بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت360 سر و صدای توی راه پله دست زندایی رو که به نیت دست من حرکت کرده بود،
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت361
در بطری رو باز کردم و روی کف دستم کجش کردم.
دو تا قرص روی دستم افتاد.
به داخل بطری که هنوز پر از قرص بود نگاهی کوتاه انداختم و بعد به قرصهای روی دستم.
ورود یهویی مهراب نگاهم رو بالا کشید.
به دستم و بطری نگاه کرد.
اخم کردنش رو دیدم.
جعبه توی دستش رو روی زمین گذاشت.
قیافهاش یه طوری شده بود.
شکل نگاهش هولم کرد تا خواستم واکنشی نشون بدم، بطری رو به ضرب از دستم گرفت و به حالتی شبیه فریاد گفت:
-چی کار داری میکنی؟
بهم برخورد.
دو تا قرص رو روی زمین انداختم.
روی زانوش نشست و هر دو قرص رو برداشت.
با اخم نگاهم کرد.
مگه چی کار کرده بودم؟
دو تا قرص بود دیگه!
مثل خودش اخم کردم و موبایل رو روی بطریهای توی جعبه انداختم.
از جام بلند شدم و گفتم:
-داشتم عکس میگرفتم، خودتون گفتید، اعتماد ندارید چرا موبایل و اموالتون رو میزارید دم دستم!
به آنی پشیمون شد.
پشت بهش کردم و به سمت اتاق خواب قدم برداشتم.
بغض به گلوم چنگ زد. اسمم رو صدا زد.
-سپیده!
از لحنش مشخص بود که پشیمون شده و اون واکنش یه واکنش لحظهای بوده.
یه بار دیگه صدام زد:
-سپیده!
صدای زندایی رو شنیدم.
-بیا، پیداش کردم.
جلوی در اتاق خواب ایستادم.
چقدر بدبخت بودم که از تنهایی توی این اتاق میترسیدم.
برگشتم و به مهرابی که به جعبه بنفش توی دستش خیره بود نگاه کردم.
سر بلند کرد و تو چشمهام خیره شد.
میخواست حرفی بزنه، اما نزد.
کمی بهم خیره موند و با سرعت از در خارج شد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بعد تو دل بردن و عاشق شدن در کار نیست
از غزل گفتن برای جنس زن، در کار نیست
بی تو چیزی از من و قلبم نمی ماند بجا
هرچه دارم می رود بعد از تو ، من در کار نیست
ای دلیل شعرهای ناب بعد از رفتنت
در سکوتم غرق خواهم شد ،سخن در کار نیست
باغ سرسبز دلم ویرانه گردد بعد تو
نغمه خوانی های بلبل در چمن در کار نیست
غصه می گیرد سراپای من و شعر مرا
شعر خواندن بعد تو در انجمن در کار نیست..
#اسماعیل_حاج_علیان
💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم.
بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد.
_دیگه درد و تب ندارید
_نه
روی زخمتون کامل بسته شده؟
_بله.
چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست.
_بلند شو برو تو اتاق.
سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم.
_شاید هنوز سوال داشته باشن.
نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت
_برو تو اتاق.
نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم.
ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم.
چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صور
دکتر میاره خونه اش به زن اش نگاه میکنه
غیرتی میشه و...😡😡😡
#رمان_آنلاین_مذهبی ♨️💯
#براساس_واقعیت♨️
این همون رمانه که تو کمتر از یک ماه تمام رمان خون ها رو جمع کرده کانالش😎
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت361 در بطری رو باز کردم و روی کف دستم کجش کردم. دو تا قرص روی دستم اف
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت362
زندایی با خوشرویی به سمت عمه اومد و خم شد.
عمه نگاهی کلی به ظرف میوه انداخت و با برداشتن یه نارنگی درشت گفت:
- بشین مهدیه خانم، نیومدم اینجوری مزاحم باشم.
