#داستان
#داستانواقعی
🔸نماز جماعت تربیت کننده🔸
🔰 نماز ها را میخواندم. نمیدانم از کی؟ قبل از مدرسه یا بعد از آن. اما این بار که حدود ده - یازده سال داشتم، حس عجیبی مرا ترغیب به نماز جماعت با پدر میکرد. بدون ترغیب و تشویقِ هیچ کس، پدر برای نماز صبح که بیدارم کرد وضو گرفتم و به ایشان اقتدا کردم.
🔰نماز که تمام شد، نیم نگاهی به من انداخت. گفت: «علی بابا، کی به تو گفته به من اقتدا کنی؟!» گفتم: «هیچ کس، خودم تصمیم گرفتم». گفت: «چرا مثل قبل، فرادا نخواندی؟» گفتم: «برای آنکه شما زیباتر از من نماز میخوانید و خدا عبادت شما را بیشتر می پسندد»
🔰 گویی انتظار چنین پاسخی را نداشت، چشمش برقی زد و گفت: «بیا». سرم را بوسید و به سینه اش چسباند و گفت: «هر دو پاسخت مرا خوشحال کرد. اول آنکه #خودت تصمیم گرفتی، و دوم آنکه برای تصمیمت #استدلال داشتی. حالا من به تو بگم، همه نمازها را تا آنجا که ممکن باشد، با تو خواهم خواند».
🔰 شاید سالی از این صبح گذشته بود و نوعاً برای نماز صبح این جماعت مهیا می شد. ظهرها بعضاً در دفتر یا جای دیگر و گاه گداری هم برای نماز عشاء.
🔰 بگذریم. یک روز صبح که شب را دیر هنگام به خواب رفته بودم برای نماز صبح صدایم کردند. بیدار شدم. ایشان پس از آنکه مرا صدا کردند، تکبیر نماز را گفتند و وارد نماز شدند. تا به رکوع برسند، صدایشان را میشنیدم.
🔰 صدا را در رکوع کمی بلند کردند که من به نماز برسم. یک «یا الله» بلند گفتم و به خواب رفتم. در عالم خواب وضو گرفتم، به نماز پدر اقتدا کردم و ... نمیدانم چقدر وقت در خواب بودم،
🔰 شاید نیم ساعت کمتر یا بیشتر با صدای لرزان پدر که هنوز در رکوع بود و سبحان الله می گفت از خواب بیدار شدم. وقتی هشیار شدم، به سرعت وضو گرفته نگرفته اقتدا کردم. وقتی از رکوع بزحمت برخواستند و بسختی کمر راست کردند معلوم بود فشار زیادی را متحمل شدند.
🔰 نماز تمام شد، دستشان را بوسیدم و گفتم: «چرا اینقدر منتظر من شدید؟» گفتند: «من به تو قول داده بودم تا امکانش باشد نماز هایم را با تو میخوانم. لذت همراهی تو در نماز، از زحمت رکوع طولانی بیشتر است باباجان ...»
🔰 بدون آنکه مستقیماً اشاره ای کرده باشند، با تمام وجود احساس کردم ارزش نماز و جماعت را، و مهرش به فرزند خردش که میخواهد متعبد بار بیاید ...
