#سلام_امام_زمانم 💚
دوباره صبح و دوباره سلام
دوباره دل سپردن
به خورشید گرم حضورتان...
دوباره پرکشیدن در آبیِ مهرتان...
دوباره آرام شدن در سایهی یادتان...
دوباره سیراب شدن از زلال نامتان...
دوباره صبح و
دوباره دوست داشتنتان...
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌸سلام،
✨صبح زیباتون بخیر، روزتون مهدوی
....💖✨......✨💖...
بنده امین من
#انیمیشن مهدوی آرزوی بزرگ - قسمت اول ماجراهای ناصره و هواپیما کوچولو با رویکرد مهدوی #رسانه_ی_تن
27.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن مهدوی
آرزوی بزرگ - قسمت دوم
ماجراهای ناصره و هواپیما کوچولو با رویکرد مهدوی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2723🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها و #رهبری🌺
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2724🔜
━━━🕊✨🌺✨🕊━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛شنبه تـون
🌸سرشـار از مـهربانی
💛به اندازه
🌸نعمتهای خدا شادمانی
💛بـرایتان آرزومی ڪنم
🌸میدانم ڪه این شـادی
💛قرینِ سـلامتی سـت
🌸پـس میگویـم
💛خـدایا یه حـالِ خـوب
🌸نصیبِ دوستانم عطا فرمـا✌️
لوبیای سحرآمیز مهدی
مهدی کتاب قصه را کنار گذاشت. زیر سایه درخت ایستاد به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد و گفت:«کاش واقعا لوبیای سحرامیز وجود داشت»
آهی کشید و ادامه داد:«اینطوری میتونستم اون بره سفیده رو از میرزا بخرم و به آبجی زهرا هدیه بدم»
کتاب را ورق زد. به تصویر ساقهی بلند و سبز لوبیا که تا ابرها رسیده بود نگاه کرد. سرش را بالا گرفت. ابرها شبیه یک بره چاق و چله به او خیره شده بودند.
صدایی شنید. به طرف صدا برگشت. حاج علی داشت از مزرعه برمیگشت. برای خودش آواز میخواند. مهدی دستش را بالا برد و گفت:«سلام حاج علی اقا خداقوت»
حاج علی همانطور که دور میشد جواب داد:«سلام جانم مونده نباشی»
مهدی کمی فکر کرد. یادش آمد حاج علی آقا توی مزرعهاش لوبیا میکارد. حاج علی آقا هنوز خیلی دور نشده بود. مهدی جلو دوید. حاج علی آقا به سمت مهدی برگشت و پرسید:«چیزی شده جانم؟»
مهدی نفس محکمی کشید و جواب داد:«شما که هرسال لوبیا میکارید تا حالا لوبیای سحرآمیز هم کاشتید؟»
حاج علی به چشمان سیاه مهدی نگاه کرد. با چشمان گرد پرسید:«مگه مدرسه نمیری پسرجان؟ کلاس چندمی؟»
مهدی لبهایش را جمع کرد و گفت:«کلاس سومم! ولی بی بی میگه همهی داستانها از دل واقعیت شروع شدن!»
