#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
آقا بهانہ است
سلامم بہ سوے تـو
گفتنـد:واجب است
جـوابــــ سـلام ها
#صلی_الله_علیڪ_یا_اباعبدالله
#صـبحـتون_حسیـنـے
@AhmadMashlab1995
🌻چرا آمدے اینجا بجنگے؟
#یڪ آلمانۍ را ڪه قبلاً با
لشڪر سید الشهدا #ایران بود
در
#بوسنےدیدم ڪه یڪ #جوان هفده هجده سالهـــــــــــ همراهش بود...
#پرسیدم:
این ڪیهــــــــــ همراهت؟
گفت:
#اسمش عبداللهـــــــــ است
گفتم:
اینجا چڪار مۍڪند؟
گفت:
از خودش بپرســــ..
#گفتمــــــــــــ:
عبدالله اینجا چڪار مےڪنے؟
گفت:
#من یڪ سال است ڪه مسلمان شده امــــــــ
#اسمم هم قبلاً چیز دیگرےبود
گفتم:
چےبوده؟
گفت:
نمے گویمــ، الان #مسلمانمــ
#گفتم:
چرا مسلمان شدۍ؟
گفت:
🔆این هم حرف دل است، نمے توانم بگویمــــــــــ
پدر و مادرم هم #مسیحے هستند
و منـــــــ را از خانه #بیرون انداختهـــــــ اند
گفتم:
#چرا آمدے اینجا بجنگۍ؟
گفتــــــــــ:
#ببین منـــ قرآن زیاد بلد نیستم
اما این یڪ تڪه را #یاد گرفتم ڪهـــــــــــــــ
#وَ قٰاتِلوهٌم حَتٰی لٰا تَکونَ فِتْنَه وَ یَکونَ اْلدینَ کله لله( با مشرڪين #قتال ڪنيد تا زمانۍ ڪه ديگر شرڪے باقۍ نماند...)
از خداحافظے ما با #عبدالله یڪ هفته گذشت
ڪه یڪ #خمپاره آمد و تڪه پاره اشــــ ڪرد
#شڪلات پیچش ڪردند
و فرستادند براے ننه باباے #مسیحۍاش
راوے : #حاج_سعيد_قاسمے
#تلــــــــنگـــــــرررر👇👇
پ.ن :او فقط یڪ آیه از #قران را فهمید و آسمانے شد و
#ما هنوز......
#شهدا..
#بصیــــــرتـــــــ..
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حر_انقلاب۴ #شهیدشاهرخ_ضرغام برای پاکسازی با شاهرخ رفتیم توی یک روستا...
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب۵
#شهیدشاهرخ_ضرغام
چند وقتی مےشد که شاهرخ #کم_حرف شده بود
تو دعای کمیل و توسل ، بلند بلند گریه مےکرد😭😭
از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که #شهیــــد شود!!!☺️
#۱۷آذر۱۳۵۹ رفتیم برای عملیات...
عملیات موفقیت آمیز بود ✌️ اما نیروهای تحت امر #بنی_صدر ، پشتیبانی نکردند و با #پاتک نیروهای دشمن، مجبور به عقب نشینی شدیم!!!😥
#شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب برگردند و با شلیک آر پی جی، مانع #پیشروی تانک ها مےشد💥
یک لحظه برگشتم عقب را ببینم، دیدم شاهرخ ایستاده آرپی جی بزند که گلوله ای به سینه اش خورد😔 و افتاد روی خاکریز
نمےتوانستم به سمتش بروم و به عقب بیاوریمش😥
عراقےها به بالای پیکرش رسیدند و #هلهله مےکردند ....
همان شب تلویزیون عراق، #پیکر_بی_سر شاهرخ را نشان داد و گفت:
"ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم"...
دو روز بعد که حمله کردیم و همان خاکریز را گرفتیم #اثری از پیکر شاهرخ ندیدیم😔
او از خدا خواسته بود #همه_گذشته اش را پاک کند و خدا هم دعایش را مستجاب کرد...
#پایان_داستان_حر_انقلاب
#نویسنده_سمیه_ر
#کپے_ممنوع⛔️
@AhmadMashlab1995
💢 همه برای آزادی قدس
🔹همه در #روز_قدس در آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شرکت خواهیم کرد
@AhmadMashlab1995
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ ویژه| اگر علاقمند هستید چگونگی نابودی اسرائیل توسط نیروهای مقاومت را ببینید دیدن این کلیپ را از دست ندهید
#شباب_المقاومة
#جوانان_مقاومت
#نحو_القدس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
: 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۲۶ صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۷
دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز کردم و گفتم:
-این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟
با بغض روبه من گفت:
-چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم...
چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم:
-زود باش هرچی شنیدی بگو...
-مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!!
چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم:
-چرا اینجوری میکنی...
یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده...
از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت:
-از اتاق برو بیرون...
امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت:
-بشین کارت دارم...
یواش و با نگرانی نشستم روی تخت...
مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت:
-من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن...
نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون...
مامان حرفمو قطع کرد و گفت:
-توام دوستش داشتی؟؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
-داشتم و دارم...
سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم:
-مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش...
-حالا میخوای چیکار کنی...
-چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم...
-پس از همین حالا شروع کن...
چشمامو بستم و گفتم :
-چشم...
بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۸
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
جمعہ یڪ دنیا
#فلسطین میشویم....
جمعہ یڪ دریا
مسلمان می شویم....
وعده دیدار ما
امروز راهپیمایی روز
#قدس ✊
#القدس_لنا
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
#سحربيستوپنجم
بیست و پنج روز گذشت ، «جمعه آخر» آمد
ماه من رخ بنما ، صحرا دگر جای «تو» نیست
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
نه به معامله قرن
#امام_خامنه_ای:
راهپیمایی روز قدس که دفاع از فلسطین بهوسیلهی حضور مردمی است، همیشه مهم است.
امسال این راهپیمایی مهمتر است بهخاطر این کارهای خیانتباری که بعضی از دنبالههای آمریکا دارند در منطقه انجام میدهند برای جا انداختن معاملهی قرن؛
که البته جا نخواهد افتاد و هرگز تحقق هم پیدا نخواهد کرد
و آمریکا و دنبالههایش #حتماً در این قضیه هم شکست خواهند خورد.
۹۸/۳/۸