eitaa logo
بنده امین من
7.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 سلام روزتون زیبا 🌼💛 اسما صادق زاده ۱۲ساله سلاام وقت شما بخیر متشکرم خداقوت👏👏👏🌺🌺🌺🌺 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✉️ در زمان عصبانیت، قبل از هر عکس‌العملی "مکث" کنم. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2434🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب🌸🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2435🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام آنکه هستی نام ازو یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت خدایی کافرینش در سجودش گواهی مطلق آمد بر وجودش 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر اسب‌ها آماده‌ی حرکت بودند. مرد بلند قدی بچه‌ها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت:«بچه‌ها کم کم می‌خواهیم حرکت کنیم. بزرگ‌ترها مواظب کوچک‌ترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید» رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد. عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت:«زیاد دور نشو می‌خواهیم حرکت کنیم» رقیه سری تکان داد و گفت:«چشم می‌روم پیش عموعباس» عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند. عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید. رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت:«عموجان می‌شود پشتتان سوار شوم؟» عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت:«چرا نمی‌شود دردانه‌ی عمو» رقیه را روی دوش گذاشت. رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت:«از این‌جا همه چیز را می‌بینم» به اسب سفیدی که جلوتر از همه‌ی اسب‌ها ایستاده بود اشاره کرد و گفت:«ذوالجناح آن‌جاست، اسب خوشگل بابا» عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید:«دیگر چه می‌بینی؟» رقیه سرچرخاند و گفت:«باباحسین جانم، او کمی آن‌طرف‌تر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت می‌کند» عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت:«شتر سواری دوست داری رقیه جان؟» رقیه ریز خندید:«بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم» عموعباس لبخند زد و جواب داد:«نور چشمم من‌که تورا تنها رها نمی‌کنم» رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت می‌کرد. دستش را جلوی پیشانی‌اش گذاشت. لب‌های کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت:«عموجان من تشنه‌ام، آب می‌خواهم» عموعباس، رقیه را از روی شتر پایین آورد و گفت:«همین‌جا بمان تا برایت آب بیاورم عزیزدلم» او را به پسرعمو سپرد و گفت:«حواست به رقیه جانم باشد زود برمی‌گردم» عمو که رفت رقیه علی‌اکبر را دید. به طرفش دوید. علی‌اکبر بلند گفت:«ندو نازنینم زمین می‌خوری، اینجا بیابان است، زمین پر از خار است» رقیه قدم‌هایش را کند کرد. به داداش علی‌اکبر که رسید لب‌هایش را غنچه کرد و پیشانی او را بوسید. علی‌اکبر موهای رقیه را از روی پیشانی‌اش کنار زد. او را روی پایش نشاند و گفت:«رقیه جانم چشمان قشنگت را ببند دستانت را جلو بیاور» رقیه این بازی داداش علی‌اکبر را خیلی دوست داشت. چشمانش را بست دستان کوچکش را جلو آورد. علی‌اکبر سه تا گردو توی دستان رقیه گذاشت. رقیه با چشمانی که برق می‌زد به گردوها نگاه کرد. علی‌اکبر لبخند زد و گفت:«هروقت حوصله‌ات سر رفت با دوستانت گردو بازی کن» رقیه از روی پای علی‌اکبر بلند شد و گفت:«دستتان درد نکند داداش علی‌اکبر جانم» صدای گریه‌ی علی‌اصغر بلند شده بود. رقیه تا صدای او را شنید گفت:«داداش علی‌اصغر جانم بیدار شد» دوید. علی‌اکبر صدا زد:«ارام برو جان برادر زمین می‌خوری اینجا بیابان است، زمین پر از خار است» رقیه آرام‌تر رفت. کنار گهواره‌ی علی‌اصغر نشست. آرام صدایش زد:«داداشی داداشی گریه نکن، نازی نازی» علی‌اصغر با صدای رقیه آرام شد. رقیه دستان کوچکش را روی صورت گذاشت. دستانش را برداشت و گفت:«سلام» علی‌اصغر خندید. رقیه صورت علی‌اصغر را بوسید. او بازی با علی‌اصغر را خیلی دوست داشت. عموعباس با ظرف آب برگشت. رقیه را ندید. از پسرعمو سوال کرد:«رقیه جانم کجاست؟» پسرعمو، علی‌اکبر را نشان داد و گفت:«رفت پیش برادرش» عموعباس به طرف علی‌اکبر دوید. رقیه را ندید پرسید:«رقیه جانم کجاست؟» علی‌اکبر به احترام عمو بلند شد جلو رفت:«نگران نباشید پیش علی‌اصغر است» عموعباس دست تکان داد و به طرف گهواره‌ی علی‌اصغر دوید. رقیه آن‌جا هم نبود! همبازی رقیه داشت با چند دانه گردو بازی می‌کرد. عموعباس جلو رفت پرسید:«تو رقیه را ندیدی؟» دخترک جواب داد :«رقیه آن‌جاست» و با دست ذوالجناح را نشان داد. کمی دورتر رقیه توی بغل بابا حسین خوابیده بود. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2436🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا