.
ضربِ دلم را ضربانش تویی
جان که مگو،گر همه جانش تویی
چشمِ تو گر تیر و مرا در نشان
خوش به تنم تا که کمانش تویی
#مسلم_خزایی_ژاکاو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
اصلا ذهن خودتون رو درگیر اربعین نکنید اذیت میشید!!!🙄
#پاورقی #اربعین #پیاده_روی_اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت344 - خدا یه زمین آفرید اونم بدون مرز، بعدم آدم و حوا رو به جرم خوردن سی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت345
آتیلا جوابی به مادرش نداد و در عوض رو به من گفت:
-اون موقعی تو فوش دادی، گفتی توله سگ.
موقع گفتن توله سگ صداش رو پایین آورد و دستهاش رو کنار دهنش حائل کرد.
درست میگفت، من گفته بودم وقتی که از دست مالک کانالی که داستانم رو دزدیده بود عصبانی بودم.
من گفته بودم و این فسقلی شنیده بود.
مهراب با یه لیوان چای روی مبل کناریم نشست و جواب نوه خواهرش رو داد:
-توله سگ که فحش نیست، به بچه سگ، میگن توله سگ، یا مثلا به بچه خر میگن کره خر.
آتیلا متعجب به دایی مادرش خیره شده بود.
-به بچه آدم چی میگن؟ نی نی؟
مهراب سرش رو مثل گهواره تکون داد و گفت:
-آره.
آتیلا بلافاصله گفت:
-مامان حدیثم میخواد یه نینی بخره.
ابروهای مهراب هم مثل من بالا رفت.
حدیث ظرف تنقلات رو روی میز گذاشت و دست آتیلا رو کشید.
-بیا برو دنبال بازیت ببینم.
مهراب خندید:
-قدم نو رسیده مبارک!
حدیث کمی به داییش نگاه کرد و گفت:
-بچه نیست که، خبرگزاری بیبیسیه.
-چند وقته دیگه قراره صدای ونگ ونگش مخمون رو تیلیت کنه؟
حدیث نشست، خندید و گفت:
-هشت ماه دیگه.
محدثه کنار خواهرش نشست و گفت:
-دایی، ما همیشه باید به تو التماس میکردیم که بیا دور هم باشیم، الان چی شده که من هر وقت زنگ میزنم مامان، میگه تو اینجایی، الانم که خودم اومدم و ...
حدیث گفت:
-باید دید چی تغییر کرده که دایی از اون تغییر خوشش اومده... خوب دقت کنی میبینی.
چشم و ابرو اومدنهای حدیث زیادی تو چشم بود.
مهراب طلبکارانه گفت:
-چی میگی تو واسه خودت؟ مگه جای تو رو تنگ کردم!
حدیث جا خورد.
-چه نازک نارنجی شدی دایی! خب گفتم شاید از تغییر دکور مامان خوشت اومده.
کدوم تغییر دکور؟ کاملا مشخص بود که منظورش به منه.
زن دایی سینی چای رو وسط میز گذاشت و گفت:
-تغییر دکور کجا بود! مهراب داره به سپیده جان کامپیوتر یاد میده، الانم وقت کلاسشونه، منتها شما وقتی اومدید که اینا وسط کلاسشون بودن.
روی مبل نشست و گفت:
-راستی سپیده جان، وقت نشد بپرسم. امروز رفتید عیادت آقا نوید، خوب بودن؟
لپتاپ رو بستم.
با شرایط پیش اومده نه میتونستم فکر کنم و نه تمرین.
-بله، خدا رو شکر خوب بود.
زندایی به دخترهاش نگاه کرد و گفت:
-اون روز که اون اتفاق تو پارک برای سپیده افتاده، خواستگارش پر و پا قرصشم اونجا بوده، بنده خدا جلوی اون آدما در اومده و مثل اینکه دندهاش آسیب دیده، امروز مصی خانم اومد اینجا و با هم رفتند عیادتش.
به مهراب اشاره کرد.
-مهراب رسوندشون.
محدثه گفت:
-پس امروز نیومدی دفتر به خاطر این بود؟
حدیث گفت:
-نگفته بودی خواستگار داری؟ عکسی چیزی ازش نداری نشونمون بدی.
مهراب گفت:
-صبر کن من پیجش رو دارم.
به من نگاه کرد و همزمان موبایلش رو از روی میز برداشت و گفت:
-لحظه آخر جلوی در ازش گرفتم، هم شمارهاشو، هم پیجشو.
صفحه موبایلش رو روشن کرد.
