بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت507 مهیار حالش بهتر شده بود و تمام روز رو بیرون بود. رفتارهامون با هم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت508
خاله گلاب نفس عمیقی کشید و لیوان آبی رو به مهسان داد و به آشپزخونه برگشت.
از بغلش جدا شدم و صاف نشستم.
دوباره یاد عکسی که توی موبایل دیده بودم افتادم.
آروم و بغض آلود لب زدم:
- مهسان، خواهش می کنم، اون چی بود؟
- تو آروم شو، بهت میگم.
- آرومم، به خدا آرومم.
لبهاش رو به هم فشار داد و با تردید لب زد:
- با پریا کل کل کردم، میخواستم روش رو کم کنم. اونم این عکس و فرستاد که مثلاً من و مهیار هنوز هم دیگر رو میخوایم. فتوشاپه. همه میدونیم که پریا کار با کامپیوترش چقدر بیسته، درست کردن یه همچین چیزی براش اصلاً کاری نداره.
یه کمی نگاهم کرد و با مکثی طولانی گفت:
- باور کن بهار، مهیار هیچ وقت به پریا نگاه هم نمیکنه. دیگه خودت میدونی پریا چه کارهایی کرده.
قفسه سینهام درد گرفته بود.
مهسان کمکم کرد و من به سختی بلند شدم و روی مبلی نشستم.
مهسان گوشیش رو برداشت.
انگشتش رو روی صفحه چند بار کشید و بالا و پایین کرد و گفت:
- پاکش کردم.
دوباره کنارم نشست و گفت:
-حرفهام رو باور کن. پریا میخواسته ارغوان رو ببینه، سامان نذاشته. گفته اگه بچهات رو میخوای، باید برگردی سرزندگیت. اونم مثل مار زخمخورده است. به همه میپره و یه جوری میخواد تلافی کنه. شکایت هم نمیتونه بکنه، چون سامان تهدیدش کرده و گفته اگه شکایت کنه، دیگه رنگ ارغوان رو تو خواب ببینه. این عکس رو هم برای تو آماده کرده بوده. ولی نمیدونسته تو موبایل نداری. دستش به شمارهات نرسیده، برای من فرستاده.
سرم رو پایین انداخته بودم و به موبایلش نگاه کردم.
-بهار حرفم رو باور کن، یا حداقل بگو باور نکردم، یه چیزی بگو.
هیچ حرفی نمیزدم.
یعنی امکان داره که مهیار به پریا مایل باشه.
حرفهای خاله گلاب در مورد خواهرزادهاش تو گوشم زنگ میزد.
ورقهای دفتر خاطرات مهیار جلوی چشمم مثل نگاتیو فیلم عکاسی رد میشد و از همه بدتر، حرفهای خود پریا.
چند تا نفس عمیق کشیدم.
- سعی میکنم که باور کنم.
به اتاقم رفتم و دیگه تا شب بیرون نیومدم. حتی برای ناهار هم نرفتم. مهسان ناهار رو به اتاقم آورد، ولی هرکاری کردم از گلوم پایین نرفت.
مهسان سعی میکرد که با حرفهاش قانعم کنه، خودم هم دوست نداشتم این عکس رو باور کنم.
قابل باور هم نبود.
پس چرا اینقدر حالم رو دگرگون کرده بود؟
چرا مثل آژیر خطر تو گوشم صدا میداد؟
به خاطر مهیار برای شام، سر میز حاضر شدم.
به سختی غذا میخوردم و همه متوجه شده بودند.
بابا فکر میکرد به خاطر آسیبی که معدهام دیده اینجوری شدم.
مهیار عذاب وجدان گرفته بود و خوشبختانه اصرار نمیکرد، ولی مهسان خوب میدونست چرا.
اما چون من ازش خواسته بودم چیزی نگه، ساکت مونده بود.
البته نمیدونستم تا کی میتونست زبونش رو کنترل کنه.
نمیخواستم به خاطر یه عکس دوباره اعصاب همه رو به هم بریزم و محیط این خونه رو متشنج کنم.
آبروریزی دیگه بس بود.
اون عکس باید فراموش میشد و من نباید بهش فکر میکردم.
حتما همین طوریه که مهسان میگفت. فتوشاپ بوده.
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره.
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت باید میرفتم و با برادرم همدردی میکردم، کاری که توش هیچ تخصصی نداشتم.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخم کردم و حرصی گفتم:
-اصلا همین که هست، نمیگم کجا بودم، میخواد بخواد، نمیخواد هری.
اصلا من سحر پنج شنبهام، خودش با نقشه نزدیکم شد و الان حرف از اعتماد میزنه مرتیکه.
من اگر اینجوری اعتماد کردم، اونم باید بکنه، نه اینکه با حرف یه پسر بچه تخس، بپره به زنش.
