🐰📚کتابدار کوچولو📚🐰
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هر روز چند تا کتاب می خواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد می گرفت. دوستانش روز تولدش به او کتاب هدیه می دادند. پدر و مادرش هروقت به بازار می رفتند و می دیدند کتاب خوب و مناسب ِ تازه ای چاپ شده و به بازار آمده، آن را برایش می خریدند...
نقلی همه ی کتاب ها را با دقت می خواند و آن ها را در یک قفسه در اتاقش می گذاشت. یک روز دید تعداد کتاب هایش آن قدر زیاد شده که دیگر توی قفسه جا نمی شوند. او به فکر افتاد تا قفسه ی دیگری در اتاقش بگذارد اما برای قفسه ی جدید، جای کافی نداشت. دراین فکر بود که با کتابهایش چه کار کند که آهوخانم به دیدنش آمد.
آهو خانم معلم مدرسه ی جنگل بود. او به نقلی گفت: « دختر قشنگم، من خیلی خوشحالم که می بینم تو به کتاب خواندن علاقه داری؛ دلم می خواهد بقیه ی بچه ها هم مثل تو باشند. ولی ما توی جنگل کتابخانه ی عمومی نداریم. من می خواهم یک کتابخانه ی عمومی درست کنم و در آن کتاب های خوبی بگذارم تا همه ی بچه ها بیایند و کتاب امانت بگیرند و بخوانند.»
آهو خانم به قفسه ی کتابهای نقلی اشاره کرد و ادامه داد: « می بینم که تو کتابهای زیادی داری. راستی وقتی کتابی را می خوانی، با آن چه می کنی؟» نقلی جواب داد: « هیچی، می گذارم توی قفسه ی کتابها تا خراب و کثیف نشود»
آهو خانم گفت: « از این کتابها به دوستانت نمی دهی تا بخوانند؟» نقلی گفت: «نه تا حالا کسی از من کتاب نخواسته است». آهو خانم گفت: « نقلی جان، من در مدرسه یک کتابخانه درست می کنم و از تمام حیوانات جنگل می خواهم تا کتاب هایی را که دیگر لازم ندارند به این کتابخانه هدیه کنند. بعد این کتاب ها را به کسانی می دهیم که آنها را نخوانده اند. به این ترتیب همه می توانند با خواندن کتاب های جدید، چیزهای تازه یاد بگیرند.»
نقلی فکری کرد و با خوشحالی گفت: «چه فکرخوبی! من با کمال میل به شما کمک می کنم.» آهوخانم و نقلی به مدرسه رفتند. به همه ی حیوانات اطلاع دادند که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند. طولی نکشید که حیوانات جنگل کتابهای اضافی را آوردند و به کتابخانه هدیه کردند. قفسه پر ازکتاب شد. نقلی هم تعدادی از کتابهای قدیمیش را در کتابخانه ی مدرسه گذاشت.
از آن روز به بعد بیشتر حیوانات به مدرسه می آمدند و کتابهای کتابخانه را می گرفتند و می خواندند تا چیزهای تازه یاد بگیرند. نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه. او به حیوانات جنگل کتاب امانت می داد و آنها را راهنمایی می کرد تا کتابهایی را که لازم دارند بگیرند و بخوانند. نقلی کتابدار کوچولوی مهربان جنگل بود و همه دوستش داشتند.
#داستان
🐰
📚🐰
🐰📚🐰
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2732🔜
پیدا کردن نقطه
ضعف دیگران
هوش می خواهد
اما
استفاده نکردن از آن
شعور ...
#تلنگر
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2733🔜
بسم الله الرحمن الرحیم
احکام خوشمزه:😋
اوستا مراد یک کار جالب کرده. امروز تو نماز، رکوع رو جا انداخته ولی با یه کاری تونسته نمازش رو درست کنه!
مگه میشه! رکوع که رکنه؟! رکن هم که عمدی و سهوی، کم و زیاد کردنش نماز رو باطل میکنه....
❓به نظرتون ایندفعه اوستا مرادمون چیکار کرده؟
*⏰ تا فردا چهارشنبه، منتظر جوابهای قشنگ بچه های گل گلاب مومنمون هستیم:
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2734🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده جالب😉😉
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2735🔜
🌿🐒خانواده میمون ها🐒🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. یک روز میمون کوچولویی تک و تنها به جنگل سبز آمد.او هیچ کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم ها شکارکرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه با هم زندگی می کنند.
میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. او زیر درختی نشست وسه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می کردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشم های پر اشک به آنها نگاه می کرد. مادر میمون ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟».
میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدم ها گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام!» خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه مان بیارم تا با بچه های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچه ی ما. اون وقت ما یه خانواده ی شش نفری می شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان». میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده ی شما می شم. » سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند.
آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او بر گردند.
#داستان
🐒
🌿🐒
🐒🌿🐒
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2736🔜
بنده امین من
بسم الله الرحمن الرحیم احکام خوشمزه:😋 اوستا مراد یک کار جالب کرده. امروز تو نماز، رکوع رو جا اندا
سلاااام✋
این آقا پسرا و دختر خانم های گلم 🌹 دیروز و امروز به سؤال احکاممون جواب دادن:
🔴 سلام ضحی سادات موذن۱۱ ساله از قم:
قبل از سجده یادش اومده و دوباره پا شده و رکوع را انجام داده ولی بعد از نماز باید سجده ی سهو انجام دهد
🔴 زهرا کاظمی ده ساله🌹🌹: سلام وقتتون بخیر
به نظرم اوستا مراد سجده سهو انجام داده است.