- میخواست شماره تو رو ازت بگیره که بهش گفتم اگر دختر رو میخوای جلوی عمهاش سکوت کن و حرف شماره بده بگیر نزن، بعدم اون موبایلش به فنا رفته، فعلا در دسترس نیست.
موبایل رو به سمت حدیث گرفت و گفت:
-خدمت حرف مفت زن اعظم.
حدیث که با شوق برای گرفتن موبایل اقدام کرده بود، دستش تو هوا خشک شد و معترض گفت:
-دایی، یعنی چی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
▪️🍃🌹🍃▪️
♨️وقتی مرزهای جاهلیت و حماقت توسط طرفداران #مهسا_کومله کیلومترها جابجا میشود...😳😳😳
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت345 آتیلا جوابی به مادرش نداد و در عوض رو به من گفت: -اون موقعی تو فوش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت346
موبایل رو به سمت محدثه گرفت و گفت:
-فکر میکنی چشم و ابرو میای من نمیفهمم! اون موقع که تو به کیوی میگفتی سیب زمینی، من سیب زمینی میگفتم پوتِیتو. چی به اینجا اضافه شده که مهراب به خاطرش اینجا رو ول نمیکنه؟
محدثه موبایل رو گرفت و حدیث با اخم دست به سینه به مبل تکیه زد.
زندایی آروم اسم مهراب رو صدا زد.
مهراب هشدار رو گرفت که عقب کشید.
زندایی مهدیه، برای آروم شدن جو، برای حدیثه ابرو بالا انداخت که یعنی بسه.
خواهر کوچکترش، محدثه هم، برای همون تغییر جو لبخند زد و گفت:
-این پسر چشم سبزه است؟
مهراب سر تکون داد و گفت:
-آره، دانشجوی برقه.
-شغلش چیه؟ با دانشجویی که نمیشه پول در آورد.
-شغل میخواد چی کار، یه خونه دارن وسط تجریش که بیشتر از هزار متر باغ داره، یه حجره دارن وسط بازار بزرگ، چند تا زمین و ملک و گاراژ به مادرش ارث رسیده که اجارهاشونم بدن و هیچ کاری هم نکنن، خودشون و بچههاشونم بخورن، بازم هست.
زندایی موبایل رو از دخترش گرفت.
به عکس نگاه کرد و گفت:
-ماشالا! چه مادر جوونی هم داره. این مادرشه دیگه؟
مهراب سر تکون داد و گفت:
-چهل و یکی دو سالشه.
-همین یه بچه رو داره؟
باز هم مهراب جواب داد:
-آره، سر همینم کلی مصیبت کشیدن، برای بار دوم هم که باردار میشه، یه اتفاقی میوفته که چاقو میخوره به شکمش، بچهاش سقط میشه و خودشم دیگه نمیتونه بچه دار شه، همه امیدش به همین یه دونه است.
این رو نوید به من نگفته بود!
-آخی!
این واکنش محدثه بود، کوچیکترین دختر داییم.
زندایی به من نگاه کرد و گفت:
-نظر خودت چیه؟
شونه بالا دادم:
-نمیدونم، تازه داریم آشنا میشیم.
با بلند شدن حدیث، نگاهها به طرفش کشیده شد.
-کجا مادر؟
جواب مادرش رو داد:
-به آتیلا سر بزنم.
با دور شدنش، زندایی رو به من گفت:
-کلاس کامپیوتر که نداری، پاشو قربون دستت، اون قندون رو بیار، من یادم رفت.
لپتاپ رو روی میز گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
از لای در باز اتاق به حدیث که لب تخت پدر و مادرش نشسته بود و با اخم به رو به روش زل زده بود، نگاهی انداختم.
وارد آشپزخونه شدم.
از روی کانتر به اهالی نشسته توی هال نگاه کردم.
پچ پچ میکردند.
صورت مهراب تو دیدم نبود ولی شکل حرف زدن مهدیه سرزنش وار بود.
قندون رو برداشتم و به هال برگشتم، صدای مهراب رو میشنیدم.
-یه دونه تو دهنش اگه میزدی اینجوری نمیگفت... تو بگو محدثه، من چند تا دختر زیر دستم دارن کار میکنن؟ چند نفر رو تو همین سن، تو آموزشگاه دارم آموزش میدم. حالا مونده این نفهم به من بگه ...
-خب حالا!
قندون رو روی میز گذاشتم.
مزاحم بودم توی اون جمع، این رو خوب میفهمیدم.
