به نام خدا
حوض
ماهیهای کوچک قرمز از داخل ظرف شیشهای کوچک، بیرون را نگاه میکردند. ماهک داشت با شنها و صدفهای ته ظرف آب بازی ميکرد. جستی زد و خود را کنار شیشه رساند. ترسید پیش ماهیها رفت. زیر بال ماهی دم سیاه که از همه بزرگتر بود قایم شد. باترس و لرز آرام گفت:
« وای! من میترسم او از روی دیوار به ما نگاه میکند!»
دم سیاه نگاهی به بیرون ظرف کرد گفت: «نترس! تا وقتی مرد در حیاط است گربه از روی دیوار پایین نمیآید!»
مرد کف حوض را که به رنگ آبی بود با فرچه تمیز کرد. آن را با آب تازه پر کرد و ماهیها را داخل حوض انداخت. ماهیها خوشحال از اینکه آب حوض تمیز است. به این طرف و آن طرف شنا می کردند. بالا و پایین می پریدند. دم سیاه به همه جای حوض سر زد. ماهک را پیدا نکرد. نگران شد. او را صدا کرد. ماهک کمی جلو آمد آرام گفت: من اینجا هستم. دم سیاه برگشت. ماهک زیر سایهی گلدان شمعدانی پنهان شده بود! شنا کنان پیش ماهک رفت گفت: «چرا پنهان شدهای؟» ماهک با ناراحتی گفت: «حالا که آب حوض تمیز است. برگ درخت توت، روی آب حوض نیست. که ما زیر آن قایم شویم گربه هر روز یکی از ما را میخورد!»
دم سیاه دست ماهک را گرفت و گفت: «دنبال من بیا!»
او را با خود به سطح آب برد شلنگ آب را به ماهک نشان داد و گفت: «ببین مرد یادش رفته شلنگ را از روی حوض بردارد!» شلنگ به شکل دایره در حوض افتاده سر شلنگ از لبهی حوض بیرون بود.
ماهک با چشمان گرد پرسید: « حالا چه می شود؟»
دم سیاه چند بار بیرون از آب پرید. بعد پیش ماهک رفت و گفت: «دیدی؟ گربه فکر کرده شلنگ مار است! از ترس به حوض نزدیک نمی شود. برو با خیال راحت بازی کن!»
ماهی ها خندیدند. ماهک خوشحال شد و از این طرف شلنگ به آن طرف می پرید. ماهیها او را تشویق کردند.
#داستان
#بهار
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2772🔜
#نهجالبلاغه
سخنانی برگرفته از نامههای حضرت علی علیه السلام در نهجالبلاغه
نامه۳۱نهجالبلاغه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2773🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده خلاقانه☺️☺️
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2774🔜
#ارسالی_کاربر
سلام صبحتون بخیر
فاطمه محیا جمالی
سلااام صبح و عاقبت تکتک شما عزیزانم بخیر و نیکی🌸🌸🌸
آرزو
شیر آب را باز کردم سر شلنگ را از کنار باغچه برداشتم کمی آب خوردم. انگشتم را جلوی شلنگ گرفتم. آب را با فشار بر روی گلها و درختان باغچه پاشیدم.
صدای داد و بیداد محمد بلند شد گفت:
« اِااا.. زهرا داری چه کار می کنی؟! شیر آب را ببند!» ترسیدم. یک قدم به عقب برداشتم. گفتم:
«ااای واای...»
تند شلنگ را انداختم. آنرابستم. بلند شد. ایستاد. با ابروان گره کرده به من زل زد. زیر لب گفت:
«زهرا... تو...»
از سر و لباسش آب میچکید. دستم را جلوی دهانم گرفتم. با خنده گفتم:
«ببخشید نمیدانستم تو باغچه قایم شدی!»
محمد با عصبانیت داد زد:
«نخیر تو دیدی من تو باغچه هستم منو خیس کردی!»
مادر پنجره را باز کرد. گفت:« بچهها دعوا نکنید!»
دستانم را روی گوشم گرفتم. چشمانم را بستم. دستش را روی مچم گذاشت تا دستم را از روی گوشم بردارم.
خودم را کنار کشیدم. همانجا نشستم. چشمانم را باز کردم. یک جفت کفش بزرگ دیدم. بلند شدم. سرم را بالا گرفتم. بابا بزرگ داشت میخندید. محمد گفت: «من را خیس کرده! تازه قهر هم میکند!»
بابا بزرگ گفت:« محمد عاقل باش! اگر میخواهيد با من بیایید زود باشید. آماده شوید!» محمد رفت لباسهایش را عوض کند. من و بابا بزرگ هم شلنگ را جمع کردیم. دم در منتظر ایستادیم.
محمد بدو بدو آمد. در را بست. با هم راه افتادیم.