(خاطره دکتر علی حائری از پدر)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1590🔜
#احکام
🔺 #حقوق_پدر_ها👆
#ادامه_در_تصویر_بالا👆👆
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1591🔜
34.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_ماجراهای_کوشا(قسمت پنجاه و چهارم : استان چهارمحال و بختیاری)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1592 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
دکوپاژ روی چوب قسمت اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1593🔜
#بیتعارف ۲
در تعارف کردن، زیادهروی نکنید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1594🔜
چی مال کیه؟
مهسا صبحانه اش را خورد. کنار پدر نشست. پدر دستی سر او کشید و گفت:«مسواک زدی دخترم؟» مهسا بلند شد و گفت:« نه یادم رفت! الان میزنم»
به سمت روشویی رفت. توی جا مسواکی چندتا مسواک بود. کمی فکر کرد. مسواک آبی بزرگ بود. مهسا رنگ آبی را خیلی دوست داشت. مسواک آبی را برداشت، خواست دندانش را با آن مسواک بزند. مسواک قرمز را که گل زیبایی رویش بود دید. مسواک آبی را سر جایش گذاشت. مسواک قرمز را برداشت؛ مسواک قرمز هم کمی بزرگ بود، اما مهسا گل زیبایش را دوست داشت. میخواست با آن مسواک بزند، که چشمش به مسواک زرد افتاد. مسواک زرد شبیه یک زرافه بود. مهسا مسواک قرمز را سر جایش گذاشت. میخواست با مسواک زرافه ای مسواک بزند که صدای عرفان را از پشت در روشویی شنید:«مهسا لطفا مسواک من را بده میخواهم مسواک بزنم» مهسا نگاهی به مسواک ها کرد. مسواک صورتی رنگِ توی جامسواکی را برداشت، در را باز کرد. مسواک صورتی را به طرف عرفان گرفت. عرفان با چشمان گرد پرسید:«چرا مسواک خودت را به من میدهی؟ مسواک من زرد است!»
مهسا نگاهی به مسواک هایی که توی دستش بود کرد. مسواک زرافه ای را عقب برد:«میشه من با این مسواک بزنم؟ امروز تو با مسواک صورتی من مسواک بزن!»
عرفان خندید:« معلوم است که نمیشود! مسواک یک وسیله شخصی است، نباید به کسی داد!»
مهسا لبهایش را جمع کرد، چشمانش پر از اشک شد. پدر که حرفهای بچهها را شنیده بود آمد به مهسا گفت:« ما هر سه ماه یکبار باید مسواک مان را عوض کنیم. دفعه ی بعد یک مسواک زرافه ای برایت می خرم» مهسا خندید.مسواک عرفان را داد و با مسواک صورتی دندانش را مسواک زد.
سراغ جاحوله ای رفت. نگاهی به حوله ها کرد. حوله ی صورتی اش را برداشت و با خودش گفت:« این حوله ی من است، مامان گفته حوله یک وسیله شخصی است»
دست و صورتش را که خشک کرد، مشغول تماشای تلویزیون شد. پدر برای مهسا و عرفان آب پرتقال آورد. مهسا لیوان آب پرتقال را برداشت، اما موقع نشستن روی مبل مقداری از آب پرتقال روی لباسش ریخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت:«مادر کی می رسد؟ من مادرم را می خواهم!»
عرفان لبخندی زد و گفت:« این که گریه ندارد بیا برویم لباست را عوض کنیم» پدر دست مهسا را گرفت و رو به عرفان گفت:« نه پسرم خودم این کار را می کنم من و مادرم فقط اجازه داریم لباس های شما را عوض کنیم آن هم توی اتاق» عرفان دستش را روی چانه اش گذاشت، انگار چیزی یادش آمده باشد. سر جایش نشست و گفت:« بله، بله بدن ما هم شخصی است»
پدر و مهسا به اتاق رفتند. لباس مهسا را عوض کردند. وقتی از اتاق بیرون آمدند صدای زنگ را شنیدند، مهسا دوید:«آخ جان مادرم آمد»
عرفان در را باز کرد. مادر سبد خرید را روی میز گذاشت. مهسا توی بغل مادر گفت:« مادر برایم چیزی خریدی؟»
مادر مهسا را بوسید، یک شانه ی صورتی از توی کیفش بیرون آورد و گفت:«بله دخترم، برایت یک شانه ی زیبا خریدم» مهسا شانه را گرفت و گفت:«خیلی ممنونم مادر، اما من از وقتی شانه ام شکست از شانه ی شما استفاده می کنم!» عرفان جلو آمد و گفت:« شانه هم یک وسیله شخصی است»
مهسا لپهایش را پر باد کرد و گفت:« من امروز همه وسایل شخصی را یاد گرفتم»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1595🔜
احکام:
اوستا مراد توی نماز یک پاشو گرفته تو هوا و تو سجده هم پاشو دراز کرده بیرون سجاده! همه تعجب کردند!
