eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت11 نگاهم کرد. لب پله نشست. -نوید سر جدت زود بیا... جلوی در بود ولی هر چی از
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 زیر لب زمزمه کرد: -جواب بده دیگه! با حرص به من نگاه می‌کرد. با این حجم از عصبانیتش حرف زدنم اشتباه بود ولی با این حال گفتم: -خودت... موفق به تموم کردن جمله‌ام نشدم، موبایلش رو پرت کرد. -خودم چی؟ با فریادش تو خودم جمع شدم. چشم که باز کردم موبایل رو دیدم که به دیوار کوتاه آشپزخونه خورده بود و افتاده بود. به صفحه سیاهش و خط‌هایی که از شکسته شدن شیشه موبایل می‌گفت نگاه کردم. با یکی دو تا قدم خودش رو بهم رسوند و باز فریاد زد: -خودم چی؟ تو خودم جمع شدم. -مایه دردسری، عین بختک افتادی به جونم، اون از دیشبت اینم از الانت...خودم چی؟ هان ...خودم چی... برای دفاع از خودم دستهام رو روی سرم گذاشتم. ترس داشت، مردی با این حجم از عصبانیت ترس داشت. پاهاش رو دیدم که یک قدم ازم فاصله گرفت. صدای نفس سنگینش رو هم شنیدم. دستم رو از سرم جدا کردم تا فاصله‌اش رو بهتر ببینم. هنوز ترسم سر جاش بود که فاصله‌اش رو باهام صفر کرد. فرصت سپر شدن دستهام رو نداشتم. کوله‌ام رو کشید. بند کوله هنوز دستم بود و با کشیده شدنش من هم ایستادم. تو چشم‌هام براق شد. -خودم چی؟ آب دهنم رو قورت دادم. چی می‌گفتم! کلا یادم رفته بود قرار بود چی بگم. اشک خشک شده گوشه چشمم جوشید. -هیـ...هیچی! ابروش بالا رفت و خواست حرفی بزنه که صدای زنونه‌ای از کنار در اومد: -پسرم صلوات بفرست. این صدای زن همسایه بود، خانم توکلی. نگاهش روی اشکم بود. ازم فاصله گرفت و به توکلی که سرش رو از در باز هال تو آورده بود نگاه کرد. فقط توکلی نبود، چند نفر دیگه هم بودند. کوله توی دستش رو وسط هال پرت کرد. وسیله‌هام از زیپ خراب کوله بیرون ریخت. به عقب چرخید و تا نزدیکی در رفت. برگشت. انگشتش رو به سمتم گرفت. -تا نیومدم از در این خونه پاتو بیرون نمی‌زاری. از کنار توکلی و جمعیت جلوی در رد شد و رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت694 سفره ناهار رو جمع کردم و مشغول تدارک شام شدم. زن عمو، عمه و حتی زری
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 شب خیلی خوبی بود. با اینکه خسته شده بودم، خیلی بهم خوش گذشته بود. آخر شب شد و همه رفتند. فردا صبح هم مهمونهای شیرازیم راهی شدند و اصرار من هم برای بیشتر موندن فایده‌ای نداشت. بنفشه باید مدرسه می‌رفت و حسام به شدت به درس بنفشه حساسیت نشون می‌داد. آخرین لحظه زن‌عمو بهم نزدیک شد و پاکتی رو به سمتم گرفت. - توی این، یه کارت بانکی با رمزشه. پولیه که عموت برای جهیزیه‌ات به من سپرده بود. همه‌اش توی این کارته. می‌خواستم دیشب بهت بدم، ولی هم اینکه تنها نمی‌شدی و هم اینکه گفته بودی شوهرت چیزی از شکل خرید جهیزیه‌ات نمی‌دونه. پاکت رو گرفتم و ممنونی گفتم. زن عمو درمونده نگاهم کرد و آروم گفت: -بهار حلالم کردی دیگه! با لبخند گفتم: -آره دیگه، از ته دل حلالت کردم. شما چطور، شما هم من رو حلال کردی؟ - تو که کاری نکردی؟ - چرا خب، گاهی هم من شیطنت می‌کردم. حسام از پشت سر مادرش آروم گفت: - مثلا همون هویج پلو. نیمچه لبخندی زدم و گفتم: -تو هم با اون هویج پلو برام کم نزاشتی. کنار مادرش ایستاد و لب زد: - یادت باشه اومدی شیراز یه دفعه درست کنی، واقعا خوشمزه بود. مامان دوست نداشت، من دوست داشتم. با حس دستی پشت کمرم و سرچرخوندم، طبق انتظارم مهیار بود. رو به حسام گفت: -بازم تشریف بیارید، این بار که خیلی کم موندید. حسام جواب داد: - من خواهرم مدرسه می‌ره، فقط تعطیلات می‌تونیم بیایم. این دفعه دیگه شما تشریف بیارید. من جواب دادم: - بنفشه خونه عمه فروزانه، به شما چی کار داره؟ - من می‌برمش و میارمش. -مگه سرویس نداشت؟ - نه دیگه، خودم ببرم و بیارمش خیالم راحت‌تره. در مورد راننده سرویسشون تحقیق کردم، از سوابقش خوشم نیومد. مهیار دستش رو به حالت تایید به بازوی حسام زد و گفت: - آدم باید مواظب ناموسش باشه، مخصوصا اگه اون ناموس خواهر زن من باشه. هر دو مردونه لبخند زدند و من وجود دو تا شاخ رو روی سرم حس کردم. دست دادند و با هم خداحافظی کردند. منم خداحافظی کوتاهی با زن عمو و عمه و یه خداحافظی طولانی پر از بوسه با بنفشه کردم. سوار ماشین شدند و حسام ماشین رو به حرکت درآورد و به طرف در بزرگ حیاط حرکت کرد و در عرض چند دقیقه از جلوی چشمهام محو شد. با رفتنشون غم به دلم نشست. دلم می‌خواست بیشتر می‌موندند. دست پویا رو گرفتم و به سالن برگشتم. پویا با اخم نگاهم کرد و گفت: -من رو بیشتر دوست داری یا بنفشه رو؟ لبخندی به حسادتش زدم و گفتم: معلومه، تو رو. - آخه همه‌اش اون رو بوس می‌کنی. - خب بیا تو رو هم بوس کنم. به طرفش رفتم. هولم دادو اجازه نداد که ببوسمش. با اخم و ناراحتی به اتاقش رفت و در رو هم محکم به هم کوبید. مهیار وارد سالن شد. - صدای چی بود؟ - حسادت پسرت. - به بنفشه حسودی کرده؟ سر تکون دادم. مهیار همون طور که روی مبل می نشست گفت: -اونجور که تو قربون صدقه اون می‌ری و با احساس بغلش می‌کنی، منم حسودیم شد، پویا که بچه است.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت695 شب خیلی خوبی بود. با اینکه خسته شده بودم، خیلی بهم خوش گذشته بود.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 خندیدم و کنار مهیار نشستم. به شیرینی‌های محلی که عمه لحظه آخر بهم داده بود، نگاهی کردم و سرم رو به مبل تکیه دادم. به طرف مهیار سرچرخوندم و آروم گفتم: - دیدی باهاشون نرفتم! بیخودی اضطراب داشتی. چونه‌ای بالا داد و با لبخند گفت: -کی اضطراب داشت؟ من؟ می‌رفتی هم خیالی نبود. سرم رو از مبل برداشتم و به چهره‌اش که حالتی مضحک گرفته بود، نگاهی متعجب کردم. بعد از حدود دو روز حالش بهتر شده بود و از اون اضطراب قبل خبری نبود. لبخند کجی زدم و گفتم: - اگه برات خیالی نیست، حسام هنوز خیلی هم دور نشده. کافیه یه زنگ بزنم، به سرعت بر می‌گرده، می‌دونی که! بلند شدم که دستم رو کشید. افتادم تو بغلش. - بشین دیگه، چرا اینقدر زود بهت بر می‌خوره؟ سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم. چهره‌اش از حالت خنده خارج شد. -بهار،می‌دونستی الان ثروت تو از من بیشتره؟ -منظورت اون باغه؟ سر تکون داد. تو دلم گفتم( این عمه فروزان، با این همه مال و داراییش، اون موقعی که باید بهم کمک می‌کرد، نکرد. اصلاً تا همین چند وقت پیش هیچ کس نمی‌دونست که این همه ثروت داره، حالا چطور یه دفعه متحول شده، نمی‌دونم.) ولی به زبون آوردم: -شاید ندونی، مال دنیا تنها چیزیه که من بهش هیچ اهمیتی نمی‌دم. - یه بار دیگه هم گفته بودی، ولی من فکر می‌کردم تو هم مثل بقیه‌ای و فقط شعار می‌دی. لبخند زدم و گفتم: - ولی یه چیزی هست که یکی بهم هدیه داده و من خیلی دوستش دارم. سوالی نگاهم کرد و من ادامه دادم: - یه دوچرخه، که یه آقایی تو اوج مهربونیش بهم هدیه داد. با یه لبخند عمیق تر نگاهم کرد. -راستی، دیروز تو آشپزخونه با حسام چی می‌گفتید؟ یه کم فکر کرد و گفت: - اون موقع که مامانش اومد و خوشحال بود که پسرش عاشق شده. - آره. -حرف مردونه بود. با چشمهای گرد نگاهش کردم و کش دار اسمش رو صدا کردم. خونسرد جوابم رو داد: - چیه؟ مگه تو و مهسان یک سره سرتون تو گوش همدیگه است من پرسیدم چی بهم می‌گید. پس تو هم نپرس، چون مردونه بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت696 خندیدم و کنار مهیار نشستم. به شیرینی‌های محلی که عمه لحظه آخر بهم د
