💕⭐️یک قدم به جلو⭐️💕
سال ها بود که نیمکت پیر از وسط میدان تکان نخورده بود. از تماشای کلاغ ها و گنجشک ها و گربه ها خسته شده بود. نیمکت پیر، زیر سایه ی درخت چنار، حوصله اش سر رفته بود و آه می کشید.
اولین روز تابستان، دو دختر بچه به میدان آمدند. یکیشان روی نیمکت پیر و دیگری روی نیمکت رو به رو نشست. زیر چشمی به هم نگاه کردند، ولی با هم حرفی نزدند و با عروسکشان بازی کردند.
نیمکت پیر فکر کرد:«کاش می توانستم کاری کنم تا آن دو با هم دوست شوند. اما چه کاری از دست یک نیمکت پیر بی حرکت بر می آید؟»
نیمکت پیر غصه دار شد و بیشتر از همیشه آه کشید. درخت چنار عصبانی شد و گفت:«سرم را بردی از بس آه کشیدی! تو که چهار تا پا داری، چرا از جایت تکان نمی خوری؟»
نیمکت پیر ذوق زده شد. هیچ وقت فکر نکرده بود که از پاهایش استفاده کند. یک دفعه دلش خواست لی لی بازی کند؛ اما نکرد. دلش خواست به توپی که از کنارش قل می خورد بزند؛ اما نزد. دلش خواست دنبال گربه ها بدود؛ اما ندوید. ترسید که باغبان او را ببیند و پاهایش را توی سیمان فرو کند.
نیمکت پیر با خودش گفت:«امشب امتحان می کنم. اگر بتوانم راه بروم، به نیمکت رو به رو نزدیک می شوم؛ آن قدر نزدیک که آن دو دختر با هم دوست شوند.»
شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت. نیمکت تمام نیرویش را جمع کرد و غیزززز!... یک قدم به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو. نیمکت پیر غمگین شد. این طوری خیلی طول می کشید تا به نیمکت رو به رو برسد. اما آن قدر خسته شده بود که همان موقع خوابش برد.
صبح روز بعد، نیمکت پیر با آمدن دخترها از خواب پرید. تمام نیرویش را جمع کرد و غیززززز!... یک قدم دیگر به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو.
همه ی گنجشک های درخت چنار با هم پریدند. دخترک روی نیمکت پیر، جیغ کشید. عروسکش را برداشت و دوید به سوی دخترک نیمکت رو به رو. در کنارش نشست. نیمکت پیر را با انگشت نشان داد و گفت:«این تکان خورد!» دخترکِ نیمکت رو به رو شانه بالا انداخت و گفت:«حالا چه بازی کنیم؟»
شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت، نیمکت پیر خواست، شادی اش را با نیمکت رو به رو تقسیم کند. به او گفت:«دیدی چه راحت توانستم دو آدم کوچولو را با هم دوست کنم!»
نیمکت رو به رو جواب نداد. نیمکت پیر ادامه رفت:«فردا می خواهم با پیرمردها این کار را بکنم؛ همان دو نفری که عصرها رو به روی هم می نشینندو با هم حرف نمی زنند. ولی تو از جایت تکان نخوری ها!»
#داستان
⭐️
💕⭐️
⭐️💕⭐️
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2731🔜
🐰📚کتابدار کوچولو📚🐰
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هر روز چند تا کتاب می خواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد می گرفت. دوستانش روز تولدش به او کتاب هدیه می دادند. پدر و مادرش هروقت به بازار می رفتند و می دیدند کتاب خوب و مناسب ِ تازه ای چاپ شده و به بازار آمده، آن را برایش می خریدند...
نقلی همه ی کتاب ها را با دقت می خواند و آن ها را در یک قفسه در اتاقش می گذاشت. یک روز دید تعداد کتاب هایش آن قدر زیاد شده که دیگر توی قفسه جا نمی شوند. او به فکر افتاد تا قفسه ی دیگری در اتاقش بگذارد اما برای قفسه ی جدید، جای کافی نداشت. دراین فکر بود که با کتابهایش چه کار کند که آهوخانم به دیدنش آمد.
آهو خانم معلم مدرسه ی جنگل بود. او به نقلی گفت: « دختر قشنگم، من خیلی خوشحالم که می بینم تو به کتاب خواندن علاقه داری؛ دلم می خواهد بقیه ی بچه ها هم مثل تو باشند. ولی ما توی جنگل کتابخانه ی عمومی نداریم. من می خواهم یک کتابخانه ی عمومی درست کنم و در آن کتاب های خوبی بگذارم تا همه ی بچه ها بیایند و کتاب امانت بگیرند و بخوانند.»
آهو خانم به قفسه ی کتابهای نقلی اشاره کرد و ادامه داد: « می بینم که تو کتابهای زیادی داری. راستی وقتی کتابی را می خوانی، با آن چه می کنی؟» نقلی جواب داد: « هیچی، می گذارم توی قفسه ی کتابها تا خراب و کثیف نشود»
آهو خانم گفت: « از این کتابها به دوستانت نمی دهی تا بخوانند؟» نقلی گفت: «نه تا حالا کسی از من کتاب نخواسته است». آهو خانم گفت: « نقلی جان، من در مدرسه یک کتابخانه درست می کنم و از تمام حیوانات جنگل می خواهم تا کتاب هایی را که دیگر لازم ندارند به این کتابخانه هدیه کنند. بعد این کتاب ها را به کسانی می دهیم که آنها را نخوانده اند. به این ترتیب همه می توانند با خواندن کتاب های جدید، چیزهای تازه یاد بگیرند.»