.ببند دهنتو ببینم. اون مرده، تو رو نگیره میره یکی دیگه رو میگیره. ولی تو پات گیره نفهم.
تو...تو با اون توله سگی که ترکیدی پات گیره.
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
بهم برخورده بود.
حتی نذاشت به خونه برسیم،.
کیارش توی بغلم بود که زد توی گوشم.
اینقدر محکم زد که صداش رو دیگه نمیشنیدم.
یک هفته تمام زندگیم رو جهنم کرده بود.
من اگر قصدم خیانت بود، فرصتش برام زیاد پیش اومده بود.
ایران هم نبودم که مجبور به جواب دادن باشم.
دو ماه باهاش حرف نزدم و عین دو ماه زندانی بودم.
چیزی به پام برخورد کرد.
دست از روی صورتم برداشتم.
تارا بود، کوسنی مبل رو به طرفم گرفته بود.
با من رودربایستی داشت و سعی داشت به نحوی بهم نزدیک بشه.
کوسنی رو گرفتم.
عقب رفت، دستش رو به شلوار مخملش کشید و گفت:
-لالا ... نینی.
جلو اومد و به کوسنی اشاره کرد.
-لالا.
کوسنی رو داشت هدیه میکرد برای خوابیدن کیارش.
-باز معرکه گرفتی مصی!
به بابا که از در اتاقش بیرون اومده بود نگاه کردم.
تارا با ذوق به طرفش رفت.
-بابا...بابا...
عمه دست از غرغر برداشت و رو به بابا گفت:
-خدا رو شکر نمردم و دیدم یکی تو رو میبینه و ذوق میکنه.
بابا خم شد و تارا رو بغل کرد.
صورتش رو بوسید.
تارا دست دور گردن بابا انداخت.
تارا برای بابا اصغر جوری دلبری میکرد که انگار تو بغل عشقشه.
تارا پدرش رو دوست داشت.
براش مهم نبود که نیمی از موهاش دیگه سیاه نیست.
براش مهم نبود که یکی درمیون دندونهاش سیاه شده.
مهم نبود که تن و بدنش بوی دود سیگار میده.
مهم نبود که ممکنه دو ساعت دیگه از خماری زیاد دیگه محلش نزاره.
حتی مهم نبود که بی کار و بی عار تو خونه نشسته و زنش به در و دیوار میزنه برای یه لقمه نون.
تارا فقط بابا اصغر رو دوست داشت.
به اتاقی که کیارش توش خواب بود نگاه کردم.
کیارش هم راستین رو دوست داشت.
میدیدم که چطور براش دست و پا میزنه.
اما پدرش به مادرش اعتماد نداشت.
به عمه که زیر لب گاهی فحش میداد و مخاطبش من بود نگاه کردم و گفتم:
-رفته بودم سعیدو از سوراخش بکشم بیرون.
از جام بلند شدم و گفتم:
-اینو به راستین بگید، بگید سحر گفت اگه بهت میگفتم دیگه نمیزاشتی برم، وقتی هم که پرسید اگه مثل آدم میپرسید بهش میگفتم. دستش هرز رفت، زبونم لال شد.
نگاهی کلی به جمع انداختم و گفتم:
-حالا میگید سالار کجاست؟ رفته بیرون؟ کی میاد؟
عمه گفت:
-درد بی درمون داشتی که میخواستی سعیدو بکشی بیرون از سولاخیش؟
بابا جوابم رو داد:
-رفته پشت بوم.
عمه شاکی شد.
-لال شو بزار جوابمو بده.
به سمت راه پله رفتم، بابا گفت:
-میخوام نده، مثل آدم ازش نمیپرسی که! هوار میکشی، منم اعصاب ندارم.
-باز تو خماری؟ دارم آروم حرف میزنم من. میگه هوار میزنی...هوی سحر!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم کردم و حرصی گفتم: -اصلا همین که هست، نمیگم کجا بودم، میخواد بخوا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از در بیرون رفتم.
به راه پله نگاه کردم.
پشت بوم هم شد جا؟
از پلهها بالا رفتم.
بابا درست گفته بود، سالار همین جا بود.
یه گوشه روی چند تا آجر نشسته بود.
با ورودم به پشت بوم هویی کشید و از جاش بلند شد.
ترسیده و متعجب سر جام ایستادم.
-روسریت کو؟
از روی بند رخت یه روسری کشیدم و روی سرم انداختم.
اخم آلود نگاهم میکرد.
به روسری اشاره کردم.
-سرم کردم دیگه!
-همچین بدتم نمیاومد سرت نکنی.
میشد جوابش رو بدم و بگم موی خودمه، به تو چه، ولی اومده بودم آرومش کنم.
کاری که بلد نبودم ولی قولش رو به سپیده داده بودم.
به اطرافم نگاه کردم.
نمیدونستم از کجا شروع کنم.
