#ارسالی_کاربر
#خلاقیت
محیا طریق سرشت
۱٠ساله
ممنون دختر گلم خداقوت🌷🌷🌷🌷
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده خلاقانه☺️☺️
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2774🔜
#ارسالی_کاربر
سلام صبحتون بخیر
فاطمه محیا جمالی
سلااام صبح و عاقبت تکتک شما عزیزانم بخیر و نیکی🌸🌸🌸
آرزو
شیر آب را باز کردم سر شلنگ را از کنار باغچه برداشتم کمی آب خوردم. انگشتم را جلوی شلنگ گرفتم. آب را با فشار بر روی گلها و درختان باغچه پاشیدم.
صدای داد و بیداد محمد بلند شد گفت:
« اِااا.. زهرا داری چه کار می کنی؟! شیر آب را ببند!» ترسیدم. یک قدم به عقب برداشتم. گفتم:
«ااای واای...»
تند شلنگ را انداختم. آنرابستم. بلند شد. ایستاد. با ابروان گره کرده به من زل زد. زیر لب گفت:
«زهرا... تو...»
از سر و لباسش آب میچکید. دستم را جلوی دهانم گرفتم. با خنده گفتم:
«ببخشید نمیدانستم تو باغچه قایم شدی!»
محمد با عصبانیت داد زد:
«نخیر تو دیدی من تو باغچه هستم منو خیس کردی!»
مادر پنجره را باز کرد. گفت:« بچهها دعوا نکنید!»
دستانم را روی گوشم گرفتم. چشمانم را بستم. دستش را روی مچم گذاشت تا دستم را از روی گوشم بردارم.
خودم را کنار کشیدم. همانجا نشستم. چشمانم را باز کردم. یک جفت کفش بزرگ دیدم. بلند شدم. سرم را بالا گرفتم. بابا بزرگ داشت میخندید. محمد گفت: «من را خیس کرده! تازه قهر هم میکند!»
بابا بزرگ گفت:« محمد عاقل باش! اگر میخواهيد با من بیایید زود باشید. آماده شوید!» محمد رفت لباسهایش را عوض کند. من و بابا بزرگ هم شلنگ را جمع کردیم. دم در منتظر ایستادیم.
محمد بدو بدو آمد. در را بست. با هم راه افتادیم.
بابا بزرگ دست من و محمد را گرفت گفت: «موقع بازی باید با هم مهربان باشید محمد تو بزرگتری نباید سر کوچکتر از خودت داد بزنی!»
هر دو چشم گفتیم. به کارگاه پدر بزرگ که یک کوچه بالاتر از خانه بود رسیدیم. اولین بار بود کارگاه را میدیدم. خیلی بزرگ بود. بابا وقتی بابا بزرگ را دید جلو آمد. با پدر بزرگ دست داد.
دست مرا گرفت. رو به روی من نشست. موهایم را به پشتم ریخت ماسک را برایم زد و گفت:«زهرا ماسکت را برندار بو اذیتت میکند!»
بابا بزرگ دستکشهای بلندی را دستش کرد. هر کدام یک ظرف را برداشتند. روی تمام چوبهایی که در کارگاه بود از آن میپاشدند. همه با هم بلند بلند صلوات میفرستادند. دستانم را به هم زدم گفتم: «چرا نفت میپاشید؟ میخواهید آتش درست کنید!»
محمد خندید گفت: «نفت نه گازوییل! آخه کی چوبهای به این بلندی را میسوزاند؟»
بابا بزرگ چشمانش پر از اشک شد گفت: « نه دختر قشنگم! این چوبها را خیلی سال است که با جان و دل نگهداری میکنم!»
دستکشهایش را در آورد با هم از کارگاه بیرون رفتیم. به حیاط کارگاه رفتم. آب را باز کردم. دستهایم را شستم. شلنگ را برداشتم. محمد آمد با دست محکم به پیشانیش زد و گفت:« بابا بزرگ ببینید این دوباره با آب بازی میکنه!» بابا بزرگ خندید با هم دستهایمان را شستیم. رفتیم کنار حیاط روی صندلی نشستیم. پرسیدم:«این چوبها برای چیست؟»
بابا بزرگ باز هم چشمانش پر از اشک شد گفت:
« اینها قرار است در بشوند برا یه جای خوب در مدینه!»
تعجب کردم گفتم: « بابا بزرگ این چوبها خیلیخیلی بلند هستند مدینه کجاست؟»
بابا بزرگ مرا روی میز روبه روی خود نشاند گفت:
«مدینه شهر پیامبر صل الله علیه وآله است. یک قسمت از شهر که امام دوم، امام چهارم، امام پنجم و امام ششم ما و خیلی از یاران پیامبر ص آنجا هستند. اسم آن بقیع است! آرزو دارم تا عمرم به آخر نرسیده برای آنجا در بسازم.»
محمد که تا حالا ساکت بود گفت: «بابا بزرگ مگر بقیع چقدر است که این همه در می خواهد؟»
بابا بزرگ خیلی گریه کرد نتوانست جواب بدهد.
بابا گفت:
«بقیع خیلی خیلی بزرگ و خیلی تنهاست.» اشک از چشمانش سرازیر شد.
#داستان
#بهار
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2775🔜