به خدا اگر از تنهایی نمیترسیدم و توهم نمیزدم، میرفتم توی اتاق یا حیاط یا هر جای دیگه، ولی نمیتونستم.
لپتاپ رو برداشتم و به سمت آشپزخونه پا کج کردم که زندایی پرسید:
-کجا سپیده جان؟
به جمع نگاه کردم و گفتم:
-میرم آشپزخونه که ...
به دنبال بهانه گشتم و ادامه دادم:
- این چیزی که آقا مهراب گفته رو تمرین کنم.
مهراب از جاش بلند شد و گفت:
-منم میرم خونه خودم.
زندایی ایستاد و گفت:
-مهراب! به خدا ناراحت میشم بری، اون یه چیزی گفت، تو هم که بی جواب نذاشتیش، تموم شد دیگه!
مهراب قدمی برداشت و گفت:
-هر وقت سید اومد صدام کن برای شام.
زندایی نچی کرد و دست مهراب رو گرفت.
-بشین ببینم!
معذب بین آشپزخونه و هال مونده بودم.
محدثه بلند شد.
به من لبخند زد و گفت:
-تو تا حالا پشتبوم خونه بابا اینا رو ندیدی!
به سمتم اومد، لپتاپ رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت و گفت:
-برو یه چیز گرم بپوش، بیا بریم ببین بابام چه روف گاردنی درست کرده اونجا.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت346 موبایل رو به سمت محدثه گرفت و گفت: -فکر میکنی چشم و ابرو میای من ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت348
تو چشمهای محدثه نگاه کردم.
کار بدی نکرده بودم ولی تو اون شرایط جوری شرمنده بودم که توانی برای رفتن تا اتاق و برداشتن لباس گرم برام نمونده بود.
حدیث همین طوری بود، گاهی نفهمیده و نسنجیده حرفی میزد و باعث ناراحتی بقیه میشد.
ولی چیزی که من انتظار نداشتم این رفتار مهراب بود، اونم جلوی من و این شکلی.
محدثه که ناتوانیم رو دید، لپتاپ رو روی میز گذاشت.
دستم رو کشید و از جلوی در ورودی هال، دو تا پالتو برداشت و پا توی راه پله گذاشت.
-کفش بپوش بریم بالا پشت بوم.
و با ذوق بیشتری اضافه کرد:
-بابا یه گلخونه درست کرده اون بالا که کِیف کنی. یه جا هم گذاشته برای نشستن. تابستونی دو تا فنچم ...
صدای زندایی از پشت در برای لحظهای میون کلماتش وقفه انداخت.
داشت حدیث رو صدا میزد، احتمالا صداش میزد برای از بین بردن ناراحتیهای پیش اومده بین دخترش و برادرش.
دوست داشتم همونجا بمونم ولی محدثه اجازه نداد، دستم رو کشید و حرفش رو ادامه داد:
-داشتم میگفتم، دو تا فنچ ول کرده بود توش، نمیدونم هنوز هستن یا نه.
روی پاگرد اول پالتو رو به سمتم گرفت و گفت:
-تو مال منو بپوش، منم مال حدیثو.
به پالتو نگاه کردم و بعد به صورت محدثه.
نگاهم تا در خونه مهراب که تو پاگرد بعدی بود، رفت.
همونجا روی پله نشستم.
اضافه بودم، اینجا و تو این خونه اضافه بودم، تو خونه خودمون هم اضافه بودم که به اینجا تبعید شده بودم.
محدثه کنارم نشست.
ناراحتیم رو دید که اولش چیزی نگفت ولی بعد دستش رو از سرشونهام رد کرد و گفت:
-حدیثِ دیگه، چند وقت پیشم یه چیزی به مائده گفته بود و ناراحتش کرده بود. الانم که دایی رو.
کمی ساکت موند و بعد گفت:
-بچهام که بودیم همین طوری بود، یادته؟
نگاهم کرد و با دلجویی گفت:
-تو دلش چیزی نیستا، خیلیم مهربونه، ولی نسنجیده یهو یه چیزی میگه.
ایستاد. دستم رو کشید و گفت:
-پاشو بریم گلخونه رو ببین، حالت عوض میشه. حتما هم خوشت میاد.
ایستادم. محدثه کمی نگاهم کرد. دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
-دایی مهراب نه هیزه نه چشم چرون، روزانه نزدیک بیست تا دختر تو اون دارالترجمه میان و میرن، هر کدومشون یه جور رنگ لعاب دارن، به خدا به هیچ کدومشون نظر نداشته و نداره، من اونجا منشیام، اگر چیزی بود میدیدم دیگه. تنها دختری که دایی دائم دنبالشه نرگسه، اونم که یکی به نعل میزنه یکی به تخته.