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 روزها پشت سر هم طی می‌شدند و من دوباره توی خونه حبس شده بودم. تنها فرقش با روزهای قبل وجود موبایلی بود که شارژ داشت و من گاهی می‌تونستم باهاش با مهسان صحبت کنم. تلاشم هم در مورد راضی کردن مهیار برای مراجعه به مشاور و روانپزشک کاملاً بی نتیجه بود. اضطراب‌ها و عصبانیت‌های گاه و بیگاه مهیار همچنان ادامه داشت و گاهی حتی به اوج می‌رسید و من کاملاً در مقابلش درمونده شده بودم. خواستگار مهسان اومده بود و مهسان یه هفته مهلت خواسته بود تا فکر کنه. مهسان هم حسابی کلافه و سر در گم بود و این از صداش و شکل حرف زدنش مشخص بود. با پویا مشغول بازی بودم که زیر دلم به شدت درد گرفت. چند لحظه یه جا نشستم تا شاید آروم بشه، اما نشد. یه مسکن خوردم و نیم ساعتی صبر کردم، ولی باز هم آروم نشد. دردش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و هر کاری که لازم بود انجام دادم، ولی فایده‌ای نداشت. دیگه حتی از جام تکون هم نمی‌تونستنم بخورم. یواش یواش زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و روی مبل نشستم. پویا با نگرانی کنارم ایستاده بود و آروم آروم با دست‌های کوچیکش موهام رو نوازش می‌کرد. - پویا جان، می‌ری موبایلم رو بیاری؟ پویا سریع رفت و موبایلم رو آورد. شماره مهیار رو گرفتم و تماس رو وصل کردم. - به به! سلام، خانم خانما. دردمندانه لب باز کردم: - سلام مهیار جان. - چیزی شده بهار چرا صدات اینجوری شده؟ لحن صداش نگران شده بود. دوباره لب باز کردم: - می‌تونی بیای خونه؟ - چی شده؟ - الان یه دو ساعتیه که زیر دلم درد می‌کنه، هرکاری کردم آروم نشد. نمی‌تونم دیگه تحملش کنم. - من نیم ساعت پیش به تو زنگ زدم، تو خوب بودی! - اون موقع هنوز اینقدر درد نداشتم. قرص خورده بودم منتظر بودم ببینم خوب می‌شم یا نه. نمی‌خواستم دل تو شور بیوفته. - خیلی خب، الان می‌رم دنبال بابا. -نه مهیار، دنبال بابات نرو، به مامانت بگو بیاد. - چرا به مامان؟ - فکر می‌کنم مشکل زنونه باشه. - نکنه حامله‌ای؟ - مهیار یه چیزی می‌گی! آخه از علائم بارداری شکم درده! -گفتم شاید باشه. - تو رو خدا، هر کاری می‌کنی فقط زود باش. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم . -باشه، باشه، خداحافظ. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت697 روزها پشت سر هم طی می‌شدند و من دوباره توی خونه حبس شده بودم. تنه
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 گوشی رو قطع کردم. یه بازی آوردم و موبایل رو به پویا دادم تا سرگرم بشه. کوسنی مبل رو بغل کردم و تو خودم جمع شدم. دیگه از درد به گریه افتاده بودم که در خونه باز شد. مطمئن بودم که مهیاره. صدای بهار بهار گفتنش تو خونه پیچید. با صدای ضعیفی اعلام حضور کردم. چند لحظه بعد جلوی مبل زانو زد و به چهره دردمندم خیره شد. - گریه کردی؟ خیلی درد داری؟ چشمهام رو باز و بسته کردم و در واقع بهش جواب مثبت دادم. بلند شد و گفت: - الان برات کیسه آبگرم میارم. همه انرژیم رو جمع کردم و گفتم: -مامان کو؟ - خواستم برم دنبالش، گفت با مهبد میاد. الان دیگه باید برسه. به طرف آشپزخونه رفت و چند دقیقه بعد با کیسه آب گرم برگشت. کیسه رو روی شکمم گذاشت. تو خودم جمع شدم. مهیار موبایلش رو درآورد. یه کم انگشتش رو روش جابه جا کرد و بعد کنار گوشش گذاشت. - الو، مامان کجایی؟ -باشه، اومدم، اومدم. گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت: - تا یه دقیقه دیگه دم درن. به سختی نشستم. -بگیر بخواب دیگه! -مگه نمی‌گی مهبد هم میاد! سعی داشتم بلند شم که از زمین کنده شدم. یه لحظه بهم شوک وارد شد، ولی بعد خودم رو روی دست‌های مهیار دیدم. چشمهام رو بستم و خودم رو به زور بازوی همسرم سپردم. با حس فرود اومدن، چشم باز کردم. توی اتاق خواب بودم و روی تخت. از درد دوباره چشمهام رو بستم. صداها رو می‌شنیدم. قدم‌های مهیار دور شد و در سالن باز و بسته. یک دقیقه بعد باز صدای باز و بسته شدن در سالن و بعد صدای مهیار که نزدیک می‌شد. - مامان، رنگ و روش شده عین گچ دیوار. وقتی رسیدم داشت از درد گریه می‌کرد. با قرار گرفتن سایه‌ای روی سرم چشم باز کردم و چهره مامان مهری رو دیدم. دستی به سرم کشید و گفت: - بهار جان، دقیقاً کجا درد می‌کنه. با دست نقطه درد رو نشون دادم. دستش رو روی جای دست گذاشت و کمی فشار دادو لب زد: - اینجا؟ بعد یه تعداد سوال ازم پرسید و من به سختی جواب دادم. برگه‌ای از توی کیفش درآورد و یه چیزی روش نوشت. برگه رو به طرف مهیار گرفت و گفت: -برو این رو بگیر و بیار. -مامان چی شده؟ -زنت داره درد می‌کشه. اول آروم بشه. بعد می‌ریم سراغ علتش. این مسکنه، سریع بگیر و بیار. با این حرف مامان، مهیار رفت و مامان با تلفنش مشغول شماره گیری شد. - الو، سلام خانم دکتر. -قربانت ممنون، یه وقت می‌خواستم برای فردا صبح. - نه، عروسم یه مشکلی پیدا کرده. - یه چیزایی حدس می‌زنم، ولی فکر می‌کنم باید شما هم معینه‌اش کنید. - یه کاریش بکن. -ساعت نه صبح، باشه. خیلی لطف کردید. -خداحافظ. مامان کیسه ی آب گرم رو روی شکمم گذاشت. خیلی دلم می‌خواست بدونم مشکلم چیه و مامان چی حدس زده بود، ولی درد توانم رو گرفته بود. پونزده دقیقه طول کشید تا مهیار برگشت. یه آمپول دست مامان داد و مامان بعد از یه دقیقه به من تزریقش کرد. - الان آروم می شی. - مهیار با لحنی نگران رو به مامان گفت: - مامان، حالا می‌گی بهار چی شده؟ - من به صورت تخصصی نمی‌تونم چیزی بگم. چون بهار باید کامل معاینه بشه. من همینطوری بدون وسایل نمی‌تونم معاینه‌اش کنم. در ضمن من ماما هستم نه متخصص زنان. همینطوری تجربی می‌تونم حدس بزنم، ولی چیزی بهتون نمی‌گم تا دکتر نظر بده. برای فردا صبح ساعت نه براش وقت گرفتم، از یکی از آشناهام. مهیار، یک دقیقه هم نباید این ور اون ور بشه. چون داره بدون نوبت ویزیتش می‌کنه. متوجهی؟ - آره مامان، فقط آدرسش رو بده. -امشب بیایید بریم خونه ما. فردا خودم باهاتون میام. -باشه، ولی حال بهار آخه خوب نیست. - تا تو یه چایی بهمون بدی بخوریم، حال بهار هم بهتر می‌شه. مامان و مهیار از اتاق خواب بیرون رفتند و چند دقیقه بعد دوباره مهیار به اتاق برگشت. دستم رو گرفت و کنارم نشست. دستم که توی دستش بود آرامش داشتم. مامان راست می‌گفت، لحظه به لحظه بهتر شدم. به طوری که تا نیم ساعت بعد هیچ خبری از درد نبود. مامان چند تقه به در زد و وارد اتاق شد. - بهتری بهار جان؟ -ممنون بهتر شدم. رو به مهیار گفت: -چایی که خودمون برای خودمون ریختیم. حداقل پاشو وسایل آماده کن، که بریم. بابات زنگ زده نگران شده، می‌خواست بیاد اینجا. بهش گفتم دارید میای خونه ما. آروم گفتم: - پویا چیکار می‌کنه؟ -داره با مهبد کشتی می‌گیره. از تخت پایین اومدم و به کمک مهیار آماده شدم. لباس راحتی برداشتم و بعد از احوالپرسی با مهبد راهی خونه پدر شوهر شدیم.
