شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شعرهایم همگی ترجمه ی دلتنگیست بی #تو دلتنگ ترین شاعر تاریخ منم....! #زیارت_نصیبمون #سلام_ارباب_ب
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله
هرڪه گفٺ نام حسین،نام دگر را نَبَرد
هیچ ذڪرے بخدا نام حسین جان نشود
درد ما داغ حسین اسٺ دوایش گریہ سٺ
با طبابٺ، جگر سوختہ درمان نشود
#سلام_آقا
#السلام_علیک_دلتنگم
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💜💜 💜 هرڪس برای خویش پناهی گزیده است... ما در پناه قائم آل محمدیم(ص).. #سلام_امام_زمانم #اللهم_عجل
#آقـا_جانـــــم...💗
تو یوسف تر از آنے ڪہ شود انگشت ها زخمے،
اگر ظاهر شوے،
هرگز نمے ماند سر و پایے...
#یاایهاالعزیز🌴
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#سحر_خیز_مدینه_کجایی
@AhmadMashlab1995
☀️امام على عليه السلام:
به سبب #محبت_دنيا، گوش ها از شنيدن حكمت كر و دل ها از نور بصيرت نابينا مى گردند
لِحُبِّ الدُّنيا صَمَّتِ الأَسماعُ عَن سَماعِ الحِكمَةِ، وعَمِيَتِ القُلوبُ عَن نورِ البَصيرَةِ
📚غررالحكم حدیث۷۳۶۳
#حدیث_گرافی
@AhmadMashlab1995
▪️هیچی دیگه #ایروانی هم گفت من انقلابی ام و معوقات بانکی هم جرمنیست وافتخاره
دیروزظریف گفت برجام سندافتخاره
چندروز پیش روحانی گفت اقتصاد تحت مدیریته
اینا دارن شوخی میکنن یاجدی حرف میزنن؟
ایروانی فقط دریک فقره ۱۶هزار میلیاردتومان و ۷میلیون دلاربدهی بانکی داره
حالا مافیای خودروبماند
💬 Reza Hosseinkhani
▪️عباس ایروانی (ابر بدهکار بانکی): بدهی به بانک جرم نیست، افتخار است!!!
نامردا افتخار رو از اول برا ما بد تعریف کرده بودن و الا الان هممون خر پول بودیم...
💬 رابین شور
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⇟✾.•✨໒ • در اسلام تماشا چےنداریم، همہ مسلمانان بایـد بہ هر نحوے در صحنہ نبرد بین حق و باطل شرڪتــ ڪن
شهید بسیار #شوخ بود ،با بچه ها و دوستان اگه ی جایی جمع میشدیم حتما همه منتظر بودیم الیاس شروع کنه چیزی بگه ٬شوخیای شیرینش شروع بشه ،ی خصوصیتی داشت که ی کاری میکرد همه از خنده میمردیم ولی الیاس اصلا نمیخندید و جدی بود که این کارش بازم باعث خنده بچه ها میشد😃 .
بسیار مهربان ٬کاری ٬ سربزیر همیشه تو کارای تدارکاتی پیش قدم بود ، همین کارش باعث شده بود که چنتا بیشتر عکس به یادگار نمونه☝️ تو ۱۸ سال خدمت مخلصانش تو سپاه، فردی بود که ب #نماز_اول_وقت اهمیت میداد ، وقتی خانواده دور هم جمع میشدند همه منتظر الیاس میموندن چشم به در که الیاس بیاد ، چون ب قول برادر شهید چاشنی و شیرینی مجالس هفتگی تو خونه مادر الیاس بود😊 ،
بسیار کاری بود و کارشو دور از چشم دیگران انجام میداد.👌
#شهیدالیاس_چگینی
#هر_روز_با_یک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••|♥️🥀|•• 📽|لباسِرزممُنگآهمیڪنم⇓ عڪسِرفیقمُنگاهمیڪنم🖐🏻 میخندهوباخندههآش⇓ مےسوزمولےبازمچش
💔
بنشیـن رفیـ ـق ! تـا ڪہ ڪمـے "دردِ دل" ڪنیـم
اندازه ے تـ ـو هیـ ـچ کسے مهربـ ـان نبـود
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 بنشیـن رفیـ ـق ! تـا ڪہ ڪمـے "دردِ دل" ڪنیـم اندازه ے تـ ـو هیـ ـچ کسے مهربـ ـان نبـود
عکسهای #شهید_احمد_مشلب
را با هشتگ
#هر_روز_با_یک_عکس
در کانال جستجو کنید
#بانو!