-سالـ....
میون حرفم پرید:
-اعصاب ندارم، اومدی اینجا باید ساکت باشی.
به من نگاه نمیکرد.
سر جاش نشست و به جایی میون موزاییکهای پشت بوم خیره شد.
-خب اگه حرف بزنم میخوای چی کار کنی؟
سرش رو بالا گرفت.
- میخوای بزنیم؟
اخمهاش تو هم رفت.
- بدتر از اون موقع که بابا زد؟ همون موقع که من گفتم نمیخوام زن سعید بشم و اونم افتاد به جونم و بعدشم که چند روز افتام تو رختخواب. یا بدتر از کتکی که از راستین خوردم...
-داری میری رو نِروَم سحر.
پوزخند زدم:
-داداشش اومد من و از زیر دست و پاش کشید بیرون.
از جاش بلند شد و انگشتش رو به سمتم گرفت.
- همون موقع باید زنگ میزدی، الانم ببند دهنتو.
از جام تکون نخوردم.
اخمهاش تو هم رفت و با صدایی در آستانه اوج گرفتن گفت:
-اصلا برو، اینجا چی میخوای!
آب دهنم رو قورت دادم.
بلد نبودم چطوری آرومش کنم.
-اگه به سپیده قول نداده بودم حتما میرفتم.
تو چشمهام خیره موند.
-زنگ زد گفت حال تو خوب نیست، بیام حرف بزنم باهات، دلش شور تو رو میزد.
-سپیده غلط کرد با تو، برو اعصاب ندارم.
چی باید میگفتم که آروم بشه؟
سپیده چطور این کار رو میکرد؟
وقتی که اعصابم خراب بود، میاومد و کنارم مینشست.
هر بار یه کاری میکرد و من رو به حرف میآورد، من براش حرف میزدم و دلم سبک میشد.
همدردی کردن انگار تو خونش بود، انگار تو اعماق وجودش نهادینه شده بود.
سپیده آدمها رو میفهمید، به راحتی درکشون میکرد.
امیری نبود وگرنه مثل تک تک ماها تو برقراری اینجور ارتباطات ناشی بود.
اینقدر همیشه حضور داشت که دیده نمیشد.
اینقدر تو سکوت بود که همیشه تو حاشیه بود.
ولی همیشه وجودش باعث آرامش بود.
پوزخند زدم در حالی که بغض کرده بودم، تو چشمهای قهوهای رنگ برادرم زل زدم و به قصد عوض کردن بحث گفتم:
-روزی که با راستین رفتم، هیچ وقت فکرشو نمیکردم که یه روز تو پشتم وایسی و به خاطر من یقه راستینو بگیری.
ابروهاش بالا پرید:
- پشتت در اومدم ولی تو مثل بچه آدم نمیگی که اون دو تا پنج شنبه کجا بودی.
لبهام رو به هم فشار دادم، نمیخواستم حرف به اون سمت کشیده بشه.
پس گفتم:
-سپیده چطور این کارو میکرد؟
از حرفی که زده بودم و جواب سوالش توش نبود، کفری شد و یه قدم به سمتم اومد.
عقب رفتم و گفتم:
- هر وقت هر کدوممون حالمون خراب بود، میاومد و یه جوری آروممون میکرد. الانم از من خواسته که تو رو آروم کنم ولی من...
نمیدونم چطوری این کارو میکرد، ولی انگار تو ذاتش بود.
حسین رو یه جور آروم میکرد، تو رو یه جور، منو یه جور، حتی پای حرفهای عمه هم مینشست، دلش طاقت نمیآورد یکیمون تو خودمون باشیم، یا حالمون خراب باشه.
میاومد کنارمون، حرف میکشید وسط و...
سالار عقب نشینی کرده بود که فقط نگاهم میکرد.
لبخند زدم:
- یه بار یادمه بابا قاطی کرده بود، ماها همه گفتیم به ما چه، ولی اون دلش طاقت نیاورد، رفت پیشش، فحش خورد، دری وری شنید ولی وقتی از اتاق اومد بیرون بابا آروم شده بود ... منم وقتی با راستین رفته بودم، تنها کسی که بهش فکر میکردم و میدونستم درکم میکنه سپیده بود، تنها کسی که میتونستم بهش بگم اونی که بهم گفت برو، بابا بود، فقط اون بود.... به تو فکر نکردم، به حسین، حتی به ثریا.
بغض لعنتی صدام رو بم کرده بود و چشمهام رو گرم.
اخمهاش تو هم رفت.
-چرا هی میگی بود، مگه قراره سپیده نباشه دیگه!
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-اگر قرار باشه اینطوری رفتار کنیم، آره، ممکنه بره و دیگه نباشه. ممکنه کم بیاره، خسته بشه ازمون.
