eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
از ناجا براش امریه اومده بود که خودش رو به نیروی انتظامی تبریز معرفی کنه. اومد بهم گفت:" بابا اگ
‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از دستش میدم...😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره...🚶‍♂️ انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم...😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید...😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..." راحت کلمه ی... ❤️...دوستت دارم...❤️ 💕...عاشقتم...💕 رو بیان میڪرد... روزی که میخواست بره گفت... … "من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم... ❤️...دوستت دارم...❤️ میتونم بگم... 💔...دلم برات تنگ شده...💔 ولی نمیتونم بگم ... چیکار کنم...؟!" گفتم... "تو بگو یادت باشه، من یادم میفته...☺️ از پله ها که میرفت پایین... بلند بلند داد میزد... ❣️یادت باشـہ... ❣️یادت باشـہ... منم میخندیدم و میگفتم: 💕یادم هسسست... 💕یادم هسسست.. ☺️💚 ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_نه نرو... به  خاطر من ! بخاطر ليلات ... به  خاطرحوراء!» اصلان  دوباره 
🌷🍃🍂 حرفش  فقط  اين  بود: زير يك  سقف ،روي  گليم ، ولي ... ولي  خوشبخت ! اصلان  چون  جرقه اي  كه  از آتش  بيرون  بجهد به  طرف  ليلا خيز برداشته ومي گويد: - پس  اينه  خوشبختي ! - پدر! نمي خوام  پشت  سر حسين  حرفي  بزنيد  بغض  گلويش  را مي فشرد، روي  از پدر به  جانبي  ديگر برمي  گرداند، اشك  درچشم هايش  حلقه  مي زند به  سختي  آب  دهان  فرو داده  با لحن  گرفته اي  ادامه مي دهد: «ولي  اگر مي خواين  بدونين ... بله ، من  واقعاً خوشبخت  بودم  هر چندكه  توي  اين  چند سال  زندگي  مشترك  پيشم  نبود و همه اش  جبهه  بود  ولي  همسرخوبي  بود، دوستم  داشت ، بهم  محبت  مي كرد از جون  و دل ...  فكر مي كنيدخوشبختي  چيه ... مال  و منال !...» اصلان  رشتة  سخن  را قطع  مي كند  - ولي  حالا چي ؟ حالا كه  رفته ، حالا كه  نيست  چي ؟  - حسين  هنوزم  براي  من  زنده  است ، مدام  به  خوابم  مي ياد  .مخصوصاً اون موقع ها كه  بي قرارش  مي شم  هميشه  با يك  دسته  گل ، با يك  كاسة  آب ، با يك  سبدميوه ، از همه  مهمتر با اون  لبخند زيباش ... 🌷🍃🍂 با دست  دور تا دور اتاق  را اشاره  كرده  و با هيجان  مي گويد: - هر جاي  اين  خونه  رو نگاه  مي كنم  مي بينم  خاطرة  خوشي  از او دارم ...  اصلاً حضورش  رو احساس  مي كنم .» اصلان  به  آرامي  بلند مي شود   به  طرف  پنجره  مي رود و به  حياط  خفته  درتاريكي  مي نگرد. يك باره  به  طرف  ليلا رفته  و دستانش  را ميان  دستانش  مي فشردو با هيجان  مي گويد: - ليلا! اومدم  تو رو با خودم  ببرم ... دنيا هنوز هم  به  آخر نرسيده ...  تو هنوزجووني ... حرف  بابات  رو گوش  كن  و بيا خونه ...  اتاقت  همونطور دست  نخورده است ... با من  بيا! صداي  رعد و برق  مهيبي  امين  را وحشتزده  از خواب  مي پراند. امين  شروع به گريه  مي كند. ليلا از اصلان  جدا مي شود و به  سوي  امين  مي دود و او را در بغل  مي گيرد و مدام  مي بوسد - نه  پسرم ، نترس ! مامان  اينجاست  اصلان  ناباورانه ، چشم  به  پسرك  مي دوزد، به  آرامي  بلند مي شود و دست به ديوار مي گذارد: «باورم  نمي شه ! باز هم  اين  چشمهاي  آبي ! اين  شعله هاي  نيلوفري ،عين چشمهاي  پدرش ، سحر و جادو از اونها مي باره » با خود فكر مي كند كه  نكند ليلا افسون  برق  جادووَش  آنها شده است ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_یڪم حرفش  فقط  اين  بود: زير يك  سقف ،روي  گليم ، ولي ... ولي  خوشبخت ! ا