#چادر تو
عَلـَ🏴ـم این جبهہ ے جنگـ⚔ #نرم است
علمدار #حیا 👈مبادا دشمن چادر از سرت بردارد
#گردان فاطمے باید
با چــ❤️ــادرش
بوے یـ🌸ـاس
را در شهر
پخش ڪند
#یادگار_مادر
#چادر
#حجاب
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_پنجم علي بعد از كمي تأنّي به طرف امين مي رود كه خوشة ا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_هفتم
تو و اون ...
بغض كلامش را در گلو خفه نگه مي دارد
از نگاه پر كين زهره ، هزاران تيرغضب مي بارد
ليلا بازوان زهره را گرفته ، با لحني پرسشگرانه مي گويد:
- از چي حرف مي زني ؟ از كي ؟...
زهره به ليلا اجازة ادامة صحبت نمي دهد
دست ليلا را با خشم و نفرت ازبازوان خود پايين افكنده
با صداي كه از خشم مي لرزد مي گويد:
ـ خودت رو به اون راه نزن ... زنيكة هفت خط !
باهزار حيله و نيرنگ سعي داري شوهر منو از راه به در كني ...
آخه چه دشمني با من داري ؟ بي آبرو!
ليلا ديگر طاقت نمي آورد.
سخنان زهره بردلش بي رحمانه چنگ مي زند
بي اختيار سيلي محكمي به گوش او مي خواباند
زهره كه از ضربة سيلي چشمانش سياهي رفته ، خود را كنار كشيده
آه و ناله سر داده و چند بد و بيراه نثار ليلا مي كند:
- تو پاردُم سابيده ! نمك مي خوري و نمكدان مي شكني ... دستت از همه جا کوتاه شده
پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟!
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_هشتم
ليلا ناباورانه از آنچه كه مي شنود
عقب عقب مي رود و براي فرار از شنيدن سخنان زهره به سوي ايوان خانه شروع به دويدن مي كند
بر ايوان خانه دوزانومي نشيند
چشم هايش پر از اشك مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد:
- بس كن تو را به خدا! بس كن ! اينا همه اش تهمته ... تهمت
زهره سراسيمه به سويش آمده
و در حاليكه چشم هايش راكوچك كرده است با همان غيظ و غضب مي گويد:
- از وقتي حسين شهيد شده ... علي از اين رو به آن رو شده ...
دم از سرپرستي تو و امين مي زنه ... زن داداشم و بچة داداشم ورد زبونش شده ..
ولي از همون اولش خوب مي دونستم چه كاسه اي زير نيم كاسشه
ليلا سر به ديوار تكيه مي دهد، چشمانش بي حركت به نقطه اي نامعلوم خيره مانده ...
قلبش از تپش باز ايستاده و اشك ها از چشم هايي كه پلك نمي زند سرازيراست
حتي به امين كه دور و بَرَش مي پلكَد و گريه مي كند
و با دستان كوچكش صورت نمناك او را نوازش مي كند، توجهي ندارد
خود و امين را فراموش كرده است . حال و روزش را نمي فهمد
صحبت هاي زهره را ديگر نمي شنود.در به شدت بسته مي شود
ليلا متحيرانه به در بسته چشم مي دوزد
***
ليلا امين را كنارش خوابانده و دست بر موهاي لطيف او مي كشد
امين آرام آرام پلك بر هم مي نهد
«امين جان ! پسرعزيزم ! تو كِي مي خواي بزرگ بشي ؟
تا مرد خونه ام بشي ...پشتيبان مادرت ...
امين ! عزيز دلم ! كاش بزرگ بودي و حرفامو مي فهميدي ...
كاش مي دونستي تو دل من چي مي گذره ... آخ امين ! امين !»
صداي كوبة در چون پنجة شيري بر سينه اش سنگيني مي كند.
ليلاوحشت زده از جاي مي پرد:
«حتماً علي يه ! عجب رويي داره ... پيغام داده بودم اين طرفا پيداش نشه »
چهرة غضب آلود زهره مقابلش مجسم مي شود
كه حرارت خشم ، نم اشك رادر چشم هايش نگهداشته بود
و دوباره صداي كوبيدن در:«دست بردار هم نيست ...»
ليلا بعد از كمي تأمّل ، چون جرقه اي بيرون جهيده از آتش ، با عجله به طرف درمي رود
زير لب غرولند مي كند:«بايد بهش بگم دست از من و امين برداره ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_هفتم تو و اون ... بغض كلامش را در گلو خفه نگه مي دارد از
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_نهم
ديگه نمي خوام ببينمش
فكر كرده سنگ سبكم كه جلوي پاي هر كس و ناكسي بيفته واين ور و آن ور پرتش كنن ...
