بنده امین من
🌱 (شهر ظهور)🌱 ا••••••••• 👈قسمت دوم ا••••••••• دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو بای
🌱(شهر ظهور)🌱
ا••••••••
👈قسمت سوم
ا••••••••
کاوه از پسرک پرسید:
«راستی، به چه مناسبتی ایستگاه صلواتی زدین؟»
کودک خندید و گفت:
به نظر من بهتره قبل از شنیدن جواب، بستنی🍦 رو بخورین که زود آب میشه) .
کاوه با راهنمایی کودک، دوچرخه اش 🚲 را زیر سایه درخت🌳 گذاشت و خودش هم برروی
یکی از صندلی های 🛋 مخصوص پذیرایی از مسافرین نشست و
شروع کرد به خوردن بستنی
بعد از اینکه بستنی اش تمام شد بلند شد و دوباره پرسید:
چرا امروز بستنی صلواتی میدین؟
پسرک که به بچه های دیگر هم بستنی میداد گفت:
_ امروز یکی از سربازها و فرماندهان آقامون قراره ازینجا رد بشه
کاوه با تعجب گفت:
_ یعنی اینقدر خوشحالین؟
پسرک چشم هایش را به هم فشارداد و گفت:
_ خیلی
یکی از ماشین ها بوق زنان از خیابان می گذشت و اطلاع میداد که او آمد
همه ی اهالی شهر خوشحالی میکردند و برای رفتن به پیشواز او میدویدند
کاوه دید که پسرک هم بستنی فروشی را بست و آماده شد تا برود
از او پرسید:
_ کجا قرار است که او را ببینید؟
پسرک گفت:
_ در میدان شهر
کاوه سریع سوار دوچرخه شد و به راه افتاد آنقدر تند رکاب میزد که به صورتش باد میخورد
اما یکهو دوچرخه تلو تلو خورد
کاوه نتوانست آن را کنترل کند
دوچرخه کج شد و کاوه زمین خورد
از درد چشم هایش را بسته بود و مثل همیشه دوست نداشت بلند گریه کند
پسر بچه ای که رد میشد ایستاد و نزدیک کاوه رفت
کنارش روی زمین نشست و گفت:
_ خوبی؟
پات زخمی شده؟
کاوه دوباره به زانویش نگاه کرد و با دیدن خون و شلوار پاره سرش را تکان داد.
پسر بچه گفت:
_ صبر کن الان میام
کاوه یک نگاه به دوچرخه انداخت که پنجرتر و زخمی تر از خودش شده بود و از خجالت حرفی نمیزد
کاوه به آن لبخند زد و گفت:
_ ناراحت نباش اتفاقیه که افتاده
دوچرخه کمی از ناراحتیاش کم شد و گفت:
_ حالا چطور باید به میدان شهر برویم
آن پسر بچه با مادرش آمد.
در دست های مادرش وسایل کمک های اولیه بود
بعد از اینکه زخم کاوه را بست یک شلوار هم به او داد تا بپوشد
شلوار خیلی نرم و خوبی بود
کاوه با شرمندگی تشکر کرد
اما آن خانم مهربان دستی به سرش کشید و گفت:
_ امروز روزِ خیلی خوبیه خوشحالم که تونستم کسی رو خوشحال کنم
کاوه گفت:
_ کاش من هم بتونم اون آقارو ببینم ولی دوچرخم رو نمیتونم تنها رها کنم
خانم با محبت نگاهش کردو گفت:
_ پسرم اینجا هیچ کس به وسایل دیگران دست نمیزنه، میتونی بذاریش همین جا و با ما بیای به میدان شهر بریم
اما کاوه بیشتر نگران بود که دوچرخه ناراحت میشود
پسر بچه گفت:
_تا وقتی که سرباز آقا بیاد کمی وقت داریم من کمکش میکنم با هم دوچرخه رو پیش آقا یعقوب ببریم تا تعمیرش کنه
کاوه خوشحال شد و گفت:
_ میتونه زود تعمیر کنه؟
پسر بچه گفت:
_بله خیلی زود
مادرش قبول کرد و آن دو باهم راه افتادند
پس از مدت کوتاهی به مغازه ی آقا یعقوب رسیدند. در گوشه ای از خیابان، استخری پر از ماهی های قرمز وجود داشت.
رودخانه ای آرام و ملایم هم، برف های آب شده کوهها را از آن این طرف خیابان رد میکرد و صدایش خیلی دلنشین بود.
