بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۵
داوود: خواستم که از خیابان رد شم..
ولی اشک تو چشام اجازه ی دیدن خیابون رو بهم نمیداد.
چشامو بستم که صدای بوق ماشین و درد بدی که کل بدنم پیچید...
تنها چیزی که تونستم ببینم مردمی بودن که جمع شده بودن دورم..
و اخرین چیزی که شنیدم صدای فریاد بود....
و سیاهی مطلق.....
......................
محمد: چند ساعتی بود که از داوود خبر نداشتیم و هر چقدر زنگ میزدیم گوشیش خاموش بود..
رسول هیچی نمی گفت ساکت یه گوشه نشسته بود..
همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
نگاهی بهش کردم داوود بود.
سریع جواب دادم..
داوود معلوم هست کجایی چرا گوشیت خاموشه؟؟ 😡
+سلام اقا
شما نسبتی با ایشون دارید؟
_سلام.
گ.وشی برادر من دست شما چیکار می کنه🥺
چه اتفاقی افتاده؟؟
+اممم...
راستش برادرتون تصادف کرده.
الان اینجا هستن.
_چیییی🥺
کدوم بیمارستان؟؟؟
+بیمارستان امام علی..
_من الان میام.
سریع گوشی رو قطع کردم..
بچها با ترس داشتن نگام می کردن..
لب زدم داوود تصادف کرده الانم بیمارستانه...
و خواستم از اتاق خارج شم که...
رسول: اقا لطفا بزارید منم بیام..
من اینجا بمونم دق می کنم لطفاا..
_پاشو بیا...
با رسول از سایت خارج شدیم..
سوار ماشین شدیم..
نمیدونم چی جور رانندگی کردم که رسیدیم بیمارستان...
رسول اصن حرف نمیزد به بیرون خیره شده بود....
جلوی بیمارستان نگه داشتم.
و پیاده شدم ولی رسول...
اصلا حواسش نبود...
رسول جان پیاده شو...
+چشم..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: داوود حالش خوبه یا؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۶
محمد: به سمت بیمارستان حرکت کردیم...
وارد بیمارستان شدیم به سمت پذیرش رفتم..
+سلام
ببخشید چند دیقه پیش به من زنگ زدید مثه اینکه برادرم اینجاست؟؟
_سلام
منظورتون اقای داوود محمدی هس؟؟
+بله بله...
_طبقه ی سوم مستقیم اتاق عمل.
+ممنون
رسول بیا بریم...
از پله ها بالا رفتیم جوری تند می رفتم که گفتم الان میوفتم ولی نمی تونستم تحمل کنم که خدایی نکرده اتفاقی بیوفته برای داوود....
وقتی رسیدیم به سمت اتاق عمل حرکت کردم....
نشستیم در اتاق...
می ترسیدم....
می ترسیدم که اتفاقی بیوفته براش...
رسول: اقا محمد.
به جان خودش اگه اتفاقی براش بیوفته....
-رسولللل
داوود حالش خوبه...
چیزیش نمیشهه مطمئن باش....
رسول داوود قوی تر از چیزی هس که بخواد با یه تصادف حالش بد بشه....
رسول: درسته🥺
ولی اقا محمد مقصر من بودم.....
من نباید بخاطر اون شوخی بی مزه میزدم..
-رسول...
بسه پسر...
فیلا هیچیی نگوووو
بخدا خودمم حالم خوب نیست فیلاا.
رسول: چشم.
اگه اتفاقی براش بیوفته چی چیکار کنم؟؟
به پدر مادرش چی بگم؟؟
خدایاا خودت کمک کن اتفاقی نیوفته..
کمک کن سالم از اون اتاق بیرون بیاد...
با صدای در اتاق عمل از افکارم بیرون اومدم..
محمد سریع به سمت دکتر رف..
-اقای دکتر حالش چطوره؟؟
+شما نسبتی باهوشون داری!؟
-من برادرشم..
+خب...
•••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: داوود خوبه یا نه؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۷
+خب راستش ضربه ی بدی به سرش وارد شده...
شانس اورده که زنده مونده....
رسول: خ. خب کی بهوش میاد
+اومم.....
چون ضربه بد بوده اگه تا ۲۴ ساعت دیگه بهوش نیاد میره کما...