بابا بزرگ دست من و محمد را گرفت گفت: «موقع بازی باید با هم مهربان باشید محمد تو بزرگتری نباید سر کوچکتر از خودت داد بزنی!»
هر دو چشم گفتیم. به کارگاه پدر بزرگ که یک کوچه بالاتر از خانه بود رسیدیم. اولین بار بود کارگاه را میدیدم. خیلی بزرگ بود. بابا وقتی بابا بزرگ را دید جلو آمد. با پدر بزرگ دست داد.
دست مرا گرفت. رو به روی من نشست. موهایم را به پشتم ریخت ماسک را برایم زد و گفت:«زهرا ماسکت را برندار بو اذیتت میکند!»
بابا بزرگ دستکشهای بلندی را دستش کرد. هر کدام یک ظرف را برداشتند. روی تمام چوبهایی که در کارگاه بود از آن میپاشدند. همه با هم بلند بلند صلوات میفرستادند. دستانم را به هم زدم گفتم: «چرا نفت میپاشید؟ میخواهید آتش درست کنید!»
محمد خندید گفت: «نفت نه گازوییل! آخه کی چوبهای به این بلندی را میسوزاند؟»
بابا بزرگ چشمانش پر از اشک شد گفت: « نه دختر قشنگم! این چوبها را خیلی سال است که با جان و دل نگهداری میکنم!»
دستکشهایش را در آورد با هم از کارگاه بیرون رفتیم. به حیاط کارگاه رفتم. آب را باز کردم. دستهایم را شستم. شلنگ را برداشتم. محمد آمد با دست محکم به پیشانیش زد و گفت:« بابا بزرگ ببینید این دوباره با آب بازی میکنه!» بابا بزرگ خندید با هم دستهایمان را شستیم. رفتیم کنار حیاط روی صندلی نشستیم. پرسیدم:«این چوبها برای چیست؟»
بابا بزرگ باز هم چشمانش پر از اشک شد گفت:
« اینها قرار است در بشوند برا یه جای خوب در مدینه!»
تعجب کردم گفتم: « بابا بزرگ این چوبها خیلیخیلی بلند هستند مدینه کجاست؟»
بابا بزرگ مرا روی میز روبه روی خود نشاند گفت:
«مدینه شهر پیامبر صل الله علیه وآله است. یک قسمت از شهر که امام دوم، امام چهارم، امام پنجم و امام ششم ما و خیلی از یاران پیامبر ص آنجا هستند. اسم آن بقیع است! آرزو دارم تا عمرم به آخر نرسیده برای آنجا در بسازم.»
محمد که تا حالا ساکت بود گفت: «بابا بزرگ مگر بقیع چقدر است که این همه در می خواهد؟»
بابا بزرگ خیلی گریه کرد نتوانست جواب بدهد.
بابا گفت:
«بقیع خیلی خیلی بزرگ و خیلی تنهاست.» اشک از چشمانش سرازیر شد.
#داستان
#بهار
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2775🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖✨
🌸🍃جمعـهها بهـار صلوات هست
دهانمـان را خوشبـو کنیـم
به ذکر شریـف صلـوات
بر حضـرت محمـد ﷺ
و خانـدان مطهـرش🍃🌸
(🌸)اَللّهُـمَّ
✨(🌸)صَـلِّ
🌸✨(🌸)عَـلىٰ
✨🌸✨(🌸)مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ آلِ
✨🌸✨🌸✨(🌸) مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ عَـجِّلْ
✨🌸✨(🌸)فَرَجَهُـمْ
🌸✨(🌸)وَ اَهْـلِکْ
✨(🌸)اَعْدَائَهُـمْ
(🌸)اَجْمَعِیـن
....💖✨......✨💖.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی گفته قرآن معجزه هست؟
اصلا قرآن چیه؟ کلام خدا؟!!
مگه خدا حرف میزنه؟
#قرآن #معجزه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2776🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسیج
*🎥 ماجرای کُشتی شگفت انگیز شهید ابراهیم هادی
همراه با گزارشگری هادی عامل
🔺ماجرای کُشتی شگفتانگیز یه پهلوونی رو ببینیم که اسمش برای ماها خیلی آشناست.
شهيدي كه تاكنون چندين كتاب درموردش نوشته شده 🦋 شهید ابراهیم هادی 🦋 او یک بسیجی بود
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2777🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن «آقا مهدی خوب» نامه کودکی به امام زمان(عج)
«آقا مهدی خوب» داستان دختر فقیری است که درددل ها و مشکلات زندگی خود را به وسیله نامهای به امام زمان(عج) که شناخت کودکانهای از ایشان دارد، مینویسد. نامههای او به یک خواب و حل مشکلات خانوادهاش منجر میشود.
#امام_زمان
#جمعه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2778🔜