eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت359 دایی مرتضی خیلی زود فهمید که از من براش آبی گرم نمی‌شه. شماره‌ای ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سر و صدای توی راه پله دست زن‌دایی رو که به نیت دست من حرکت کرده بود، ساکن کرد. نگاه هر دومون به سمت در هال رفت. صدای دایی ممد می‌اومد و صدای پس‌زمینه‌اش صدای مهراب بود. -مهرابه؟ قطعا خودش بودـ اونطور با عجله رفته بود و یک ساعته این طور پر سر و صدا برگشته بود. زن‌دایی از جاش بلند شد. چادر سفیدش رو برداشت. همزمان که بازش می‌کرد و روی سرش می‌انداخت، به سمت در رفت. از جام بلند شدم. قبل از رسیدن زن‌دایی به در، در باز شد. دایی ممد توی هال سرک کشید و گفت: -کلید زیرزمین رو بده؟ زن‌دایی سر جاش ایستاد و گفت: -مهراب می‌خواد؟ صدای مهراب از پشت سر دایی اومد. -زود باش آبجی، کار واجبه. زن‌دایی گفت: -دیروز بود یا پریروز، گرفتی ازم دیگه ندادیش که! در رو باز کرد و پا توی خونه گذاشت. روسریم رو سریع از روی گردنم بالا کشیدم. اصلا حواسش به من نبود. به خواهرش نگاه کرد و گفت: -دادما! و قبل از اینکه زن‌دایی چیزی بگه از در خارج شد. صدای تق و تق بالا رفتنش از پله‌ها فضا رو پر کرد. صدای دایی مرتضی از کمی اون طرف تر از پشت در اومد. -چش بود این؟ یهو عین جن زده‌ها پرید تو. دایی ممد گفت: -یه دو روز اینجا بمونی عادت می‌کنی. تا جلوی در رفتم. دایی مرتضی گفت: -بابا این زن گرفتن براش از اوجب واجباته. نگاهش رو از مسیر رفتن مهراب گرفت و به ما نگاه کرد: -من دیگه برم، یه چند جا کار دارم ولی اگر مزاحم نیستم شب برگردم. زن‌دایی با خوشرویی گفت: -قدمتون روی چشم، کاش مرضیه جان رو هم با خودتون می‌آوردید. - حالا ایشالا دفعه بعد. دایی به من نگاه کرد و گفت: -دایی جان، اگر چیزی یادت اومد، هر ساعتی از روز، زنگ بزن بگو، باشه؟ سرم رو ریز تکون دادم. مهراب از پله‌ها پایین اومد. پله‌ها رو جوری دو تا یکی می‌کرد که هر لحظه منتظر حادثه‌ای بودم. مستقیم به سمت حیاط رفت. دایی ممد و دایی مرتضی رفتنش رو نگاه کردند و آهسته و آروم به سمت حیاط رفتند. به زن‌دایی نگاه کردم. لبخند زد و گفت: -دلت میاد بگی بهشون اعتماد نداری؟ به زن‌دایی زل زده بودم و کلی حرف برای گفتن داشتم ولی فقط نگاهش کردم. اعتماد نداشتن ربطی به دل نداشت. اتفاقی بود که طی سالها و روزها تجربه به دست می‌اومد. تجربه می‌گفت دایی مرتضی تا وقتی که بهش برنخوره، هر کاری برات می‌کنه، ولی جایی که حس بی‌احترامی و بی‌حرمتی و ندیده شدن بهش دست بده، پشتت رو خالی می‌کنه و می‌ره. این موضوع رو بارها دیده بودم و شنیده بودم. نمونه بارزش هم کنار گذاشتن خواهرش الهام