فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بزرگترین درس حضرت زهرا سلام الله علیها
ایستادن پای امامزمان را از حضرت زهرا سلام الله علیها یاد بگیریم...
#استادرائفیپور
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
کربلای معلی_۲۰۲۳_۰۶_۲۶_۰۷_۳۵_۲۷_۸۸۲.mp3
1.72M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
حرم حسین چجوری دلت میاد نرم حرم حسین💔
🎙محمدرضا نوشه ور
#امام_حسین
🚩السَّلامعلےالحسین(ع)
🚩وعلےعلےبنالحسیـن(ع)
🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(ع)
🚩وعلےاصحابالحسیـن(ع)
─━━━⊱✨✿✨⊰━━━─
#عزیزم_حسین
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت-چهلم0⃣4⃣ بعددیدن خوابم به محمدرضاپیام دادم وگ
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_ چهل و یکم1⃣4⃣
وقتی که کامل حرفهای محمدرضاراشنیدم متوجه شدم که به خاطراون عشق وبه قول خودمحمدرضا شکست عشقی محمدرضاناجورضربه خورده
که کارش به ترک تحصیل کشیده وکارهای احمقانه دیگه
من شرایط زندگی خودم رابراش گفتم که محمدرضاتاقبل اون روزخبرنداشت،وبعدبه محمدرضاگفتم من کلامیخواستم بلاکش کنم ولی قسمت بودکه این اتفاق نیفته وشهیدمحمدرضا سفارش کرده فعلامدتی توزندگیت باشم
ومن به همین دلیل بایداول باخانواده ات هم صحبت کنم واگراون هاهم راضی بودن ومشکلی نداشتند مخصوصابایدبامادرت صحبت کنم،که محمدرضاگفت بابام هم فعلانیست واسه کارشون تهران هستن ومادرشون هستن
وبعدگفت آبجی حالانمیشه این کارراانجام ندین وصحبت نکنیند
گفتم اصلانمیشه وبایدخانوادتون بدونند من هستم توزندگیتون وچراهستم،
تابعدهاسوءتفاهم نشه
درجوابم گفت باشه پس من به مادرم میگم که یک نفرمیخوادباشماصحبت کنه بعدخبرمیدم یه روزی همدیگه راببینید،گفتم باشه
وبه خاطراینکه میخواستم ازنزدیک وضع زندگی محمدرضارا ببینم گفتم اگرمادرت مشکلی نداشت ودوست داشتند من میتونم بیام منزلتون وهموببینیم وصحبت کنیم گفت حتمابهش میگم
وبعدهم خداحافظی کردیم
بعدیکی دوروزمحمدرضاپیام دادوگفت آبجی به مادرم گفتم ومادر گفتند هرروزکه شماوقت داشتین بیایین منزلمون
بعدچندروزی من رفتم به شهرشون ورفتم منزل محمدرضا
وقتی مادرمحمدرضاراهم دیدم بعداحوال پرسی وتعارف نشستم
واقعاباورم نمیشداصلاحس غریبی نداشتم اونجا وهمینطورکه گفته بودم به محمدرضایک حس فامیلی یاآشنا پیداکرده بودم حسم به مادرش هم همینطوربود
خلاصه ازخودم گفتم واززندگی خودم
که وقتی ازخودم گفتم مادرمحمدرضااصلا درموردشهرو فامیلی من هیچ سوالی نپرسید
وگرنه شایدتوهمون اولین دیدارصددرصد مادر محمدرضا منومیشناختند یاپدرومادرم را
مادرمحمدرضاهم درموردقضیه ی عشق وعاشقی محمدرضاگفت که محمدرضاعاشق شده و بااین سن کمش که خودشون هم اول باورنداشتن وبعدهاباحال واحوالهای محمدرضاوحرفهاش متوجه میشن قضیه جدی هست واین عشق وعاشقی نزدیک یک سالی طول میکشه تااینکه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_ چهل و یکم1⃣4⃣ وقتی که کامل حرفهای محمدرضارا