دستم رو کشید و مجبورم کرد که از پلهها بالا برم.
از کنار خونه مهراب رد شدیم. توان بالاتر رفتن نداشتم.
دستم رو کشیدم و روی پلههای خر پشته نشستم.
محدثه نگاهم کرد و من گفتم:
-نمیتونم محدثه، نمیتونم. بیرونم سرده.
کنارم نشست.
کمی که گذشت از جاش بلند شد، دو تا پله پایین رفت و روبهروم ایستاد.
نگاهش کردم، لبخند زد و گفت:
-یادته بچه که بودیم یه بازی از خودمون اختراع کرده بودیم؟
از کنار سرش در خونه مهراب مشخص بود، مردی که توی این چند وقت هیچ چیز بدی ازش ندیده بودم، هیچ کار بدی هم نکرده بود.
کمی مرموز بود ولی بد نبود.
میگفت که من رو دوست خودش میدونه و اصرار به معمولی بودن این دوستی داشت.
دستی محدثه جلوی صورتم تکون خورد.
-کجایی بابا!
نگاه از در گرفتم و به محدثه دادم. خندید و گفت:
-دارم باهات حرف میزنما. به چی نگاه میکنی؟
لبخند زدم. انرژی زیادی داشت و استاد عوض کردن حال خراب بود.
از این شرایط راضی نبودم ولی بهتر بود دل با دلش بدم به خاطر خودم و عوض شدن حالم.
شکل نگاهم پرسشی شد و اون نمایشی چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-جمله سازی بازی میکردیم. یادت نیست!
یادم اومد، لبخند زدم. تلخ بود لبخندم و خودم فهمیدم ولی باید سعیم رو میکردم.
پس رفتم به دورانی که با هم این بازی رو اختراع کرده بودیم.
انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت:
-یه کلمه تو میگفتی من به جمله میساختم بعد من با آخرین حرف کلمه تو، یه کلمه میگفتم و تو جمله میساختی. اون موقعها قانون بود که جملهامون من، ما، دوست دارم، نباید داشته باشه...
یکم فکر کرد و گفت:
-چند تا قانون دیگه هم بودا ...
دستش رو تند تند تکون داد:
- ولش کن، الان آزادی هر چی دوست داری بگی، ولی قانون من هنوز سر جاشه. قانون منو که یادته؟
خندیدم، این قانونش رو خوب یادم بود.
باز هم انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت:
-خوب یادتهها!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
تو که آخه کاری غیر از کرم نداری
چجوری قبول کنم که حرم نداری
#شهادت_امام_حسن_مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
منو شوهرم زندگی خوبی داشتیم وقتی اومد خواستگاریم هیچی نداشت با تلاش خودش و قناعت من به همه چیز رسیدیم خدا بهمون سه تا پسر و یه دختر داد زندگی ایده آل و نرمالی داشتیم شوهر من دستش دیگه باز شده بود و سختی هایی که اول زندگی کشیدم رو دیگه نمی کشیدم در واقع تو ی سطح پر از ارامش بودیم و کم و کسری وجود نداشت، اما...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت348 تو چشمهای محدثه نگاه کردم. کار بدی نکرده بودم ولی تو اون شرایط جو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت349
صاف نشستم، دل به دلش داده بودم که یادم بره خواهر نفهمش چی گفته بود و دایی مهرابش به جای خودداری جلوی من از کوره در رفته بود.
-قانون این بود که یه جوری برنامه ریزی کنیم که اولین کلمهای که به تو میوفته در مورد عروس شدن باشه.
بلند خندید و گفت:
-عشق عروس شدن داشتم خب!
همیشه سر این موضوع بحث میکردیم و همیشه هم اون پیروز میشد، به خاطر همین بود که همیشه کلمههای تکراری به تورمون میخورد.
آخر عروسی، «ی» داشت و معمولا کلمه بعدی که با «ی» شروع میشد، یاس بود و بعد سیب و بعد بابا و این ردیف کلمات هر بار تکرار میشد.
محدثه به خودش اشاره کرد و گفت:
-این بار میخوام بهت ارفاق کنم. اولین کلمه رو تو بگو، هر چی هم دوست داری بگو. چون دیگه عروس شدم من، آرزوش به دلم نیست.
خندیدم و گفتم:
-همون عروسی.