🌷🍃🍂 رو به  ليلا مي كند كه  امين  را همچنان  در بغل  داشت  و نوازش  مي كرد مقابل  ليلا مي نشيند و با اصرار مي گويد: - ليلا! با من  بيا! حرفمو گوش  كن ! بيا با هم  بريم ... ليلا نگاهي  به  پدر و نظري  به  پسرش  مي افكند  اصلان  نگاه  او را دنبال  مي كند،بريده بريده  مي گويد: - نه ! نه ! بچه ات  نه ! بچه اتو بده  به  خانوادة  شوهرت ، خودت  تنها بيا ليلا سر از ناباوري  تكان  مي دهد:- امين ! از امينم  جدا بشم ! از تنها يادگار حسين !  اصلان  ميان  حرفش  مي پرد:  - مي دونم  سخته ، ولي  به  خاطر خودت ... به  خاطر آينده ات ليلا فرزندش  را محكم تر در آغوش  مي فشرد، غم آلود مي گويد: - نه  پدر! تو هيچي  نمي دوني ... نمي دوني  كه  آيندة  من  امينه ... تمام  زندگي  من امينه... تمام  دلخوشيم  امينه ، امينه امين  من ... حسينمه ... روح  حسينمه ... امينم  بوي حسين  رو مي ده  هيچي  تو دنيا نمي تونه  منو از امينم  جدا كنه ... هيچي ...هيچ  كس ... هيچ  كس ...» اصلان  با عجله  به  طرف  در مي رود و به  تندي  كلاه  و بارانيش  را برمي دارد مي خواهد از اتاق  بيرون  برود كه  با صداي لیلا در جای می ایستد...  ... 🌷🍃🍂 ـ پدر!  اصلان  روي  برمي  گرداند  ليلا با قاطعيت  به  او نگاه  مي كند و با لحني  محكم مي گويد: - پدر! وقتي  مامان  حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي ؟ تنهاش  گذاشتي ؟ ... دلت مي اومد... دلت  مي اومد... اصلان  سراسيمه  از اتاق  بيرون  رفت از كمان  نگاه  ليلا تير سؤالي  رها شده بود كه  هيچ  پاسخي  بر آن  نمی یافت  *** مرد آستين ها را بالا زده  است  و چوبي  را درون  خاك  باغچه  فرو مي كند  عرق از سر و رويش  مي چكد و دست هاي  درشت  و پر مويش  دست هاي  مردي  سخت كوش  و پر تلاش  را مي مانند كه  چوب ها را محكم  در خاك  مي فشرد  گويي  قدرتش را به  نمايش  گذاشته  است ... نویسنده مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_سوم رو به  ليلا مي كند كه  امين  را همچنان  در بغل  داشت  و نوازش  مي كرد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا سيني  چاي  را روي  ايوان  مي گذارد و لبة  چادر را روي  دهان  مي گيرد و به باغچه  مي نگرد يادش  مي آيد كه  حسين  اولين  چوب  اين  داربست  را گذاشت  چه  شوق  و ذوقي  داشت ...  چه  فكر و خيالايي !  همه  شون  رؤيايي ، پاك  وباصفا! دوست  داشت  وقتي  بچه مون  دنيا مي ياد و بزرگ  مي شه  اولين  انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره...  *** درخت  تاك  رشد كرده  بود و پيچك هايش  با پيچ  و تاب  به  روي  داربست  بالامي رفت  تا آنكه  خود را بالاي  بام  رسانده  بود  يادش  مي آيد از حسين  كه  با لباس زيتوني  سپاه  به  حياط  آمد دستي  بر داربست  چوبي  گذاشت  و نظري  به  پنجه هاي گشودة  برگهاي  تاك  انداخت  رو به  او كرد و گفت :- ليلا! به  اميد خدا... اين  دفعه  كه  برگشتم ، يك  چوب  ديگر هم مي زنم ليلا امين  را در بغل  داشت چش مايش  پر از اشك  شده  بود و بغضش  گلوگير نمي توانست  حرفي  بزند، فقط  سرش  را حركت  مي داد حسين ، امين  را از آغوش او گرفت  و به  طرف  درخت  توت  برد. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا! اين  درخت  توت  هم  زيادي  شاخ  و برگ  داده ، مرخصي  كه  آمدم  يادم باشه  هرسش  كنم خوب  مي دانست  كه  حسين  اين  حرف ها را براي  دلخوشي  او مي زند  ولي  اودلش  بي قرار بود، پرتشويش  و ناآرام «من  تو چه  فكريم . اون  تو چه  فكريه ، صحيح  و سالم  برگرد... اين ها فداي  سرت .»  حسين  به  طرف  در حياط  رفت  و پشت  به  آن  ايستاد  امين  را بغل  او داد و اوساكش  را به  دستش  حسين  در را باز كرد، بوسه اي  به  صورت  امين  زد و دستي بر بازوي  او فشرد حسين  چشم  در چشم  او دوخت  و گفت : - ليلا! مواظب  خودت  و امين  باش ، نگران  من  نباش  و او با خود واگويه  مي كرد: «چطور نگران  نباشم ، تو رفتي ... دلم  رو به  چي  خوش  كنم ؟  به  در و ديوار، به تاك  باغچه ، به  امين  كه  بهانه ات  رو مي گيره يا به  خبرهاي  جبهه !احساس  عجيبي  به  او دست  داد. حسين  قدم  به  بيرون  خانه  گذاشت  دلش  ازرفتن  حسين  يكهو فرو ريخت  و آرامش  زير آوار آن  مدفون  شد  حسين  را صدازد. حسين  مردّد ايستاد. با خود فكر كرد شايد چشم هاي  حسين  پر از اشك  شده  ونمي خواهد او اشكش  را ببيند ولي  وقتي  حسين  سر برگرداند ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
-کجاییــ پَ چرا دستمو نمیگیرے؟؟؟ من کہ بهت گفتمــ از این زمین بدم میاد دلمـــ آسمونــ میخواد🌱 ☔️ +منــ همینجام‌درست‌کنارتــ...❣ چراگفتي... ولی... -؟؟؟ +ولی کارات زمینیهـــ🖤 ...🕊 ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید نورعلی شوشتری😍 😍جزء شهدای ترور😍 🍁ولادت:14اسفند سال1327🌷 🍁محل ولادت:نیشابور🌷 🍁شهاد
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمدمهدی لطفی‌نیاسر😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:8دی سال1361🌷 🍁محل ولادت:قم🌷 🍁شهادت:20فروردین سال1397🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در یکی از حملات اسرائیل به پایگاه هوایی T4 سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
...{بِسم‌رَب‌العُشاق‌المَهدے🌙}...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌼سلام امام زمانم(عج) چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ‌ ے دل منم غلام و بنده زاده ے خورشید سلام مے دهم
یا مهـ❤️ـدے جانم(عج) عهد بَستَم نفَسَم باشے و من باشم و تُو اے ڪہ بے‌ تو نفَسَم تَنگ و دلَم تَنگ‌تر اَست 💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج💫 آقاجان من دلم فقط تـو را میخواهد 🌴 @AhmadMashlab1995
💔 💟چالش سین دلنوشته ی امام رضا..💟 شرکت کننده شماره: ۳ 💕💕 بازمسیحا نفسی آمد. آمدی و تمام عطرها به دنبالت. عطر سیب ،یاس،محمدی،وعطری از بهشت. وقتی به حرمت می روم، از دست صیاد روزگار آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین .که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد.که کوله بار دردهایم را لحظه ای بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم. می آیم با کوله بارم تابگویمت که تمام دار وندارم همین است. می آیم به یادی شهیدی که دستم را گرفت همان شهیدی که لقب جهادی اش را غریب طوس گذاشت فقط به عشق شما آقا... 💕💕 برای شرکت در چالش به آیدی زیر پیام بدین..👇👇 @khadem_shahidomidakbari ڪانال @shahidomidakbari
