#Part_112
که همون لحظه صدای زنگ در بلند میشه مامان به سمت در میره و کسری میاد داخل که یهویی به سمتش میرم و میپرم بغلش حرفی نمیزنه و اونم فقط محکم بغلم میکنه، چند دقیقه همینطوری بدون حرکت توی بغلش میمونم که برای اینکه قدش بهم برسه سرش رو خم میکنه و دم گوشم میگه:
- ولمکن خفه شدم، لوس نشو دیگه!
که محکم میزنم توی پاش و ولش میکنم، که این دفعه اون جلو میاد و بوسهی کوتاهی بر پیشونیم میزنه و میگه:
- تولدت مبارک آبجی خوشگلم!
که میزنم زیر خنده و میگم:
- میمردی این و همین اول بگی؟
و از بغلش میام بیرون و نگاهم به مازیار میافته که لبخند ژیکوندی تحویلم میده...
کسری به سمت میز میره و میگه:
- به به چه کیکی، تا من لباسهام رو عوض میکنم ظرف ها رو آماده کنید تا بیام که از گرسنگی دارم غش میرم!
و به سمت اتاقش رفت، اسرا گوشیش رو به سمتم میگیره و میگه:
- چند تا عکس با من و کیک بگیر بعدش برش بزنیم!
و کلی عکس با ژست های مختلف گرفتیم، کسری از اتاق میاد بیرون...
کیک رو برش زدم و بعدش هم بقیه مشغول خوردن کیک شدن منم مشغول باز کردن کادو ها...
اول کادوی مامان بابا که جعبهی کوچیکی بود رو باز میکنم که متوجه سوئیچ ماشین میشم بابا رو به من میکنه و میگه:
- ماشینت توی پارکینگه!
- خیلی ممنون، من برم بینمش.
و از پله ها پایین میرم که 206 آلبالویی رنگی توی پارکینگ چشمک میزنه بهم...
#Part_113
از ذوق جیغی میزنم و تند تند از پله ها بالا میرم.
#اسرا
کیانا وارد خونه میشه و میپره بغل باباش و ازش تشکر میکنه...
بعد کادوی من رو باز میکنه که با چادر لبنانی شیکی مواجه میشه و با ذوق میپره بغلم و میگه:
- چرا همیشه هنوز چیزی رو بهت نگفتم از توی چشمهام میخونی؟
و بوسه ای به گونه ام میزنه و میگه:
- چند وقته میخوام چادری بشم اما میترسم فامیل های مادریم مسخره ام کنند و این کادوی تو قدمی شد برای تحولم!
محکم تر به خودم میچسبونمش و میگم:
- بعدا راجه بهش صحبت میکنیم عزیزم، آفرین به انتخابت.
که دوباره من رو میبوسه و ازم جدا میشه...
کادوی بقیه ام باز میکنه، کسری به طرفش میره و جعبهی کوچکی رو به طرفش میگیره و میگه:
- فکر نکنی تولدت رو فراموش کردما!
کیانا جعبه رو میگیره و باز میکنه که با دیدن کادوی توی جعبه رو به کسری میگه:
- مگه من بچه ام که برام اینو خریدی؟
و خرس صورتی و کوچولویی رو از جعبه بیرون میکشه و به سمت کسری پرتاب میکنه و میگه:
- من این رو نمیخوام نگه دار برای بچه ات!
کسری خرس رو روی هوا میگیره و میگه:
- خوش به حال بچه ام چه عمهی مهربونی داره!
و مشغول دید زدن پشت خرس میشه و دقایقی بعد دستبند طلایی رو بیرون میکشه و رو به بقیه میگه:
- البته چکار کنیم که روی دستبند اسم عمه کیاناش حکاکی شده!
کیانا با دیدن دستبند به سمت کسری میره و میگه:
- این دستبند رو از کجا آوردی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا...
بریوایسیجلویضریحش
بھشبگی..
آمدمتکہبنگرم
گریہنمیدهدامان💔((=
#آقایِاباعبداللہ
•••
- ازگناهمپشیمونشدم،چیکارکنم؟
+ هیچی، خدا بخشیدِت :)
[ هر بنده ای که از گناهی که مرتکب شده پشیمان شود پیش از آنکه استغفار کند بخشیده میشود - امام صادق (؏) ]
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه...(:
اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه...(:🙂💔
#شهید_محسن_حججی
#Part_114
امروز کلاس دارم و مجبورم پژمان رو ببینم، به سالن اصلی دانشگاه میرسم و داخل میرم، از دور مهرانه و کیانا رو میبینم که کنار دیوار ایستادند و مشغول صحبت هستند!
کیانا نگاهش به من میافته و لبخند میزنه به سمتشون میرم و سلامی زمزمه میکنم که جواب میدن!
باهم وارد کلاس میشیم به سمت جای همیشگی ام میرم، با کیانا و مهرانه مشغول صحبت میشیم که همون لحظه دوست صمیمی پژمان وارد کلاس میشه همیشه با پژمان باهم میاومدن سر کلاس!
همینجوری به صندلی خالی پژمان نگاه میکنم که دستی یهویی روی شونه ام قرار میگیره و از فکر بیرون میام!
کیانا سرش رو به گوشم نزدیک میکنه و با پوزخند میگه:
- نباید میشدی عاشق، شدی سوزش تحمل کن!
همان کاری که بلبل میکند در ماتم گل کن!
که برو بابایی زمزمه میکنم و گوشیم رو از جیبم بیرون میکشم!
استاد وارد کلاس میشه و به سمت صندلیش میره، با نام خدا تدریسش رو آغاز میکنه، ده دقیقه ای از شروع کلاس میگذره که یهویی در باز میشه و پژمان نفس نفس زنان وارد میشه و رو به استاد میگه:
- سلام، ببخ...شید...دیر شد!
استاد از روی صندلی بلند میشه و به میز تکیه میده و ژست مغرورانه ای میگیره و میگه:
- من روز اول شرایط کلاسم رو گفتم، که کسی که بعد من بیاد سر کلاس رو توی کلاس راه نمیدم!
و بعد مکث کوتاهی میگه:
#ادامهدارد...