بود، وقتی که اصرار با ازدواج با اصغر امیری داشت، اونم بدون در نظر گرفتن نظر اون. تازه، دایی نمی‌تونست از سحر محافظت کنه، شاید سالار رو راضی می‌کرد و حسین رو هم ادب، ولی سعید مثل یه سگ هار گرسنه تو کمین بود و در مقابل اون نمی‌تونست مراقب سحر باشه. ورود مهراب از در نیمه باز خونه نگاهم رو به سمت خودش کشید. یه جعبه نسبتا بزرگ توی دستش بود. به خواهرش نگاه کرد و بعد به من. جعبه رو جلوم زمین گذاشت. زن‌دایی معترض گفت: -با کفش اومدی تو! - بی‌خیال آبجی. بیا بگو اون یکی جعبه بنفشه رو کجا گذاشتی. زن‌دایی بی‌خیال نشد. -پاشو برو ببینم، می‌گه بی‌خیال! ما اینحا نماز می‌خونیما. مهراب اخم کرد و گفت: -حالا دقیقا همین جلوی در نماز می‌خونید؟ ای بابا! بیا اون جعبه رو بهم بده. زن‌دایی چپ چپ به برادرش نگاه کرد و به سمت در رفت. مهراب موبایلش رو به سمتم گرفت و گفت: -شونزده، بیست و سه. به موبایل اشاره کرد. -رمزشه، در این جعبه رو باز کن و از یکی از بطری‌ها عکس بگیر، اسم بطری و مشخصاتش واضح باشه. موبایل رو گرفتم و اون خیلی سریع رفت. کمی به جعبه و کمی به صفحه موبایل نگاه کردم و بالاخره با رمزی که گفته بود، بازش کردم. پس زمینه گوشیش ساده بود. تو اپلیکیشن‌هاش دنبال دوربین گشتم و لمسش کردم. جلوی جعبه روی زمین نشستم. درش رو باز کردم و با کلی قوطی کوچیک مواجه شدم. یکیشون رو برداشتم. متنش فارسی نبود. طوری که خواسته بود عکس رو گرفتم. صداش از توی حیاط می‌اومد. -خیلی واجبه آبجی، پیداشون کن. روی عکس گرفته شده که به شکل دایره کوچیک کنار صفحه بود زدم، می‌خواستم از کیفیت عکس مطمئن بشم. عکسی که گرفته بودم خوب بود. ناخواسته انگشتم روی صفحه کشیده شد و عکس قبلی روی صفحه اومد. به عکس ناواضحی که از چند تا دختر گرفته شده بود، نگاه کردم. دخترها تیپ و قیافه‌ای معمولی داشتند، گوشه خیابون بودند و اصلا حواسشون به دوربین نبود. نگاهم روی بطری ناشناخته توی دستم موند. این مهراب چه کاره بود؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍁 🍁 گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست
⚽🌹🦜♥️Ⓜ️ در دنیای امروز سه نوع آدم وجود دارد مسموم کننده ها یعنی کسانی که دلسردتان میکنند و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید.... سر به راه ها یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است. آنها بفکر نیازهای خودشان هستند. کار خودشان را میکنند و هرگز برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن. الهام بخش ها یعنی کسانی که پیش قدم میشوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آنهارا بالا ببرند و به آنها الهام ببخشند...