نقلی فکری کرد و با خوشحالی گفت: «چه فکرخوبی! من با کمال میل به شما کمک می کنم.» آهوخانم و نقلی به مدرسه رفتند. به همه ی حیوانات اطلاع دادند که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند. طولی نکشید که حیوانات جنگل کتابهای اضافی را آوردند و به کتابخانه هدیه کردند. قفسه پر ازکتاب شد. نقلی هم تعدادی از کتابهای قدیمیش را در کتابخانه ی مدرسه گذاشت.
از آن روز به بعد بیشتر حیوانات به مدرسه می آمدند و کتابهای کتابخانه را می گرفتند و می خواندند تا چیزهای تازه یاد بگیرند. نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه. او به حیوانات جنگل کتاب امانت می داد و آنها را راهنمایی می کرد تا کتابهایی را که لازم دارند بگیرند و بخوانند. نقلی کتابدار کوچولوی مهربان جنگل بود و همه دوستش داشتند.
#داستان
🐰
📚🐰
🐰📚🐰
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2732🔜
پیدا کردن نقطه
ضعف دیگران
هوش می خواهد
اما
استفاده نکردن از آن
شعور ...
#تلنگر
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2733🔜
بسم الله الرحمن الرحیم
احکام خوشمزه:😋
اوستا مراد یک کار جالب کرده. امروز تو نماز، رکوع رو جا انداخته ولی با یه کاری تونسته نمازش رو درست کنه!
مگه میشه! رکوع که رکنه؟! رکن هم که عمدی و سهوی، کم و زیاد کردنش نماز رو باطل میکنه....
❓به نظرتون ایندفعه اوستا مرادمون چیکار کرده؟
*⏰ تا فردا چهارشنبه، منتظر جوابهای قشنگ بچه های گل گلاب مومنمون هستیم:
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2734🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده جالب😉😉
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2735🔜
🌿🐒خانواده میمون ها🐒🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. یک روز میمون کوچولویی تک و تنها به جنگل سبز آمد.او هیچ کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم ها شکارکرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه با هم زندگی می کنند.
میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. او زیر درختی نشست وسه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می کردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشم های پر اشک به آنها نگاه می کرد. مادر میمون ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟».
میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدم ها گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام!» خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه مان بیارم تا با بچه های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچه ی ما. اون وقت ما یه خانواده ی شش نفری می شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان». میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده ی شما می شم. » سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند.
آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او بر گردند.
#داستان
🐒
🌿🐒
🐒🌿🐒
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2736🔜
بنده امین من
بسم الله الرحمن الرحیم احکام خوشمزه:😋 اوستا مراد یک کار جالب کرده. امروز تو نماز، رکوع رو جا اندا
سلاااام✋
این آقا پسرا و دختر خانم های گلم 🌹 دیروز و امروز به سؤال احکاممون جواب دادن:
🔴 سلام ضحی سادات موذن۱۱ ساله از قم:
قبل از سجده یادش اومده و دوباره پا شده و رکوع را انجام داده ولی بعد از نماز باید سجده ی سهو انجام دهد
🔴 زهرا کاظمی ده ساله🌹🌹: سلام وقتتون بخیر
به نظرم اوستا مراد سجده سهو انجام داده است.
🔴 محمدمهیار شهامتی: اوستا مراد سجده سهو یا سجده فراموش شده کرده
۵تا دسته گل💐صلوات💐 تقدیمشون کنیم که خدا برای پدر و مادرشون حفظشون کنه که اینقدر خلاقند و احکام نمازشون را خوب بلدند😊
مرحبا بندهی خوب خدا👏👏👏👏
هفتهی بعد منتظر سؤال بعدی احکام اوستا مراد باشید😊
🍃
بنده امین من
احکام خوشمزه:😋
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام سلام
اوستا مراد خوشحال و پرهیجان🤩 سوار بر الاغش دنبال دوستش آق قربون میگرده تا از شاهکارش تعریف کنه... بالاخره بعد از کلی دوندگی، آق قربون رو تو مسجد در حال جارو کردن پیدا میکنه.
اوستا بلند میگه مژده بده دوستم... مژده بده... نمازم رو اول اشتباه خوندم ولی یه طوری درست کردم که عمرا اگر تو بدی بلد بودی!
آق قربون😳: حالا تعریف کن ببینم!
اوستا: داشتم نماز میخوندم یه دفعه نشستم که برم سجده یادم اومد رکوع نرفتم... گفتم ای داد و بیداد مراد دیدی چیکار کردی؟ رکوع رکن نمازه، دیگه نمازت باطل شد😢. یه دفعه یاد یک حکمی که در رساله خونده بودم افتادم که میشه جبرانش کرد فقط باید حالا قبل از انجام رکوع، حتما قیام قبل رکوع رو هم انجام بدم که اون هم رکن هست. برای همین کامل بلند شدم ایستادم و یه مکث کوتاه کردم بعد به رکوع رفتم. اینطوری ۲ تا رکن رو درست انجام دادم.
راستش رو بگو... به دوستت افتخار میکنی که انقدر کار درسته! 😎🤓
آق قربون😳: احسنت به دوستم که انقدر حواسش جمع هست و داره یه پا اوستا میشه.
اوستا مراد گفت: منکه اوستا هستم.
آق قربون خندید و گفت: اوستاتر شدی. حالا که همچین گلی کاشتی و احکام رو از رساله یاد گرفتی و نمازت رو به این قشنگی درست کردی، من به همه مسجدیها نذری میدم!
پرندههای آسمون🐦 و ماهیهای توی حوض🐠 و برگهای درخت🌱 هم انگار تشویقش میکردند...
اوستا مراد هم جارو رو از آق قربون گرفت که به شکرانه این کارش خونه خدا که توش احکام رو یاد گرفته صفایی بده...
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2737🔜