فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر شعر معروف "مکن ای صبح طلوع" کیست..🏴
باور نمیکنید که شاعر، پدر چه کسی بوده است😳😍...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🌊
شبِ بی رحم
و امان از دل پر درد،
رفتی و
و تمام حرف هایم
سکوتم ،
فریادم
در دل جمع شد و بغض ساختیم ،
بغضی به سنگینی دریا،
و چه سخت است
دریا در تُنگی جا بگیرد
#سید_علی_کاردان🖋
❄️
18.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
✉️ لایههای مختلف یک پیام چیست؟
💠 فرامتن چیست؟!
💠 چرا و چگونه پیامهای رسانهای را باور میکنیم؟!
🎙 سید علیرضا آلداود
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت362 زندایی با خوشرویی به سمت عمه اومد و خم شد. عمه نگاهی کلی به ظرف می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت363
زندایی لب زد:
-مصی خانم، اتفاقیه که افتاده حالا!
عمه با کلی اخم و حرص نگاهش رو به زندایی مهدیه داد و گفت:
-شما نمیدونی چی به ما گذشت که، اون مرتیکه هی فیلم میفرستاد و تهدید پشت تهدید، مام دستمون کوتاه از همه جا. پلیسم یه شماره پلاک داشت، که همین خواستگارش داده بود بهشون. عین اسفند فقط بالا پایین میپریدیم.
زندایی چشم باریک کرد:
-خواستگارش؟ چطوری؟
-این خانم بلند میشه میره کتابخونه، دروغکی به همه میگه که دفتر مشاوره زنگ زده و وقتمو کنسل کرده، همه رو پیچونده و کج کرده سمتت پارکی که قرار داشتن، اون پسره بدبخت از همه جا بیخبرم، دنبال این راه افتاده که مثلا بره و باهاش حرف بزنه.
دستهاش رو تکون داد:
-از همین کارا که جوونا میکنن، سوری ریز، سوریپـ... چه میدونم... میخواسته یهو جلوش ظاهر شه که مثلا من نمیدونستم شما اینجایی و یهوویی شد و ...
زندایی گفت:
-سوپرایزش کنه.
-آره، همون، سوری ریــ... همون، همون. بنده خدا داشته نزدیک میشده به این در به در، یهو میبینه چند تا مرد گنده اومدن و این و اون انتر دوییدن، خواسته ادا فردین رو در بیاره، زدن دندهاشو شکستن، اونم خودشو تا ماشین رسونده، پلاک رو نوشته، همونجام زنگ زده پلیس، بعدم سالار.
زندایی متاسف گفت:
-شکسته دندهاش! الان که حالش خوبه؟
-کاش فقط دندهاش بود، یه چاقوی ریزی هم انگار بهش زدن. خودش میگه خراشه، جا خالی دادم و اینا.
عمه بازوش رو نشون داد و گفت:
-ولی دیروز که جلوی در خونهاشون دیدمش، دستشم باند بسته بودن.
زندایی زمزمهوار لب زد:
-ای وای!
عمه به قیافه پر از تاسف من نگاهم کرد و گفت:
-من موندم، تو ندیدی ما این همه دنبال اون سلیطه گشتیم، ندیدی من یه نصف روز پیش حاجی نباتی نشستم و دعا گرفتم که برگرده.
به زندایی نگاه کرد و گفت:
-مهدیه خانم، اصلا تا حالا نشده من از این حاجیه دعا بگیرم و نشه. رد خور نداره دعاهاش، مونده بودم چرا واسه سحر نوشته و اون برنگشته. نگو برگشته، به ما نگفته و این در به در میدونسته و اون گاله رو بسته.
به من نگاه کرد:
-الان خوب شد؟ تو اینجوری خل و چل و غشی، اون نوید بدبخت اونجوری شکسته و پاره، اون بنده خدا که از دست اون سعید بی چشم و رو نجاتت داد اونجوری تو کما.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-جلال... آقا جلال... تو کماست؟
عمه سر تکون داد و گفت:
-آره بنده خدا، پلیس دنبال شماره پلاکی بوده که نوید بهشون داده بوده، اونم سوار همون ماشین بوده، اینم ترسیده فرار کرده و ماشین چپه شده. الانم تو کماست.
وای، اون دختر فلج! میگفت جلال پدرشه! الان تو چه حالیه!
گوشه لبم رو گاز گرفته بودم و به عمه نگاه میکردم.