عمه همیشه میگه خون، خونو میکشه، ولی خون اون با ما یکی نیست که بکشه، خستهاش بکنیم، میره، مخصوصا حالا که هم نویدو داره، هم مهرابو.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت508 خاله گلاب نفس عمیقی کشید و لیوان آبی رو به مهسان داد و به آشپزخونه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت509
ساعت از دهه گذشته بود و هر کسی مشغول کار خودش بود. مهیار تو سالن نبود.
از پنجره به حیاط نگاه کردم.
روی صندلی فلزی حیاط نشسته بود و به ماه نگاه میکرد.
یه پالتو پوشیدم و به حیاط رفتم.
نیاز داشتم یکم کنارش باشم و باهاش حرف بزنم.
زمان، دلخوریم رو کمتر کرده بود.
با دیدن من لبخند زد و صندلی دوم رو به صندلی خودش نزدیک کرد.
روی صندلی خالی، کنار همسرم نشستم.
چیزی نمیگفتیم و هر دو به ماه نگاه میکردیم.
بی مقدمه و بدون فکر گفتم:
- مهیار، تو هنوز هم به پریا فکر میکنی؟
شوکه شد.
نگاهش رو خیلی آروم از ماه نقره ای گرفت و به من داد.
هاج و واج نگاهم می کرد.
_ معلومه که نه، چرا این رو پرسیدی؟
_ همینطوری، می خواستم ببینم بهش فکر می کنی یا نه.
جوابم رو نداد و این بار نگاهش رو به گل های بدون برگ و خوابیده ی توی باغچه داد.
دوباره بدون مقدمه و فکر پرسیدم:
- مهیار، کلمه معشوقه رسمی، برای تو مفهومی داره؟
این بار سریعتر بهم نگاه کرد.
اخمی کرد و گفت:
تو چته امشب؟
_ هیچی، همینطوری پرسیدم.
_ همینطوری از پریا پرسیدی و بعد هم معشوقه رسمی؟
با اخم نگاهم می کرد، از جام بلند شدم و گفتم:
-سردم شد. می رم تو.
دستم رو گرفت و رو به روم ایستاد.
_ کسی چیزی گفته؟
_ نه، نه، کسی چیزی نگفته.
خیره و عمیق نگاهم کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به رو به روم که دقیقاً لب جیب کت سیاه رنگش بود، خیره شدم.
نفس عمیقی کشید و بازدمش بخاری شد و تو هوا محو شد.
_ الان که فکر میکنم، پریا حتی یه عشق هم نبود. فقط یه هوس احمقانه بود، برای پسری که هنوز پشت لبش درست سبز نشده، همین. من اصلا درک درستی از عشق نداشتم، تا تو وارد زندگیم شدی. بعد از تو، تازه فهمیدم عشق تو یه نگاه یه حرف مسخره است. عشقی که ذره ذره بیاد، عمیقتره، قابل درک تره.
_ تو چرا من رو دوست داری؟
دوباره عمیق نگاهم کرد.
_ اول فکر می کردم چون مهربونی، بعد با خودم گفتم به خاطر خانومیته، دلیل زیاد پیدا کردم، ولی الان که فکر می کنم، واقعا نمی دونم چرا. من تو رو همینجوری دوست دارم، اصلا نفهمیدم چه جوری شد. همیشه فکر میکردم اینهایی که می گند عشق بعد از خطبه عقد به وجود میاد، چرت می گند، اما الان خیلی خوب درکش می کنم.
یکم نگاهم رو به اطراف چرخوندم و گفتم:
- پس پریا رو دوست نداری؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-مهسان چیزی گفته؟
_ نه، مهسان خودش از پریا متنفره و دائم تو فکر گرفتن حال پریا است.
_ چرا ازش متنفره؟
_ به خاطر تو.
لبخند ریزی روی لبهاش ظاهر شد.
دستش رو پشت کمرم انداخت و مجبورم کرد که بچرخم.
_ بریم تو، سرده. دیگه ام به این چیزها فکر نکن.
_ کی برمی گردیم خونمون.
_ برمی گردیم، عجله نکن. بزار پلیس همشون رو بگیره.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت509 ساعت از دهه گذشته بود و هر کسی مشغول کار خودش بود. مهیار تو سالن نب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت510
یه هفته از اون روز گذشت و من سعی کردم به اون عکس لعنتی فکر نکنم.
دائم با خودم به این مسئله اشاره میکردم که اون عکس واقعی نبوده.
امروز گچ پام رو خودم و بدون اینکه به کسی بگم باز کرده بودم.
وجودش کلافم کرده بود.
مخصوصاً اینکه شکل راه رفتنم رو کند میکرد.
بابا مهدی با کلی اخم و غرغر پام رو معاینه کرد.
از نظرش مشکلی نداشتم.
شام خورده بودیم و توی سالن دور هم جمع بودیم.