رسول: چیییییی🥺💔
+امیدتون به خدا باشه....
انشاالله که بهوش میاد..
-وقتی دکتر گف اگه تا ۲۴ ساعت دیگه بهوش نیاد میره کما..
انگار نفسم بالا نمی اومد دیگه نگاهی به رسول کردم اونم حالش بد بود....
دکتر می خواست بره قبلش لب ب.له م.م.نون
رسول: اقا محمد من اشتباه شنیدم...
اره اقا🥺
بگید که اشتباه شنیدمم😭
-رسول اروم باش.
اروم اروم باش.
رسول شنیدی که دکتر چی گف، گف اگه!!
رسول بهوش بیادد
رسول: اقا ولی گف امکان داره!!
اقا محمد گف اگه بهوش نیاد میره کماا😭
اقا بخدا من نمی تونم بدون داوود
اقا لطفا یه کاری کنید من هیچی نفهمم نفهمم تا این ۲۴ ساعت بگزرع😭
-اروم دستم روی شونش گذاشتم و لب زدم بهوش میاد..
فقط صبر می خواد که مطمئنم تو می تونی صبر کنی..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: ببخشید کمه...
چهارشنبه جبران میکنم🥺♥️
ممنون که درکم می کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۸
رسول: ولی محمد.....
-ولی محمد نداریم...
پاشو پاشو به این حرفا بریم پیشش.
راه افتادیم رفتیم به بخشی که داوود بود
خودم حالم از رسول بدتر بود ولی خودمو خوب جلوه میدادم ولی تو دلم غوغا بود.....
خدایااا خودت بهمون برش گردون...
رسول: رسیدیم به همون بخشی که داوود توش بود....
با دیدن داوود تو اون وضع بین اون همه دستگا.....
نفسم گرفت........ 🥺💔
دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم نمی تونستم خوب باشم....
اقا محمد دستم رو گرفت و اروم روی صندلی نشستیم..
-با دیدن داوود دیگه به رسول به رسول نمی گفتم اروم باش..
چون خودمم با دیدنش حالم بد شد...
نگاهی به رسول کردم رنگ روش پریده بود....
اروم دستش رو گرفتم و روی صندلی ها نشستیم..
لب زدم رسول؟؟؟
رسول: ج.انم ا.قا
-من بهت قول میدم داوود بهوش میاد..
رسول اون که نمی خواد ما رو تنها بزاره؟؟
می خواد؟؟
نه..
رسول: بله اقا💔
محمد؟؟
-جان محمد
رسول: میشه برم پیشش؟!
-اره
فقط قول بده حالت بد نشه...
باشه؟؟
رسول: چشم اقا..
اینو گفتم و بلند شدم و راه افتادم به سمت اتاق..
لباس مخصوصی پوشیدم و در اتاق رو باز کردم...
لبو گاز گرفتم تا جلو بغضم رو بگیرم...
به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم..
بمیرم الهی😭💔
داوود تو اون وضع....
لب زدم....
داداش داوود...
داداشی🥺
نمی خوای بیدار بشی؟؟
داوود تو چشاتو باز کن بد تو هم بزن، بزن تو صورتم داداش..
فقط یه وقت فکر رفتن نکن..
باشه؟؟
چون بری داغون میشم ن تنها من بلکه هممون داغون میشیم 😭
داداش میدونی چقدر پشیمونم میدونی محمد الان پشت در نشسته؟؟
میدونی بچها تو سایت وقتی خبر دار شدن که بیمارستانی چه حالی شدن؟؟
داوود😭💔
تو چشاتو باز کن من اصن اگه تو بخوای من از سایت میرم اگه بخوای نبینیم میرم...
فقط تو الان چشاتو باز کن من متوجه شم حالت خوبه..
همون لحظه انگشت داوود تکون خورد..
نگاهی بهش کردم چشاشو داشت باز می کرد🥺
از اتاق بیرون اومدم...
و لب زدم ـ...
م.حمدددد😭
-پشت شیشه میشه شد فهمید رسول داره گریه می کنه...
لرزیدن شونه هاش یکی از نشونه هاش بود....
همون لحظه اومد بیرون و بلند اسمم رو صدا زد..
