eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌊 قطب جــهانی همه را روبه توست جز که به گــرد تــو دواریم نیست خویش من آنســـت که ازعشق زاد خوشترازاین خویش وتباریم نیست 🖋
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم. بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد. _دیگه درد و تب ندارید _نه روی زخمتون کامل بسته شده؟ _بله. چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست. _بلند شو برو تو اتاق. سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم. _شاید هنوز سوال داشته باشن. نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت _برو تو اتاق. نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم. ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم. https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صور
دکتر میاره خونه اش به زن اش نگاه میکنه غیرتی میشه و...😡😡😡 ♨️💯 ♨️ این همون رمانه که تو کمتر از یک ماه تمام رمان خون ها رو جمع کرده کانالش😎
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت361 در بطری رو باز کردم و روی کف دستم کجش کردم. دو تا قرص روی دستم اف
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 زندایی با خوشرویی به سمت عمه اومد و خم شد. عمه نگاهی کلی به ظرف میوه انداخت و با برداشتن یه نارنگی درشت گفت: - بشین مهدیه خانم، نیومدم اینجوری مزاحم باشم. زن‌دایی اختیار داریدی گفت و ظرف میوه رو کمی چرخوند و گفت: - کیوی، سیب؟ عمه سر بالا داد و نارنگی روی پیش دستی جلوش گذاشت. -دستت درد نکنه! زن‌دایی ظرف رو جلوی من گرفت. بدون اینکه حواسم باشه یه خیار برداشتم و تشکر کردم. زن‌دایی ظرف میوه رو روی مبل گذاشت و نشست. با همون لبخندی که رو لبهاش نشسته بود، گفت: - فکراتون رو کردید؟ در مورد خونه. عمه گیره زیر روسری پر از گلش رو کشید و گفت: -والا من انداختم گردن بچه‌ها. هر چی اونا بگن. زن دایی سر تکون داد و عمه در حالی دست لای موهای کوتاهش می‌کشید، سر چرخوند و پرسید: -مرد که ندارید؟ -راحت باشید، مردا همه رفتن بیرون. نگاهم تا جعبه قوطی‌های قرص کنار سالن رفت. آره، رفته بودند، یکیشون هم بی جهت سر من داد کشیده بود و رفته بود. منم نه تونسته بودم که به تنهایی اتاق پناه ببرم، نه غرورم اجازه داده بود که به زن‌دایی چیزی بگم. زن‌دایی هم ناراحتی ظاهریم رو گذاشته بود به جای همون نگرانی‌های قبلی و سعی کرده بود که با حرفهاش حالم رو بهتر کنه. صدای عمه نگاهم رو به سمت خودش کشید. - شما که می‌دونی، اون خونه فقط قِواله‌اش به اسم منه، مال این بچه هاست. منظورش از قواله، قباله بود. - الهام خدا بیامرز، وقتی فهمید سلاطونش وخیم شده و خوب شدنی نیست، رفت و قواله رو کرد به نام من. گفت امانت باشه دستت، وقتی بچه‌هام از صغیری در اومدن، بده بهشون. به من اشاره کرد: -ماشالا دیگه در اومدن دیگه، صغیرشون حسینه که روزی پنجاه بار آدم می‌خوره و تف می‌کنه. زن‌دایی خندید و گفت: -نوجوونه، خوب می‌شه. -خدا کنه مهدیه خانم، خدا کنه! خدا از زبونت بشنُفه، منم دیگه مالشونو باید بدم دیگه! وقتی اون سحر در به در شده، اونجوری گوه ... حواسش جمع شد. جلوی زن‌دایی نشسته بود، نه جلوی بتول یا بچه‌های اصغر مارمولک. سریع حرفش رو خورد و اصلاح کرد: -آبرومون رو اونجوری برد، سالار خودش اومد گفت خونه رو بِرفوشیم، منم هیچی نگفتم، الانم با خودشونه، فقط من زودتر امانت از گردنم وا شه. آدمیه و یه آه و یه دم. سر پل صراط مدیون الهام و این بچه‌ها نباشم. به من نگاه کرد. منی که لبخندم رو به خاطر این لفظ قلم حرف زدنش اونم جلوی مهدیه خانم جمع کرده بودم. نفس رو پر