روی پله نشست و با حالتی مضحک نگاهم کرد و گفت:
-اصرار داری؟
سرم رو تکون دادم و اون گفت:
-پس یکی طلبت!
خندیدم و اون تو یه فکر کوتاه لب زد:
-و خداوند زن را آفرید تا هیچ مردی به مرگ طبیعی نمیرد.
چشم باریک کردم و گفتم:
-این الان کجاش عروسی داشت؟
-در بطنش اگر دقت میکردی عروسی داشت.
ابرو بالا دادم.
-عه...اینجوریه؟ پس مال منم اگر در بطنش باشه مشکلی نیست دیگه؟
شونه بالا داد و من گفتم:
-خب پس حالا تو بگو.
روبهروم ایستاد.
چشمهاش رو چرخوند و وقتی تو صورتم ثابت موند لب زد:
-نوید.
نوید! پس این فیلم رو راه انداخته بود که به اینجا برسه.
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-آخر عروسی «ی» داره، نوید اولش نون داره.
-همون اول قوانین رو عوض کردم، بعدم تو بطن نوید هم «ی» وجود داره، هم عروسی. پس قبوله.
با چشم باریک شده نگاهش کردم.
جر زن دغل کار!
پلهها رو بالا اومد و کنارم نشست.
دستم رو گرفت و گفت:
-لوس نشو دیگه سپید، یاسر که از من خواستگاری کرد، من به تو همه چیزو گفتم، الانم نوبت توعه، بگو دیگه!
-تو با یاسر همکلاس بودی، میشناختیش، ولی من باور کن شناختی نسبت به نوید ندارم.
اخم کرد.
-مگه میشه!
کامل به سمتم چرخید، روی پام زد و گفت:
-اصلا از امروز بگو، مگه نرفتید خونهاشون، همونا رو بگو.
یکم فکر کردم. نگاهم به سمت در خونه مهراب رفت و بعد تو چشمهای قهوهای محدثه خیره شدم.
شاید میشد باهاش مشورت کنم یا نظرش رو بخوام. تقریبا هم سن بودیم.
کلافه گفت:
-بگو دیگه!
شونه بالا دادم و گفتم:
-چی بگم خب! ظاهرا پسر خوبیه، دانشجوی برقه ولی توی یه بیمارستان تو بخش خدمات کار میکنه.
متعجب گفت:
-پس دایی که گفت خیلی پولدارن، نکنه از این پسراست که میگه میخوام رو پای خودم وایسم؟
-از اون پولدارا که فکر میکنی نیستن، ماجراشون یکم پیچیدهاست. اون خونه و حجره و گاراژی هم که آقا مهراب گفت، تازه به مادرش رسیده، با کلی شکایت و برو و بیا.
کمی با اعضای صورتش بازی کرد و گفت:
-بگو ببینم، اصلا چطوری تو رو دیده، یعنی چطوری آشنا شدید؟
- همسایه شدن با ما، بعدم تو کلاس نویسندگی دیدمش... خودش پسر خوبیهها، فقط یه چیزی این وسط هست که نمیدونم چطوری ...
چشمهای کنجکاو محدثه تو صورتم براق شد و سرش رو سوالی تکون داد.
سکوتم رو که دید به حرف اومد:
-چطوری چی؟ نصفه حرف نزن.
مردد لب زدم:
-نمیدونم محدثه، مطمئن نیستم ولی فکر کنم پسره افغانی باشه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
من یه زندگی خوب داشتم. با همسرم و دو تا دختر هام شاد و خرم بودیم.یه دوستم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودیم. یه روز دوستم اومد خونمون گفت شوهرش اذیتش میکنه و از هر چی عصبانی باشه سر اون خالی میکنه و کتکش میزنه. گفت خسته شدم و نمیتونم ادامه بدم و میخوام طلاق بگیرم ولی تنهایی نمیتونم. خیلی دلم براش سوخت، بهش گفتم من و شوهرم تا آخر پات وایمیستیم و تنهات نمیزاریم.شوهرم اصلا میلش نبود بهش کمک کنه. با هر سختی بود راضیش کردم. سه تایی رفتیم دادگاه. درخواست طلاق داد. شش ماه طول کشید تا طلاقش رو گرفتیم، یه شب که دور هم نشسته بودیم دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_عاشقے❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِاَ وْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،
اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،
الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،
يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،
بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
❤️بَر ثانیه ظهور مهدی صلوات❤️
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺دعای الهی عظم البلا
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه #اربعین ِ مهدوی