🍁 🍁 کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم
#د دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت360 سر و صدای توی راه پله دست زن‌دایی رو که به نیت دست من حرکت کرده بود،
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 در بطری رو باز کردم و روی کف دستم کجش کردم. دو تا قرص روی دستم افتاد. به داخل بطری که هنوز پر از قرص بود نگاهی کوتاه انداختم و بعد به قرص‌های روی دستم. ورود یهویی مهراب نگاهم رو بالا کشید. به دستم و بطری نگاه کرد. اخم کردنش رو دیدم. جعبه توی دستش رو روی زمین گذاشت. قیافه‌اش یه طوری شده بود. شکل نگاهش هولم کرد تا خواستم واکنشی نشون بدم، بطری رو به ضرب از دستم گرفت و به حالتی شبیه فریاد گفت: -چی کار داری می‌کنی؟ بهم برخورد. دو تا قرص رو روی زمین انداختم. روی زانوش نشست و هر دو قرص رو برداشت. با اخم نگاهم کرد. مگه چی کار کرده بودم؟ دو تا قرص بود دیگه! مثل خودش اخم کردم و موبایل رو روی بطری‌های توی جعبه انداختم. از جام بلند شدم و گفتم: -داشتم عکس می‌گرفتم، خودتون گفتید، اعتماد ندارید چرا موبایل و اموالتون رو می‌زارید دم دستم! به آنی پشیمون شد. پشت بهش کردم و به سمت اتاق خواب قدم برداشتم. بغض به گلوم چنگ زد. اسمم رو صدا زد. -سپیده! از لحنش مشخص بود که پشیمون شده و اون واکنش یه واکنش لحظه‌ای بوده. یه بار دیگه صدام زد: -سپیده! صدای زن‌دایی رو شنیدم. -بیا، پیداش کردم. جلوی در اتاق خواب ایستادم. چقدر بدبخت بودم که از تنهایی توی این اتاق می‌ترسیدم. برگشتم و به مهرابی که به جعبه بنفش توی دستش خیره بود نگاه کردم. سر بلند کرد و تو چشم‌هام خیره شد. می‌خواست حرفی بزنه، اما نزد. کمی بهم خیره موند و با سرعت از در خارج شد. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بعد تو دل بردن و عاشق شدن در کار نیست از غزل گفتن برای جنس زن، در کار نیست بی تو چیزی از من و قلبم نمی ماند بجا هرچه دارم می رود بعد از تو ، من در کار نیست ای دلیل شعرهای ناب بعد از رفتنت در سکوتم غرق خواهم شد ،سخن در کار نیست باغ سرسبز دلم ویرانه گردد بعد تو نغمه خوانی های بلبل در چمن در کار نیست غصه می گیرد سراپای من و شعر مرا شعر خواندن بعد تو در انجمن در کار نیست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎
🌊 قطب جــهانی همه را روبه توست جز که به گــرد تــو دواریم نیست خویش من آنســـت که ازعشق زاد خوشترازاین خویش وتباریم نیست 🖋
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم. بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد. _دیگه درد و تب ندارید _نه روی زخمتون کامل بسته شده؟ _بله. چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست. _بلند شو برو تو اتاق. سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم. _شاید هنوز سوال داشته باشن. نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت _برو تو اتاق. نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم. ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم. https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صور
دکتر میاره خونه اش به زن اش نگاه میکنه غیرتی میشه و...😡😡😡 ♨️💯 ♨️ این همون رمانه که تو کمتر از یک ماه تمام رمان خون ها رو جمع کرده کانالش😎
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت361 در بطری رو باز کردم و روی کف دستم کجش کردم. دو تا قرص روی دستم اف
