#داستان
یک دانه سیب
خرسی عرق روی پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد. به سیب زرد توی دستش نگاه کرد و با خودش گفت:«کاش یک ظرف عسل هم داشتم» به طرف خانه راه افتاد. توی راه صدای سنجابک را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا آوردی؟ همه جا بخاطر اینکه باران نباریده خشک شده!»
خرسی به سنجابک که روی شاخهی درخت نشسته بود، نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوست کوچولوی من، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود خودم پیدایش کردم» سنجابک آهی کشید. دست روی شکمش کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. سیب را نصف کرد و نصفش را به سنجابک داد. سنجابک با چشمانی که از خوشحالی برق میزد گفت:«ممنون دوست خوبم بچههایم خیلی دلشان سیب میخواست، تو خیلی مهربانی»
خرسی سر تکان داد و رفت. کمی جلوتر صدای لاکپشت را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا چیدی؟ من که چند روز است چیزی نخوردم توی این قحطی خوردنی پیدا نمیشود»
خرسی به لاکپشت که کنار تپهای نشسته بود نگاه کرد و جواب داد:«سلام لاکی جان، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم»
لاکپشت آهی کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. نصف سیب توی دستش را نصف کرد و به لاکپشت داد. لاکپشت با چشمانی که از خوشحالی برق میزد گفت:«ممنون دوست خوبم تو خیلی مهربانی»
خرسی سر تکان داد و رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدای زنبورهای عسل را شنید:«ویز ویز، آقا خرسی سلام، این سیب را از کجا آوردی؟ ما چند روز است چیزی برای خوردن پیدا نکردیم گلهای دشت هم همه خشک شدهاند»
خرسی به زنبورها که روی شاخهی خشک بوتهی گل سرخ نشسته بودند نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوستان عزیز، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم»
زنبورها آهی کشیدند و گفتند:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. تکهی باقیماندهی سیب را جلوی زنبورها گذاشت. زنبورها با چشمانی که از خوشحالی برق میزدند گفتند:«ممنون دوست مهربان»
خرسی سر تکان داد و به خانه برگشت. روی صندلی نشست. صدای قار و قور شکمش را شنید دست روی شکمش کشید.
چشمانش را بست. تازه خوابش برده بود که صدای تق تق تق توی خانه پیچید. در را باز کرد. با چشمان نیمه باز نگاه کرد، اما کسی پشت در نبود. برگشت روی صندلی نشست. باز صدای تق تق تق را شنید. در را باز کرد اما کسی پشت در نبود. کمی جلو رفت. به آسمان نگاه کرد. قطرههای باران صورتش را خیس کرد.
کمی زیر باران این طرف و آن طرف رفت و خوشحالی کرد اما از گرسنگی بی حال شد و دوباره به خانه اش برگشت
زنبور ها تصمیم گرفتند به او عسل بدهند پس به طرف خانه اش رفتند و در زدند
اما خرسی دوباره فکر کرد باران است
سنجابک از کنار زنبور ها که رد میشد فهمید انها نمیتوانند خوب در بزنند برای همین کمکشان کرد
خرسی با بی حالی از جا بلند شد و با دیدن زنبور ها و عسلی که آورده بودند خیلی خوشحال شد و تشکر کرد
#باران
#گذشت_ایثار
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2518🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_شجاعان(قسمت یازدهم: نجات عقاب آهنی)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚 2519🔜
🍂جمعهی این هفته هم دارد به پایان میرسد، امّاااا بدون تو.....😭
#أَيْنَ_بَقِيَّةُ_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2520🔜
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
بنده امین من
🙇♂💁♂🙅♂🙆♂🙋♂🤦♂🤷♂ 😄آموزش احکام درقالب طنز 🤓گفتم تقصیر من چیه ذهنم فعاله 😇همین چیزاس که باعث
🙇♂💁♂🙅♂🙆♂🙋♂🤦♂🤷♂
😁آموزش احکام درقالب طنز
🧔تصمیم گرفتم برم مدرسه با مشاور در باره ی هوشنگ صحبت کنم.
🧕مادر بچه هام گفت :آقای نشاطی یه جوری با مشاور حرف بزن آبروی بچه ام نره🙄
گفتم: اگه آبرویی نگه داشته باشه چشم😀
👨🏫 پیش مشاور مدرسه آقای رحیمی رفتم. بعد از چاق سلامتی گفتم: ببخشید مزاحم شدم شما آقا هوشنگ رو می شناسید⁉️
😁آقای رحیمی در حالیکه می خندید گفت: کیه که ایشون رو نشناسه
🤓گفتم :برای همین کاراش اومدم خدمت شما
⬅️بعد گفتم: آقای رحیمی ! شوخی و جدی کارای هوشنگ مشخص نیست🤨
🔰 مثلا همین پریروز برای پاک کردن لباس خونیش توی خونه ی آقای صبوری روی زمین غلت می ز ده تا لباسش پاک بشه. 👕
☀️فرش های نجس رو توی آفتاب پهن کرده تا پاک بشن
👨🏫آقای صبوری خدا حفظش کنه بهش گفته:
زمین فقط و فقط ته کفش و کف پا رو پاک می کنه👣 به شرطی که در اثر راه رفتن بر روی زمین نجس شده باشد پس از برطرف شدن عین نجاست 15 قدم که برداری ته کفش یا کف پا پاک می شود👟👞
🤦♂ آقا هوشنگ اومده خونه رفته گوشه ی حیاط ادرار کرده با کفش رفته توشون و دور حیاط قدم می زنه که ته کفشش پاک بشه😱
میگم چکار می کنی⁉️ میگه دارم احکام تمرین می کنم 😫
🐀یا مثلا فضله ی موش پیدا کرده ریخته توی آفتابه آب به همزده آب ها رو نجس کرده پاشیده روی در و دیوار خونه 😳
میگم : چرا نجس بازی در میاری
میگه پدرجان جوش نزن آقای صبوری گفته 😎
اگه ساختمان یا در و پنجره ی متصل به ساختمان یا زمین یا درخت و گیاهی🌳 که از زمین جدا نشده نجس بشن اگه با آب خیس شون کنی و آفتاب ☀️مستقیم بهشون بتابه پاک می شن
بنابراین اگه چیزهای دیگه نجس بشه با آفتاب پاک نمی شه 🔴❌
🤓پدر جان من دارم تمرین احکام می کنم تو هم بیا پهلو دستم یاد بگیر
🤣🤣🤣🤣🤣
#آموزش_احکام_درقالب_طنز
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی
#قسمت_بیست_وششم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2521🔜
بنده امین من
#ارسالی_کاربر
سلام فاطمه غفوری هستم ۱۲ ساله از البرز
سلااام متشکرم خداقوت دختر گلم🌸🌸
#ارسالی_کاربر
تسنیم بخشی 10 ساله از تهران🌻🌺🌷
سلام صبح تون بخیر این داستان من است
حرف زور
یکی بود یکی نبود.