زندایی اختیار داریدی گفت و ظرف میوه رو کمی چرخوند و گفت:
- کیوی، سیب؟
عمه سر بالا داد و نارنگی روی پیش دستی جلوش گذاشت.
-دستت درد نکنه!
زندایی ظرف رو جلوی من گرفت.
بدون اینکه حواسم باشه یه خیار برداشتم و تشکر کردم.
زندایی ظرف میوه رو روی مبل گذاشت و نشست.
با همون لبخندی که رو لبهاش نشسته بود، گفت:
- فکراتون رو کردید؟ در مورد خونه.
عمه گیره زیر روسری پر از گلش رو کشید و گفت:
-والا من انداختم گردن بچهها. هر چی اونا بگن.
زن دایی سر تکون داد و عمه در حالی دست لای موهای کوتاهش میکشید، سر چرخوند و پرسید:
-مرد که ندارید؟
-راحت باشید، مردا همه رفتن بیرون.
نگاهم تا جعبه قوطیهای قرص کنار سالن رفت.
آره، رفته بودند، یکیشون هم بی جهت سر من داد کشیده بود و رفته بود.
منم نه تونسته بودم که به تنهایی اتاق پناه ببرم، نه غرورم اجازه داده بود که به زندایی چیزی بگم.
زندایی هم ناراحتی ظاهریم رو گذاشته بود به جای همون نگرانیهای قبلی و سعی کرده بود که با حرفهاش حالم رو بهتر کنه.
صدای عمه نگاهم رو به سمت خودش کشید.
- شما که میدونی، اون خونه فقط قِوالهاش به اسم منه، مال این بچه هاست.
منظورش از قواله، قباله بود.
- الهام خدا بیامرز، وقتی فهمید سلاطونش وخیم شده و خوب شدنی نیست، رفت و قواله رو کرد به نام من. گفت امانت باشه دستت، وقتی بچههام از صغیری در اومدن، بده بهشون.
به من اشاره کرد:
-ماشالا دیگه در اومدن دیگه، صغیرشون حسینه که روزی پنجاه بار آدم میخوره و تف میکنه.
زندایی خندید و گفت:
-نوجوونه، خوب میشه.
-خدا کنه مهدیه خانم، خدا کنه! خدا از زبونت بشنُفه، منم دیگه مالشونو باید بدم دیگه! وقتی اون سحر در به در شده، اونجوری گوه ...
حواسش جمع شد.
جلوی زندایی نشسته بود، نه جلوی بتول یا بچههای اصغر مارمولک.
سریع حرفش رو خورد و اصلاح کرد:
-آبرومون رو اونجوری برد، سالار خودش اومد گفت خونه رو بِرفوشیم، منم هیچی نگفتم، الانم با خودشونه، فقط من زودتر امانت از گردنم وا شه. آدمیه و یه آه و یه دم. سر پل صراط مدیون الهام و این بچهها نباشم.
به من نگاه کرد.
منی که لبخندم رو به خاطر این لفظ قلم حرف زدنش اونم جلوی مهدیه خانم جمع کرده بودم.
نفس رو پر صداش رو من به جای هشدار برداشت کردم که قرار بود بعدا به خاطر این لبخند جواب پس بدم.
خودم رو جمع و جور کردم.
- ولی راستش الان برای یه چیز دیگه اومدم اینجا، خونه باشه بین سالار و آقا مهراب.
دوباره نگاهش رو از من گرفت و به زندایی داد:
- نمیدونم سدـممد گفته یا نه، والا از خدا که پنهون نیست، از شمام پنهون نباشه، این دختر من یه خواستگار داره.
لبخندی که سعی تو کنترلش داشتم، پرید. زندایی گفت:
-سید گفت یه چیزهایی.