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 زندایی با خوشرویی به سمت عمه اومد و خم شد. عمه نگاهی کلی به ظرف میوه انداخت و با برداشتن یه نارنگی درشت گفت: - بشین مهدیه خانم، نیومدم اینجوری مزاحم باشم. زن‌دایی اختیار داریدی گفت و ظرف میوه رو کمی چرخوند و گفت: - کیوی، سیب؟ عمه سر بالا داد و نارنگی روی پیش دستی جلوش گذاشت. -دستت درد نکنه! زن‌دایی ظرف رو جلوی من گرفت. بدون اینکه حواسم باشه یه خیار برداشتم و تشکر کردم. زن‌دایی ظرف میوه رو روی مبل گذاشت و نشست. با همون لبخندی که رو لبهاش نشسته بود، گفت: - فکراتون رو کردید؟ در مورد خونه. عمه گیره زیر روسری پر از گلش رو کشید و گفت: -والا من انداختم گردن بچه‌ها. هر چی اونا بگن. زن دایی سر تکون داد و عمه در حالی دست لای موهای کوتاهش می‌کشید، سر چرخوند و پرسید: -مرد که ندارید؟ -راحت باشید، مردا همه رفتن بیرون. نگاهم تا جعبه قوطی‌های قرص کنار سالن رفت. آره، رفته بودند، یکیشون هم بی جهت سر من داد کشیده بود و رفته بود. منم نه تونسته بودم که به تنهایی اتاق پناه ببرم، نه غرورم اجازه داده بود که به زن‌دایی چیزی بگم. زن‌دایی هم ناراحتی ظاهریم رو گذاشته بود به جای همون نگرانی‌های قبلی و سعی کرده بود که با حرفهاش حالم رو بهتر کنه. صدای عمه نگاهم رو به سمت خودش کشید. - شما که می‌دونی، اون خونه فقط قِواله‌اش به اسم منه، مال این بچه هاست. منظورش از قواله، قباله بود. - الهام خدا بیامرز، وقتی فهمید سلاطونش وخیم شده و خوب شدنی نیست، رفت و قواله رو کرد به نام من. گفت امانت باشه دستت، وقتی بچه‌هام از صغیری در اومدن، بده بهشون. به من اشاره کرد: -ماشالا دیگه در اومدن دیگه، صغیرشون حسینه که روزی پنجاه بار آدم می‌خوره و تف می‌کنه. زن‌دایی خندید و گفت: -نوجوونه، خوب می‌شه. -خدا کنه مهدیه خانم، خدا کنه! خدا از زبونت بشنُفه، منم دیگه مالشونو باید بدم دیگه! وقتی اون سحر در به در شده، اونجوری گوه ... حواسش جمع شد. جلوی زن‌دایی نشسته بود، نه جلوی بتول یا بچه‌های اصغر مارمولک. سریع حرفش رو خورد و اصلاح کرد: -آبرومون رو اونجوری برد، سالار خودش اومد گفت خونه رو بِرفوشیم، منم هیچی نگفتم، الانم با خودشونه، فقط من زودتر امانت از گردنم وا شه. آدمیه و یه آه و یه دم. سر پل صراط مدیون الهام و این بچه‌ها نباشم. به من نگاه کرد. منی که لبخندم رو به خاطر این لفظ قلم حرف زدنش اونم جلوی مهدیه خانم جمع کرده بودم. نفس رو پر صداش رو من به جای هشدار برداشت کردم که قرار بود بعدا به خاطر این لبخند جواب پس بدم. خودم رو جمع و جور کردم. - ولی راستش الان برای یه چیز دیگه اومدم اینجا، خونه باشه بین سالار و آقا مهراب. دوباره نگاهش رو از من گرفت و به زندایی داد: - نمی‌دونم سدـممد گفته یا نه، والا از خدا که پنهون نیست، از شمام پنهون نباشه، این دختر من یه خواستگار داره. لبخندی که سعی تو کنترلش داشتم، پرید. زن‌دایی گفت: -سید گفت یه چیزهایی. -خیلی نمی‌شناسیمشون، تازه اومدن محله ما، باباش کاشی کاره، مادرشم خیلی بی‌صداست. خودشم دانشجوعه. راستش با اون ماجراهای تو کوچه ... خبر که داری؟ زن‌دایی سر تکون داد و عمه روی دستش زد: -یعنی بی آبرویی‌ای نبود که سعید سر ما در نیاره. خب بابا اون دختره رفته، به پیر به پیغمبر به ما هم نگفت داره چه غلطی می‌کنه، آخه ما هشت نه ماه با هم نون و نمک خوردیم، من اینقدر هواتو داشتم، دری وری نبود بهم نگفته باشه، از تهمت به سپیده و ... نچی کرد و گفت: - ولش کن، یادم میاد حالم بد می‌شه... خلاصه من گفتم اینا دیگه نمیان، همین خواستگار، ولی باز مادر پسره اومد که ما یه جواب جا گذاشتیم اینجا. این آخری هم که این خانم یواشکی همه قرار گذاشن با اون خواهر سلیطه‌اش ... به من نگاه کرد. انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت: -من به همه گفتم هیچ کس حق نداره به سفیده بگه چرا با سحر قرار مدار گذاشته ولی خودم حواسم هست بهت که چه گوهی خوردی، به اسم کتابخونه و بنویس و قصه بلند شدی رفتی اون سر شهر که اون پدرسگ ببینی. از وجود مهدیه بانو فاکتور گرفته بود و داشت می‌شد همون مصی ارّه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر شعر معروف "مکن ای صبح طلوع" کیست..🏴 باور نمیکنید که شاعر، پدر چه کسی بوده است😳😍... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966