عمه گفت:
-طرف پروندهاش همچین پاکم نیست ولی اونجور که سالار میگفت، انگار یه خورده حساب با سعید داشته که موقع تسویه حسابش خورده به تور تو و تو رو هم با خودش برده.
اینجوری نبود.
من از قرار سحر و جلال و اون پنجاه تومنی که جمیله برای درمانش میخواست، به پلیس چیزی نگفته بودم.
اینکه سحر چطور اون پول رو به دست آورده برام مهم نبود، میترسیدم پلیس پول رو توقیف کنه و به دست اون دختر نرسه.
پول رو برای درمان پاش میخواست.
یه چیزی توی ذهنم جرقه زد، پولی که بابا به نگار قولش رو داده بود و قرار بود دخترش بهش بده!
عمه به زندایی نگاه کرد و گفت:
-راستش الان اومدم دنبال سفیده، که با هم بریم عیادت این خواستگارش.
چشمهام گرد شد. کجا برم؟
عمه نارنگی درشت رو برداشت و گفت:
-حالا از خواستگار بودنش هم که بگذریم، بالاخره به خاطر سپیده اونطوری شده. گفتم یه سر بریم بهش بزنیم، یه تشکر بکنیم، خدا رو چه دیدی یهو فامیل شدیم. والا پسر خوبیه، با این همه حرف پشت سر ما، هنوزم پا پس نکشیده.
من سریع پرسیدم:
-سالار میدونه؟
-اول قرار بود اونم بیاد، ولی انگار تو گاراژ کار داشتن.
دنبال بهانه برای نرفتن بودم که گفتم:
-سعید هنوز آزادهها. یه موقع منو تو محل ببینه...
عمه پوست نارنگی رو توی ظرف انداخت و گفت:
-تو محل نمیریم. آجانس میگیریم.
-اون وقت سعید نمیتونه جلوی آژانس رو بگیره!
صدای در هال نگاه همهامون رو به سمت خودش کشید.
صدای مهراب پس زمینه تق و تقی شد که به در میخورد.
-آبجی مهدیه، اون جعبه داروها رو میدی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⭕️ داستانی تکان دهنده از متحول شدن یک اعدامی!
سه جوان یک دختر را هنگام خروج از مدرسه
می دزدند واو را سوار ماشین می کنند وبا تهدید به خارج از شهر میبرند بعد از اطمینان از مکان اورا از ماشین پیدا می کنند تا جنایت راانجام دهند در این موقع ناگهان دختر می گوید....
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت363 زندایی لب زد: -مصی خانم، اتفاقیه که افتاده حالا! عمه با کلی اخم و
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت364
زندایی زمزمه کرد:
-اینم امروز برو و بیاش گرفتهها.
از جاش بلند شد.
ممکن بود مهراب بخواد بیاد تو. ممکن که نه، حتما میاومد.
تو این چند روز ندیده بودم تا پشت در بیاد و تو نیاد.
به اطرافم نگاه کردم.
عمه کلیپس زیر روسریش رو تنظیم میکرد.
روسریم کمی اون طرف تر بود، از جام بلند شدم. تا به روسری برسم، زندایی در رو باز کرد.
صدای مهراب اومد.
-مهمون داری؟
-آره، مصی خانم اینجاست، عمه سپیده جان.
مهراب بلند یااله گفت.
عمه چادرش رو که دورش روی مبل پخش شده بود، جمع کرد و ایستاد.
-بفرمایید تو.
مهراب یاله گویان وارد هال شد.
لپتاپ و کتابهایی رو که داده بود بخونم رو آماده کرده بودم که بهش پس بدم.
فریاد صبحش تقصیر خودم بود، زیادی میدون رو برای رفتارهاش باز گذاشته بودم.
اگر از تنهایی نمیترسیدم، بعد تحویل لپتاب و کتابهاش، میرفتم توی اتاق و اینقدر اونجا میموندم تا بره.
مهراب از همون جلوی در بلند سلام کرد.
عمه جوابش رو داده و نداده چاق سلامتیها شروع شد.
این وسط چندباری هم به من نگاه کرد.
سر سنگین رفتار میکردم،
اخمهام تو هم بود و نگاهم رو تا میتونستم به جایی غیر از چشمهاش میدادم.
-خوبی سپیده خانم؟
حالم رو پرسیده بود، هر کاری کردم نشد جواب ندم.