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_چهل ودوم 2⃣4⃣
واین قضیه عشق وعاشقی یک سالی طول میکشه تااینکه این دخترخانم که عشق محمدرضابود خدابهترمیدونن به چه دلایلی یهویی از ازدواج بامحمدرضا منصرف میشه وجواب ردبهش میده
محمدرضامدتی باجدیت کامل پیگیرمیشه ومشهدرفت وآمدمیکنه تابتونه عشقش راراضی کنه پاش بمونه تاباهم ازدواج کنن ولی متاسفانه یاخوشبختانه ایشون راضی نمیشه وکلابامحمدرضا قطع رابطه میکنه
بعداین جریان محمدرضابه قول امروزی ها شکست عشقی میخوره وناجوربهم میریزه وحالش بدمیشه طوریکه حتی ترک تحصیل میکنه وسه ماه تمام توخونه خودشوحبس میکنه واگرجایی هم میرفت
بااجبارمیفرستادنش وبعدسه ماه با زور و اصرار دوستاش مخصوصایک دوست صمیمی اش کم کم روبه راه میشه،البته روبه راه که نه،فقط ازمحیط بسته منزل وخونه نشینی میکشنش بیرون
ومحمدرضابعداین اتفاقهاکلایه جورایی خودشومیزنه به بی خیالی ازهمه لحاظ ودیگه حرف هیچ کس براش سندنبود وباورهایی هم که قبلابه چیزایی داشت کلابی خیال اونهاهم میشه وهرکسی درموردش صحبت میکردمسخره بازی درمیاوردومیگفت تواین دنیاهمه چی دروغه وچرت
وتواین روزهای سختش میره سمت چیزهایی که نبایدمیرفت
مدتی میگذره محمدرضابرای اینکه ترک تحصیل کرده بودوسرکارهم نمی رفت وهنوز روبه راه نشده بود
وبرای وقت گذرانی خودش میره حلال احمرکه قبلااونجاعضوبوده تااگردوباره پذیرفتنش اونجامشغول به کاربشه،اون روزمنزل محمدرضا بعدصحبت هامون بامادرش ایشون هم خوشحال وراضی شدن که من اگرکاری ازدستم برمیادبرای محمدرضاانجام بدم تابرگرده به روزهای اول وادامه تحصیل بده ودرآخرصحبت هاش بهم گفتن که تابه حال کسی نتونسته محمدرضاراتحمل کنه به خاطررفتارهاش که خودشو زده به اون راه وبی خیال باوریات وهمه چی شده والان
چشمم آب نمیخوره که شماهم بتونین تحملش کنین
وبعدهم بامحمدرضاکمی صحبت کردم وگفتم بعداین بایدخودت هم تلاش کنی واسه بهترشدن زندگیت وحال خوبت،وگرنه مدتی بگذره ببینم تلاش وهمتی ازطرف خودت نیست من دیگه کاری باشماندارم
ودرکل بهش گفتم من به شرطی به جای خواهرت هستم توزندگیت تا مدتی که چیزهایی راکه میگم راانجام بدی وبراشون تلاش کنی وگرنه واقعانیستم
وخودت هم میدونی که صحبت بانامحرم حتی به نیت خواهروبرادری هم گناه داره والانم شمابیشتربه جای پسرمن هستی تابرادر چون من دوسال هم ازمادرمحمدرضابزرگتربودم
واولین شرطهایی که بامحمدرضاگذاشتم این بود
اول ادامه تحصیل
وبعدهم دانشگاه وخدمت سربازی...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_چهل ودوم 2⃣4⃣ واین قضیه عشق وعاشقی یک سالی طو
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان:حقایق پنهان📖
#قسمت-چهل وسوم3⃣4⃣