ديگه همينم مونده كه بيام تو خونة تو گل ببوي درجهنم .»
با عصبانيت در را باز مي كند
ناگاه آتش خشمش كه وجودش را شعله ورساخته بود يكباره خاموش مي شود
و لب از دندان رها مي سازد، بريده بريده مي گويد:«ش ... شما!»
***
ليلا ديس ميوه را زمين گذاشته و مي نشيند
زن ، امين را روي پاهايش نشانده و فرهاد با او بازي مي كند
نگاه مهربان زن به ليلا دوخته مي شود، به نرمي لب به سخن مي گشايد:
- ليلا جون ! ضعيف شدي ، زير چشمات گود افتاده ... خيلي گريه مي كني ؟ ...
ليلا دست بر موهايش كشيده با دستپاچگي مي گويد:
- يك كمي حال ندارم ...
زن بر موهاي امين بوسه مي زند و مي گويد:
- ليلا جون ! تو زندگيت رو گذاشتي بالا بچه ات ، منم زندگيمو رو فرهاد و حميدگذاشتم ..
حسين و محمود كه خدا اونا رو با شهداي كربلا محشورشون كنه ...
جان خودشونو اوّل در راه خدا و بعدش براي آسايش ما فدا كردن ...
زن آهي مي كشد و ادامه مي دهد:
- ليلا جون ! من آفتاب لب بومم ... امروز و فرداست كه رفتني بشم ...
از خداخواستم قبل از اين كه سرمو بذارم رو زمين ، يك سر و ساماني به زندگي حميدو...
نگاه زن به سوي ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث كوتاهي دوباره رشتة سخن دردست مي گيرد:
- مي خواهم رُك و پوست كنده بگم ... مي خوام دست تو رو تو دست حميدبگذارم
حرارت شرم ، سرخي بر گونه هاي ليلا مي نشاند
مِن مِن مي كند. نمي داندچگونه كلمات پراكنده اي را كه در ذهنش جولان می ڪنند
نظم وترتیب بخشد و برزبان جاری سازد
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتادم
زن با همان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج مي زدند
دنبالة سخن را پي مي گيرد:
- دخترم ! مي دونم سخته ...
هم حسين براي شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد...
اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چوتكه انداخت
عروس بيچارم سرِ زا كه رفت فرهاد رو برامون گذاشت
الانم فرهاد ده سالشه ،خودم بزرگش كردم
ليلا جون ! تو هم امين برات باقي مونده از شهيد...
اگه كلاتوقاضي كني و خوب و بدش رو بسنجي
مي بيني كه با دو تا طفل معصوم روبروهستيد
اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بي گناه با هم ازدواج كنيد
هم فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...
اگر هم فكر مي كني كه به پاي شهيد بشيني و بهش وفادار بموني بهتره ...
اينو بهت بگم كه اين وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ...
ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است
مي خواهد حرفي بزند كه دوباره صداي زن را مي شنود:
- دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...
نه صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگي كنه
و نه خدارو خوش مي ياد كه پسرم ازدواج نكنه
من خوب مي دونم ستارة شما دو تا با هم طاقه ...
دلاتون سوخته و خوب درد همو مي فهمين
زن صحبت مي كند و ليلا صبورانه گوش مي دهد
همچنان سكوت زبانش رادر كام نگه داشته است
زن قصد رفتن مي كند. ليلا تا در حياط بدرقه اش مي كند
زن قبل از آن كه ازخانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به ليلا كرده
و در حاليكه لبخندي كنج لب دارد مي گويد:
- ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد مي يام خواستگاري
زن مي رود. ليلا ته مانده اي از بهت در چشمايش سوسو مي زند
و از سخنان زن ، تشويشي مبهم در دل احساس مي كند
در رامي بندد، هنوز چند قدمي دورنشده است
كه از صداي كوبة در رو به آن جانب برمي گرداند
در را باز مي كند.از ديدن علي يكّه مي خورد
علي وارد حياط مي شود و در را محكم به هم مي كوبد:
- اون خانم ... براي چي تشريف فرماشده بودن ؟
ليلا با لحني ترديدآميز مي گويد:
- براي احوال پرسي من
- از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟
- علي آقا! فكر نمي كنم اين موضوع ربطي به شما داشته باشه
علي دندان به هم ساييده ، مي گويد:
- من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995