لب زدم..
-جانم چیشده؟؟
رسول: محمدد..
بهوش اومدد😭
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: بهوش اومد🥺😭
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۹
-تا گف بهوش اومد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و به سمت دکتر دویدم...
بد از چند دقیقه با دکترا برگشتیم...
اول دکتر و بد پرستارا وارد اتاق شدند....
رسول اشک می ریخت ولی این اشک، اشک شوق بود🥲
اروم کنارش رفتم و دستم رو روی شونش گزاشتم...
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد..
لب زدم..
-استاد رسول دیدی بهوش اومد..
دیدی؟؟
گفتم داوود بی معرفت نیس
بهت گفته بودم اون تنهامون نمیزاره...
رسول: بله ا.قا🥺🙂
-حالا استاد...
نمی خوای بگی چی به این دهقان فداکار مون گفتی بهوش اومد؟؟
رسول: اوم... 😂
چیز خواستی نگفتمـ....
فقط بهش گفتم بهوش بیاد اگه نخواست ببینم میرم.
ینی کلا از سایت میرم.
بهش گفتم فقط مطمئن بشم حالش خوبه بد میرم.
-با حرفی که زد یه لحظه تعجب کردم
رسول چی میگی؟؟
ینی چی استاد رسول؟؟
ببین من مطمئنم داوود می بخشه...
بعدشم اگه الان نبخشه که احتمالش خیلی کمه بعدا می بخشه...
کم کم می بخشه استاد
حق نداری جایی بری هاا
حله؟؟
رسول: حله اقا😂🥺
-همون لحظه دکتر از اتاق بیرون اومد..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: شبم پارت میدم😉
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۱
رسول: اروم روی صندلی نشستم.....
هنوز متوجه حضورم نشده بود....
اروم ولی با بغض لب زدم می خواستی منو ببینی؟؟ 🥺
داوود: همه جا برام سیاه بود....
هر چی جلو تر می رفتم دنیا سیاه تر میشد نمیدونم این سیاهی پایانش کجاست؟؟
می ترسیدم...
از این سیاهی از اینکه دیگه نتونم روشنی رو به چشم ببینم .....
جلو تر رفتم ....
یه لحظه یه روشنی رو دیدم....
خوشحال شدم و به سمتش دویدم...
صدای حرف زدن کسی تو گوشم بود...
معذرت خواهی هاش اذیتم می کرد....
اینکه بغض داشت اذیتم می کرد....
پامو توی اون روشنی گذاشتم...
که انگار پرت شدم...
با صدای بغض الود رسول چشامو اروم اروم باز کردم...
انگشتمو تکون دادم....
که سریع نگاهی بهم کرد....
و با دیدنم اولش تعجب کرد..
و بد سریع به بیرون رفت...
چند دیقه ای نگذشت که دکتر وارد اتاقم شد...
به سمتم اومد و شروع به معاینه شدد...
ولی من فقط سرم بود که از درد داشت تیر می کشید...
لب زدم....
ب.ب.خشی.د ا.قا.ی د.ک.تر م.ن س.ر.م خ.ی.لی. ت.یر م.ی ک.شه
دکتر:نترس عزیزم..
چیزی نیست بخاطر ضربه ای که به سرت وارد شده...
نگران نباش تا چند ساعت دیگه خوب میشه.
فیلا باید استراحت کنی..
خداروشکر که بهوشم اومدی...
داوود: م.م.نون
دکتر: خواهش ..
وظیفم بود...
تازه کن کاری نکردم...
اون کسی که باهات حرف زده باعث شده بهوش بیای..
داوود: لبخندی زدم......
ب.بخشید میشه به رسول بگید بیاد می خوام ببینمش..
دکتر: حتماا
داوود:............
بد از چند دیقه با صدای رسول به سمتش برگشتم....
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: چی بگم..... 🙃🥲
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۲
داوود: چند دیقه بد با صدای رسول به سمتش برگشتم...
بغض توی چشاش کاملا معلوم بود....
لب زدم...
ا.ستاد رس.و.ل ا.تفاقی افتاده؟؟
رسول: نمیدونم چرا ولی با این حرف داوود اشکام دیگه نتونستم جلو بعضم رو بگیرم..