به جزشرط هایی که درقسمت قبلی گفته بودم درکناراون شرطهاهم به محمدرضاگفتم بایددرخودسازی خودش تلاش کنه حتی طرزصحبت کردنهاش راهم عوض کنه وبه مادرمحمدرضا وخودمحمدرضاهم گفتم که درمورداین قضیه باپدرش هم صحبت ومشورت کنند ومیتونند که شماره تماس من را بهشون بدن تااگرسوالی یاحرفی داشتند ازطرف محمدرضابامن تماس بگیرند ،،بعدملاقات اون روزبامادرمحمدرضا تقریبایک هفته ای گذشته بود کارگاه بودم که اصلانمیدونم چرایهویی یک فکری به ذهنم اومدکه واقعانمیدونستم تواون لحظه وساعت چرا اون فکروانجام اون کاربه ذهنم رسیدکه خودم هم تعجب کردم ویک جورایی استرس گرفتم واون فکروکاراین بودکه عکس پدرم راپروفایل تلگرام بزارم اونم منی که هیچ وقت عکسهای خانوادگی حتی پدرو برادرهام راهم مجازی نذاشته بودم وحالایهویی عجیب انجام این کارناخداگاه به ذهنم رسیده بود
زمان نمازظهررسیدکه ماهمیشه برای نماز وخوردن ناهارمیرفتیم منزل
من وقتی رسیدم مثل همیشه که عادتم شده بودعکس پدرم به دیواربودوگردگیری میکردم بدون نگاه به سمت دیوارگوشی رابرداشتم ورفتم سمتش تاعکس بگیرم ازروقاب پدرم
ولی تاچشمم به دیوار افتاد دیدم قاب عکس سرجاش نیست باتعجب ازمادرم پرسیدم که قاب عکس باباکجاست خندیدوگفت مگه تقریبادوهفته پیش خودت نذاشتی داخل کمد تازه یادم افتادکه آره خودم گذاشته بودم داخل کمدمیزتلویزیون ولی چرایادم نبودخدامیدونه
بعدمادرم خندیدگفت حالاهمین الان عکس گرفتن ازقاب عکس بابات گل کرده که زمان کم داری بایدبری نمازبخونی ناهاربخوری وبری کارگاه اونم درست ازهمون عکس دوران جوانی هاش خب اون یکی دیگه به دیواره ازاون عکس بگیر،واقعا بازهم خودم نمیدونستم چرافکروذهنم رفته بودسمت عکس دوران جوانی پدرم خلاصه دیدم کمی از وقتم گذشت وشایدبه وقت نرسم کارگاه کلا بی خیال عکس شدم ورفتم وضوگرفتم ورفتم اتاق تانمازبخونم
ایستادم به نمازهنوزقامت نبسته یک حس عجیبی بازمنوکشیدسمت کمدنمازم روشروع نکردم ورفتم سمت کمد قاب عکس رابیرون آوردم عکس گرفتم ازرو عکس باباوبعدعکس راسرجاش گذاشتم مادرم باتعجب عجیبی منونگاه میکرد
گفت نه انگارامروز یه چیزیت شده گفتم آره ولی خودمم به خدا نمیدونم چم شده اینطورفکروذهنم وحتی وجودم کلادرگیراین کارشده امروز
که نتونستم نمازم راهم شروع کنم بخونم واول اومدم سراغ عکس بعدهم بلافاصله عکس راگذاشتم روپروفایل تلگرام وبعدهم اینترنت گوشی راخاموش کردم ورفتم سراغ نمازبعدنمازهم ناهارخوردم ورفتم کارگاه وعصربرگشتم
شب بعدازشام پدرومادرم رفتن منزل یکی ازآشناکه مریض بودن برای عیادت ومن هم رفتم سراغ گوشی وتلگرام که....
#خادم الشهداءنوشت
#ادامه دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-چهل وسوم3⃣4⃣ به جزشرط هایی که درقسمت قبلی گف
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان:حقایق پنهان📖
#قسمت چهل وچهارم4⃣4⃣
وقتی رفتم سراغ تلگرام دیدم که پدرمحمدرضااومده پی ویم و ازمن سوال کرده که عکس پروفایلتون متعلق به کیه میشه معرفی کنین گفتم چطورمگه؟ گفت خیلی برام آشناهستند طوریکه فکرمیکنم ازفامیل ویاآشناهاباشه همینطورکه گفته بودم مادرمحمدرضا ازمن اصلانپرسیدن که من اصلیتم کجائیه وفامیلم چیه
