#شاخبازی ۴
بعضیا با عملهای زیبایی میخوان شاخ بشن.
اگه تصمیم به عمل زیبایی دارید، قبلش مشورت کنید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2102🔜
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پلاک (قسمت دهم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚 2103🔜
#سلام_امام_زمانم
تو ای رازِ نهان کی خواهی آمد؟
عزیزِ شیعیان کی خواهی آمد...
شبِ بی حاصلِ ما را سحر کن
مرادِ عاشقان کی خواهی آمد؟
به حقِ ناله های دردمندان
تو ای صاحب زمان کی خواهی آمد؟
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
بنده امین من
🌱(شهر ظهور)🌱 ا•••••••• 👈قسمت سوم ا•••••••• کاوه از پسرک پرسید: «راستی، به چه مناسبتی ایستگاه صلو
#قسمت_چهارم
کاوه همینطور که دوچرخهاش را سوار میشد متوجه محمد شد که دستش را جلوی بینی گرفته که خون روی زمین نریزد
محمد با دیدن خون ترسیده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود
آقا یعقوب زود یک دستمال به او داد و سریع او را به مغازه برد تا زیر سایه باشد
کمی که حالش جا آمد تند تند میگفت:
_ آقا یعقوب من خوب شدم بیاید دیگه بریم وگرنه نمیتونیم به موقع به میدون شهر برسیم ها
ولی خون همچنان از بینیاش سرازیر بود و آقا یعقوب سوار ماشینش کرد تا به بیمارستان بروند
کاوه هم که دوست نداشت دوستش را تنها بگذارد دوچرخه را در صندوق عقب ماشین گذاشت و خودش هم کنار محمد سوار شد
آخرش محمد زد زیر گریه و با گریه همش التماس میکرد و میگفت:
_ بذارید من برم
من اگه اون آقارو نبینم میمیرم
من باید ببینمش
من نمیخوام خوب بشم
آقا یعقوب توروخدا اول مارو ببرید میدون شهر
تمام لباس های محمد خونی شده بود و آقا یعقوب سعی میکرد او را آرام کند اما فایدهای نداشت
اشک های محمد بیشتر از خون ها شده بود کاوه سعی میکرد دلداری اش بدهد خودش هم اشکش درآمده بود همهاش با خودش میگفت یعنی اون آقا چجور آدمیه؟ آخرش این سوال را از محمد پرسید
محمد میخواست توضیح بدهد برای همین کمی از گریهاش کم شد
آقا یعقوب هم از فرصت استفاده کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد
محمد گفت:
_ میدونی کاوه اون آقا مثل همه لبخند میزنه راه میره روی سر بچه ها دست میکشه و باهاشون مهربونه اماااا نمیدونم چرا من خیلی خیلی دوسش دارم
هر موقع که ازینجا رد میشه من باید حتما ببینمش و دوباره چشم هاش پر از اشک شد
مامانم میگه سرباز های آقا شبیه خودِ آقا هستن و چون خدا دوسشون داره ما هم دلمون خیلی براشون تنگ میشه و دوسشون داریم
کاوه در دلش آرزو میکرد که بتواند اوهم ببیندش اماااا مثل اینکه قسمت نبود
سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت
محمد هم از پنجره به بیرون نگاه میکرد و آرام آرام اشک میریخت
آقا یعقوب هم ناراحت بود مثل اینکه او هم دوست داشت آقا را ببیند اما خون دماغ شدن محمد مهم تر بود
همگی به بیمارستان رسیدند و سریع محمد را به بخش اورژانس بردند
محمد نزدیک بود از هوش برود که دکتر معاینه اش کرد و به او دارو داد
پرستارها تند تند اینطرف و آن طرف میرفتند تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن شوند
آقا یعقوب کمی تعجب کرد و پرسید:
_ چیزی شده؟
یکی از دکتر ها در حالی که چشم هایش برق میزد گفت:
_سرباز و فرمانده آقا قراره بیاد بیمارستان سر بزنه
کاوه و محمد هر دو با خوشحالی گفتند:
_ واقعا؟؟
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2104🔜