-خیلی نمیشناسیمشون، تازه اومدن محله ما، باباش کاشی کاره، مادرشم خیلی بیصداست. خودشم دانشجوعه. راستش با اون ماجراهای تو کوچه ... خبر که داری؟
زندایی سر تکون داد و عمه روی دستش زد:
-یعنی بی آبروییای نبود که سعید سر ما در نیاره. خب بابا اون دختره رفته، به پیر به پیغمبر به ما هم نگفت داره چه غلطی میکنه، آخه ما هشت نه ماه با هم نون و نمک خوردیم، من اینقدر هواتو داشتم، دری وری نبود بهم نگفته باشه، از تهمت به سپیده و ...
نچی کرد و گفت:
- ولش کن، یادم میاد حالم بد میشه... خلاصه من گفتم اینا دیگه نمیان، همین خواستگار، ولی باز مادر پسره اومد که ما یه جواب جا گذاشتیم اینجا. این آخری هم که این خانم یواشکی همه قرار گذاشن با اون خواهر سلیطهاش ...
به من نگاه کرد. انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت:
-من به همه گفتم هیچ کس حق نداره به سفیده بگه چرا با سحر قرار مدار گذاشته ولی خودم حواسم هست بهت که چه گوهی خوردی، به اسم کتابخونه و بنویس و قصه بلند شدی رفتی اون سر شهر که اون پدرسگ ببینی.
از وجود مهدیه بانو فاکتور گرفته بود و داشت میشد همون مصی ارّه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر شعر معروف "مکن ای صبح طلوع" کیست..🏴
باور نمیکنید که شاعر، پدر چه کسی بوده است😳😍...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🌊
شبِ بی رحم
و امان از دل پر درد،
رفتی و
و تمام حرف هایم
سکوتم ،
فریادم
در دل جمع شد و بغض ساختیم ،
بغضی به سنگینی دریا،
و چه سخت است
دریا در تُنگی جا بگیرد
#سید_علی_کاردان🖋
❄️
18.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
✉️ لایههای مختلف یک پیام چیست؟
💠 فرامتن چیست؟!
💠 چرا و چگونه پیامهای رسانهای را باور میکنیم؟!
🎙 سید علیرضا آلداود
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت362 زندایی با خوشرویی به سمت عمه اومد و خم شد. عمه نگاهی کلی به ظرف می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت363
زندایی لب زد:
-مصی خانم، اتفاقیه که افتاده حالا!
عمه با کلی اخم و حرص نگاهش رو به زندایی مهدیه داد و گفت:
-شما نمیدونی چی به ما گذشت که، اون مرتیکه هی فیلم میفرستاد و تهدید پشت تهدید، مام دستمون کوتاه از همه جا. پلیسم یه شماره پلاک داشت، که همین خواستگارش داده بود بهشون. عین اسفند فقط بالا پایین میپریدیم.
زندایی چشم باریک کرد:
-خواستگارش؟ چطوری؟
-این خانم بلند میشه میره کتابخونه، دروغکی به همه میگه که دفتر مشاوره زنگ زده و وقتمو کنسل کرده، همه رو پیچونده و کج کرده سمتت پارکی که قرار داشتن، اون پسره بدبخت از همه جا بیخبرم، دنبال این راه افتاده که مثلا بره و باهاش حرف بزنه.
دستهاش رو تکون داد:
-از همین کارا که جوونا میکنن، سوری ریز، سوریپـ... چه میدونم... میخواسته یهو جلوش ظاهر شه که مثلا من نمیدونستم شما اینجایی و یهوویی شد و ...
زندایی گفت:
-سوپرایزش کنه.
-آره، همون، سوری ریــ... همون، همون. بنده خدا داشته نزدیک میشده به این در به در، یهو میبینه چند تا مرد گنده اومدن و این و اون انتر دوییدن، خواسته ادا فردین رو در بیاره، زدن دندهاشو شکستن، اونم خودشو تا ماشین رسونده، پلاک رو نوشته، همونجام زنگ زده پلیس، بعدم سالار.