و اشکام شروع به باریدن کردن...
انگار حرف داوود مجوز اشک های من بود....
داوود: رسولللل😳🥺
چیشدی داداش؟؟؟
دستم رو اروم بردم و اشکاشو پاک کردم...
چرا داری گریه می کنی استاد رسول...
داداش رسول...
رسول: دست داوود رو اروم توی دستم گرفتم...
و بوسیدم..
نگاهی به صورتش کردم...
یه خورده کبود بود...
اروم دستم رو، روی صورتش گزاشتم....
و لب زدم...
الهی من بمیرم داداش....
دستم بشکنه داداش😭
داوود: رسول داداش داری چیکار می کنی با خودت؟؟؟
داری چی میگی اصن؟؟
داداش......
رسول: داوود داداش....
بیا تو هم بزن فقط منو ببخش...
ببخشید که زدم.... ـ
ببخشید داداش..
ببخش...
داوود بزن....
بزن داداش تا هم تو منو ببخشی هم من بتونم اروم بشم...
داوود: چیی؟؟
رسول متوجه میشی چی داری میگی داداش؟؟؟
رسول داداش من تا حالا اصلا داد نزدم سر بزرگ تر از خودم...
بد تو داری میگی بزن؟؟
من نمیزنم...
رسول من عمرا نمیزنم...
اونم داداشم رو بیام بزنم؟؟
نه استاد نه داداش من نمی زنم...
تازه یه چیز دیگه هم بگم من از دست داداشم ناراحت نشدم که بخوام ببخشمـ. 🙃
رسول: داوود داداش لطفااا بزن...
داوود: رسول جان...
استاد رسول من نمیزنم...
رسول میشه از فضا در بیایم؟؟
ترو خدا دیگه نگو بزن...
جون داوود دیگه نگو بزن....
اگه منو دوست داری دیگه نگو بزن....
باشه داداش؟؟ 🥺
رسول:اشکامو پاک کردم.....
و لب زدم سخته ولی چشم داداش... 🥲
داوود: بی بلا استاد یا داداش رسول🙃
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: داسولیی🥺♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦ̇ߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۳
داوود: حالا میشه یکم از این حالت بیای بیرون و بخندی؟؟
بابا استاد رسول ناراحتی به تو نمیاد...
بخند داداشم....
-با حرفش خندم گرفت...
لب زدم داداش مطمئنی خطر رفع شده؟؟
یا خداا😂
من برم به دکتر بگم بیاد..
داوود چرا باید الکی بخندم..
داوود: 😂
اره ضربه بد بوده😂
ولی عوضش تونستم یه لبخند کم رنگ روی لبات بیارم..
قبول داری استاد؟؟
-بله...
قبول دارم اونم چجور..
خب موفقم شدی..
داوود من دیگه برم...
میام پیشت بازم...
فیلا برم به بقیه هم بگم حالت خوبه..
میام
داوود: باش..
فقط جوری همه مگه جز خودت کسی هم خبر داره؟؟
-همه ی بچها خبر دارن...
حتی محمد هم الان بیرون نشسته.
داوود: جدی؟؟
-بله جدی ی جدی.
داوود: خب داداش می خوای بری برو ولی زودی برگرد.
-چشم..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: بازم داسولی♥️🥺»»»»
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۴
رسول: از اتاق داوود بیرون اومدم....
اقا محمد هنوز روی صندلی ها بود..
لبخندی زدم و کنارش نشستم...
محمد: بیست دیقه ای میشد که رسول تو اتاق داوود عه....
نمیدونم..
واقعا اگه خدایی نکرده اتفاقی برا داوود می افتاد حالمون چطور میشد؟؟
اگه....
ای بابا منم که شدم رسول هی میگم اگه. 😐
همون لحظه رسول اومد بیرون...
منو که دید لبخندی زد و اومد کنارم.
با خنده لب زدم..
محمد: چه عجب ما امروز یه خنده روی لب شما دیدیم؟؟
خیلی خوشحال میشم بفهمم داوود باعث خندت شده؟؟
یا یه چیز دیگه..؟؟
رسول: خب اقا.. 😂😌
حال خوب داوود یا بهتر بگم حال خوب داداشم حالم رو خوب کرده....
