بنده امین من
#ارسالی_کاربر
سلام فاطمه غفوری هستم ۱۲ ساله از البرز
سلااام ممنون فاطمه خانم خداقوت🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_کاربر
انیمیشن✓ رعایت قانون♡ـ
سلام صبحتون بخیر تسنیم بخشی ۱٠ ساله از تهران
سلااام متشکرم دختر گلم🌸🌸🌸🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_کاربر
📹نماهنگ «دهه هشتادیا» با حضور :علیرام نورایی . محمد حسین پویانفر . عبدالرضا هلالی
خیلی قشنگه🧡🍊🦊
صالحه محمودی ۱۴ ساله از تهران
لطف کردید متشکرم🌷🌷
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتپنجم پدر که به خانه آمد بچه ها کنارش نشستند، مادر با یک لیوان شربت از پدر پذیرا
یک مراسم مهم
#قسمتششم
محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه بیاید، تا باهم به مسجد بروند.
با شنیدن صدای زنگ از جا پرید و گفت:«اخ جان پدر آمد»
به سمت در دوید، در را باز کرد و به پدر سلام داد. پدر گفت:« سلام پسرم این سیب زمینی ها را به مادر بده و بیا برویم به نماز برسیم»
مادر از پنجره نگاهی به حیاط کردو گفت:«سلام خسته نباشی »
پدر لبخندی زد و گفت:«سلام حاج خانم درمانده نباشی، ما می رویم مسجد شاید کمی دیر آمدیم به رضا هم بگو بیاید»
محمد خرید پدر را به مادر رساند و همراه رضا به حیاط برگشت.
به مسجد که رسیدند، حاج اقا، محمد را صدا زد و گفت:«بیا پسرم که به موقع امدی مکبر نداریم» محمد جلو رفت. مردم با فاصله نشسته بودند و ماسک بر صورت منتظر شروع نماز بودند.
نماز که تمام شد، پدر صبر کرد تا مردم رفتند. دست محمد و رضا را گرفت و پیش حاج آقا رفت.
حاج آقا دستی بر سر رضا کشید و شکلاتی به او داد. رضا تشکر کرد. پدر رو به حاج آقا کرد و گفت:«حاج آقا راجع به ان مسئله که تلفنی خدمتتان گفتم چه کار کنیم؟»
حاج آقا عبایش را مرتب کرد و گفت:«نگران نباشید الان کم کم بچه ها برای آماده سازی بسته های معیشتی می ایند موضوع را می گوییم خدا بزرگ است.»
پدر نگاهی به محمد کرد و لبخند زد رو به حاج اقا کرد و گفت:«حاج آقا با خودشان صحبت کردید؟ هزینه عمل را پرسیدید؟ کمک ما را قبول می کنند؟»
محمد با ناراحتی گفت:«مگر به حاج آقا گفتید کمک را برای چه کسی می خواهیم؟»
پدر لبخندی زد و گفت:«حاج آقا امین محله هستند و واسطه این کار خیر»
حاج آقا دستی بر شانه محمد گذاشت و گفت:«نگران نباش ما کاری نمی کنیم که آبروی آن ها برود»
چند آقا با ماسک و دستکش وارد مسجد شدند، یکی از آن ها گفت:«حاج آقا بارها را خالی کنیم؟»
حاج آقا به سمت آن ها رفت و گفت :«خدا خیرتان دهد بله خالی کنید»
خودش هم عبا و عمامه اش را گوشه ای گذاشت و به آن ها کمک کرد، پدر و محمد هم برای خالی کردن بارها و بسته ها کمک کردند.
ادامه دارد....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2546🔜
#ارسالی_کاربر
روز شمار اربعین
سارا محمدی هستم 12 ساله از تهران 🙏🏻
ممنون سارا خانم بابت روزشمارهای هروز خداقوت🌸🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
بنده امین من
#ارسالی_کاربر
سلام فاطمه غفوری هستم ۱۲ ساله از البرز
سلام متشکرم از شما خداقوت🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_قهرمانان_مدرسه(قسمت دوازدهم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2547🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده جالب😚😚
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2548🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااام روزتون زیبا🌻
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتششم محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه ب
یک مراسم مهم
#قسمتهفتم
محمد همراه پدر، حاج آقا و اهالی محل حبوبات، ماکارانی و روغن ها را بسته بندی و آماده کردند تا در روز عاشورا بین همسایه های نیازمند تقسیم شود.
بعد از تقسیم بندی بسته ها گفتند:«دوستان و هم محلی های عزیز متاسفانه شنیدیم یکی از عزیزان محله مدتی است بیکارند و همسرشان هم بیماری قلبی دارند و باید هرچه زودتر عمل جراحی شوند.»
آقای احمدی تعمیرکار لوازم خانگیِ محله جلو آمد و گفت:«حاج آقا چند روزی است که شاگردم در محل دیگری برای خودش مغازه ای دست و پا کرده و من دست تنها هستم بگویید بیاید پیش خودم کار کند»
محمد خندید و به صورت پدر نگاه کرد، چشمان هردوی انها از خوشحالی برق می زد.
آقای شریفی دستش را روی شانه ی آقای احمدی گذاشت و گفت:«خداخیرتان بدهد» بعد رو به حاج آقا کرد و گفت:«هزینه ی عمل چقدر است؟ می توانیم گلریزان کنیم»
محمد آرام در گوش پدر گفت:«بابا گلریزان یعنی چه؟»
پدر لبخندی زد و گفت:«یعنی هر کس هرچقدر در توان دارد و می تواند پول بگذارد و همه با کمک هم هزینه عمل را بدهند.»
محمد دستانش را به هم مالید و گفت:«بهتر از این نمی شود»
حاج آقا گفت:«بسیار خب من هماهنگ میکنم و ایشان را در بیمارستان بستری می کنیم هزینه عمل را به اطلاع شما می رسانم»
جلسه که تمام شد محمد دست در دست پدر به خانه برگشت.
او ازاینکه توانسته بود به دوستش کمک کند خیلی خوشحال بود.
پایان
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2549🔜