زندایی متاسف گفت:
-شکسته دندهاش! الان که حالش خوبه؟
-کاش فقط دندهاش بود، یه چاقوی ریزی هم انگار بهش زدن. خودش میگه خراشه، جا خالی دادم و اینا.
عمه بازوش رو نشون داد و گفت:
-ولی دیروز که جلوی در خونهاشون دیدمش، دستشم باند بسته بودن.
زندایی زمزمهوار لب زد:
-ای وای!
عمه به قیافه پر از تاسف من نگاهم کرد و گفت:
-من موندم، تو ندیدی ما این همه دنبال اون سلیطه گشتیم، ندیدی من یه نصف روز پیش حاجی نباتی نشستم و دعا گرفتم که برگرده.
به زندایی نگاه کرد و گفت:
-مهدیه خانم، اصلا تا حالا نشده من از این حاجیه دعا بگیرم و نشه. رد خور نداره دعاهاش، مونده بودم چرا واسه سحر نوشته و اون برنگشته. نگو برگشته، به ما نگفته و این در به در میدونسته و اون گاله رو بسته.
به من نگاه کرد:
-الان خوب شد؟ تو اینجوری خل و چل و غشی، اون نوید بدبخت اونجوری شکسته و پاره، اون بنده خدا که از دست اون سعید بی چشم و رو نجاتت داد اونجوری تو کما.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-جلال... آقا جلال... تو کماست؟
عمه سر تکون داد و گفت:
-آره بنده خدا، پلیس دنبال شماره پلاکی بوده که نوید بهشون داده بوده، اونم سوار همون ماشین بوده، اینم ترسیده فرار کرده و ماشین چپه شده. الانم تو کماست.
وای، اون دختر فلج! میگفت جلال پدرشه! الان تو چه حالیه!
گوشه لبم رو گاز گرفته بودم و به عمه نگاه میکردم.
عمه گفت:
-طرف پروندهاش همچین پاکم نیست ولی اونجور که سالار میگفت، انگار یه خورده حساب با سعید داشته که موقع تسویه حسابش خورده به تور تو و تو رو هم با خودش برده.
اینجوری نبود.
من از قرار سحر و جلال و اون پنجاه تومنی که جمیله برای درمانش میخواست، به پلیس چیزی نگفته بودم.
اینکه سحر چطور اون پول رو به دست آورده برام مهم نبود، میترسیدم پلیس پول رو توقیف کنه و به دست اون دختر نرسه.
پول رو برای درمان پاش میخواست.
یه چیزی توی ذهنم جرقه زد، پولی که بابا به نگار قولش رو داده بود و قرار بود دخترش بهش بده!
عمه به زندایی نگاه کرد و گفت:
-راستش الان اومدم دنبال سفیده، که با هم بریم عیادت این خواستگارش.
چشمهام گرد شد. کجا برم؟
عمه نارنگی درشت رو برداشت و گفت:
-حالا از خواستگار بودنش هم که بگذریم، بالاخره به خاطر سپیده اونطوری شده. گفتم یه سر بریم بهش بزنیم، یه تشکر بکنیم، خدا رو چه دیدی یهو فامیل شدیم. والا پسر خوبیه، با این همه حرف پشت سر ما، هنوزم پا پس نکشیده.
من سریع پرسیدم:
-سالار میدونه؟
-اول قرار بود اونم بیاد، ولی انگار تو گاراژ کار داشتن.
دنبال بهانه برای نرفتن بودم که گفتم:
-سعید هنوز آزادهها. یه موقع منو تو محل ببینه...
عمه پوست نارنگی رو توی ظرف انداخت و گفت:
-تو محل نمیریم. آجانس میگیریم.
-اون وقت سعید نمیتونه جلوی آژانس رو بگیره!
صدای در هال نگاه همهامون رو به سمت خودش کشید.
صدای مهراب پس زمینه تق و تقی شد که به در میخورد.
-آبجی مهدیه، اون جعبه داروها رو میدی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