دختری بود به نام نسترن، نسترن هشت ساله بود.
نسترن یک روز که از مدرسه برمیگشت یکی از دوستانش به نام کوکب به نسترن گفت: نسترن پول هایت را به من بده و اگر ندهی با تو قهر می کنم تازه جایزه هم از دست دادی.
نسترن با خجالت جواب داد:بله می دهم پس لطفا قهر نکن.
و پول هایش را به کوکب داد.
دو روز بعد نسترن به کوکب گفت: کوکب جایزه ام چه شد؟
کوکب جواب داد: بعداً می فهمی🙂
پنج روز بعد دوباره نسترین به کوکب گفت: جایزه ام چه شد؟
کوکب جواب داد:بعداً می فهمی🙃
ده روز بعد دوباره نسترین به کوکب گفت: جایزه ام چه شد؟
کوکب جواب داد: نسترن ببین من با پول هایت برای خودم چراغ مطالعه خریدم.
نسترن گفت: تو دوست بدی هستی😔😔😟😟😟
مدیر که حرف آن هارا گوش می داد گفت: کوکب تو خیلی کار بدی کردی چون به نسترن زور گفتی😡
نسترن تو هم نباید بدون فکر کردن حرفش رو قبول می کردی😤
نسترن اون پول هارا خودش به دست اورده بود پس چراغ مطالعه برای نسترن است.
نسترن گفت: خانم ببخشید دیگر اشتباهم را تکرار نمی کنم.😢
کوکب گفت: پوزش می خواهم خانم😓
نسترن از این اتفاق درس گرفت که حرف زور را قبول نکند و بدون فکر کردن حرفش رو قبول نکند.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
بنده امین من
#ارسالی_کاربر
امیرعباس سالاری هستم ۱۴ ساله از تهران 😊
خداقوت آقا امیر عباس🌺
#داستان
آخ جون نقاشی
سجاد دفتر نقاشیاش را از مادر گرفت. مدادهایش را کنار دفتر گذاشت. با مداد سبز یک مرد کشید. سرش را بالا گرفت. بچهها توی حیاط مسجد دنبال هم میدویدند. به مادر نگاه کرد و گفت:«مامان میشه منم برم باهاشون بازی کنم؟» مادر به بچهها نگاه کرد؛ قبل از اینکه مادر جواب سجاد را بدهد، زنی با ابروهای درهم بچهها را صدا زد و گفت:«یک جا بشینید! اینجا که جای بازی نیست!»
سجاد لبهایش را جمع کرد و گفت:«دعواشون کرد؟» مادر لبخند زد و جواب داد:«باید آروم بازی کنن تا مزاحم بقیه نباشن» سجاد مداد زرد را برداشت و گفت:«دنبال بازی که آروم نمیشه»
مادر ریز خندید. سجاد صورت مرد نقاشیاش را با مداد زرد نورانی کرد. مداد قرمز را که برداشت سرش را بلند کرد. چندتا از بچهها دورش جمع شده بودند. پسربچهای که روی لباس مشکیاش یاحسین نوشته شده بود آرام پرسید:«چی میکشی؟»
سجاد مرد نقاشی را نشان داد و گفت:«امام حسین رو کشیدم میخوام یه شمشیر بکشم براش آدمهای بد رو هم میخوام بکشم اینجا» و گوشهی خالی صفحه را نشان داد.
پسر دیگری که سربند لبیک یا مهدی روی پیشانیاش داشت گفت:«افرین دمت گرم چقدر قشنگ کشیدی» لپهایش را پرباد کرد و ادامه داد:«البته منم خیلی قشنگ میکشمها میخوای برات نقاشی بکشم؟»
سجاد به مادر نگاه کرد. مادر چادرش را روی صورتش کشیده بود و داشت برای امام حسین علیه السلام گریه میکرد.
کمی فکر کرد و جواب داد:«بذار نقاشی من تموم بشه بعد میدم شما هم نقاشی بکشید»
بچهها با چشمانی که از خوشحالی برق میزد به هم نگاه کردند و منتظر تمام شدن نقاشی سجاد شدند.
نقاشی سجاد که تمام شد دفتر و مدادهایش را به دوستان جدیدش داد.
بعد از مراسم دفتر سجاد از نقاشیهای زیبا از امام حسین علیه السلام و روز عاشورا پر شده بود.
#باران
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2522🔜