وانگارمحمدرضاهم بهشون نگفته بود
که پدرمحمدرضا ازم سوال کردمیشه فامیلتون رابگین واینکه ازکدوم شهر یاروستاهستین،واقعامن صاحب این عکس رامیشناسم مطمعنم که آشناست ولی فعلا به جانمیارم،بعدصحبت هاشون من هم به دلیل اتفاقی که ظهرهمان روزبرام افتاده بود واقعاحس عجیبی پیداکردم وکنجکاوشدم حتی یهویی حرف خودمحمدرضاهم یادم اومدکه در دیدار اول گفت آبجی خیلی برام آشنایی
به همین دلیل جواب سوالهای پدرمحمدرضارابلافاصله دادم وگفتم که عکس پدرم هست وفامیل و اسم روستامون راهم بهشون گفتم،،واقعاباورنکردنی بود تااینهاراگفتم پدرمحمدرضا پدرمن راکاملاشناخت وبعدهم خودش رامعرفی کردوگفت ازطرف من خیلی خیلی سلام برسونین به خانواده
گفتم چشم،ولی میشه بگین حالاباپدرمن چه نسبتی دارین که من بی خبرهستم وشمارانشناختم،گفت عمه پدرشما زندایی بنده هستن
وماخانواده ها تقریباتا15سال پیش باهم رفت وآمدداشتیم وبعدفوت داییم رفت وآمدهاکم رنگ شدوبعدهم ماکلاکوچ کردیم رفتیم شهردیگه ای وبعدرفتن هم همدیگررا اصلاندیدیم که حالااین اتفاق افتاده ودوباره یه جورایی هم دیگرراپیداکردیم وکارخدابوده که محمدرضا سمت شماکشیده بشه واصرارکنه تابه جای آبجی نداشتش باشین،اصلاباورم نمیشداون حسهای من ومحمدرضاواقعی شده باشه که ازروز وساعت اول دیدارمون حسمون یک حس آشنایی وفامیلی ازقبل باشه وحتی به زبون بیاریم
ازاین اتفاقی که اونشب افتادخیلی خوشحال شدم ویک لحظه به سفارش شهیدمحمدرضاکه فکرکردم که توخواب بهم گفت مدتی بشم آبجی محمدرضا پس نابه جا نبوده وخبرداشت ازاین آشناییت مادوتا خانواده
پدرومادروکل خانواده من ازجریان محمدرضاباخبربودن وقتی پدرومادرم به منزل برگشتن ازپدرم سوال کردم که شمافلانی رامیشناسید پدرم که ماشاالله حافظش توشناخت اقوام همیشه قوی بوده بلافاصله گفت بله وبا جدوآباد همه رامعرفی کرد
من تازه اونجابودکه ازاین اتفاق وسرنوشت ها بیشترتعجب کردم وروکردم به مادرم وگفتم وای اصلاباورم نمیشه مادرم گفت چه چیزی را؟گفتم مادر درموردمحمدرضایی که براتون گفته بودم باورت میشه پسرهمین فامیل وآشنای باباس میگم فامیل چون ازچندجانب دیگه پدرهامون باهم وصل به هم بودن جددرجدازقدیم مادرم هم ازاین اتفاق هایی که افتاده بودتواین چندوقته وبازهم بیشتر به خاطرهمون اتفاق اون روز عکس گرفتن ازقاب عکس پدرم وپروفایل گذاشتن کلا تاچنددقیقه ازتعجب توفکررفت وبعدگفت واقعاآدم بعضی وقت هامیمونه تواین حکمت وقسمت هاواتفاقات دنیا
وآخرشب بودکه تقریبابه محمدرضاپیام دادم گفتم یه چیزی بگم باورت نمیشه گفت چی آبجی؟گفتم حس دوتاییمون هم درست ازآب دراومد که ماهم دیگررا ازقبل جایی دیدیم وحسمون میگه باهم فامیل هستیم گفت بله
گفتم بله درسته،،گفت آبجی چطورازکجامتوجه شدی وکی بهت گفته...
