صمیمی، توقع تغییر داشت. ❓آیا ما شناختی از کودکان و نوجوانان خود داریم؟ ❓آیا آداب ارتباط با آنها را آموختیم؟ ❓آیا ظرفیت کافی برای نزدیک شدن به آنها را در خود شکل دادیم؟ ◀️ در دوره تربیت کودک از منظر استاد علی صفایی حائری، به این پرسش‌ها خواهیم پرداخت. ◀️ ثبت‌نام 👇 einsadschool.ir ▪️ مدرسه عین‌صاد راوی اندیشه استاد علی صفایی حائری @einsadschool
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسخه حاج قاسم برای نجات از فتنه‌ها! ♨️ وصیت‌نامه‌ای برای تمام نسل‎‌ها... ⁉️ حرف اول و آخر یک فرمانده؟! 🔰 برشی از سخنرانی 🔻 ۵ روز دیگر تا سالروز شهادت 🔸 دریافت نسخه با کیفیت 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت8🎬 همان که حرفش را پیش می‌کشم، لای پوشه‌ی کنار دستش را باز می‌کند و تصاویر خانه را
🎬 مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من می‌اندازد و بعد رو به بازپرس می‌گوید: -قربان. حدودا ۳ سال پیش گواهی فوتش صادر شده و هویتش باطل شده. برای همین نتونستیم پیداش کنیم. دستم را روی میز فشار می‌دهم تا مانع افتادنم شود. بازپرس که چهره‌ی نگرانم را می‌بیند از مأمور می‌پرسد: -علت فوتش چی بوده؟ مأمور موس را روی میز تکان می‌دهد و بعد از چند کلیک می‌گوید: -اینجا نوشته سکته قلبی. متوفی ۴۳ سالی داشته. -گواهی فوت رو کی صادر کرده؟ -دکتر محمدرضا سلیمانی. -خیلی خب آدرسش رو برام سریع دربیار. -حالا تکلیف من چی میشه؟ بازپرس سرش را به سمتم می‌چرخاند و با صدای آرامی می‌گوید: -فعلا تا اتمام تحقیقات صبر کنید. بعد با دست به سمت در اشاره می‌کند و رو به مأمور زن می‌کند: _برش گردونید بازداشتگاه. *** سرم را به دیوار سرد بازداشگاه تکیه می‌دهم و پاهایم را در آغوش می‌گیرم. هنوز خبری نشده بود. امیدوار بودم تا شاید بازپرس بتواند ردی از آن زن بگیرد. بیشتر از نبود نسیم از این واهمه داشتم که مبادا در قتلش نقشی داشته باشم. مدام حس مزخرفی زیر پوستم می‌خزید و مرا به این فکر وامی‌داشت که نکند وقتی من نسیم را در آن وضع دیدم، هنوز نفس می‌کشید؟ نکند من با ترس بی‌جای خود او را کشته باشم؟! با این فکر پلک‌هایم را محکم می‌بندم. چطور ممکن است به یک‌باره همه چیز دست به دست هم داده باشند تا مرا متهم کنند به جرم ناکرده؟ چرا هیچ خبری از فنجان و سیگار نبود؟ چطور ممکن است تمام این مدت با زنی همسایه بوده باشم که گواهی فوتش صادر شده بود؟ اصلا مگر من چندسال عمر کرده‌ام که بخواهم دردی به این سنگینی را به دوش بکشم؟ چند قطره اشک سمجی که پشت چشمم جا خوش کرده بودند، آرام می‌غلطند و روی گونه‌ام فرود می‌آیند. یک لحظه دلم برای مادرم پر می‌کشد. اگر اینجا بود محکم بغلم می‌کرد و دست‌هایش را دور تنم حلقه می‌کرد. سرم را روی زانوهایم می‌گذارم و بغضم را بی‌صدا می‌شکنم! بغضی که از زمان مرگ نسیم گلویم را خنجر می‌زند. -رها افشار بیا بیرون! بدون فکر سیخ می‌ایستم و رو به نگهبان می‌کنم: -بازپرس برگشته نه؟ دیدی خانم؟ دیدی بهت گفتم من نکشتمش! دیدید راست گفتم! با حرفی که می‌زند همان لبخند نیمه جانی که لب‌هایم را کش آورده بود، محو می‌شود. -بازپرس هنوز برنگشته! حکم انتقالت به زندان اومده. باید منتقل شی. دستم‌هایم را مشت می‌کنم و یک قدم به عقب می‌روم. تنم که به دیوار می‌خورد، زانویم خم می‌شود و ناچارم می‌کند تا آهسته روی زمین بنشینم. با پشت دست حلقه اشکی که دیدم را تار کرده بود، کنار می‌زنم: -ز...زندان؟ یعنی چی؟ -تا زمان تکمیل پرونده و اثبات جرم یا بی‌گناهی و تشکیل دادگاه برای حکم قطعی، باید به زندان منتقل بشی. بدون حرف به سمتم می‌آید و کنارم زانو می‌زند. -دستت و بیار جلو. صدای قفل دستبند که به گوشم می‌خورد، دلم می‌لرزد، برای اتفاقی که در انتظارم است. مأمور بلندم می‌کند و مرا پشت سر خود می‌کشد. شلوغی سالن باعث می‌‌شود با ساقِ دستم، روسری را تا روی چشمم پایین بکشم و سرم را در سینه فرو ببرم. شرم داشتم! از نگاه‌های معناداری که یک ‌به یک آزارم می‌دادند. نگاه‌هایی که مرا به چشم یک مجرم می‌دیدند! -صبر کنید صبر کنید! با شنیدن صدای آشنایی بی‌اراده سرم بالا می‌آید. -رها مامان! با دیدنش، بی توجه به اطرافم می‌خواهم به سمتش بروم که زن محکم دستم را می‌کشد و مرا نگه می‌دارد. سربازی که کنارش ایستاده بود، سد راهم می‌شود. مادرم می‌خواهد نزدیک شود که سرباز با دست‌هایش مانع می‌شود. رو به مادرم می‌گوید: -خانم بفرمایید کنار! مادرم بی‌توجه به سرباز و با گریه می‌گوید: _برات وکیل گرفتم. غصه نخور مامان جان. سرباز این‌بار تن صدایش را بالا می‌برد: -خانم گفتم برید کنار! برام مسئولیت داره! انگار این چند روز برایش سال‌ها گذشته بود که آستین های سرباز را می‌کشد و تلاش میکند که دستش را کنار بزند. _رها خیلی زود میارمت بیروننن. آهسته دستم را می‌کشم و پشت مانتو پنهان می‌کنم. از این دستبند که شده‌است تکه‌ای از گوشت و پوستم، خجالت می‌کشم. حالا تقریبا تمام افراد سالن سرک کشیده بودند و نگاه می‌کردند. سرباز دستش را محکم حرکت می‌دهد. مادرم تلو تلو می‌خورد و چند قدم عقب‌تر می‌رود. دیگر طاقتم طاق می‌شود که از پشت، سرباز را هل می‌دهم. _خانم چند لحظه اجازه بدید من حلش می‌کنم! با شنیدن صدایی که از پشت سرم بلند می‌شود، سرم به عقب می‌چرخد. یک لحظه نگاهم در نگاهش قفل می‌شود. لبخندی می‌زند و نگاهش را از چشمانم می‌گیرد. به سمت مامور می‌رود و آهسته به او چیزی می‌گوید. مامور که کنار می‌رود سریع به سمتم می‌دود و بغلم می‌کند. لب‌های خشکم را تکان می‌دهم و آهسته صدایش می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344