زیر لب و خیلی خیلی آهسته خوبمی گفتم که میون تن صدای بلند عمه که نفهمیدم هم چی گفت گم شد.
-کارت راه افتاد؟
این یکی سوال زندایی بود.
-تقریبا.
دیدم که نگاهش به لپتاپ و کتابهای دسته شده که روی یکی از عسلیها، نزدیک جعبه داروهاش گذاشته بودم، افتاد.
و باز دیدم که به لیوان خالی چایی عمه نگاه کرد و گفت:
-چایی داری آبجی؟
زن دایی لبخند زد.
-بشین الان برات میارم.
عمه سریع گفت:
-بشین شما مهدیه خانوم، سپیده میاره.
نگاهم کرد.
-برو عمه، برو یه سینی چایی بیار. از وقتی اومدم زنداییت سر پاست بنده خدا، برو.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
حرص نداشت که طرف صبح سرت داد بزنه و چند ساعت بعد مجبور باشی ازش پذیرایی کنی.
زندایی هم از پیشنهاد عمه بدش نیومده بود که با لبخند نگاهم میکرد.
به سمت آشپزخونه چرخیدم.
صداشون رو میشنیدم.
-تو چرا صبحی اینقدر با عجله اینارو میخواستی، دو سه ساله اینا رفتن تو زیر زمین نیومدی سراغشون.
این سوال زندایی بود.
مهراب جواب داد:
-یهو یکی زنگ زد ...
یه سینی برداشتم. مهراب جملهاش رو تموم نکرد و گفت:
-این ورا مصی خانم؟
-ما که همیشه مزاحمیم.
-شما که تاج سرید! سالار قرار بود بهم زنگ بزنه!
چند تا لیوان توش گذاشتم و صدای عمه رو شنیدم:
--نزد؟ اون بچه هم هزار صنم داره واسه فکر، یادش نمیمونه که. والا تا بوده پدر جور کش پسر بوده، شانس این پسر برعکس شده. واسه خونه قرار بود زنگ بزنه؟
مهراب گفت:
-آره دیگه، گفت مشورت کنم امروز فردا بریم محضر. که آخر هفته اسباب کشی کنید.
با دقت مشغول چایی ریختن شدم. عمه گفت:
-سر صبحی یهو حال باباش بد شد.
قوری رو روی کابینت گذاشتم و برگشتم.
حال بابا چرا بد شده بود؟
از همونجا پرسیدم:
-کی؟
عمه نگاهم کرد و گفت:
-همون موقع که سد مرتضی با داداشت داشت حرف میزد، سالار گوشی رو داد به بابات که با تو کار داره، کلام اول به دوم نرسیده بابات دستشو گذاشت روی سرش که گیج میره و چه میدونم...
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
-چیزیش نبود، یه آب قند دادیم خورد و گرفت خوابید.
به مهراب نگاه کرد.
-حواسش از صبح پی اونه، شاید به خاطر همون یادش رفته.
عمه به من نگاه کرد و گفت:
-چیزیش نیست، به نگار سپردم حواسش بهش باشه.
شکل نگاه عمه یه چیزی داشت بهم میگفت. بعد از تلفن دایی مرتضی!
تا ته ماجرا رو خوندم. حال بابا خیلی هم خوب بود. فقط میخواست از زیر حرف زدن با دایی در بره.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
⭕️ داستانی تکان دهنده از متحول شدن یک اعدامی!
سه جوان یک دختر را هنگام خروج از مدرسه
می دزدند واو را سوار ماشین می کنند وبا تهدید به خارج از شهر میبرند بعد از اطمینان از مکان اورا از ماشین پیدا می کنند تا جنایت راانجام دهند در این موقع ناگهان دختر می گوید....
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاریم تو ۵ دقیقه سالاد درست کرد😇
اولش هر چی بهش گفتم چجوری؟
میگفت فوت کوزه گریه خااانوم🦋
بعدا فهمیدم نه بابا با اســلایســـر
همه کاره انجام میده کـــدبانو😅
+گفتم ازکجاخریدی؟این کانالا فرستاد👇
https://eitaa.com/joinchat/308347011Cb26b5b1ad5
.
.
❌هر [خانم خونه دار] که وارد کانالشون
شـده ازکاربـردهای بی شـمار ایـن دســتگاه
متعجّب شده😳👇👇
https://eitaa.com/joinchat/308347011Cb26b5b1ad5
یک دستگاه اسلایسر به قیدقرعه👆
جایزه میدن به مخاطبین شون 🎁