#خادم الشهداءنوشت
#ادامه دارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت چهل وچهارم4⃣4⃣ وقتی رفتم سراغ تلگرام دیدم که
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_چهل وپنجم 5⃣4⃣
محمدرضاگفت آبجی چطوروازکجامتوجه شدی وکی بهت گفته؟
گفتم ازروعکس پروفایلم پدرت پدرمن راشناخت وپدرمن هم کلاپدرت وکل جدوآبادت راشناخت
محمدرضاهم شوکه شده بودازاین اتفاق وخوشحال شد
بعددرموردشهداکمی بامحمدرضاصحبت کردم که آیا اعتقادبه شهداداره یانه خداراشکرنگفت نه ولی خب اونطورهم که اعتقاداتش قوی باشه نبود ودرموردسفرراهیان نورپرسیدم که آیاتابه حال قسمت شده بره به این سفریانه؟
که خندیدوگفت نه بابادلت خوشه آبجی اونجاچی داره که برم همش خاک نه جای زیارتی خوبی داره نه تفریحی برم چیکار بهش گفتم سعی کن یک سفری به راهیان نورداشته باشی
واقعاتوحال وروزت تاثیرگذاره
روک گفت بروآبجی قسمتمم بشه نمیرم دعاکن برم سفرهای خارج نه راهیان
درجوابش گفتم حالاکه اینطورمیگی دعامیکنم ازته دلم تابرات یک سفرراهیان جوربشه بری محمدرضاگفت عه آبجی این نفرین بودیادعا
گفتم خلاصه نفرین یادعاکه ان شاءالله مستجاب بشه
دوماه گذشته بودتقریبا یانه که محمدرضاتماس گرفت
گفت آبجی اصلاباورم نمیشه این نفرینت اینطورزودبگیره درحقم یعنی همه نفرین ودعاهات اینطورزودمستجاب میشه
پرسیدم چی شده مگه گفت ناخواسته یک سفرراهیان برام جورشده اونم طوریکه اجباره بایدبرم
بازپرسیدم خب چطوری وازکجا؟گفت توهمون اداره هلال احمر که عضوهستم دستوردادن بایدبایک کاروان راهیان نوربه عنوان امدادگربرم همراهشون
واقعاخودمن هم باورم نمیشد که این سفربدون اینکه خودمحمدرضاهم بخوادقسمتش شده باشه و واقعاخیلی خیلی خوشحال شدم چون امیدی به یک تلنگرحسابی ومتحول شدن محمدرضا پیداکردم...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_چهل وپنجم 5⃣4⃣ محمدرضاگفت آبجی چطوروازکجامتوج
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان:حقایق پنهان📖
#قسمت-چهل وششم6⃣4⃣
خداراشکر بالاخره محمدرضارفت سفرراهیان نور ودرطول اون سه روزی که خود اهوازبود وبازدید ازمناطق های جنگی راداشتن هرازگاهی به هم پیام میدادیم وهربارامیدوارمیشدم که محمدرضامتحول اساسی بشه که نشد ولی بازهم جای شکرش باقی بودکه این سفر تاثیراتی درروحیه واعتقاداتش گذاشته بود که حداقل بهم بگه آبجی کل حرفهات ازشهدا بجا و واقعی بود وحالابیشتربه درکشون رسیدم ولی بهت بگم من هنوزآدم نشدما زیادهم ذوق نکن بله محمدرضاکلاطرزصحبت کردنش هم خورده شیشه هایی داشت دراین سفرهم داخل اتوبوسی که محمدرضابودیک روحانی هم داشتن که محمدرضاباهاش خیلی صمیمی شده بودخداراشکر
هرچندمحمدرضاشیطنت هایی هم درکناردوستی بااین روحانی بنده خداهم داشته
بعداز سفرمحمدرضا مدتی گذشت که دقیق یادم نیست یک شب بهم گفت که آبجی میخوام برم دنبال دیپلم گرفتن کمکم میکنی؟؟؟
گفتم من منکه سواددرست حسابی ندارم چطوربایدکمکت کنم گفت منکه نمیتونم حالابرم مدرسه بشینم ودیپلم بگیرم میخوام برم آموزشگاه هایی که کلاس میزارن واسه هردرس وسالی که ناقص بوده کلاسهای دانش آموزها وبعدهم امتحان میگیرن ازشون گفتم خب من بایدچیکارکنم محمدرضا گفت یک گروهی هست مجازی که آموزشگاه دارن وقانونی هم هست ولی من زیادحوصله سوال واینهاندارم اگه میشه شمابرین بامدیرش صحبت کنین وجریان من رابگین واگروقت دادن وقت بگیربریم آموزشگاه تاببینیم خداچی میخواد برای اینکه ناامیدش نکنم ودیدم که میخواد تا تلاش خودش رابکنه گفتم باشه لینک گروه و یا پی وی مسئول آموزشگاه را اگرداری بده بهم تاباهاش صحبت کنم