😍عشق😍یعنی واست داستان تعریف کنه تا خوابت ببره! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم🫀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
باید خیلی قوی باشیم هنوز خیلی کار ها مونده که نکردیم! خیلی ذوق ها مونده که نداشتیم! خیلی قهقهه ها مونده که نزدیم! باید خیلی امید داشته باشیم به اینکه به زودی خزون زندگی تموم میشه... و تو بهار باز جوونه میزنیم، رشد می کنیم ... ╭☆
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت12 زیر لب زمزمه کرد: -جواب بده دیگه! با حرص به من نگاه می‌کرد. با این حجم
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 با رفتنش اشکم رو پاک کردم. توکلی به خودش اجازه ورود داد. جلو اومد. یکم نگاهم کرد و گفت: -پیش میاد دخترم. به کوله افتاده روی زمینم نگاه کردم. تاجم از توش بیرون اومده بود و روی زمین افتاده بود. به سمتش رفتم و کنارش نشستم. تاج رو برداشتم، از دو جا شکسته بود. اشکم پایین اومد و هق هقم بلند شد. این تاج رو قرار بود روز نامزدیم روی سرم بزارم و حالا سه تکه شده بود. صدای توکلی از بالای سرم اومد. -اون درست می‌شه...آب قندی چیزی برات بیارم؟ سر بالا دادم و لب زدم: -تنهام بزارید. صدایی ازش نیومد. نگاهش کردم. نگاه از من گرفت و به جمعیت جلوی در گفت: -بریم دیگه... بریم...جوونن دیگه، دعواشون شده بود. صدای زمزمه‌ها رو می‌شنیدم. -حالا واقعا زنشه؟ -چه می‌دونم! -زنشه که دعواشون شده دیگه، تاج عروسیشم طفلک شکست. -از اون تاجا همه جا می‌فروشن. -مرض که نداره بره تاج بخره، لابد یه خبری هست... -چقدرم خوشگله دختره، عین پنجه آفتابه... با بسته شدن در صداها هم قطع شد. به تاج سه تکه توی دستم نگاه می‌کردم. زنجیر بیرون اومده از کوله رو هم بیرون آوردم. کمی به هر دوشون نگاه کردم و همونجا کنار کوله‌ام دراز کشیدم. چشمهام رو بستم. کاش می‌شد بخوابم و وقتی بیدار می‌شدم، برمی‌گشتم به... چشم باز کردم، برمی‌گشتم به کی؟ به روزی که اولین بار حسام رو دیدم و اون دستم رو گرفت و گفت که برادرمه؟ یا جلوتر... وقتی که حامد موهام رو نوازش کرد و صورتم رو بوسید و گفت که دلم می‌خواد باهاش برم ایتالیا یا نه؟ یا کمی جلوتر... وقتی که بهار و مهیار اجازه دادند که تو خونه‌اشون بمونم تا درسم تموم بشه؟ نه، نه... یکم عقب‌تر... روزی که عاشق شدم!
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت13 با رفتنش اشکم رو پاک کردم. توکلی به خودش اجازه ورود داد. جلو اومد.