-مهیار، چی شد؟ بالاخره گرفتند اینهایی رو که تهدیدت کرده بودند؟
- آره بابا، پلیس دیروز و امروز همهشون رو گرفته.
مهسان با حسرت گفت:
-پس این یعنی اینکه فردا از اینجا میرید؟
مهیار نگاهی به خواهرش کرد و جواب داد:
- سرشاخهشون مونده. اونی که ازش دستور میگرفتند، تا دستگیری اون هستیم.
به طرف مهیار چرخیدم و گفتم:
- ولی من فکر کردم فردا میریم خونه، همه چی رو جمع کردم.
-نه عزیزم، یه چند روز دیگه هم باید صبر کنیم.
اون شب توی خلوتمون خیلی به مهیار اصرار کردم که برگردیم و اون رو حرفش پافشاری میکرد که خطرناکه و رئیسشون هنوز آزاده و زخم خورده.
میگفت که تو این چند ماه اخیر کلی مدرک بر علیهشون جمع کرده و سرشاخه هم خوب میدونه که اونی که باعث دردسرش شده، مهیار بوده و توی اون باغچه چهارصد متری نمیتونه امنیت من و پسرش رو تضمین کنه.
حتی به زرین خانم و آقا پرویز هم گفته بود که چند روز دیگه به باغچه برگردند.
چارهای غیر از تسلیم در مقابل حرفهاش نداشتم.
-راستی مهیار، اسپرهام تموم شده، فردا یادت باشه که بدم برام بگیری.
با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-مگه چند دفعه حالت بد شده که اسپره تموم شده.
- نگران نشو، به خاطر حال من تموم نشده، شیطنت پویا بوده.
چشم غرهای به پویای خوابیده توی تخت خواب رفت و گفت:
- چرا همون موقع که بیدار بود، نگفتی؟
-آخه دعواش میکردی.
- نباید دعواش کنم؟ چیکار به این چیزها داره؟
-بچه است، کنجکاوی کرده. خودم بهش تذکر دادم. حالا هم اتفاقی نیوفتاده.
- اینقدر طرفداریش رو نکن، لوس میشه.
- اگه یکسره دعواش کنی و جدی باهاش حرف بزنی، مرد بار میاد؟ خودش فهمید که اشتباه کرده. تو بچه بودی هیچ وقت اشتباه نمیکردی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت510 یه هفته از اون روز گذشت و من سعی کردم به اون عکس لعنتی فکر نکنم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت511
چیزی نگفت.
در واقع توی فکر رفت و همونطوری که دراز کشیده بود به سقف خیره شد.
دلم میخواست این سوال رو ازش بپرسم، که دوازده ساعتی که من رو کنار زیرزمین رها کردی، نگرانم نشدی، بعد برای تموم شدن یه اسپره...
ولش کن بهار.
کنار همسر جوونم دراز کشیدم و منم تو فکر رفتم.
فکر عکسی که این روزها مخل آسایشم شده بود و هرکاری هم میکردم، توی تالارِ تو در توی مغزم، قصد گم شدن نداشت.
شب گذشت و سپیده صبح خبر از یک روز جدید داد.
از خواب بیدار شدم.
نبود گچ دور مچ پام حس خوبی رو بهم تلقین میکرد.
بعد از صبحونه اسپرهام رو به مهیار دادم و ازش خداحافظی کردم.
چند ساعت از رفتن مهیار نگذشته بود که دلشوره به دلم افتاد.
نمیدونم چرا، ولی لحظه به لحظه هم بیشتر میشد.
سعی کردم خودم رو مشغول کنم، اما هیچ فایدهای نداشت.
مهگل از صبح به خونه پدرش اومده بود.
پویا با ماهک سرگرم بود و زیاد تو دست و پای من نبود.
مهگل هم تا یه حدودی متوجه بیقراریم شده بود.
گوشی تلفن خونه زنگ خورد.
مامان مهری که اون روز مطب رو تعطیل کرده بود، گوشی رو برداشت و چند دقیقه با تلفن مکالمه کرد.
بعد از قطع گوشی رو به من گفت:
- این آقا پرویز هم اصلا نمیتونه یه جا بشینه. مهیار بهش گفته، یه چند روزی نباشند، اونم با زنش رفتند خونه دخترش. بعد یه روز در میون بر میگرده باغچه، به درختها و حیوونها سر بزنه. خب این چهار تا دونه حیوون رو با خودت میبردی، درخت هم که سر زدن نداره، اینجوریم هی از این سر شهر، به اون سر شهر نمیرفتی. الان هم رفته خونهاشون، چند دقیقه پیش زنگ زده میگه از خونه شما، صدای تق تق میاد. گفتم ولش کن، از اونجا برو بیرون. شاید خطرناک باشه. بلند شده رفته کارآگاه بازی در آورد، فهمیده مهیار برگشته خونه، داره با کیسه بوکس کار میکنه.
