🦋🌼🌸🦋👦
ولی یک روز،
بعد از یک مهمانیِ بزرگ که مهمان ها بارها و بارها به درها لگد زدند و آن ها را به هم کوبیدند، در اتاق پذیرایی سرانجام صبرش را از دست داد و گفت:
” دیگر بس است! دیگر کافی است! یک دفعه دیگر کسی مرا به هم بکوبد، می شکنم و یک درس حسابی به آن ها می دهم.”
این دفعه او به حرف در حمام گوش نکرد و روز بعد، به محض این که یکی از افراد خانواده در اتاق پذیرایی را به هم کوبید، در شکست!
بزرگتر ها، بچه ها رو دعوا کردن و به بچه ها هشدار داده شد که بیشتر مراقب درها باشند و آن ها را محکم به هم نکوبند.
این موضوع باعث شد دلِ درِ اتاق پذیرایی خنک بشه. بالاخره مزه ی شیرین انتقام رو چشید!
🦋🌼🌸🦋👦
🔙134🔜
🌼🌸👦
اما بعد از گذشت چند روز، پدر و مادر تصمیم گرفتند درِ شکسته را، که هم خیلی زشت بود و هم جرق و جرق صدا می داد، عوض کنند.
اونا به جای تعمیر درِ شکسته، تصمیم گرفتند آن را تعویض کنند. به همین منظور درِ پذیرایی رو درآوردند و بیرون از خانه انداختند.
در زیبای اتاق پذیرایی وقتی خودش رو توی سطل آشغال دید، از کاری که کرده بود پشیمان شد، چون از خودش صبر و تحمل نشان نداده بود.
حالا اون رو از خانه بیرون انداخته بودند. امکان داشت کسی بیاد و برای گرم شدن اون رو آتش بزنه، یا این که با ارّه به جونش بیافتند.
🌼🌸👦
🔙135🔜
🦋🌼🌸🦋👦
در این حال، دوستش درِ معمولی حمام در جای خود باقی ماند و بچه ها یاد گرفتند با آن رفتار ملایم تری داشته باشند.
خوشبختانه، در اتاق پذیرایی سرانجام آتش نگرفت یا این که اره نشد!
در عوض مرد فقیری او را از میان آشغال ها برداشت و اگر چه در شکسته ای بود، ولی برای کلبه محقر او همان هم غنیمت بود. در اتاق پذیرایی خوشحال شد که فرصت آن را پیدا کرد تا دوباره یک در مناسب باشد و به خود قول داد که دیگر در مقابل سختی ها صبور باشد.
#نکته اخلاقی داستان:
روحیه صبر به شما کمک می کند که شرایط دشوار را تحمل کنید، تا وضعیت شما بهبود یابد.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙136🔜
#داستان
#اسراف_نمیکنم_زنده_بمانم
توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .
هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت: من بیشتر می خوام.
آهو خانم می گفت: آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود.
یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین.
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف.
بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد
دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته: اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم،
لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود.
آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،
آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟
گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐
گلابی تمیزم
همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا
🦋🌼🌸🦋👦
🔙138🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#ولادت_معصومین
#میلاد_امام_رضا_علیه_السلام
رضا (علیه السلام)که نور خداست امام هشتم ماست
رئوف و مهربونه دردامونو میدونه
میکنه مارو دعوت میریم مشهد زیارت
اونجا مثل بهشته پر شده از فرشته
با پدر و مادرم وقتی که میریم حرم
کنار درمیمونیم اذن دخول میخونیم
دست میذاریم رو سینه به اون ماه مدینه
با ادب و احترام میگیم به آقا سلام
قربون قبر پاکت چه عطری داره خاکت
کاشکی میشد که من هم اینجا کبوتر بشم
پر بکشم تا خدا توی حریم رضا علیه السلام
🍎🍎🍎
🦋🌼🌸🦋👦
🔙139🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
🍃#اهمیت_خانواده
🍃#جدول_ضرب
🍃#دوازده_امام
🍃#خدای_بزرگ
🍃#امام_زمان
🍃#بانوی_رستگار
🍃#باز_باران
🍃#پیروز_شد_انقلاب
🍃#ایران
🍃#پرچم
🍃#بچه_شیعه
🍃#اعداد_زیبا
🍃#کلاسداری_و_اردو
🍃#خدا_که_مهربانه
🍃#بسم_الله
🍃#قرآن
🍃#جشن_قرآن
🍃#اصول_دین
🍃#سطل_آشغال
🍃#بهداشت_شهر
🍃#میوه
🍃#خدا
🍃#حیاط_خونه
🍃#خروس_ناز
🍃#انار
🍃#مادر_بزرگ
🍃#پنج_تا_ستون
🍃#حیوانات
🍃#اقای_باغبونم
🍃#پرستار
🍃#کتاب
🍃#خیاطی
🍃#روشن_دل
🍃#شیر_بخورید
🍃#هدیه_های_خدا
🍃#عید_قربان
🍃#صبح
🍃#پوشاک
🍃#میشناسی_من_را؟
🍃#عید_قربان
🍃#محرم
🍃#آقای_خوب_دنیا
🍃#شهادت_امام_حسن (ع)
🍃#خدا
🍃#خدای_مهربونم
🍃#گل_بابا
🍃#امام_حسن
🍃#روز_دانش_آموز
🍃#باغ_سرخ_و_سبز
🍃#امام_زمان
🍃#پیغمبر_خوب_ما
🍃#ولادت_امام_صادق
🍃#نماز
🍃#صلوات
🍃#کتاب
🍃#اصلاح_رفتار_با_شعر
🍃#الفبای_مهدویت
🍃#مادرم_پدرم
🍃#بانوی_باران
🍃#شعر_کودکانه_در_مورد_امام_زمان
🍃#شب_یلدا
🍃#شعر_برای_ورزش_صبحگاهی
🍃#الفبا
🍃#اهل_بیت
🍃#حاج_قاسم_سلیمانی
🍃#شهید
🍃#شهادت_حضرت_زهرا
🍃#طعم_صلوات
🍃#بوی_بال_فرشته
🍃#امام_زمان
🍃#نماز
🍃#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃#زهرا_زهرا_یازهرا_سلام_الله_علیها
🍃#یاد_امام
🍃#فاتح_صبح_بهار
🍃#شمیم_عشق
🍃#ام_البنین
🍃#انقلاب_اسلامی
🍃#ولادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃#باتو_بی_تو
🍃#آموزه_قرآنی
🍃#بهترین_دوست
🍃#امام_زمان_اروحنا_فداه
🍃#خیال
🍃#ولادت_امام_باقرعلیه_السلام
🍃#امید_بچه_ها
🍃#امام_علی_علیه_السلام
🍃#ولادت_امام_جواد_علیه_السلام
🍃#امیرالمومنین_علیه_السلام
🍃#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
🍃#مناجات_باامام_زمان_ارواحنا_فداه
🍃#جمعه_انتظار
🍃#امام_زمان_علیه_السلام
🍃#زنگ_مشاعره
🍃#چهارده_صلوات
🍃#شهادت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام
🍃#حرکت_کاروان_امام_حسین_علیه_السلام
🍃#ماه_شعبان
🍃#نذر_میلاد_سیدالأحرار
🍃#یا_سیدالسّاجدین(ع)
🍃#نماز_معراج_مؤمنین
🍃#فصل_بهار
🍃#انتظار
🍃#ولادت_حضرت_صاحب_الزمان
🍃#ظهور
🍃#ولادت_امام_زمان_علیه_السلام
🍃#نماز_میخوانم
🍃#روزه
🍃#پرواز_آسمان