ورفتم بامسئول این آموزشگاه صحبت کردم وبرای ملاقات وقتی به مادادبرای روزبعدوآدرس هم فرستاد محمدرضااومدقوچان وباهم رفتیم آموزشگاه وتمام شرایط کلاسهارابراش توضیح دادن وبعدهم همون ساعت میخواستن ثبت نام کنن که محمدرضاگفت باشه برای یک روزدیگه ثبت نام وبایدکمی دیگه فکرکنم
گفتم خب چه کاریه الان یا یک روزدیگه گفت آبجی امروز نه باشه یک روزدیگه ووقتی رفتیم بیرون گفت که من فکرمیکردم شرایط اینجاآسون ترازآموزشگاه شهرماباشه گفتم بیام اینجابرم ولی نبود پس بی خیالش بعدمیرم آموزشگاه شهرخودمون که بعداون روزهم بازبی خیال درس وآموزشگاه شد یعنی اینطورنشون میداد درظاهردلیلش چی بودخدابهترمی دونست ولی من مطمئن بودم که محمدرضاداشت تلاش میکردتاعوض بشه ولی نمی شد به دلایل هایی ومطمئن بودم که داره تلاش میکنه واسه دیپلم گرفتن وبه من نمی گفت تایه جورایی بقول خودش خوشحالم کنه یک سال ونیم تقریباگذشته بودازآشناییت من ومحمدرضا که عروسی خواهرزادم شد وما محمدرضاراباخانواده اش دعوت به عروسی کردیم که ازطرفی هم خاله شوهرخواهرمن میشدعروس دایی بابای محمدرضا کلا همه مابچه هاشوکه شده بودیم وقتی دیدیم رگ وریشه پدرهامون چندجانبه به هم وصله وفامیل وآشناهستن باهم بااین آشناییت من ومحمدرضاکل فک وفامیل دراون عروسی هم رادیدن بعدسالیان سال وخیلی هاهم تعجب کرده بودن که خانواده محمدرضاچطوری ازاین عروسی باخبرو دعوت به این عروسی شدن
که باپرس وجو هایی ازطرف فامیل ها دراین عروسی بعضی هامتوجه این قضیه آشناییت من بامحمدرضاوبعدهم شناخت پدرهامون ازهم،همه چیو وصل به هم کردوبعدهم دعوت به عروسی وبازهم مدتی ازاون عروسی گذشته بود که من کم کم رفتارهام وصحبت هام به خاطرخودسازی محمدرضا واسه تغییردر رفتاروصحبت هاش جدی شد اگرتابه اون روزهاهم زیادجدی نبودم به خاطراین بودکه نمیخواستم یهویی همه چیوبهش تحمیل کنم واجبارتابیشترزده نشه ازهمه چی واینکه حال واوضاع روحیش هم خوب نبود و واقعاسخت بودبراش
و یه روزی خودم بامحمدرضا جدی صحبت کردم وگفتم واقعابعداز این دوست دارم همچین آدمی باشی که براش توضیح دادم و رُک بهش گفتم واقعااگرتلاشی نکنی واسه خودت،زندگیت وآیندت من واسه همیشه اززندگیت میرم
من اگرهم قبول کردم باشم به سفارش شهیدمحمدرضابود واوهم حتی گفت مدتی وبه نظرمن هم دوسال کافیه واسه اینکه کسی یاکسانی بخوان بهت ثابت کنن که نگرانت هستن وآیندت براشون مهمه
ویادوستت دارن مثل خانوادت
واقعامحمدرضاتاکی میخوای خود توبه خواب بزنی وباخودت وزندگیت روراست نباشی وتو رویازندگی کنی اون دختره رفت تموم شد میفهمی
که قبل این صحبت هام بامحمدرضایک شب باهام تماس گرفت که حدوداساعت11شب میشد پشت گوشی فقط زارمیزدوگریه میکرد
پرسیدم چی شده محمدرضا فقط اسم دختره رومیاوردواشک میریخت وزارمیزد میگفت آبجی نمیتونم سختمه نمیتونم فراموشش کنم وامشب تولدشه واقعاحالم بدشد وبدجوردلم براش سوخت وبازهم بیشترپی بردم که محمدرضاواقعی عاشقش بوده کمی باهاش صحبت کردم دلداریش دادم وبعدهم قطع کردم
که بعدچندروزی تصمیم گرفتم تاباهاش بعداین جدی رفتاروصحبت کنم دیگه به اندازه کافی بهش فرصت داده بودم تاحال روحیش کمی بهتربشه
واون روزکه حرفهام رابهش گفتم تابعداین بایدتلاش کنه درجوابم گفت
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
نمی تونم نمیشه ولی سعی میکنم... #خادم الشهداءنوشت #ادامه دارد...