مهگل گفت:
- الان زنگ زده بود این رو بگه؟
- آره، مهیار به من گفت گاهی میره خونشون، تو این ده روزی که اینجا بودند، چند باری رفته.
پس چرا به من نگفته بود؟
باید حتماً ازش میپرسیدم، چرا مادرش باید میدونست و منی که همسرشم، نه.
شاید دلشورهام به خاطر همین بود، ولی خونه رفتن مهیار چه ربطی میتونست به اضطراب بیدلیل من داشته باشه؟
چند دقیقهای گذشت که موبایل مهگل زنگ خورد.
-الو، سلام عزیزم!
-نه، غریبه نیست، خودمونیم.
- مهیار هم نیست، با اون چیکار داری؟ زنش اینجاست، بگو بهش بگم.
- فکر کنم رفته خونه خودشون.
-آره، تنهایی.
-چه میدونم. حالا باهاش چیکار داری؟
-وا، همین طوری؟
_ خجالت بکش علی، اون داداشمه. خودت خوشت میاد من در مورد پریا و پروانه اینطوری بگم؟
نگاهی به جای خالی مامان مهری کردم. به خاطر همین مهگل اینقدر راحت حرف می زد.
_ خیلی خب بابا، لازم نیست تو بیای. من خودم برمیگردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت511 چیزی نگفت. در واقع توی فکر رفت و همونطوری که دراز کشیده بود به سق
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت
گوشی رو قطع کرد.
_ علیرضا سلام رسوند. داشت خواهرش رو میبرده برسونه جایی، دلش تنگ زن و بچهاش شده.
خیره خیره نگاهش کردم، که بعد از مکثی ادامه داد:
-حتما باید تا حالا متوجه شده باشی که این دو تا باهم یه اختلافاتی دارند. حرفهای من هم مربوط به همون اختلافات بود.
چیزی نگفتم ولی دلشوره ام بیشتر شد.
بلند شدم و به حیاط رفتم و هوای سرد و آلوده دی رو به ریه هام دعوت کردم، ولی فایدهای نداشت.
کمی توی خونه قدم زدم و با پویا و ماهک بازی کردم، که کاملا بی ثمر بود.
تلفن رو برداشتم و شماره مهیار رو گرفتم، ولی جواب نداد.
چند بار دیگه هم گرفتم، ولی باز هم بی فایده بود.
تلفن رو با حرص قطع کردم.
دلم میخواست گریه کنم.
صدای در خونه اومد.
شالی روی سرم انداختم و با کنجکاوی به در سالن نگاهی کردم.
مهبد برگشته بود.
مثل همیشه با کلی انرژی مثبت و کلی سر و صدا.
خودش رو به جمع ما دعوت کرد و بعد از اینکه یکم سر به سر مهگل گذاشت، رو به من گفت:
- چرا پریشونی زن داداش؟
با فکری که به ذهنم رسید، گفتم:
- آقا مهبد، خیلی خستهای؟
یکم تعجب کرد.
_ چطور مگه؟
_ یه خواهشی ازت دارم. میخوام که من رو ببری خونمون.
لبخندش خشک شد.
نه فقط خنده اون، دست مهگل هم که میرفت، تکهای موز به دهنش بزاره هم توی هوا متوقف شد.
هر دو فقط به من نگاه میکردند.
مهبد که تا حالا دستهاش رو پشت سرش قلاب کرده بود، صاف نشست و به خواهرش نگاه کرد.
مهگل موز تیکه شده رو دوباره توی بشقاب گذاشت و نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ چی شده؟ چرا شما اینجوری هستید؟
همه به مامان مهری نگاهی کردیم و مهبد گفت:
- بهار از من خواسته که ببرمش خونشون.
مامان نگاهم کرد و گفت:
-مهیار که اومد با هم بر میگردید دیگه.
_ مامان خواهش میکنم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. اجازه بدید برم.
مهبد کاملا به طرفم چرخید.
_ ولی، آخه...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-اجازه بدید این ولی رو خودم جواب بدم. اگه مهیار فهمید که براش توضیح میدم. اگر هم رفتم و هیچ اتفاقی نیوفتاده بود، که بر میگردم. ولی حداقل اینکه آروم میشم.
همه ساکت به هم نگاه میکردند.
مهگل رو به مهبد گفت:
- با ماشین اومدی؟
مهبد سری تکان داد.
_خب ببرش.
مهبد متعجب به خواهر بزرگش نگاه کرد، که مهگل ادامه داد:
- وقتی خودش اینطوری میخواد.
موبایل مهگل دوباره زنگ خورد.
تماس رو برقرار کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ الو، علیرضا جان!
_ داری میای اینجا؟
_ پری رو رسوندی؟
_ چرا؟
_ باشه.