🍃#مناجات
🍃#برای_من_دعا_کن
🍃#نسل_امید
🍃#تقدیم_به_روح_پاک_حضرت_امام_خمینی(ره
🍃#نذر_رأفتِ_بی_انتها_حضرت_علی_بن_موسی_الرضا_علیه_السلام
🍃#بوی_نرگس
🍃#بانو_حضرت_معصومه سلام الله علیها
🍃#بانگ_امن_یجیب
🍃#شهادت امام محمدباقر علیه السلام
🍃#شهادت_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
🍃#شهادت_امام_حسن_علیه_السلام
🍃#سبک_به_سمت_گودال_از_خیمه_دویدم
🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
🍃#کودک_باهوش
🍃#نتیجه_ی_خوشمزه
🍃#آزادی_پروانه_ها
🍃#دختر_پرهیزکار
🍃#پلیس_مهربون
🍃#محافظان_حرم
🍃#پری_کوچولو
🍃#قشنگترین_شب_دنیا
🍃#مسواک
🍃#عموی_مهربان
🍃#نماز_خواندن_خوابیده
🍃#احترام_به_پدر_و_مادر
🍃#عادت_به_کار_خوب
🍃#اتحاد
🍃#پسر_قهرمان
🍃#فینگیلی_و_جینگیلی
🍃#شام_عمه_عنکبوت
🍃#عید_فطر
🍃#کدو_قلقله_زن
🍃#هدیه_آسمونی
🍃#حدیث_کسا
🍃#اتوبوس_مدرسه
🍃#تیزهوشی_شاگرد_ابن_سینا
🍃#شتر_لنگ
🍃#حضرت_ایوب_و_آزمایش_عجیب_او
🍃#گربه_و_روباه
🍃#میمون_پر_حرف
🍃#علی_کوچولو_و_شجاعت_در_گفتن_اشتباه
🍃#جشن_تولد_پروانه
🍃#روباه_و_کلاغ
🍃#تفریح_روز_جمعه
🍃#صبر_و_بردباری
🍃#اسراف_نمیکنم_زنده_بمانم
🍃#نازی_کوچولو
🍃#عید_قربان
🍃#خرس_کوچولو_و_زنبورهای_عسل
🍃#نیمه_پنهان_ماه
🍃#پادشاه_و_مگس
🍃#گنجشک_و_غرور_بی_جا
🍃#کیف_من
🍃#کتابی_که_حافظه_اش_را_از_دست_داده_بود
🍃#میشه_برش_دارم؟
🍃#راز_مورچه
🍃#شربت_گوارا
🍃#بابای_مهربان
🍃#صندلی
🍃#مهمان_دوستی_امام
🍃#خواب_شیرین
🍃#علی_کوچولو
🍃#شب_امتحان
🍃#کی_مرغ_و_خروس_را_زیر_جعبه_زندانی_کرده؟
🍃#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
🍃#شکلات
🍃#آزادی_پروانه_ها
🍃#مورچه_بی_دقت
🍃#باغچه_مادربزرگ
🍃#قوی_ترین_مردم_کیست؟
🍃#بچه_ها_سلام_یادتون_نره
🍃#چشمه
🍃#عروسک_کوکی
🍃#وروجک
🍃#من_و_مشقم
🍃#کرم_ابریشم
🍃#پسر_بی_نظم
🍃#نماز_خوابیده_برای_منتظر
🍃#لیوان_شیر
🍃#آزادی
🍃#ماجرای_سیلی_خوردن_محافظ_امام_خامنه_ای
🍃#دندان_لق_من_کی_میفتد
🍃#دوست_مهربان
🍃#بازی_های_کامپیوتری
🍃#داستان_های_مثنوی
🍃#پیراهن_نو
#نازی_کوچولو
#زندگينامه_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#ریا
#فراگیری_نماز
#قصههای_من_و_امام_رضا_علیه_السلام
#انفاق_خالصانه
#رب_العالمین
#اصحاب_اخدود
#بخشش
#زندگینامه_امام_جواد_علیه_السلام
#دروغ
#مثل_بوی_سیب
#پناه_بردن_به_خدا
#قسم
#زندگی_نامه_امام_هادی_علیه_السلام
#آرزوی_سلیمه
#انگشتر_زیبا
#لطف_و_مهربانی
#برنامه
#حسین_از_من_است
#تولد
#گلدسته_های_نور
#امام_سجاد_علیه_السلام_و_معنی_جیک_جیک_گنجشک_ها
#پیرمرد_باغبان_و_امام_خمینی_رحمه_الله_علیه
#سلطان_محمود_و_گوهر_شکستن
#بهلول
#دریای_مواج_علم
#تربیت_واقعی
#شر_مرسان
#رقیه_سلام_الله_علیها
#یک_مراسم_مهم
🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌼🌸🦋👦
#بازی
🍃#لامپ_های_رنگی
🍃#حباب_ساز
🍃#سیب_زمینی_داغ
🍃#بشقاب_میوه
🍃#تعادل_و_توازن
🍃#دکتر_اکتشاف
🍃#کلمات_قرآنی۱
🍃#کلمات_قرآنی۲
🍃#همکاری
🍃#قصه_گفتن
🍃#بالا_بلندی
🍃#گرگم_و_گله_میبرم
🍃#ساخت_شن_جادویی
🍃#طناب_بازی
🍃#بیتهای_قافیه_دار
🍃#دوخت_و_دوز
🍃#پرتاپ_توپ_بسمت_دیوار
🍃#توپ_و_شیب
🍃#نقاشی_با_اشکال_هندسی
🍃#ساخت_جامدادی
🍃#ساخت_گیر_عروسکی
🍃#تکه_چسبانی
🍃#قورباغه_متحرک
🍃#آموزش_ریاضی
🍃#انجام_واجبات_دینی
🍃#کاغذ_و_قیچی
🍃#هدف_گیری
🍃#کاردستی_خمیربازی
🍃#کاردستی_آموزش_کفشدوزک_متحرک
🍃#کاردستی_طوطی_با_پارچه_نمدی
🍃#کاردستی_شمع۱
🍃#کاردستی_شمع۲
🍃#کاردستی_نقاشی_خلاق
🍃#کاردستی_گنبد_خضراء
🍃#کاردستی_آدم_برفی
🍃#وسط_بازی
🍃#آموزش_ریاضی
🍃#کاردستی_آغاز_امامت_امام_عصرعج
🍃#نقاشی_های_فوق_العاده_با_کف_دست
🍃#کاردستی_گربه
🍃#ساخت_گلدان
🍃#نقاشی_زنبور
🍃#کاردستی_کارت_پستال
🍃#نقاشی_خلاقانه_به_کمک_دست
🍃#کاردستی_آموزش_علوم
🍃#آموزش_ریاضی
🍃#از_کجا_بنزین_بزنیم؟
🍃#کاردستی_گل_لاله
🍃#نقاشی_خلاق
🍃#کاردستی_ظرف_زیپ_دار
🍃#نقاشی_فیل
🍃#رد_شدن_از_نوار
🍃#کاردستی_متحرک_ساعت
🍃#نقاشی_خرگوش
🍃#ایده_های_جالب_با_پوم_پوم
🍃#لیوان_و_بادکنک
🍃#خلاقیت_با_قاشق
🍃#املای_زنجیره_ای
🍃#نقاشی_خرگوش
🍃#آموزش_جدول_ضرب
🍃#کاردستی_گل_لاله
🍃#نقاشی_راهپیمایی
🍃#کاردستی_عروسک_محجبه_حسنا
🍃#کاردستی_اریگامی_موشک
🍃#مسابقات_جذاب
🍃#کاربرگ_وضو_آموزش_تصویری
🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌼🌸🦋👦
#کلیپ
🍃#بازی_آیت_الله_حائری_بانوه_هایشان
🍃#زود_قضاوت_نکنیم
🍃#اصول_دین
🍃#صلوات
🍃#ماه_مهربون
🍃#آنچه_برای_خود_نمیپسندی_برای_دیگران_هم_مپسند
🍃#وقت_افطار
🍃#نماز_شاپرک_ها
🍃#یه_روز_یه_آقا_خرگوشه
🍃#نیکی_کردن_به_دیگران
🍃#آرامش_قلبی
🍃#اهمیت_نماز_جماعت
🍃#خدا_ما_را_دوست_دارد
🍃#ایمان_به_غیب
🍃#آتش_در_خرمن
🍃#آموزش_حیوانات_وحشی_به_کودکان
🍃#گاو_حسن_چجوره
🍃#حسنی_و_کفش_پاره
🍃#تقسیم_غذا_با_دیگران
🍃#قصههای_آسمانی
🍃#برادر_کاری_و_برادر_دزد
🍃#شعر_ائمه
🍃#مهربان_تر_از_پدر
🍃#صلوات
🍃#نقاشی_گل_رز
🍃#مداحی_محرم
🍃#آموزش_الفبای_فارسی
🍃#محرم
🍃#پرده_نقاشی_عاشورایی
🍃#بازی_های_مناسب_کودکان
🍃#مامان_خودت_باش
🍃#ادب_در_کودکان
🍃#نقاشی_با_اعداد
🍃#ببوسم_خاک_پاک_جمکران_را
🍃#آموزش_کارت_هدیه_سه_بعدی
🍃#خلاقیت_با_جوراب
🍃#کاردستی_قارچ_شیشه_ای
🍃#حاج_قاسم_سلیمانی
🍃#حماسه_حاج_قاسم_سلیمانی
🍃#شهادت_حضرت_زهرا(س)
🍃#ایام_فاطمیه
🍃#دستهای_دعا
🍃#حمد
🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌼🌸🦋👦
#انیمیشن
🍃#لطفا_و_تشکر
🍃#یکی_بود_یکی_نبود
🍃#امر_به_معروف
🍃#آقا_مهدی_خوب
🍃#تسبیحات_حضرت_زهرا
🍃#جشن_شکوفه_ها
🍃#حضرت_زینب
🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#نازی_کوچولو
بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند.
مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود.
یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز.
جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد.
فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت.
توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. »
نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. »
آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت.
بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد.
دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . »
خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. »
داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟
چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده
واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. »
بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. »
حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد.
جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. »
خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙140🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#میشناسی_من_را؟
دوستم با دستت
دوستم با مویت
میزنی من را گاه
به سرت، بر رویت
کوچکم من، اما
قدرتم زیاد است
درد و بیماری از
کار من بیزار است
میشناسی من را؟
اسم من «صابون» است
دل بیماری از
دست من پرخون است😍👏👏
🦋🌼🌸🦋👦
🔙141🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#عید_قربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. سالها پیش یکی از پیامبرهای خوب خدا که اسمش حضرت ابراهیم بود با هاجر همسرش و پسرش اسماعیل زندگی میکرد. در یکی از شبها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که فرشتهای نزدش آمد و فرمود: خداوند متعال از تو میخواهد تا اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کنی. حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار وحشتزده از خواب بیدار شده و با خود فکر میکند که آیا این خواب دستوری از سمت خداست و یا وسوسهای از جانب شیطان! اما دوباره دو شب پشت سر هم در خواب به او وحی میشود که تو باید در روز دهم ماه ذیالحجه برای رضایت خداوند مهربان تنها فرزندت یعنی اسماعیل را به منا که یک کوه در نزدیکی مکه بوده ببری و او را قربانی کنی. وقتی این خواب تکرار میشود حضرت ابراهیم متوجه میشود این ماموریتی است از جانب خدا که باید انجام دهد.
پس صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار میشود به هاجر مادر اسماعیل میگوید: برخیز و به اسماعیل لباسهای زیبا بپوشان! زیرا میخواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم. هاجر، اسماعیل را حمام کرده و معطر میسازد و او را برای مهمانی آماده میکند. حضرت ابراهیم و اسماعیل (ع) بعد از خداحافظی از هاجر از خانه بیرون میروند. حضرت ابراهیم برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور بماند، او را به سوی منا همان جایی که خدا دستور داده میبرد. در مسیر رفتن به سوی منا در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شده و به وسوسه او میپردازد و سعی میکند او را از این کار منصرف کند. اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده استوار و باور قوی که داشته شیطان را از نزدیک خود رانده و به سوی منا ادامه مسیر میدهد. او باور دارد که حتما خیری در این کار است چرا که امری است از جانب خدا.