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_چهل وهفتم7⃣4⃣
روزهاو ماهها گذشت دیدم محمدرضاتلاش میکنه تاعوض بشه حتی دوستایی هم که دوروبرش بودن میدونست که روناموس مردم حساس نیستن کم کم داشت اونها رااززندگیش حذف میکرد
ولی اون چیزی که ماهامیخواستیم دراصل بشه نمیشد،وشایدهنوزبراش زودبود ومازیادی ازش انتظارداشتیم
به هرحال من دیگه نمیتونستم بیشترازاین کمکش کنم به خاطرشرایط زندگی خودم وهم اینکه مردم عقلشون بیشتربه چشمشون بودوهست تامغزشون،،واون چیزی راکه فقط میبینن راحرفش رامیزنن وآدمهاراقضاوت میکنن
دیگه رفته رفته تصمیمم جدی شدوحضورخودم را اززندگی محمدرضاداشتم کم رنگ میکردم،یه روزی محمدرضاپیام دادوگفت آبجی واسه کلاسهای دیپلم ثبت نام کردم ودارم میخونم وسعی میکنم قبول بشم،گفتم اونطورکه من شنیده بودم درسهات خوب بودپس یک دیپلم گرفتن واسه توچیزی نیست،آهی کشیدوگفت اون سالهاآره ولی الان نه،هرچی میخونم تومخم نمیره که نمیره،
کم کم ارتباطم بامحمدرضابه حدی رسیدکه فقط هرازگاهی یک تماس میگرفتم تاازحالش باخبرباشم هرچندمثل همیشه محمدرضاازحال اصلی خودش هیچ وقت به من راستش رانمیگفت،،مخصوصااگرحالش بدبود وبهم ریخته،گاهی اوقات هم او تماس میگرفت وقتی میدیدمن تماس نمیگرم یاپیام نمیدم..
ناگفته نماندکه محمدرضاتقریبابعدشش ماه ازآشنایی ماگذشته بودبرای اینکه ثابت کنه دختری درزندگیش نیست تلگرام خودش راهم روگوشی من نصب کردتاازکل کارهاش درتلگرام وارتباطش بابقیه باخبرباشم
چون من هرازگاهی بهش میگفتم تادوروبرت را خلوت نکنی ازدوست دختر
حرفهای من رادرک نمیکنی متوجه نمیشی هرچی برات بگم وتلاش کنم بی نتیجه هست ،،تلگرام محمدرضاراهم شایدیک ماه روگوشی من نصب بودومن دختری رادرپی وی محمدرضاندیدم به عنوان دوست دختر ولی خب چت هایی که بابقیه مخاطبهاودوستاش داشت وطرزصحبت کردن هاشون جالب وگاهی هم به جانبودمن کلاتلگرامش راحذف کردم ازروگوشی خودم،،وبعدهم به خاطراین طرزصحبت کردنهاشم خیلی تلاش کردم تااین مدل صحبت کردن راکناربزاره که متاسفانه نشد بعداینکه محمدرضاتماس گرفت گفت ثبت نام کرده واسه دیپلم ومیره کلاس بعداون روزنمیدونم دقیق چقدرزمان گذشت که درطول اون زمان ویاماه هاشایدفقط دوبارتماس بامحمدرضاداشتم ودرحداحوال پرسی که یه روزخودش تماس گرفت وگفت آبجی یک خبرخوش من دیپلمم راگرفتم،خبرخیلی خوب وخوشحال کننده ای بودبرام،، وبازمثل همیشه بهش گفتم
محمدرضابه خدا تومیتونی خوب باشی.
خوب صحبت کنی.خوب پیشرفت کنی.وحتی خدمت سربازی هم بری ولی نمیدونم چراخودت را زدی به یک راه دیگه وبی خیالی حتی توخیلی مهربون وخوش قلبی ومعرفت حالیته وغیرت،ولی داری باخودت ودنیالج ولج بازی میکنی و بس.