گوشی رو قطع کردو رو به مامان گفت:
علیرضا داره میاد اینجا. داشته پریا رو میبرده جایی که گویا پری پشیمون شده و وسط راه پیاده شده. علی هم گفت به عمه بگو شام بذاره که دارم میام اونجا.
با وجود علیرضا دیگه موندن جایز نبود.
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره.
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از در بیرون رفتم. به راه پله نگاه کردم. پشت بوم هم شد جا؟ از پله
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بی حرف تو چشمهام زل زده بود.
آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
-چیزی رو که تو یه نصف روزه میدونی، من یه ماهه میدونم، سپیده هنوز خودش نفهمیده بود که من فهمیدم.
هنوز نگاهم میکرد.
یه قدم جلو رفتم و گفتم:
-سپیده همیشه به ما و چیزهایی که خواستیم احترام گذاشته، همیشه از خودش گذشته به خاطر ما، یه جورایی جور همهامون رو کشیده.
حرف شنیده که کلامی حرف نزده، درکمون کرده، الان اون یه چیزی میخواد که انتظار داره ما درکش کنیم.
کلافه دست توی موهاش کشید و گفت:
-بسه دیگه، برو.
نرفتم و گفتم:
-پرسیدی پنج شنبهها کجا میرفتم، نمیخوای بگم؟
نگاهم کرد و من آروم گفتم:
- با مهراب بودم، رفته بودیم پاتوق دوستهای سعید که سعیدو از سوراخش بکشیم بیرون، راستین میفهمید نمیذاشت برم.
انگشتش رو به سمتم گرفت.
-منم میفهمیدم نمیزاشتم بری. مرتیکه چی با خودش فکر کرده!
ابرو بالا دادم:
-چی فکر کرده؟ این زندگی رو مدیون اونید، یه مقایسه بکن با قبلا، یه نگاه بنداز به خودت، به شکل خوردن و پوشیدنت، به کارت که اینقدر راحته و در آمدش بالاست. به وامی که برات جور کرد، اون خیلی کارها برای این خانواده کرده، تو خونهاش نشستید اونم مفت و مسلم، کار تو و شهرام رو اون پیدا کرده، برای تو و شهرام وام جور کرده اونم بلند مدت، وقتی من ترکیه گیر بودم، هشتاد میلیون تومن برام فرستاد. فکر میکنی این ترک اعتیادو موسسهای که نگار ازش حرف میزنه ایده کی بوده؟ بعد میگی چی فکر کرده!
تو چشمهاش خیره موندم و خیلی محتاط گفتم:
- البته به خاطر ما نبوده، به خاطر دخترش این کارا رو کرده.
نوک انگشتهام رو به هم چسبوندم و جلوی صورتش گرفتم.
-دخترش، میفهمی سالار، دخترش. سپیده دخترشه، ما چه خوشمون بیاد چه نیاد.
با دندونهای به هم چفت شده گفت:
-از کجا معلوم که سپیده دخترشه؟
-قیافهاش، یه نگا بهشون بنداز، همین رنگ چشماشون و فرم صورتشون کافیه ... تازه سپیده یادش نیست، ولی مهراب که خودش میدونه چه غلطی کرده.
نفسهاش تند شده بود و من ادامه دادم:
- سپیده داره شوهر میکنه سالار، یه کاری نکن که بره و پشت سرشم نگاه نکنه. خسته شه و دل ازمون بکنه.
لبهاش رو به هم فشار میداد.
جلوتر رفتم و گفتم:
-نخور حرفو، بگو.
سر بالا داد و به دیوار سیمانی تکیه زد.
-مادرش...
-اسمش شراره است.
نگاهم میکرد و یه چیزی میخواست بگه که نمیگفت، منتظر نگاهش کردم.
-محرم بودن یا ... مهرابو میگم با این زنه ... شراره... یعنی میگم سپیده...
پس دردش حلالزادگی سپیده بود.
-صیغه نامهاشو دیدم. دست مهرابه.
نگاهش رو از من گرفت.
نفسش رو راحت بیرون داد و گفت:
-تا حالا خوشحال بودم یکیمون داره سر و سامون میگیره، ولی...
ساکت شد و چند لحظه بعد گفت:
-درخواست وام دادم برای جهیزیهاش، خودش میگه نمیخوام ولی من نمیزارم دست خالی بره که.
گوشه لبش رو به دندون گرفت و ساکت شد.
من به جاش گفتم:
-سپیده خواهرمونه، شاید همخون نه ولی هم شیره، هم لقمهاست. سپیده امیری، مامانش الهامه ... مامان الهام یه حور خاصی سپیده رو دوست داشت، یه جوری قربون صدقهاش میرفت و بغلش میکرد که من حسودیم میشد.
وقتی هم مریض شده بود نگرانیش فقط سپیده بود، اول سپیده، بعد حسین، بعد بقیهامون.