صداش رو من به جای هشدار برداشت کردم که قرار بود بعدا به خاطر این لبخند جواب پس بدم. خودم رو جمع و جور کردم. - ولی راستش الان برای یه چیز دیگه اومدم اینجا، خونه باشه بین سالار و آقا مهراب. دوباره نگاهش رو از من گرفت و به زندایی داد: - نمی‌دونم سدـممد گفته یا نه، والا از خدا که پنهون نیست، از شمام پنهون نباشه، این دختر من یه خواستگار داره. لبخندی که سعی تو کنترلش داشتم، پرید. زن‌دایی گفت: -سید گفت یه چیزهایی. -خیلی نمی‌شناسیمشون، تازه اومدن محله ما، باباش کاشی کاره، مادرشم خیلی بی‌صداست. خودشم دانشجوعه. راستش با اون ماجراهای تو کوچه ... خبر که داری؟ زن‌دایی سر تکون داد و عمه روی دستش زد: -یعنی بی آبرویی‌ای نبود که سعید سر ما در نیاره. خب بابا اون دختره رفته، به پیر به پیغمبر به ما هم نگفت داره چه غلطی می‌کنه، آخه ما هشت نه ماه با هم نون و نمک خوردیم، من اینقدر هواتو داشتم، دری وری نبود بهم نگفته باشه، از تهمت به سپیده و ... نچی کرد و گفت: - ولش کن، یادم میاد حالم بد می‌شه... خلاصه من گفتم اینا دیگه نمیان، همین خواستگار، ولی باز مادر پسره اومد که ما یه جواب جا گذاشتیم اینجا. این آخری هم که این خانم یواشکی همه قرار گذاشن با اون خواهر سلیطه‌اش ... به من نگاه کرد. انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت: -من به همه گفتم هیچ کس حق نداره به سفیده بگه چرا با سحر قرار مدار گذاشته ولی خودم حواسم هست بهت که چه گوهی خوردی، به اسم کتابخونه و بنویس و قصه بلند شدی رفتی اون سر شهر که اون پدرسگ ببینی. از وجود مهدیه بانو فاکتور گرفته بود و داشت می‌شد همون مصی ارّه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر شعر معروف "مکن ای صبح طلوع" کیست..🏴 باور نمیکنید که شاعر، پدر چه کسی بوده است😳😍... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🌊 شبِ بی رحم و امان از دل پر درد، رفتی و و تمام حرف هایم سکوتم ، فریادم در دل جمع شد و بغض ساختیم ، بغضی به سنگینی دریا، و چه سخت است دریا در تُنگی جا بگیرد 🖋 ❄️
18.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ✉️ لایه‌های مختلف یک پیام چیست؟ 💠 فرامتن چیست؟! 💠 چرا و چگونه پیام‌های رسانه‌ای را باور می‌کنیم؟! 🎙 سید علیرضا آل‌داود 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت362 زندایی با خوشرویی به سمت عمه اومد و خم شد. عمه نگاهی کلی به ظرف می
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 زن‌دایی لب زد: -مصی خانم، اتفاقیه که افتاده حالا! عمه با کلی اخم و حرص نگاهش رو به زندایی مهدیه داد و گفت: -شما نمی‌دونی چی به ما گذشت که، اون مرتیکه هی فیلم می‌فرستاد و تهدید پشت تهدید، مام دستمون کوتاه از همه جا. پلیسم یه شماره پلاک داشت، که همین خواستگارش داده بود بهشون. عین اسفند فقط بالا پایین می‌پریدیم. زن‌دایی چشم باریک کرد: -خواستگارش؟ چطوری؟ -این خانم بلند می‌شه می‌ره کتابخونه، دروغکی به همه می‌گه که دفتر مشاوره زنگ زده و وقتمو کنسل کرده، همه رو پیچونده و کج کرده سمتت پارکی که قرار داشتن، اون پسره بدبخت از همه جا بی‌خبرم، دنبال این راه افتاده که مثلا بره و باهاش حرف بزنه. دستهاش رو تکون داد: -از همین کارا که جوونا می‌کنن، سوری ریز، سوریپـ... چه می‌دونم... می‌خواسته یهو جلوش ظاهر شه که مثلا من نمی‌دونستم شما اینجایی و یهوویی شد و ... زن‌دایی گفت: -سوپرایزش کنه. -آره، همون، سوری ریــ... همون، همون. بنده خدا داشته نزدیک می‌شده به این در به در، یهو می‌‌بینه چند تا مرد گنده اومدن و این و اون انتر دوییدن، خواسته ادا فردین رو در بیاره، زدن دنده‌اشو شکستن، اونم خودشو تا ماشین رسونده، پلاک رو نوشته، همونجام زنگ زده پلیس، بعدم سالار. زن‌دایی متاسف گفت: -شکسته دنده‌اش! الان که حالش خوبه؟ -کاش فقط دنده‌اش بود، یه چاقوی ریزی هم انگار بهش زدن. خودش می‌گه خراشه، جا خالی دادم و اینا. عمه بازوش رو نشون داد و گفت: -ولی دیروز که جلوی در خونه‌اشون دیدمش، دستشم باند بسته بودن. زن‌دایی زمزمه‌وار لب زد: -ای وای! عمه به قیافه پر از تاسف من نگاهم کرد و گفت: -من موندم، تو ندیدی ما این همه دنبال اون سلیطه گشتیم، ندیدی من یه نصف روز پیش حاجی نباتی نشستم و دعا گرفتم که برگرده. به زن‌دایی نگاه کرد و گفت: -مهدیه خانم، اصلا تا حالا نشده من از این حاجیه دعا بگیرم و نشه. رد خور نداره دعاهاش، مونده بودم چرا واسه سحر نوشته و اون برنگشته. نگو برگشته، به ما نگفته و این در به در می‌دونسته و اون گاله رو بسته. به من نگاه کرد: -الان خوب شد؟ تو اینجوری خل و چل و غشی، اون نوید بدبخت اونجوری شکسته و پاره، اون بنده خدا که از دست اون سعید بی چشم و رو نجاتت داد اونجوری تو کما. سرم رو بالا گرفتم و گفتم: -جلال... آقا جلال... تو کماست؟ عمه سر تکون داد و گفت: -آره بنده خدا، پلیس دنبال شماره پلاکی بوده که نوید بهشون داده بوده، اونم سوار همون ماشین بوده، اینم ترسیده فرار کرده و ماشین چپه شده. الانم تو کماست. وای، اون دختر فلج! می‌گفت جلال پدرشه! الان تو چه حالیه! گوشه لبم رو گاز گرفته بودم و به عمه نگاه می‌کردم. عمه گفت: -طرف پرونده‌اش همچین پاکم نیست ولی اونجور که سالار می‌گفت، انگار یه خورده حساب با سعید داشته که موقع تسویه حسابش خورده به تور تو و تو رو هم با خودش برده. اینجوری نبود. من از قرار سحر و جلال و اون پنجاه تومنی که جمیله برای درمانش می‌خواست، به پلیس چیزی نگفته بودم. اینکه سحر چطور اون پول رو به دست آورده برام مهم نبود، می‌ترسیدم پلیس پول رو توقیف کنه و به دست اون دختر نرسه. پول رو برای درمان پاش می‌خواست. یه چیزی توی ذهنم جرقه زد، پولی که بابا به نگار قولش رو داده بود و قرار بود دخترش بهش بده! عمه به زن‌دایی نگاه کرد و گفت: -راستش الان اومدم دنبال سفیده، که با هم بریم عیادت این خواستگارش. چشم‌هام گرد شد. کجا برم؟ عمه نارنگی درشت رو برداشت و گفت: -حالا از خواستگار بودنش هم که بگذریم، بالاخره به خاطر سپیده اونطوری شده. گفتم یه سر بریم بهش بزنیم، یه تشکر بکنیم، خدا رو چه دیدی یهو فامیل شدیم. والا پسر خوبیه، با این همه حرف پشت سر ما، هنوزم پا پس نکشیده. من سریع پرسیدم: -سالار می‌دونه؟ -اول قرار بود اونم بیاد، ولی انگار تو گاراژ کار داشتن. دنبال بهانه برای نرفتن بودم که گفتم: -سعید هنوز آزاده‌ها. یه موقع منو تو محل ببینه... عمه پوست نارنگی رو توی ظرف انداخت و گفت: -تو محل نمی‌ریم. آجانس می‌گیریم. -اون وقت سعید نمی‌تونه جلوی آژانس رو بگیره! صدای در هال نگاه همه‌امون رو به سمت خودش کشید. صدای مهراب پس زمینه تق و تقی شد که به در می‌خورد. -آبجی مهدیه، اون جعبه داروها رو می‌دی؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⭕️ داستانی تکان دهنده از متحول شدن یک اعدامی! سه جوان یک دختر را هنگام خروج از مدرسه می دزدند واو را سوار ماشین می کنند وبا تهدید به خارج از شهر میبرند بعد از اطمینان از مکان اورا از ماشین پیدا می کنند تا جنایت راانجام دهند در این موقع ناگهان دختر می گوید.... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت363 زن‌دایی لب زد: -مصی خانم، اتفاقیه که افتاده حالا! عمه با کلی اخم و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 زن‌دایی زمزمه کرد: -اینم امروز برو و بیاش گرفته‌ها. از جاش بلند شد. ممکن بود مهراب بخواد بیاد تو. ممکن که نه، حتما می‌اومد. تو این چند روز ندیده بودم تا پشت در بیاد و تو نیاد. به اطرافم نگاه کردم. عمه کلیپس زیر روسریش رو تنظیم می‌کرد. روسریم کمی اون طرف تر بود، از جام بلند شدم. تا به روسری برسم، زن‌دایی در رو باز کرد. صدای مهراب اومد. -مهمون داری؟ -آره، مصی خانم اینجاست، عمه سپیده جان. مهراب بلند یااله گفت. عمه چادرش رو که دورش روی مبل پخش شده بود، جمع کرد و ایستاد. -بفرمایید تو. مهراب یاله گویان وارد هال شد. لپتاپ و کتابهایی رو که داده بود بخونم رو آماده کرده بودم که بهش پس بدم. فریاد صبحش تقصیر خودم بود، زیادی میدون رو برای رفتارهاش باز گذاشته بودم. اگر از تنهایی نمی‌ترسیدم، بعد تحویل لپتاب و کتابهاش، می‌رفتم توی اتاق و اینقدر اونجا می‌موندم تا بره. مهراب از همون جلوی در بلند سلام کرد. عمه جوابش رو داده و نداده چاق سلامتی‌ها شروع شد. این وسط چندباری هم به من نگاه کرد. سر سنگین رفتار می‌کردم، اخم‌هام تو هم بود و نگاهم رو تا می‌تونستم به جایی غیر از چشم‌هاش می‌دادم. -خوبی سپیده خانم؟ حالم رو پرسیده بود، هر کاری کردم نشد جواب ندم. زیر لب و خیلی خیلی آهسته خوبمی گفتم که میون تن صدای بلند عمه که نفهمیدم هم چی گفت گم شد. -کارت راه افتاد؟ این یکی سوال زن‌دایی بود. -تقریبا. دیدم که نگاهش به لپتاپ و کتابهای دسته شده که روی یکی از عسلی‌ها، نزدیک جعبه دارو‌هاش گذاشته بودم، افتاد. و باز دیدم که به لیوان خالی چایی عمه نگاه کرد و گفت: -چایی داری آبجی؟ زن دایی لبخند زد. -بشین الان برات میارم. عمه سریع گفت: -بشین شما مهدیه خانوم، سپیده میاره. نگاهم کرد. -برو عمه، برو یه سینی چایی بیار. از وقتی اومدم زن‌داییت سر پاست بنده خدا، برو. نفسم رو سنگین بیرون دادم. حرص نداشت که طرف صبح سرت داد بزنه و چند ساعت بعد مجبور باشی ازش پذیرایی کنی. زن‌دایی هم از پیشنهاد عمه بدش نیومده بود که با لبخند نگاهم می‌کرد. به سمت آشپزخونه چرخیدم. صداشون رو می‌شنیدم. -تو چرا صبحی اینقدر با عجله اینارو می‌خواستی، دو سه ساله اینا رفتن تو زیر زمین نیومدی سراغشون. این سوال زن‌دایی بود. مهراب جواب داد: -یهو یکی زنگ زد ... یه سینی برداشتم. مهراب جمله‌اش رو تموم نکرد و گفت: -این ورا مصی خانم؟ -ما که همیشه مزاحمیم. -شما که تاج سرید! سالار قرار بود بهم زنگ بزنه! چند تا لیوان توش گذاشتم و صدای عمه رو شنیدم: --نزد؟ اون بچه هم هزار صنم داره واسه فکر، یادش نمی‌مونه که. والا تا بوده پدر جور کش پسر بوده، شانس این پسر برعکس شده. واسه خونه قرار بود زنگ بزنه؟ مهراب گفت: -آره دیگه، گفت مشورت کنم امروز فردا بریم محضر. که آخر هفته اسباب کشی کنید. با دقت مشغول چایی ریختن شدم. عمه گفت: -سر صبحی یهو حال باباش بد شد. قوری رو روی کابینت گذاشتم و برگشتم. حال بابا چرا بد شده بود؟ از همونجا پرسیدم: -کی؟ عمه نگاهم کرد و گفت: -همون موقع که سد مرتضی با داداشت داشت حرف می‌زد، سالار گوشی رو داد به بابات که با تو کار داره، کلام اول به دوم نرسیده بابات دستشو گذاشت روی سرش که گیج می‌ره و چه می‌دونم... دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: -چیزیش نبود، یه آب قند دادیم خورد و گرفت خوابید. به مهراب نگاه کرد. -حواسش از صبح پی اونه، شاید به خاطر همون یادش رفته. عمه به من نگاه کرد و گفت: -چیزیش نیست، به نگار سپردم حواسش بهش باشه. شکل نگاه عمه یه چیزی داشت بهم می‌گفت. بعد از تلفن دایی مرتضی! تا ته ماجرا رو خوندم. حال بابا خیلی هم خوب بود. فقط می‌خواست از زیر حرف زدن با دایی در بره. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
در زمین خبری نیست باور نداری، از ماهیان بپرس. حَـنـآ🌱