فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن داستان شهادت امام سجاد علیه السلام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2542🔜
بنده امین من
🙇♂💁♂🙅♂🙆♂🙋♂🤦♂🤷♂ 😁آموزش احکام درقالب طنز 🧔تصمیم گرفتم برم مدرسه با مشاور در باره ی هوشنگ صحبت
🙇♂💁♂🙅♂🙆♂🙋♂🤦♂🤷♂
😁آموزش احکام درقالب طنز
🤦♂آقای رحیمی ، پشت دستم زخم شده بود دیروز بعد از ظهر خسته بودم خواب بودم😴
یک دفعه دیدم با مگس کش چنان روی دستم کوبید😵 که مثل فنر از جا پریدم
😬میگم بچه چرا اذیت می کنی این کارا یعنی چی⁉️
میگه ببخشید بابا این یکی برای تمرین انتقال بود🔄 میگم تمرین انتقال دیگه چیه ⁉️🤦♂
میگه بابا امان از بی سوادی امان امان،🤨
انتقال از مطهراته ده دقیقه پیش پشه اومد روی زخم دستت نشست 🐝 بهش گفتم هرچی می خواهی خون بخور برات دارم صبر کن😁
پشه بدبخت خیال کرده خونه خاله شه این دفعه اومد روی پشت دستت بشینه زدم نابودش کردم🤣🤣 پچ شد
ولی بابا جوش نزن خونش پاک بود اگه ده دقیقه پیش پچش می کردم چون خون تو رو خورده بود نجس بود🤓
اما الان چون خون تو با خون خودش یکی شد الان خونش پاکه😌
آخه توی خونه آقای صبوری وقتی زنبوری که دست زخمی غلام رو نیش زده بود 🐝 چند دقیقه بعدش کشتم و خونش روی لباس غلام ریخت آقای صبوری گفت خون زنبور پاکه چون خون غلام منتقل شده به خون زنبور و جزء خون زنبور شده 🤓✅
مثلا همین دیشب با سرنگ خون از خودش گرفته 💉 رفته بالا سر آکواریوم می خواست خون خودش رو با سرنگ منتقل کنه به بدن ماهی🐠🐡 که جلوش رو گرفتم
☹️ میگم می خواهی چکار کنی میگه خون من نجس،. خون ماهی پاک، خون من به ماهی منتقل بشه بعد از مدتی پاک می شه 😣
😎یا مثلا میگه بابا می دونی اگه یه روزی دستت قطع بشه یک دست قطع شده ی دیگه که نجس هست به دستت پیوند بزنن اون دست پاک میشه😰 بعد میگه
امتحانش بد نیست می خواهی بریم امتحان کنیم 😱
با این حرفاش دارم می ترسم یهو نصف شب که خوابم کارد بیاره بالا سرم 🙄
آقای رحیمی ببخشید گل به روتون پریروز رفته ادرار کرده روی چندتا تیکه چوب بعد چوب ها رو آتیش زده🔥
با دست داشت خاکسترها رو جمع می کرد بهش میگم خاکسترها نجسن، 😵
میگه بابا جان این چوب استحاله شد تبدیل به خاکستر شد لذا خاکستر چوب نجس پاکه
استحاله از مطهراته این رو آقای صبوری گفته 😇🧐
منم دارم تمرین احکام می کنم 📚
🧔منم بهش میگم بابا جون هرکی دوست داری دیگه تمرین نکن همه اینها رو توی همه ی رساله ها نوشتن دوتایی با هم می ریم می خونیم 📖
🙏خلاصه آقای رحیمی خدا کنه این بچه کار دست کسی نده اما یه چیزی یاد بگیره خوشحالم
شما بگید چکار کنم⁉️😥
😁😆😅😂
#آموزش_احکام_درقالب_طنز
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی
#قسمت_بیست_وهفتم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2543🔜
#ارسالی_کاربر
روز شمار اربعین
سارا محمدی ۱۲ ساله از تهـــران
ممنونم از سما بابت روز شما های هروز خداقوت🌸🌸🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
#ارسالی_کاربر
فاطمه محیا جمالی هستم ۱۰ساله
ممنون از شما خداقوت🌸🌸🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
بنده امین من
#ارسالی_کاربر
سلام فاطمه غفوری هستم ۱۲ ساله از البرز
سلااام ممنونم خداقوت به شما عزیزم🌸🌸🌸
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتچهارم محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود
یک مراسم مهم
#قسمتپنجم
پدر که به خانه آمد بچه ها کنارش نشستند، مادر با یک لیوان شربت از پدر پذیرایی کرد. محمد من و من کنان گفت:«پدر... بد قولی کردن گناه دارد؟» پدر ابرویش را بالا داد و گفت:«ادم باید سر حرفی که زده بایستد»
محمد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. پدر ادامه داد:«اما اگر لازم باشد برای رفع مشکل باید با یک بزرگتر صحبت کرد»
محمد به چشمان پدر نگاه کرد و گفت:«من باید با شما صحبت کنم»
پدر لبخند زد و گفت:«لازم است تنها باشیم؟» محمد سری تکان داد و همراه پدر به حیاط رفت.
گوشه ی ایوان نشستند. پدر دستش را روی شانه ی محمد گذاشت و گفت:«من سراپا گوشم، پسرم بگو چه شده؟»
محمد زانوهایش را بغل کرد کمی فکر کرد و گفت:«پدر یکی از دوستانم بیکار است و مشکلات زیادی دارند» پدر ساکت ماند تا محمد حرفش را تمام کند. محمد ادامه داد:« امروز سری به خانه شان زدم، فهمیدم مادرش بیماری قلبی دارد و باید هرچه زودتر جراحی شود»
پدر سرش را تکان داد و با غم گفت:«چه بد! حتما دوستت خیلی ناراحت است.»
محمد به آسمان پر ستاره نگاه کرد و گفت:«من امروز سعید را ندیدم این ها را همسایه شان به من گفت»
پدر دست روی چانه گذاشت و گفت:« سعید؟او را می شناسم! پدرش را هم میشناسم مرد آبرو دار و محترمی است.»
محمد دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:«نمیخواستم اسمش را بگویم از دهانم پرید»
پدر لبخندی زد و گفت:«اشکالی ندارد من به کسی نمی گویم اما می توانیم به آن ها کمک کنیم.»
محمد که چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت:«راست می گویی پدر؟ یعنی می شود؟»
پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«فردا ظهر به خانه می آیم با هم به مسجد می رویم »
بعد هم از جایش بلند شد و گفت:«من به تو افتخار می کنم» دست محمد را گرفت و گفت:«حالا وقت هیئت است، برویم؟»
محمد که اشک خوشحالی در چشمانش جمع شده بود، همراه پدر به خانه رفت، آن ها مراسم شب دوم محرم را برگذار کردند.
ادامه دارد.....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2545🔜
#ارسالی_کاربر
روز شمار اربعین 🙏🙏🙏
سارا محمدی 12 ساله از تهران 🌷
خداقوت ممنونم از شما🌸🌸🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