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 حضرت آیت الله امام خامنه ای: تفاوت ویروس کرونا با ویروس فساد این است که ویروس کرون
🔥 🔰 در اوایل کرونا مردم خوب رعایت میکردند اما الآن سستی دیده میشود بار مجموعه‌های درمانی را سنگین نکنیم 🔻رهبر انقلاب: توفیقات کشور ما در مسئله‌ی مبارزه‌ی با کرونا در دنیا منعکس شده، این اول کار بود. حالا آن مجاهدت اولی سست شده از سوی بعضی از مردم و مسئولین. من نگرانی‌ام از این است که مجموعه‌های درمانی خسته بشوند. بایستی ما کاری کنیم که بار روی دوش اینها این قدر سنگین نباشد. خدای ناکرده اگر اینها خسته بشوند از کار، وضع بدتر خواهد شد. ۹۹/۴/۷ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از
🌿در ایام محرم و ماه مبارک که در سطح شهر مجالس پرشماری برگزار می‌شد، عباس به دنبال آن مجالسی بود که بتواند از حرف‌های سخنرانش استفاده کند👌. با پرس و جو به دنبال مجلس یک سخنران توانمند بود. غالبا هم با اشتیاق به مجلس سخنرانی کسانی می‌رفت که اهل علم و عمل بودند و روحیه جوان‌گرایی داشتند. اگر پای منبری می‌رفت که برایش دلچسب نبود، شبِ دیگر به مجلسِ دیگری می‌رفت🚶‍♂. برایش مهم بود که به مجلسی پا بگذارد که از آن حظ معنوی، روحانی و علمی ببرد. برای انتخاب مجالس مداحی هم همین‌گونه عمل می‌کرد. مداحی را دوست داشت که هم شور ایجاد کند و هم شعور و آگاهی.🌹 ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡ ‌‌‌‌‌‌
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمدمهدی لطفی‌نیاسر😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:8دی سال1361🌷 🍁محل ولادت:قم🌷 🍁شه
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمدحسین محمدخانی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:۹تیر سال۱۳۶۴🌷 🍁محل ولادت:تهران🌷 🍁شهادت:16آبان سال۱۳۹۴🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهیدمحمدحسین محمدخانے(حـاج عمار)❤️♡:) همیشہ روی ڪاربرای شـهدا تاڪید داشتند ومے گفتن: ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_پنجم ليلا سيني  چاي  را روي  ايوان  مي گذارد و لبة  چادر را روي
🌷🍃🍂 نه  تنها اشكي  نديدبلكه  آرامش  و قاطعيت  در آن  چشم هاي  آبي  ديد  آرامشي  كه  بر دل  پر آشوب  اونيز سرازير گشت آخرين  نگاهش ، همچون  اولين  نگاهش  بود. پايين  پلكان  دانشكده - خانم  اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون  شدم ، من  به  عنوان  مسؤول  جُنگ  شعردانشكده   از شما دعوت  مي كنم  كه  با ما در زمينه  شعر كه  به  نظر مي رسه  استعدادخوبي  هم  دارين ... با ما در اين  زمينه  همكاري  كنين صداي  افتادن  شيئي  بر روي  موزائيك هاي  حياط ، ليلا را به  خود مي آورد  ونگاهش  از خاطرات  به  آن  سو كشيده  مي شود  علي  را مي بيند كه  بر لبة  بام  نشسته است  و دستي  بر چارچوب  تكيه  داده  ليلا