وقتی به منا میرسند ابتدا حضرت ابراهیم همه چیز را برای اسماعیل توضیح میدهد و او نیز میپذیرد. سپس دستها و پاهای اسماعیل (ع) را بسته و او را مانند قربانی به زمین میخواباند و چاقوی خود را بر گلوی او گذاشته و محکم میکشد. اما چاقو گلوی اسماعیل را نمیبرد. او این کار را دو سه بار تکرار میکند، اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب میبیند که چاقو گلوی اسماعیل را نمیبرد. در همین لحظه صدایی میآید: ای ابراهیم! آن رویا را تحقق بخشیدی و به ماموریت خود عمل کردی. (سوره صافات- آیات ۱۰۴ و ۱۰۵) و سپس خداوند متعال گوسفندی را میفرستد و در ادامه میگوید: تو از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدی. اکنون فرزندت را رها کن و به جای اسماعیل این گوسفند را که برایت هدیه فرستادیم قربانی کن. حضرت ابراهیم (ع) بسیار خوشحال شده، اسماعیل را در آغوش میگیرد و میبوسد و سپس به جای او گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده را قربانی میکند.
از آن زمان به بعد است که این رسم و سنت به عنوان روز قربان در تاریخ نامگذاری میشود و حجاج پس از انجام اعمال حج تمتع حیوانی را قربانی میکنند و گوشت آن را در بین فقرا تقسیم مینمایند و رضایت خداوند متعال را جلب میکنند.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙142🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#عید_قربان
🎊 عید قربان عید ماست 🎊
خدای کعبه ای تو
معبود مکه ای تو
به گفته ی ابراهیم پیامبر
خالق یکتایی تو
عید قربان عیدماست
عید بزرگ اسلام
دست بزنید بچه ها
عید بزرگ قربان
دلم میخواد که روزی
راهیه مکه باشم
بعد از طواف کعبه
حاجی مکه باشم
مدینه ی منور و مکه مکرم
دو شهر حاجت هستند
🍃🌸 صلی علی محمد
صلوات بر محمد🌸🍃
🦋🌼🌸🦋👦
🔙143🔜
#بازی
#آموزش_ریاضی
آموزش مفاهیم ریاضی (جمع و تفریق)
✔️ مناسب 6 تا 8 سال
🦋🌼🌸🦋👦
🔙144🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن
#یکی_بود_یکی_نبود
این قسمت آیت الله محمد تقی مصباح یزدی
🦋🌼🌸🦋👦
🔙145🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#خرس_کوچولو_و_زنبورهای_عسل
😕😍
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بیاجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت.
زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب.
این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود.😰 اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد.
وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است📛.
خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد.
خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کردهاند.
آنها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت میکشیدند. زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت میکشیدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشید.
خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙146🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#عید_غدیر
آی بچه ها قصه دارم، قصه شایسته دارم
😌
قصه من خیالی نیست، تو رویاها و بازی نیست
نگاه کنید به اون دورا، دستا همه بالای بالا
کی حاضره، دست بزنه👏👏
کی بیداره، دست بزنه
👏👏😌
کی هوشیاره، دست بزنه
صدای دستا آشناست، فکر کنم اینجا خبراست😇
خبر اومد، خبر اومد، #غدیر اومد، غدیر اومد😍
غدیر چیه، غدیر کیه، نکنه که اون خوردنیه
نه و نه و نه ........ با هم بگید نه و نه و نه
پوشیدنیه❓ نه و نه و نه
چشیدنیه❓ نه و نه و نه
خوردنیه❓ نه و نه و نه
غدیر یه روز باصفاست، برای من و مامان و باباست
برای توهه، برای اوناست، برای تموم بچه هاست😌
نگاه کنید به اون دورا، دستا همه بالای بالا
کی بیداره دست بزنه❔
کی حاضره دست بزنه❓
کی هوشیاره دست بزنه❓
کار دارم با دستاتون، عهدی ببندم باهاتون
عهد تو و امام علی، که باشه بر تو هم ولی
روز غدیر پیامبرت، که حج آخرش رو کرد
رفت به یک جای بلند، امام علی رو سوا کرد😍👏👏
دستاشو هی کشید بابا، بالای بالا، بازم بالا
گفت که من دارم میرم، دعوا نکنید تورو به خدا
هرکی که من #امامشم، رئیسشم،رفیقشم، وقتی برم پیش خدا
😌
امام علی امامشه، رئیسشه، رفیقشه،
تو شدی با اون آشنا
حرف علی رو گوش بکن، تو قلب و سینه حفظ بکن🕊🌷
یادت بمونه همیشه، تو هم بیا بیعت بکن😌
🍃🍃🍃🍃🌷
نگاه کنید به اون دورا، دستا همه بالای بالا
کی حاضره دست بزنه
کی بیداره دست بزنه
کی هوشیاره دست بزنه
من اومدم که دست بدم به دست زیبای علی
نوبت من هم رسیده، شدم یه شیعه علی
دستا بالا، به هم گره
دست کیه اون وسطا، ..... دست منه
دست کی تو دست علی ست، .... دست منه
دست کی خیلی محکمه، ..... دست منه
دست کی بیعت میزنه، ....... دست منه
دستا پایین، رو قلباتون
قلب کی تو قلب علی ست، ...... قلب منه
قلب علی تو قلب کیست، ....... قلب منه
حب علی تو قلب کیست، ....... قلب منه
عشق علی تو قلب کیست، ...... قلب منه
مهر علی تو قلب کیست، ........ قلب منه
🍃🍃🍃🍃🌷
علی امام اوله، همسر و یار فاطمه😍
پدر امام حسن و حسین، کریم و شفیع عالمین
دوستش دارم یه عالمه، هر چی بگم بازم کمه
اوست که تاج سرمه، همیشه توی قلبمه
واسه همین:
منم میگم، ...... دوستش دارم
تو هم میگی، ..... دوستش دارم
با هم میگیم، ...... دوستش دارم
بلند میگیم، ........ دوستش دارم
داد میزنیم، ...... دوستش دارم
همه جا میگیم، ...... دوستش دارم
به همه میگیم،
🦋🌼🌸🦋👦
#بازی
#انجام_واجبات_دینی
✋ در این بازی چند شیء مختلف روبروی خود قرار میدهیم و از بچه ها میخواهیم که دستمان را روی هر کدام که گذاشتیم، یک کاری را انجام دهند.
مثلا اگر دستمان را روی شیء زرد گذاشتیم، بخندند؛ قرمز، گریه کنند؛ سبز، بایستند. وقتی دستمان را برداشتیم هم باید به حالت نشسته اول برگردند. بعد از این که بچه ها کمی تمرین کردند، تند و تند دستمان را روی اشیاء جا به جا میکنیم!
🕋 بعد از انجام این بازی جذاب و هیجان انگیز برای بچه ها توضیح میدهیم که خدا هم وقتی دستش را روی یک چیز میگذارد (وقت اذان)، ما نماز میخوانیم؛ روی یک چیز دیگر (ماه رمضان)، روزه میگیریم؛ روی یک چیز دیگر، حجاب میپوشیم و ... .
منبع: مجموعه چمران
شبکه ترویج بازی: #مرجع_تقلید:
💁♂ 💁♂ در این بازی مربی روبروی بچه ها می ایستد و هرکاری که میکند، بچه ها باید همان کار را انجام دهند. مثلا وقتی دست خود را بلند میکند همه دستشان را بلند میکنند، وقتی چشمک میزند، همه چشمک میزنند و ... .