کاوه مشغول نگاه کردن به مناظر شهر بود که ناگهان چشمش به شهربازی بزرگی افتاد که آن نزدیکی ها بود
کاوه از دیدن شهربازی 🎢ذوق زده شده بود؛ اما دوچرخه اش مهم تر بود
آن پیرمرد مهربان و خوش صحبت که به او آقا یعقوب میگفتند قول داد که در عرض نیم ساعت آن را برایش درست کند
کاوه سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
_ من پولی همراهم ندارم اگر کمکی میتونم انجام بدم بگید تا انجام بدم
پیرمرد سرش را با خنده تکان داد و گفت:
_ برو بازی کن پسر جان، امروز روز بزرگیه هیچ کس نباید ناراحت باشه
بیا اینم کارت شهربازی برو تا زمانی که دوچرختو درست میکنم بازی کن
کاوه با تعجب و خوشحالی تشکر کرد و به پسر بچه که حالا میدانست اسمش محمد است گفت:
من خیلی بازی با ماشین برقی 🚖و بشقاب پرنده🛸 را دوست دارم. کاش در شهر ما هم گاهی ازین کارت ها میدادند تا آنهایی که پول ندارند هم به شهربازی بروند.
محمد گفت:
_ در این شهر همه ی بچه ها اجازه دارند هفته ای یک بار رایگان به این جا بیایند و هرچقدر خواستند بازی کنند
از زمانی که ظهور شده خیلی چیزها عوض شده حتما در شهر شما هم عوض میشه...
کاوه آهی کشید و گفت:
_ کاش ما هم به ظهور برسیم
محمد که متوجه حرف کاوه نشده بود دستش را گرفت و با هم برای بازی کردن دویدند
خیلی سریع آن نیم ساعت گذشت و باید پیش آقا یعقوب برمیگشتند
تا از خروجی شهربازی خارج شدند آقا یعقوب را دیدند که دوچرخه به دست منتظر ایستاده و خودش هم آماده ی رفتن به میدان شهر است.
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2098🔜
بنده امین من
وقتی مرغ یخ زده می خندد!😁😆 #میشهمیشه 5 #من_رأی_میدهم #انتخابات #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما رای ندید ما خودمون راست و ریسش میکنیم‼️
#میشهمیشه 6
#من_رأی_میدهم
#انتخابات
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2099🔜
احکام خوشمزه😋
امشب اوستا مراد نماز مغرب می خوند که چشمش به الاغش افتاد که داره عنبرنساهاش رو لگد میکنه. حواس اوستا رفت به سرمایه ای که داشت از دست میرفت. یک مرتبه به خودش اومد و گفت نماز از همه چی مهمتره، اما... حالا دیگه یادش نمیومد که رکعت چندمه؟ اوله؟ دومه؟ سومه؟
یک دقیقه فکر میکرد رکعت دومه، بلند میشد، بعد با خودش میگفت رکعت سوم بودم دوباره میشست، خلاصه شروع کرد به بشین پاشو...
❓شما میتونید اوستا مراد رو از دست این وضعیت نجات بدید و بهش بگید باید چی کار بکنه؟
⏰ تا فردا، منتظر جوابهای قشنگ بچههای مؤمن و دانامون هستیم.
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2100🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده 😻
قاب گوشیتو خوشگل کن <📱💕>
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2101🔜
#شاخبازی ۴
بعضیا با عملهای زیبایی میخوان شاخ بشن.
اگه تصمیم به عمل زیبایی دارید، قبلش مشورت کنید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2102🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پلاک (قسمت دهم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚 2103🔜
#سلام_امام_زمانم
تو ای رازِ نهان کی خواهی آمد؟
عزیزِ شیعیان کی خواهی آمد...