به  آن  سو مي رود، پتك  كوچك  را برمي دارد و به  دست  علي  مي دهد علي  لبخند مي زند و ليلا بي تفاوت  مي گذرد. درهمين  اثنا صداي  كوبة  در به  گوش  مي رسد. ليلا به  طرف  در رفته ، آن  را بازمي كند  حاج  خانم  را مي بيند كه  در يك  دست  ساك  نان  دارد و كنارش  امين  با يك آبنبات  چوبي  در دست  ايستاده  است علي  از لبة  بام  پايين  مي پرد. عرق  صورت  و گردنش  را با دستمالي  پاك مي كند به  طرف  مادر و امين  مي رود و امين  را در بغل  مي گيرد و بوسه  برصورتش  مي زند. ............ پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است ... 🌷🍃🍂 حاج  خانم  به  طرف  درخت  تاك  مي رود و مقابلش  مي ايستد. - خير ببيني  مادر! اين  داربست  ديگه  داشت  درهم  مي شكست علي  دست  بر سر خود كشيده ، مي گويد: - وظيفمه  مادر... كاري  نكردم ... يكي  بايد به  شماها برسه ...  به  خدامشغول ذمه ايد اگه  كاري  داشته  باشيد و به  من  نگين ... اين  علي  نوكرتونه - مادرجان ! پسرم ! تو خودت  هزار كار و گرفتاري  داري ... عيالواري علي  با سرفه  سينه  را صاف  كرده  و مي گويد: - اين  حرفها كدومه  مادر! غريبه  كه  نيستم ... تعارف  مي كني ..  به  خدا قسم  اگردست  و پام  هم  بشكنه ، باز هم  اين  علي  چاكرتونه ... مگه  اين  علي  نباشه  كه  ديگه شماها رو تنها بذاره مادر با مهرباني  به  او نگاه  مي كند و دلسوزانه  مي گويد: - خدا نكنه  پسرم ! ان شاءالله هميشه  خوش  و سالم  باشي  دست  به  خاك  بزني طلا بشه   خدا عمر و عزتت  بده علي ، امين  را زمين  مي گذارد، آستين هايش  را پايين  مي آورد  و كتش  را كه  به شاخة  بريدة  توت  آويزان  است ، برمي دارد - كجا مادر؟ نهار باش  - نه  ديگه  به  زهره  گفتم  ناهار مي يام  خونه ليلا، چادر را زير گلو مي فشارد و رو به  علي  مي گويد: - لااقل  چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم  شده ، مي رم  براتون  گرمش  كنم  علي  كت  را روي  شانه  مي اندازد، از كنج  چشم  به  ليلا نظر دوخته ، با تبسم مي گويد: - زحمت  نكشيد ليلا خانم ، نمي خواد گرمش  كنيد، همين طوري  هم  مي چسبه ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_هفتم نه  تنها اشكي  نديدبلكه  آرامش  و قاطعيت  در آن  چشم هاي  آبي  ديد  
🌷🍃🍂 وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ  سرش  را پايين مي اندازد، و به  دنبال  حاج  خانم  كه  دست  امين  را در دست  دارد به  راه  مي افتد  زني ميان  سال  و فربه  كه  مقنعه اي  همرنگ  چادرنمازش  به  سر داشت  جايي  در كنارخود براي  آن  دو باز مي كند حاج  خانم  كنار زن  مي نشيند. زن  در  سخن پيش دستي  مي كند: - عروسته ؟ حاج  خانم  آه  كوتاهي  مي كشد: - آره  سلطنت  خانم ، ليلاست  زن  حسين  شهيدم ... سلطنت  سر از تأسف  تكان  مي دهد، چشم  در چشم  ليلا مي دوزد و به  مهرباني مي گويد:  - خدا به  تو و حاج  خانم  صبر بده ... پيش  خدا خيلي  اجر دارين سپس  دست  بر دست  ديگرش  گذاشته  و حسرت بار ادامه  مي دهد: - هِي  هِي  هِي ! حسين  گل  بود... تقدير هم  گل بر چينه  ليلا سجاده اش  را مرتب  مي كند و تسبيح  زيتوني  رنگ  را پيرامون  مهر قرارمي دهد  سنگيني  نگاه هايي  رااحساس  مي كند كه  گاه  و بيگاه  از صفهاي  جلو به  اودوخته  مي شود عده اي  هم  درگوشي  پچ پچ  مي كنند. نگاه  ترحم آميز آن ها رامي بيند ... 