🔴 محمدمهیار شهامتی: اوستا مراد سجده سهو یا سجده فراموش شده کرده
۵تا دسته گل💐صلوات💐 تقدیمشون کنیم که خدا برای پدر و مادرشون حفظشون کنه که اینقدر خلاقند و احکام نمازشون را خوب بلدند😊
مرحبا بندهی خوب خدا👏👏👏👏
هفتهی بعد منتظر سؤال بعدی احکام اوستا مراد باشید😊
🍃
بنده امین من
احکام خوشمزه:😋
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام سلام
اوستا مراد خوشحال و پرهیجان🤩 سوار بر الاغش دنبال دوستش آق قربون میگرده تا از شاهکارش تعریف کنه... بالاخره بعد از کلی دوندگی، آق قربون رو تو مسجد در حال جارو کردن پیدا میکنه.
اوستا بلند میگه مژده بده دوستم... مژده بده... نمازم رو اول اشتباه خوندم ولی یه طوری درست کردم که عمرا اگر تو بدی بلد بودی!
آق قربون😳: حالا تعریف کن ببینم!
اوستا: داشتم نماز میخوندم یه دفعه نشستم که برم سجده یادم اومد رکوع نرفتم... گفتم ای داد و بیداد مراد دیدی چیکار کردی؟ رکوع رکن نمازه، دیگه نمازت باطل شد😢. یه دفعه یاد یک حکمی که در رساله خونده بودم افتادم که میشه جبرانش کرد فقط باید حالا قبل از انجام رکوع، حتما قیام قبل رکوع رو هم انجام بدم که اون هم رکن هست. برای همین کامل بلند شدم ایستادم و یه مکث کوتاه کردم بعد به رکوع رفتم. اینطوری ۲ تا رکن رو درست انجام دادم.
راستش رو بگو... به دوستت افتخار میکنی که انقدر کار درسته! 😎🤓
آق قربون😳: احسنت به دوستم که انقدر حواسش جمع هست و داره یه پا اوستا میشه.
اوستا مراد گفت: منکه اوستا هستم.
آق قربون خندید و گفت: اوستاتر شدی. حالا که همچین گلی کاشتی و احکام رو از رساله یاد گرفتی و نمازت رو به این قشنگی درست کردی، من به همه مسجدیها نذری میدم!
پرندههای آسمون🐦 و ماهیهای توی حوض🐠 و برگهای درخت🌱 هم انگار تشویقش میکردند...
اوستا مراد هم جارو رو از آق قربون گرفت که به شکرانه این کارش خونه خدا که توش احکام رو یاد گرفته صفایی بده...
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2737🔜
💦🐳 یک روز بدون بازی 🐳💦
قصه امروز ما راجب نهنگ کوچکی است که همیشه دوست داره با مامانش همه جا بره، ولی بعضی ها اوقات نمی شه ، نهنگ قصه ما تصمیم می گیره بازی نه تا این که...
مامان نهنگ به نَنی کوچولویش گفت: «میروم وسط دریا کار دارم. تو کنار خشکی بازی کن تا برگردم.»
ننی به مامانش پشت کرد و گفت: «اگر من را نبری، قهر میکنم. با هیچ کس هم بازی نمیکنم.» و یواشکی به مامان نهنگ نگاه کرد که دور میشد.
مومو، مرغ دریایی، روی آب نشست و پرسید: «تو تنهایی؟ با من بازی میکنی؟»
نَنی گفت: «نمیتوانم بازی کنم، چون قهرم.»
مومو گفت: «حیف شد.» و پر زد که برود.
نَنی فکری کرد و گفت: «هی! صبر کن. میخواهی آب بپاشم، تو سعی کنی خیس نشوی؟»
مومو با خوشحالی برگشت. هِی بالای سر نَنی پرواز کرد و نَنی آب پاشید. یکدفعه نَنی فریاد کشید: «تو خیس شدی! برنده شدم!»
مومو پرسید: «حالا چه بازی کنیم؟»
نَنی گفت: «من که نمیتوانم بازی کنم. ولی میخواهی بپربپر کنم، تو روی پشتم بنشینی؟»
مومو دُم نَنی را محکم گرفت و نَنی بپربپر کرد. مومو هِی توی آب افتاد و خیلی خندیدند.
بعد مومو پرسید: «حالا چه بازی کنیم؟»
نَنی گفت: «من که نمیتوانم بازی کنم. ولی میخواهی جلوی پرواز کنی تا دنبالت کنم. بعد تو دنبالم کنی؟»
همین کار را کردند و خیلی خندیدند. بعد مومو پرسید: «حالا چه بازی کنیم؟»
نَنی گفت: «نگاه کن! مامانم آمد. خداحافظ تا فردا.»
نَنی تند و تند تا مامان نهنگ شنا کرد. پوزهاش را به پوزهی مامانش مالید و گفت: «حالا که برگشتی، دیگر قهر نیستم. به شرطی که فردا هم بروی تا با دوستم بازی کنم. امروز که بازی نکردم، چون قهر بودم.»
ولی جواب مامانش را نشنید، چون از بس خسته بود خوابش برد.
#داستان
🐳
💦🐳
🐳💦🐳
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2738🔜