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 تاج روی توی دستم لمس کردم. تیزی شکستگیش رو روی انگشتم حس کردم و صدای محیا رو به وضوح می‌شنیدم. -بنفشه، تا سوت زدم جمعش کنا، من نمی‌تونم داداشتو بپیچونم. گوشه مقنعه سورمه‌ای رنگش رو تا زدم. صورتش رو بوسیدم. -قربونت برم، یه دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه، حواست باشه که اگر لو برم باید با مدرسه خداحافظی کنم. -برو، منتظرته اونم ... فقط خوراکیا نصفا. لبخند زدم و سر تکون دادم. به پسری که قطعا ده دقیقه‌ای معطلم شده بود نگاه کردم. یک قدمی جلو رفتم که صدای محیا نگاهم رو از سینا گرفت. -این بار نقشه بچه گربه استا، حواست هست که! دستم رو به معنی باشه تکون دادم و به سمت سینا دویدم. من می‌دویدم و اون سنگین و با لبخند جلو اومد. با ذوق سلام دادم. لبخند زد و جوابم رو با علیکی داد. -گفتی زنگ آخر ورزش دارم گ، می‌پیچونم... الان نیم ساعته دختر! -ناظم مدرسه عین اجل معلق تو حیاط رژه می‌رفت. به خدا نشد...حالا خودت خوبی؟ به کیسه پارچه‌ای توی دستش نگاه کردم و پرسیدم: -حالا سوپرایزت چی هست؟ ارزش این همه استرس منو داشت یا نه. سر تکون داد. -داشت. کیسه مشمایی رو جلو آورد و لب زد: -باید ببینیم عروس خانم می‌پسنده یا نه. با کنجکاوی به کیسه نگاه می‌کردم. کوله‌ام رو از این دوش به اون دوشم منتقل کردم. تو دلم ذوق داشتم و به لبم لبخند. گوشه بَراق و پر از نگین سوپرایزش رو از کیسه بالا آورد. چشمهام برق زد. لبخندم پهن‌تر شد. بی طاقت پرسیدم: -این چیه؟ جوابم رو نداد، به جاش اون شی براق رو کامل از کیسه بیرون کشید. -تاج عروس ... خوشگله! بی اختیار برای گرفتنش دست دراز کردم. -خیلی خوشگله، از کجا آوردیش؟ -دزدیدمش. تاج بین دست من و اون بود که با این حرفش لبخندم محو شد و با تعجب به حالت چهره‌اش نگاه کردم. با دیدن لبخند بدجنسش چشم غره‌ای حواله‌اش کردم. بلندتر خندید. -‌دیوونه‌ای دیگه، آخه من و دزدی!
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت14 تاج روی توی دستم لمس کردم. تیزی شکستگیش رو روی انگشتم حس کردم و صدای محی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 با لذت به تاج عروس خیره شدم. روی سرم تصورش کردم. زیبا می‌شدم. قطعا این تاج روی موهای طلایی رنگ من بی نظیر می‌شد. صدای زنگ مدرسه اومد. زنگ مدرسه تازه خورده بود، به محیا نگاه کردم. حواسش به کوچه مدرسه بود و هنوز علامت نداده بود. سینا گفت: -مامان از سلیمانیه آورده. نگاه از برق نگین‌های تاج گرفتم و به چشمهای قهوه‌ای رنگش دادم. -قبلا گفته بودی با بابات رفتن کردستان عراق ... حالا تو رفته بودی کرمانشاه یا خاله اومده شیراز؟ -من رفته بودم کرمانشاه. اخم کردم. -نگفته به من رفتی؟ خیلی نامردی! -اخم نکن دیگه! ببین خاله‌ات برات چی آورده. نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: -برای من آورده؟ یعنی بهت گفت اینو ببر بده به بنفشه؟ -نه خب ... گفت گرفتم برای عروسام، یکی برای خانمِ خوشگل من، یکی هم برای زن زشت سهیل. خندید، منم خندیدم. به تاج توی دستم اشاره کرد و گفت: -فقطم این نیست، کلی چیز میز گرفته، پارچه، لباس، دمپایی، همه هم برای عروسای گلش ... من از این خوشم اومد و کش رفتم که بدمش به تو... اول و آخرش مال خودمی دیگه! دوباره به تاج نگاه کردم. توی دلم قند آب می‌کردند. -حالا کی میایید خواستگاری؟ -عجله نکن، کار و بارم یکم باید ردیف ... صدای سوت، از سر کوچه حرف سینا رو ناقص گذاشت و نگاهم من رو به سمت خودش برد. سوت محیا نشونه اومدن حسام بود. قلبم شروع به زدن کرد. -من دیگه برم، حسام اومد. -این داداش توئم شورشو در آورده‌ها، دخترخاله پسرخاله مگه باید اینجوری همو ببینن؟ فامیلیم مثلا! قدمهام رو عقب عقب برداشتم. -برو سینا، برو نبینت. تسلیم شد. دست برام بلند کرد. به تاج نگاه کردم و خیلی سریع توی کوله‌ام چپوندمش.