🌷🍃🍂 ليلا سرش  را پايين  مي اندازد و چادر را بر سر جابه جا مي كند، از اين  نگاه ها بدش  مي آيد نمي خواهد ترحم  و تأسف  كسي  را بر خود و فرزندش  ببيند، نداي درونش  را مي شنود: «ليلا! چرا سرتو پايين  انداختي ! نگاه  مي كنن  كه  بكنن ، دلشون  براي  خودشون بسوزه  ليلا! سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب  ببينن ... همسر يك  شهيد رو... پس  غرورت  كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت  روببينن ...» نماز به  پايان  مي رسد و نمازگزاران  متفرق  مي شوند ليلا دست  امين  رامي گيرد تا از مسجد بيرون  برود  در ازدحام  زنان  صدايي  به  گوشش  مي رسد:  - بيچاره !... چه  جوونه !... حيفش ... حالا تا عمر داره  بايد يتيم  داري  كنه ....! ليلا با عصبانيت  روي  به  طرف  صاحب  صدا مي چرخاند زني  را مي بيند،باريك  اندام  و سبزه رو، با چانه اي  گود افتاده  نگاهش  روي  او متوقف  شده ،ابروان  در هم  فرو مي كند زن  باريك  اندام ، لبة  چادر را به  دندان  مي گیرد وبرای فرار از نگاههای خشم آلود در ازدحام جمعیت گم می شود ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_نهم وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ  سرش  را پايين
🌷🍃🍂 حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود  و ليلا به  همراه  امين  به طرف  خانه   به  راه  مي افتد  سر كوچه  كه  مي رسد مرد چهارشانه اي  را جلو درخانه  مي بيند  كه  دو جعبه  در كنارش  روي  زمين  قرار دارد. مرد ليلا را كه  مي بيند باخوشحالي  به  طرفش  مي آيد و امين  را با خوشحالي  در بغل مي گيرد: «نيم  ساعته  پشت  در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟» ليلا سر تكان  مي دهد. علي  ابرو بالا مي انداخته ، مي گويد: «رفته  بودم  ميدون بار، چند جعبه  ميوه  خريدم ، دو جعبه  هم  براي  شماآوردم .» ليلا به  ميوه هاي  درون  جعبه  نگاه  مي كند، باخجالت  مي گويد:  «علي  آقا! شما هميشه  ما رو شرمندة  محبت هاتون  مي كنين .» علي  دستي  به  سر امين  كشيده  و مي گويد: «دشمنتون  شرمنده  باشه ، ليلا خانم !» علي  جعبه هاي  ميوه  را داخل  حياط  مي گذارد، سپس  مي ايستد، دست  بر دست مي مالد و اين  پا و آن  پا مي كند  ليلا او را به  ناهار تعارف  مي كند. علي  بعد از كمي  تأمل  قبول  مي كند علي  امين  را كنار حوض  مي برد و مي نشيند. مي خواهد دستي  در آب  حوض فرو برد كه  ليلا از كنار حوض  عبور مي كند و تصويرش  بر آب  حوض  مي افتد ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد  آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد. *** علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود  - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد: - كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد: - چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه  علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد: - به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد: - ناهار بكشم ؟ ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995