بعد از نماز پرسیدن: اوستا مراد بد نبینی! زانوت طوری شده؟
گفت: نه الحمدالله همه چیز خوبه، عالیه!
شروع کرد به باز وبسته کردن زانو و لی لی کردن. گفت: ببینین ماشاءالله خوب خوبم😊
مردم پرسیدن: پس چرا پاتو گرفتی بالا و تو سجده هم دراز کردی بیرون سجاده؟؟
اوستا خندید و گفت: می خواستم پام تو نماز نباشه.
😳😳😳😳😳
❓شما فکر می کنین چه دلیلی داشته؟
💐 تا فردا ظهر منتظر جوابهای شما عزیزان هستیم:
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1596🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
دکوپاژ روی چوب قسمت دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1597🔜
#بیتعارف ۳
تعارف الکی نکنید، فرق بین جمله واقعی و تعارف را هم بدانید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1598🔜
آخ جون عیده
مادر مشغول مطالعه بود. از بالای عینک به بچه ها نگاه کرد. معصومه زانویش را بغل کرده بود و به زمین نگاه میکرد. رضا با حرکات تندِ خودکار توی دفترش امضا تمرین میکرد. سجاد کاغذهای باطله و بطری خالی را به هم میچسباند.
مادر کتاب را بست. روبه معصومه گفت:«کشتیهات غرق شده؟»
معصومه نگاهی به مادر کرد. چیزی نگفت. دوباره سرش را پایین انداخت. رضا دفتر را کنار گذاشت:«مگه امشب ولادت نیست؟» مادر لبخندی زد:«بله امشب عیده فردا هم روز پدر»
معصومه آهی کشید:«ما که برای بابا چیزی نخریدیم»
رضا لب هایش را جمع کرد:«همش تقصیر این درس و مدرسهی مجازیه وقت نشد بریم بیرون»
مادر کمی فکر کرد:«این که غصه نداره، فردا برای بابا هدیه میخریم»
معصومه ابرویش را بالا داد:«نه دیره باید امشب خوشحالش کنیم»
مادر از جایش بلند شد:«اول باید خونه رو مرتب کنیم. یه غذای خوشمزه بپزیم، بابا که اومد بهش تبریک میگیم فردا هدیهش رو میدیم»
معصومه و رضا هم بلند شدند. معصومه کتابهایش را توی کیفش گذاشت. مدادها را توی جامدادی چید. رضا جاروی دستی آورد. مادر رو به سجاد گفت:«شما نمیخوای به ما کمک کنی؟»
سجاد درحالی که کاغذ را روی بطری جابه جا میکرد گفت:«شما جمع کنید من خودم کارم تموم شد وسایلم رو جمع میکنم»
مادر به آشپزخانه رفت. شام که آماده شد خانه هم حسابی مرتب شده بود. معصومه نگاهی به خانه کرد:«کاش یه هدیه هم داشتیم»
رضا به طرف اتاق رفت:«وقتی داشتیم خونه رو جمع میکردیم برای هدیه یه فکری کردم!»
معصومه با چشمان گرد پرسید:«چه فکری؟»
رضا از توی اتاق بلند گفت:«الان میام»
رضا با جاکلیدیاش از اتاق بیرون آمد. مادر جلو رفت:«تو که این جاکلیدی رو تازه خریدی! خیلی هم دوستش داشتی»
رضا نگاهی به جاکلیدی کرد:«بله دوسش دارم اما بابا رو بیشتر دوست دارم»
مادر پیشانی رضا را بوسید. معصومه یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد به طرف اتاق دوید. مادر و رضا به هم نگاه کردند. معصومه با جانماز نمدیاش بیرون دوید:«این رو تازه دوختم بنظرتون بابا خوشش میاد؟»
مادر جانماز را گرفت از توی کمد یک مهر و تسبیح تویش گذاشت. معصومه جانماز را گرفت محکم مادر رابغل کرد:«ممنون مامانی خیلی خوب شد.»
سجاد دامن مادر راکشید:«مامان کادوی منم آماده شد»
همه به هواپیمای سجاد که با بطری و کاغذ باطله درست شده بود نگاه کردند.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1599🔜