حال خوبش باعث خوب شدنم شده..
اینکه اون خوبه منم خوبم...
محمد: بله استاد رسول..
بله
خب حالا استاد رسول شما خودت داوود دیدی خیالت راحته بزار منم برم ببینمش..
بد میریم سایت...
رسول: 😂
خب بله خیالم راحته چون حال رفیقم خوبه اقا...
فقط بریم سایت کی بمونه پیش داوود؟؟
محمد: تو نگران نباش..
من خودم میدونم..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: کی می مونه پیش داوود؟؟ 🤔
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۵
محمد: بلند شدم و لب زدم استاد رسول اجازه میدی من برم تو؟؟
_اقا بفرمایید...
شما خودتون صاحب اجازه اید..
محمد: بشین تا بیام...
_چشم
محمد: به سمت اتاق داوود پا بر داشتم....
در اروم باز کردم...
داوود: تو فکر بودم...
سرم بد جور درد می کرد....
همون لحظه صدای در بلند شد..
بر گشتم سمت در که با اقا محمد رو به رو شدم..
خواستم بلند بشم که..
محمد: داوود با صدای در برگشت و با دیدن من خواست بلند بشه که ب سمتش پا تند کردم...
اروم دستم رو، روی شونش گذاشتم و لب زدم دراز شو داوود جان
داوود: سلام اقا..
محمد: سلام..
خوبی؟؟
داوود چیشدی تو؟؟
اصن کی از سایت اومدی بیرون کسی نفهمید؟؟
داوود: بله اقا خوبم..
😂
راستش من دیدم حواستون نیست گفتم برم بیرون..... 😎
محمد: اهاا..
گفتی من حواسم برم بیرون...
بد این محمدم اینجا وایساده هویجه
(خندمو جمع کردم و ادامه دادم)
اصن بعدا هم نمیفهمه...
داوود: نهه..
ن ن.. اقا
محمد: چرا دیگه داوود....
فقط منم میگم این اقا داوود بعدا نمیفهمه من بیام یه توبیخ کوچولو بکنم...
داوود: چیییییی..
نه اقااا لطفاااا نههه🥺😂
محمد: دیگه فایده نداره اقا داوود😎
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: هویج🤣🤣
پ ن: توبیخ..! 😎
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۶
داوود: اقا محمد 🥺
نمیشه این دفعه ببخشید
محمد: نه..
حالا اقا داوود میدونی توبیخت چیه؟؟
توبیخ شما اینکه بد از بیمارستان مرخص شدی بجای اینکه بیای سایت میری خونه....
و تا یه هفته سایت نمیای..
حله؟؟
داوود: نهه اقااا
لطفااا این توبیخ نههه....
لطفااا نه.. 🥺
اقا هر توبیخ دیگه ای باشه قبوله ولی این یکی نه....
اقا محمد شما که میدونی من تحمل ندارم🥺💔
اقاا
محمد: داوود جوری خواهش می کرد انگار بهش گفتم باید بره زندان😐
لب زدم...
داوود اروم باش..
من که نگفتم تا ابد بمون خونه..
من گفتم یه هفته اونم برا اینکه حال خودت خوب بشه...
داوود: یه توبیخ دیگه🥺
ترو خداا
اقا بخدا من تو خونه باشم دق می کنم...
لطفاا
محمد: داوود جوری خواهش می کرد که دلم نیومد بهش نه بگم...
لب زدم...
قبوله...
داوود دارم میگم فقط باید مراقب خودت باشی...
داوود: لبخندی زدم و چشمی گفتم..
محمد:میبینم..
خب اقا داوود من باید برم..
ولی نگران نباش زنگ میزنم امیر بیاد پیشت..
داوود: می خواستم حرفی بزنم که.......
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: توبیخش رو پس گرف😂💔
پ ن: که....؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۷
محمد: با کسی در هر دومون برگشتیم و نگاهی به در کردیم...
با دیدن دکتر یه لحظه ترسیدم که نکنه خدایی نکرده......
این فکر رو از سرم بیرون کردم....
لب زدم..
اقای دکتر اتفاقی افتاده؟؟
+نه.
چه اتفاقی باید می افتاد؟؟
محمد: اخه الان شما اینجا؟؟
داوود: چیزی نمی گفتم و فقط به حرف های محمد و دکتر گوش میدادم..
