#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
❤️امین روزها وقتے در طول روز به من زنگ میزد☎️ و میپرسید چه میکنے؟ اگر میگفتم #کارے را دارم انجام میدهم میگفت: «نمیخواهد بگذار کنار وقتے آمدم #باهم انجام میدهیم.»
❤️میگفتم: «چیزے نیست🚫،مثلاً فقط چند تکہ ظرف کوچک🍶 است» میگفت: «خب همان را بگذار وقتے #آمدم با هم میشوریم »
❤️مادرم همیشہ به او میگفت: «با این بساطے که شما پیش میروید #همسر شما حسابے تنبل میشود ها☺️ »
امین جواب میداد: «نه حاج خانم مگر زهرا #کلفت من است⁉️ زهرا #رئیس من است »
❤️بہ خانہ وه میآمد دستهایش را به علامت #احترام نظامے کنار سرش میگرفت و میگفت:" #سلام_رئیس"
#راوی_همسر_شهید
#شهید_امین_کریمی
@AhmadMashlab1995
3.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به مناسبت سالروز شهادت
#خـداحـافـظ_عـزیـزم! ✍️دردناڪ تـرین جمله ای ڪه یڪ
#همسـر به شـوهـر شهیـدش
میتـونه بگه: #شهـادتت_مبـارڪ_عـزیـزم...!
در معــراج شهـدا
#حمید_سیاهکالی_مرادی
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عثمان_فرشته۱ برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت کشید اما بعد از پیر
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عثمان_فرشته۲
ضد انقلاب مستقر در روستا #همسر عثمان را گروگان گرفته بودند و به روستا آوردند.😏
عثمان از این موضوع باخبر بود اما چیزی به رزمندگان سپاه نگفت!!!😔
رزمندگان، روی یڪ بلندی مشرف به روستا مستقر شدند...
تبحر و دقت تیراندازی عثمان با توپ ۱۰۶ ، ضد انقلاب را متوجه حضور او ڪرد...😏😒
با بلندگوی دستی اعلام ڪردند:
"عثمان!!! ما مےدانیم تویی تیراندازی مےڪنی😏 اگر تسلیم نشوی #همسرت_را_مےڪشیم"...!!!!😡😠😡
عثمان بدون توجه به تهدیدات آنها به تیراندازی خود ادامه داد.
فرماندهان در صدد بودند خانواده عثمان را نجات دهند اما عثمان به فڪر نابودی ضد انقلاب بود💪
گلوله را جا گذاشت
اما سلاح گیر ڪرد و گلوله شلیڪ نشد!!🙄😳
عثمان برای رفع عیب ، دریچه پشت توپ را باز ڪرد😨😰
ناگهان گلوله در داخل لوله توپ، ضربه خورد و عمل ڪرد!!!💥💣
صدای انفجار مهیبی آمد و توپ ۱۰۶ منفجر شد😰😰
و پیڪر عثمان، #تڪه_تڪه شد!!!😔😔
رزمندگان توانستند خانواده شهید #عثمان_فرشته را نجات دهند و پیڪر مطهرش را در روستای #دله_مرز مریوان به خاڪ سپردند...😔😔
تپه ای هم ڪه او بر رویش به شهادت رسید به نام عثمان متبرڪ شد...
#پایان_داستان_عثمان_فرشته
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995