ما خواهر و برادریم، نه مهراب نه هیچکس دیگه نمیتونن اینو عوض کنن، سپیده همین الان پشت تلفن داشت میگفت، میگفت بهت بگم به خدا همیشه خواهر و برادر میمونیم.
یکم نگاهم کرد و بعد سرش رو تکون داد.
هر دومون کمی ساکت موندیم و اون بود که سکوت رو شکست.
-جهیزیهاشو میخرم، خودم، اون دختر این خونه است، گردنمونه.
سرم رو به تایید تکون دادم، مهراب اجازه نمیداد ولی این حداقل کاری بود که میتونستم برای برادرم انجام بدم.
-تو چی؟ تو میخوای چی کار کنی؟
روی زمین نشستم، زانوهام رو بغل گرفتم.
به کیارش فکر کردم، بچهای که پدر و مادرش رو با هم میخواست.
-یه چیزهایی رو باید درست کنم، به خاطر کیارش.
نگاهش کردم و گفتم:
-یعنی درست کنیم ... چون تنهایی نمیتونم. پشتم هستی؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بی حرف تو چشمهام زل زده بود. آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: -چیزی رو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سپیده
سوپ سرد شده رو توی میکسر ریختم.
گوشه انگشت به سوپ آغشته شدهام رو به دهن کشیدم.
بی مزه بود، نه نمکی، نه ادویهای.
دستور دکترش بود، سوپ ساده و له شده.
انگشتم رو روی دکمه میکسر گذاشتم و شمردم، یک... دو ... سه.
انگشتم رو از روی دکمه برداشتم که متوجه زندایی شدم.
تو یه فاصله کم از من به کابینت تکیه داده بود و به من نگاه میکرد.
به میزان له شدگی مواد توی میکسر نگاه کردم و خواستم که دوباره روشنش کنم که دست زندایی روی دستم نشست.
توی این دو سه روزی که بیمارستان بودم و امروزی که اومده بودیم اینجا، زیاد با مهران روبهرو شده بودم.
عمو جان عمو جان میکرد و هر کاری که از دستش برمیاومد برام انجام میداد.
بی عمو نبودم، بابا اصغر دو تا برادر داشت، ولی جنس عمو گفتنهای مهران متفاوت بود.
اما زندایی بار اولی بود که سعی داشت بهم نزدیک بشه.
نگاهش کردم.
لبخند زد و گفت:
-من اگر میدونستم، حمایتت میکردم.
-دیگه گذشته.
-مونده بودم که چرا بعد از فوت الهام، دلم میخواست تو رو بیارم پیش خودمون. دایم به سید میگفتم.
فشار دستش رو محکمتر کرد.
-نگو خون، خون رو میکشیده.
هنوز رگههایی از عصبانیت تو وجودم سو سو میزد.
-پس چرا این خون منو نمیکشید، چون من اصلا دلم نمیخواست بیام پیش شما بمونم.
فشار دستش کم شد، آروم دستش رو از روی دستم برداشت و گفت:
-شاید چون تو وجودت حس میکردی اونی که مسبب این اتفاقاته منم، اونی که مقصره منم.
انگشتم رو برای بار دوم روی میکسر گذاشتم و تا سه شمردم و رها کردم.
فضای آشپزخونه ساکت شد.
-بعد از ازدواجم سید میخواست تو همون محله بابا یوسف، خونه بگیره، حتی خونه رو هم دیده بود، یه خونه دو طبقه که طبقه اولش مادر خودش و الهام بشینن و بالا هم ما.
تو همون کوچهی مامانم اینا بود. میگفت اینطوری تو هم حواست به مامانت هست.
من بابایوسفو دوست نداشتم، پامو کردم تو یه کفش که نه، مامان منم داره خوب میشه و اینقدری مریض نیست.
سیدم دید من راضی نیستم کوتاه اومد، شاید اونطوری بیشتر حواسم به مهراب بود.
پارچ میکسر رو جدا کردم.
محتویاتش رو توی کاسه خالی کردم و همزمان گفتم:
-دیگه گذشته.
-بعد از فوت مامانم، میخواستم مهراب رو یه جوری بیارم پیش خودم.
میخواستم از اون محله بکشمش بیرون. ولی مهراب پاشو کرده بود تو یه کفش که من اینجا رو دوست دارم.
میگفتم چی اینجا برات دوست داشتنیه که گیر دادی به اینجا...
سکوتش نگاهم رو به سمت خودش کشید.
لبهاش رو به دهنش کشیده بود که با نگاه من رهاشون کرد و گفت:
-گفت کوچه بغلی یه فرشته داره.
-گفتم یه فرشته داره که مال منه، موندم پسش بگیرم.
به سمت صدای مهراب برگشتم.
راه افتاده بود و تا آشپزخونه اومده بود.