#داستان
قصه 🏠 لانه جدید 🏠
موش، سرش را ازلانه بیرون آورد. با خوش حالی گفت: «به به، چه صبح زیبایی!» مثل هرروز نورخورشید همه جا را روشن كرده است.
سنجاب صدای موش را شنید و به او گفت: « تو فكرمی كنی صبح و خورشید خیلی زیبا هستند؟»
موش گفت:« بله، البته!»
سنجاب خندید: «اشتباه می كنی، چون ستاره ها و ماه، ازهمه چیززیباتر هستند. لانه ی من بالای درخت است، برای همین شب ها می توانم آن ها را تماشا كنم.»
موش توی فكررفت. با خودش گفت: «كاش لانه ی من هم بالای درخت بود.»
فكری به ذهنش رسید.
به طرف خانه ی داركوب رفت. ازداركوب خواست كنارلانه ی سنجاب، یك لانه هم برای او بسازد. داركوب هم قبول كرد.
وقتی لانه آماده شد، موش ازداركوب تشكركرد و بالای درخت رفت. شب شد. سنجاب و موش روی شاخه ای نشستند و به ماه و ستاره ها نگاه كردند.
با هم خوراكی هاشان را خوردند،حرف زدند و خندیدند. به آن ها خیلی خوش گذشت. وقتی خسته شدند به
لانه ی خودشان رفتند تا بخوابند.
سنجاب، خیلی زود خوابش بُرد و صدای خرو پُف اش بلند شد. اما موش نمی توانست بخوابد. نور ماه توی لانه اش می تابید و همه جا را روشن كرده بود. باد می-وزید و لانه اش، سرد شده بود.
یادِ لانه ی قبلی اش افتاد. لانه ی او در زیرِزمین، گرم و تاریك بود. موش با خودش گفت: «شب، ماه و ستاره ها خیلی زیبا هستند؛
اما من اینجا راحت نیستم. باید به لانه ام برگردم.» بعد، آرام از درخت پایین آمد.
توی لانه گرم و تاریك اش،خیلی زود خوابش برد.
آن شب هم مثل همیشه، یك عالمه خواب های زیبا دید.
🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1671🔜
بنده امین من
اوستا مراد از مسجد بیرون آمد. سریع به خانه رفت. یک قلم و کاغذ برداشت و روی آن نوشت: "همه گوسفندان به
احڪـოـام خوش عطر و ریحان😋
سلام
با ورود اوستا مراد به مسجد، همه جا عطرآگین و صدای صلوات بلند شد ولی...
حیف که نمازی که اوستا خوند باطل بود.
❓ به نظر شما چرا؟
⏰ تا فردا ظهر، منتظر جوابهای بچه های مومن و دانامون هستیم:
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1672🔜
49.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_حنا_دختری_در_مزرعه(قسمت دوم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1673 🔜
سلاااااام خدمت آقا پسرا و دخترخانمهای گل🌺
مسابقه داریم اونم چه مسابقهای😍
مسابقهی#کسبوکار😌
به این صورت که شما عزیزان باید
۱-کاردستی یا کارهنری که محصول تولیدی خودتون باشه اعم از:
🔸عروسک بافی
🔹قلاب بافی
🔸گلدوزی
🔹گل سازی
🔸وسایل تزئینی
🔹خرید و فروش
🔸قلمزنی
🔹میناکاری
🔸کار با چوب و ...
۲- تبلیغ محصولاتتون
۳- تعداد فروش محصولات
۴-مقدار درآمدی که از فروش این محصول دارید
۵ -و مدت زمان کسب و کار
را برامون بفرستید.
ما منتظر خلاقیتها و ایدههای نو شما هستیم😊
پس دست بجنبونید و آثارتون را برامون بفرستید
@labaick👈
@Mahdiye59👈
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1674🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1675🔜
#بیاخلاقیات ۵
غر نزنید. توی خونه، غر نزنید.
ببین منو. خواهش میکنم توی خونه غرغر نکنید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1676🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 تولدتون مبااارک🎊 مولود اشکها🎊
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1677🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 مهدی ما در عصر خودش مظلوم است...
⤴️ استوری
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
#حدیث
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1678🔜
فوت محکم
:«اول نوبت خودم است»
حسین این را گفت و با چوب کوچکش ضربهای به گردوها زد. گِردونه وسط راه، به طرف باغ قل خورد، از دور بازی بچهها را میدید. حسین به دنبال گِردونه گشت اما او را پیدا نکرد.
گِردونه نزدیک چالهای ایستاد و گفت:«وای مانده بود بیفتم توی چاله!»
باد هوهوکنان از راه رسید. کنار گِردونه ایستاد و پرسید:«سلام گِردونه جان از این طرفها! چطور شد برگشتی به باغ؟»
گِردونه چرخی زد و گفت:«سلام باد مهربان من از دست بچهها فرار کردم، بعد بازی حتما من را میخوردند!»
باد، هایی کرد و گفت:«خب بچهها تو را دوست دارند!»
گِردونه سرش را بالا گرفت:«بله میدانم اما من دلم میخواهد مثل مادرم قوی شوم و گردوهای زیادی به بچهها هدیه بدهم»
باد دور گِردونه چرخید و گفت:«پس بپر توی چاله، من هم رویت خاک میریزم آنجا کم کم ریشه میدوانی و بزرگ میشوی»
گِردونه کمی فکر کرد:«تنها؟ تنهای تنها بمانم؟»
باد هویی کرد و گفت:«تو که آنجا تنها نیستی خاک کنار توست»
گِردونه به چاله نگاه کرد. نفس محکمی کشید. رو به باد کرد و گفت:«باشد مرا داخل چاله بینداز»
باد فوت محکمی کرد. گِردونه توی چاله افتاد. باد محکمتر فوت کرد. گِردونه چشمانش را بست. خاک رویش را پوشاند. گِردونه با صدای لرزان پرسید:«تمام شد؟»
خاک روی گِردونه را بوسید و جواب داد:«بله دوست عزیزم، به خانهی جدیدت خوش آمدی»
گِردونه صدای خاک را شنید. آرام شد.
خاک گِردونه را بغل کرد و برایش لالایی خواند. گِردونه خوابید.
با صدای خاک چشمانش را باز کرد:«بیدار شو گِردونه جان دیگر وقتش رسیده است»
گِردونه خمیازهای کشید و گفت:«من آماده ام»
خاک گِردونه را غلغلک داد. گِردونه بلند خندید. پقی صدا کرد و دهانش باز شد. خاک نرمتر شد. جوانه ای از دل گِردونه بیرون زد. آرام بالا رفت. سرش را از زیر خاک بیرون آورد. به اطرافش نگاه کرد. بلند خندید.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1679🔜