منبع: مجموعه چمران
شبکه ترویج بازی: #داستانی_برای ترغیب بچه ها #به_دینداری:
شرح داستان: در یک جای تاریک به همه افراد گفته میشود که تا میتوانند چیزهای روی زمین را جمع آوری کنند.
1⃣ یک عده از این افراد هیچ چیز برنداشتند.
2⃣ یک عده دیگر خیلی تفریحی چند تا چیز برداشتند.
3⃣ یک عده دیگر با تمام توان شروع به جمع آوری کردند و تا میتوانستند جمع کردند.
💡بعد که چراغ ها روشن شد، معلوم شد که آنچه روی زمین بوده همه جواهرات بوده است! پس آنهایی که چیزی برنداشته بودند و یا کم برداشته بودند، پشیمان شدند و آنها که با تمام توان جمع کرده بودند خوشحال شدند ( اصل این داستان برگرفته از یکی از کتب ادبی است).
✅ بعد از پایان داستان برای بچه ها توضیح میدهیم که این عالم هم تاریک است، ما وقتی نماز میخوانیم، روزه میگیریم و ...، متوجه نمیشویم که در حال جمع کردن چه جواهرات ارزشمندی هستیم. در قیامت که چراغ ها روشن میشوند، تازه متوجه میشویم.
منبع: مجموعه چمران
🦋🌼🌸🦋👦
🔙148🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#مهربان_تر_از_پدر
داستان مصور «مهربان تر از پدر»
🦋🌼🌸🦋👦
🔙149🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#نیمه_پنهان_ماه
^💍° همسر شهید
یادم هسٺ در یڪے از سفر هایے ڪہ بہ روسٺاها مےرفت
همراهش بودم داخل ماشین هدیہاے بہ من داد
- اولین هدیہاش بہ من بود و هنوز ازدواج نڪرده بودیم -
خیلے خوشحال شدم و همان جا باز ڪردم دیدم روسرے اسٺ، یڪ روسرے قرمز با گلهاے درشت من جا خوردم،
اما او لبخند زد و بہ شیرینے گفٺ :« بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.»
از آن وقٺ روسرے گذاشٺم و مانده .
•
من مےدانسٺم بچهها بہ مصطفے حملہ مےڪند که چرا شما خانمے را ڪہ حجاب ندارد مےآورید موسسہ، اما برایم عجیب بود ڪہ مصطفے خیلے سعے مےکرد مرا بہ بچہها نزدیڪ ڪند.
•
مےگفٺ:« ایشان خیلے خوبند اینطور ڪہ شما فڪر مےڪنید نیسٺ بہ خاطر شما مےآیند موسسہ و مےخواهند از شما یاد بگیرند. انشالله خودمان بهش یاد مےدهیم.»
نگفت این حجابش درسٺ نیسٺ مثل ما نیسٺ فامیل و اقوامش آنچنانےاند، اینها خیلے روے من تاثیر گذاشٺ.
•
او مرا مثل یڪ بچہ ڪوچڪ قدم بہ قدم جلو برد بہ اسلام آورد.
منبعـ📗 : نیمہپنهانماهـ(چمرانبہروایٺهمسرشهید)
🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#محرم
دویدم و دویدم به کربلا رسیدم
حالا بشید مهیا می خوایم بریم کربلا
شهر امام حسینه امام سوم ما
کربلا شهر ماتم شهر مصیبت و غم
دوستان من گوش کنید تا ماجراشو بگم
حدود سال شصتم از شهر کوفه مردم
نامه زیاد نوشتن گفتن امام سوم
ما مرد کارزاریم اما امام نداریم
اگر بیای به کوفه اطاعت از تو داریم
وقتی امام قبول کرد رو سوی کوفه آورد
تنها گذاشتن اونو دروغگوهای نامرد
🦋🌼🌸🦋👦
🔙151🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#بازی
#کاغذ_و_قیچی
باسلام وعرض تسلیت بمناسبت دهه اول محرم
آموزش
طرح ویژه کاغذو✂️
اینهفته تاج باطرح حرمین کربلا
التماس دعا
🦋🌼🌸🦋👦
🔙152🔜