حاج علی سرش را خاراند و گفت:«بله جانم این هم حرفیه»
مهدی ابرویش را بالا داد و گفت:«تا حالا لوبیای سحرآمیز ندیدید؟»
حاج علی دست روی چانهاش گذاشت و گفت:«نمیدونم جانم»
کیسهای که همراهش بود را روی دوشش جابهجا کرد و راه افتاد. چند قدم که رفت ایستاد. به مهدی نگاه کرد و پرسید:«لوبیای سحرآمیز رو کجا میخوای بکاری؟»
چشمان مهدی برق زد جواب داد:«پشت خونمون یه زمین خالیه که مال هیچ کی نیست آب نداره آقا اونجا میکارم»
حاج علی سرفهای کرد و گفت:«آب نداره که لوبیا در نمیآد جانم»
مهدی ریز خندید و گفت:«با یه ظرف براش از خونه آب میبرم»
حاج علی لبخند زد و گفت:«سختت نمیشه جانم؟»
مهدی به پس کلهاش دست کشید و جواب داد:«اشکال نداره اصلا با یه شلنگ آب میبرم»
حاج علی سری تکان داد. کیسهاش را روی زمین گذاشت. دستش را توی کیسه کرد. دوسه مشت لوبیا توی کیسه کوچک دیگری ریخت و به مهدی داد. مهدی با دهان باز به حاج علی نگاه میکرد. حاج علی گفت:«بیا جانم این لوبیاها رو توی اون زمین که گفتی بکار. بهشون مرتب آب بده شاید توی این لوبیاها یه لوبیای سحرآمیز هم بود خدا رو چه دیدی»
مهدی کیسه را گرفت و گفت:«خیلی ممنون آقا همین الا میکارمشون»
حاج علی کیسهاش را روی دوشش گذاشت و رفت.
مهدی به زمین پشت خانه رفت. بیل کوچکش را برداشت. زمین را کند و لوبیاها را توی چالهها گذاشت. با بیل روی لوبیاها خاک ریخت و با یک سطل برایشان آب آورد.
مهدی هر روز برای لوبیاها آب میآورد و مواظبشان بود.
یک روز صبح به زمین کوچکش سر زد. جوانههای سبز از خاک بیرون آمده بودند. چشمانش از خوشحالی برق زد. کنار جوانهها نشست و گفت:«باید قد بکشید و به آسمونها برسید من میخوام تخم مرغ طلا از اون بالا بیارم تا اون بره تپلی رو برای آبجی زهرا بخرم»
آهی کشید و از آنجا دور شد.
لوبیاها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدند. اما خبری از لوبیای سحرآمیز نبود.
یک روز صبح که مهدی کنار لوبیاهایش ایستاده بود حاج علی آمد. کنارش ایستاد و گفت:«سلام جانم میبینم که مزرعه کوچیک لوبیات پر از لوبیای تازه و خوشمزه شده»
مهدی آهی کشید و گفت:«سلام» سرش را پایین انداخت و گفت:«قرار بود توی اینها لوبیای سحرآمیز باشه اما نبود»
حاج علی لبخند زد و گفت:«در عوض تو الان یه مزرعه لوبیا داری»
خم شد و یک شاخه لوبیا چید و ادامه داد:«عجب لوبیاهایی هم هستن»
مهدی لب پایینش را پیچاند و گفت:«این همه لوبیا به چه دردم میخوره؟»
حاج علی ریز خندید و گفت:«من ازت میخرمشون»
مهدی با چشمان گرد گفت:«میخرید؟ همه رو؟»
حاج علی دست روی سر مهدی کشید و گفت:«بله جانم همهش رو میخرم»
دست توی جیبش کرد یک بسته اسکناس بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی اسکناسها را گرفت و پرسید:«اینها مال منه؟»
حاج علی مشغول چیدن لوبیا شد و گفت:«بله مزد زحمتیه که کشیدی جانم»
مهدی سرش را بالا گرفت ابرها شبیه برهی تپل به او خیره شده بودند.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2725🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده با قاشق یکبار مصرف 💐💐
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2726🔜
✨ امام علی (علیه السلام):
چیزی را که از عهده انجام آن بر نمیآیی ضمانت نکن.
میزان الحکمه، ج۶، ص۴۴۷
#حدیث_روز
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2727🔜
🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁
یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.
روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.
کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.
کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد.
همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!»
مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!»
مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!»
روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!»
و دوباره به جان هم افتادند.
مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا.
ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند.
سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!»
و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند.
مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید.
#داستان
🐍
🎁🐍
🐍🎁🐍
🎁🐍🎁🐍
🐍🎁🐍🎁🐍
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2728🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت گل🌸🌼🌺
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2729🔜
🌟 تضمین آینده در نوجوانی
🤗 پیشنهاد آقا برای اینکه آینده درخشانی داشته باشین
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2730🔜