شبِ بی حاصلِ ما را سحر کن
مرادِ عاشقان کی خواهی آمد؟
به حقِ ناله های دردمندان
تو ای صاحب زمان کی خواهی آمد؟
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
بنده امین من
🌱(شهر ظهور)🌱 ا•••••••• 👈قسمت سوم ا•••••••• کاوه از پسرک پرسید: «راستی، به چه مناسبتی ایستگاه صلو
#قسمت_چهارم
کاوه همینطور که دوچرخهاش را سوار میشد متوجه محمد شد که دستش را جلوی بینی گرفته که خون روی زمین نریزد
محمد با دیدن خون ترسیده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود
آقا یعقوب زود یک دستمال به او داد و سریع او را به مغازه برد تا زیر سایه باشد
کمی که حالش جا آمد تند تند میگفت:
_ آقا یعقوب من خوب شدم بیاید دیگه بریم وگرنه نمیتونیم به موقع به میدون شهر برسیم ها
ولی خون همچنان از بینیاش سرازیر بود و آقا یعقوب سوار ماشینش کرد تا به بیمارستان بروند
کاوه هم که دوست نداشت دوستش را تنها بگذارد دوچرخه را در صندوق عقب ماشین گذاشت و خودش هم کنار محمد سوار شد
آخرش محمد زد زیر گریه و با گریه همش التماس میکرد و میگفت:
_ بذارید من برم
من اگه اون آقارو نبینم میمیرم
من باید ببینمش
من نمیخوام خوب بشم
آقا یعقوب توروخدا اول مارو ببرید میدون شهر
تمام لباس های محمد خونی شده بود و آقا یعقوب سعی میکرد او را آرام کند اما فایدهای نداشت
اشک های محمد بیشتر از خون ها شده بود کاوه سعی میکرد دلداری اش بدهد خودش هم اشکش درآمده بود همهاش با خودش میگفت یعنی اون آقا چجور آدمیه؟ آخرش این سوال را از محمد پرسید
محمد میخواست توضیح بدهد برای همین کمی از گریهاش کم شد
آقا یعقوب هم از فرصت استفاده کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد
محمد گفت:
_ میدونی کاوه اون آقا مثل همه لبخند میزنه راه میره روی سر بچه ها دست میکشه و باهاشون مهربونه اماااا نمیدونم چرا من خیلی خیلی دوسش دارم
هر موقع که ازینجا رد میشه من باید حتما ببینمش و دوباره چشم هاش پر از اشک شد
مامانم میگه سرباز های آقا شبیه خودِ آقا هستن و چون خدا دوسشون داره ما هم دلمون خیلی براشون تنگ میشه و دوسشون داریم
کاوه در دلش آرزو میکرد که بتواند اوهم ببیندش اماااا مثل اینکه قسمت نبود
سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت
محمد هم از پنجره به بیرون نگاه میکرد و آرام آرام اشک میریخت
آقا یعقوب هم ناراحت بود مثل اینکه او هم دوست داشت آقا را ببیند اما خون دماغ شدن محمد مهم تر بود
همگی به بیمارستان رسیدند و سریع محمد را به بخش اورژانس بردند
محمد نزدیک بود از هوش برود که دکتر معاینه اش کرد و به او دارو داد
پرستارها تند تند اینطرف و آن طرف میرفتند تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن شوند
آقا یعقوب کمی تعجب کرد و پرسید:
_ چیزی شده؟
یکی از دکتر ها در حالی که چشم هایش برق میزد گفت:
_سرباز و فرمانده آقا قراره بیاد بیمارستان سر بزنه
کاوه و محمد هر دو با خوشحالی گفتند:
_ واقعا؟؟
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2104🔜
بنده امین من
احکام خوشمزه😋 امشب اوستا مراد نماز مغرب می خوند که چشمش به الاغش افتاد که داره عنبرنساهاش رو لگد می
سلاااام✋
این آقا پسرا و دختر خانم های گلم 🌹 دیروز و امروز به سؤال احکاممون جواب دادن:
💢 سیده فاطمه: اوستا مراد باید نمازش رو قطع کنه و دوباره نمازش رو از نو بخونه.
💢 محمد مهیار شهامتی ۹ساله از اردبیل: اوستا مراد نمازش باطله
💢 تسنیم بخشی ۹ ساله از تهران🌻🍀☺️🌷🌺😊😍: اوستا مراد تو نماز سه رکعتی شک باعث باطل شدن نماز میشه و باید دوباره نماز بخواند📿📿📿📿
💢 سلام امیرعلی زنگی آبادی زاده ١٠نیم ساله از استان کرمان شهر زنگی آباد: «دوباره نماز بخواند.
💢 حنانه سادات ۹ ساله از تهران: اگر بین نماز صبح و مغرب شک کنه که چه رکعتی هست، نمازش باطله. پس باید نمازش را باطل کنه و دوباره بخونه.
💢 زهرا کاظمی ۹ساله از ملایر: سلام.نماز اوستا مراد باطل است و باید از اول نمازش را بخواند چون حواسش پرت شده است.
💢 فاطیما جودکی نژاد ۱۳ساله: شک در نماز های دو رکعتی و سه رکعتی نماز رو کلا باطل میکنه.
پس استا مراد باید نمازش رو از اول بخونه
💢 سلام ضحی سادات موذن ۱۰ ساله از قم:
چون نماز اوستامراد ۳ رکعتی بوده و نماز های ۳ رکعتی جزو نماز هایی است که اگر شک کنیم رکعت چندم بودیم باطل است پس نماز اوستامراد باطل بوده و باید از اول نمازش را بخواند.
۵تا دسته گل💐صلوات💐 تقدیمشون کنیم که خدا برای پدر و مادرشون حفظشون کنه که اینقدر خلاقند و احکام نمازشون را خوب بلدند😊
مرحبا بندهی خوب خدا👏👏👏👏
هفتهی بعد منتظر سؤال بعدی احکام اوستا مراد باشید😊
🍃