اگه دکتر چیزی بگه که به دلخواه محمد نباشه عمرا دیگه نمیزاره بیام سایت...
+خب مگه حتما خدایی نکرده باید اتفاقی بیافته که من بیان اینجا؟؟
نه اقا محمد...
نه..
من اگه اینجام فقط برا اینکه ایشون (اشاره به داوود) رو منتقل کنیم بخش..
اگه مخالف هستید منتقلش نکنیم؟؟
محمد: ینی حالش خوبه دیگه؟؟
+بله
داوود: ایولل😍😂
(منتقلش کردن به بخش)
داوود: وقتی که اوردنم تو بخش اقا محمد و رسول پنج دیقه موندن و بد رفتن...
مثه اینکه برا پرونده ی جدید نیاز به نیرو داریم..
چون گفتن میرن کارا نیروی جدید رو انجام بدن...
محمد می خواست زنگ بزنه امیر بیاد پیشم ولی خودم نخواستم...
حوصلم سر رفته بود...
برا همین گوشیمو برداشتم و رفتم تو گوشی..
"دو روز بد "
محمد: تو این دو روز که داوود بیمارستان بود ما می رفتیم پیشش ولی نمیذاشت بمونیم...
دیگه همچی درست بود برا توضیح پرونده....
فقط مونده بود که داوود امروز مرخص بشه...
داوود: تو این دو روز بچها میومدن...
ولی نمیزاشتم بمونن پیشم..
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد....
+اومم..
راستش اگه میشه یه برگه رضایت بیارید من خودم امضا کنم می خوام برم..
+ها؟؟
ینی چی؟؟
نمیشه که..
داوود: چرا نمیشه؟؟
لطفا..
+من که میدونم نمی تونم راضیت کنم پس الکی خودمو خسته نکنم..
وایسا الان میام...
داوود: ممنون.
چند دیقه ای گذشت که دکتر اومد...
برگه رو داد بهم..
منم امضاش کردم...
و بد از روی تخت بلند شدم و لباسمو پوشیدم...
از بیمارستان بیرون اومدم...
لب زدم خدایا شکرت که ازاد شدم😂♥️
همون لحظه ماشینی جلوی پام ترمز کرد...
ینی اگه یه لحظه دیر تر ترمز می کرد الان دوباره باید می رفتم بیمارستان...
همون لحظه مردی از ماشین پیاده شد...
ناشناس: از تیم محمد خبر داشتم..
از اون دفعه ی پیش که برادرم رو کشت ازش متنفرم..
دم بیمارستان بودم..
میدونستم یکی از نیرو هاش اینجاس..
تو فکر خیال خودم بودم که اون پسره ازبیمارستان خارج شد..
پامو روی گاز گذاشتم و به سمتش رفتم....
از ماشین پیاده شدم...
و رفتم جلو...
پیراهنشو گرفتم و محکم فشار دادم...
و بد با مشت یکی زدم توی دهنش
و بد یکی زیر چشش...
لب زدم..
به فرماندت بگو دیگه دست از سر این یکی پرونده برداره..
وگرنه اینکه هیچی نبود..
دفعه بد..
خودم میدونم چیکارتون کنم...
اینو گفتم و سوار ماشین شدم..
داوود: مرده که از ماشین پیاده شد...
می خواستم بگم ببخشید که یقه ی لباسمو گرف جوری فشار میداد که هر لحظه می گفتم الان دیگه نفسم میره..
همون لحظه یکی زد تو دهنم... 🥺💔
میشد بفهمی که دهنم پر خون شده..
و بد هم یکی زد زیر چشمم..
و بد گف..
به فرماندت بگو دیگه دست از سر این یکی پرونده برداره وگرنه اینکه هیچی نبود..
دفعه بد خودم میدونم چیکار کنم..
اینو گف و رفت..
مات مبهوم به جلوم نگاه می کردم..
دستم رو لبم گزاشتم..
پر خون بود..
یه لحظه سرم گیج رف..
ولی با این حالم راه افتادم و به سمت سایت رفتم..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: داوود🥺💔
پ ن: ی پارت طولانی به جای دو پارت. 🌱