#ارسالی_کاربر سلام فاطمه غفوری هستم ۱۲ ساله از البرز ممنون عزیزم خداقوت🌸🌸🌸

#ارسالی_کاربر روز شمار اربعیـــــن سارا محمدی 12 ساله از تهران ممنون سارا خانم خداقوت🌺🌺🌺 #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿

#ارسالی_کاربر تسنیم بخشی ۱٠ ساله از تهران (◍•ᴗ•◍)✧* خداقوت تسنیم خانم🌸🌸🌸

#ارسالی_کاربر این استیکر ها رو خودم درست کردم🌸 سیده فاطمه میرحسینی از شهر یزد🌸 خداقوت دختر گلم🌸🌸🌸

#ارسالی_کاربر سلام وقتتون بخیر و شادی🌸 اسما صادق زاده ۱۲ ساله سلااام ممنونم خداقوت🌸🌸🌸 #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿

#ارسالی_کاربر اسما صادق زاده ۱۲ ساله خداقوت دختر گلم🌸🌸🌸 #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿

#ترفند_کاربردی 🌹🌿 یه #خلاقیت خوشگل #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2532🔜

࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 #کارتون_حماسه_یک_دلاور(قسمت سوم) #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2533🔜

࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 #کارتون_پهلوانان (پوریای ولی: صفدر) #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۸تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚 2534🔜

بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃

#ارسالی_کاربر سلام👋🏻 صبح بخیر🌹🌺🌸 فاطمه محیا جمالی هستم ۱۰ساله سلام صبحتون بخیر ممنون بابت سلام صبح‌گاهی خداقوت😍😍🌸🌸 .

#ارسالی_کاربر سلام صبح تون بخیر تسنیم بخشی ۱٠ ساله از تهران (◠‿◕) سلام عاقبتتون بخیر باشه خداقوت🌸🌸🌸

یک مراسم مهم #قسمت‌سوم بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیک‌تر بود کشید و گفت :«از همه قبول باشد» مادر گفت:« قبول حق باشد» محمد به یاد نقاشی معصومه و تصمیم شان برای نذری افتاد به معصومه گفت:« نقاشی ات را بیاور» معصومه به اتاق رفت و با نقاشی اش برگشت. نقاشی را به دست پدر داد. پدر نگاهی به نقاشی کرد پیشانی معصومه را بوسید و گفت:« بَه بَه دختر هنرمندم خیلی زیبا کشیدی » محمد جلوتر آمد و گفت:« بابا فهمیدم پول های نذری را چه کار کنیم» پدر لبخندی زد و گفت:« آفرین چه کاری؟» رضا که حسابی خسته شده بود سرش را روی پای مادر گذاشت خمیازه ای کشید و گفت:« ماسک بخریم» مادر دست رضا را گرفت و او را به اتاق خواب برد. پدر گفت:« خیلی خوب است اما فعلا بخشی از پول را ماسک بخرید» معصومه با تعجب گفت:«همه اش را نخریم ؟» پدر گفت:«نه دخترم، با هیئت امنای مسجد صحبت کردم برنامه ویژه‌ای داریم» محمد با چشمان گرد گفت:« چه برنامه‌ای؟» پدر کاغذی از توی جیبش بیرون آورد و گفت:«میخواهیم بسته های معیشتی برای نیازمندان محله تهیه کنیم و در روز عاشورا به دستشان برسانیم» معصومه ابرویی بالا داد و گفت:«بسته معیشتی یعنی چه؟» پدر کاغذ را به دست معصومه داد و گفت:«بلند بخوان» معصومه شروع کرد به خواندن:«برنج، روغن، نمک، قند، شکر، ماکارانی، حبوبات» محمد کنار معصومه نشست نگاهی به کاغذ کرد و گفت:« این ها یعنی بسته معیشتی؟» پدر گفت:«بله درست است » معصومه کاغذ را به پدر دادو گفت:«ماهم می توانیم در این کار شرکت کنیم؟» پدر سری تکان داد و گفت :«بله حتما هم در بسته بندی کردن و هم در پخش بسته ها به کمک شما نیاز داریم» بچها خوشحال به هم نگاه کردند و لبخند زدند. محمد دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:« بابا ما هم میتوانیم کسانی که نیازمند هستند معرفی کنیم؟» پدر کاغذ دیگری به محمد داد و گفت:«بله شما هم اگر کسی را می شناسید در این کاغذ بنویسید» محمد یاد سعید افتاد، پدرسعید مدت ها بود که بیکار بود. می خواست اسم سعید را در کاغذ بنویسد اما یاد حرف سعید افتاد که گفته بود:«این یک راز است باید بین خودمان بماند.» و او گفته بود:«قول می دهم خیالت راحت» اگر اسم او را روی کاغذ می نوشت حتما سعید ناراحت می شد، پس از نوشتن منصرف شد. شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت، پدر گفت:« مگر نمی خواستی کسی را معرفی کنی؟» محمد خمیازه ای کشید و گفت:«باشد بعدا » و به اتاقش رفت. ادامه دارد.... #باران #داستان #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2535🔜