وگفتم سعی کن ادامه تحصیل بدی وکنکور وبعدهم دانشگاه بری
گفت نمیتونم آبجی کلاهمه چی ازمغزم پاک شده نمیشه گفتم شروع کنی بخونی تلاش کنی وحواست راجمع کنی به درس. وزندگی واقعی وگذشتت رابریزی دورحتما همه چی یادت میادوموفق میشی
بازهم گفت چشم سعی میکنم قول نمیدم،دقیق یادم نیست قبل دیپلم گرفتن محمدرضا اونابه خاطرکارپدرش واسه زندگی رفتن تهران.یابعددیپلم گرفتن
وقتی که باراول بعدچندین ماه داشت میومدشهرستان تماس گرفت گفت آبجی میشه بیام قوچان هم راببینیم گفتم قول نمیدم.یعنی وقتی گوش به حرف من ندادی ونمیدی دلیلی نمیبینم که بعداین باهم درارتباط باشیم حتی باتماس
گفت باهات حرف دارم خواهش میکنم..گفتم باشه فقط همین یه بار..یعنی عمداقبول کردم تامحمدرضارابعداینکه محیط زندگیش وشهرش عوض شده ورفته یک شهربزرگ اونم تهران آیاتغییراتی هم کرده ازلحاظ تیپ وقیافه ورفتاریانه..وبادوستم هماهنگ کردم که خودش هم مطب بودرفتم مطب وبه محمدرضاهم گفتم بیادمطب
ووقتی محمدرضا اومددیدمش دیدم که بله همون طورکه فکرش رامیکردم بود. ومحمدرضاباچه تیپی ازتهران اومده که قبلاخیلی ساده پوش بودومدل موهاش ساده ومعمولی..
ولی اون روزمحمدرضا ازتهران بایک شلوارکمرکشی وتقریبا شش جیب که هم دخترونه بودوهم پسرونه..ویک کیف کوچیک روشونه ای هم انداخته بود روشونه اش وموهاش هم بلندوکش بسته
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_چهل وهفتم7⃣4⃣ روزهاو ماهها گذشت دیدم محمدرضات
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان:حقایق پنهان📖
#قسمت-چهل وهشتم8⃣4⃣
وقتی محمدرضارا تواون تیپ وقیافه دیدم همون لحظه اول کلابهم ریختم وباخودم گفتم نه دیگه کلااین نمیخوادکه به راه بیاد واگرهم کمی تصمیم برعوض شدن گرفته بود بعداین مطمئن هستم که بارفتن به تهران دیگه امیدی نیست یعنی حالاحالا امیدی نیست که عوض بشه مگر بازهم سالهابگذره واین مدل رفتاروتیپ زدنهادلشوبزنه وببینه بااین کارهاش هم بجایی نرسیدخسته بشه وبازسعی بربهترشدن کنه
خلاصه محمدرضاتا اومدداخل واقعااینقدر حالم بدشدبخاطر طرزلباس پوشیدن وکش مو بستنش که بعدسلام بلافاصله باعصبانیت گفتم محمدرضااین چه طرزتیپ زدنه دیگه
گفت اوووآبجی مگه چشه بازعصبی شدی که
گفتم اول کش مورابازکن بعدبروبشین تامن مطمئن بشم که باخودمحمدرضادارم صحبت میکنم نه یک نفردیگه
کش مورابرداشت ونشست بهش گفتم محمدرضاکمی هم اگه بهت امیدداشتم کلاامیدم راناامیدکردی ازطرف خودت وبنظرمن بعداین فکرکنم که من هیچ مسئولیتی درقبال تونداشته باشم وبقول شهیدمحمدرضاکه توخواب یباربه یک آقایی اشاره کرده بوداون بیاد و درستت کنه حسابی من که فقط چنددرصدتونستم کمکت باشم تاازاون روحیه بدوافسردگی هادورت کنم تابیشتربه خودت لطمه نزنی وبی عقلی نکنی وروپابمونی،وهمین هم جای شکرش باقیه
پرسیدم خب چه خبرازخانواده وآیاسرکارهم میری یانه گفت شکرهمه خوبن وسرکارهم آره میرم وفعلامرخصی گرفتم اومدم؛کارش هم کیف وکفش فروشی بودبه عنوان شاگرددریک مغازه،سوال کردم گفتم خب گفتی باهام حرف داری بگومیشنوم،گفت آبجی بایک دخترآشناشدم تاگفت خندیدم وگفتم وااای محمدرضابازهم صحبت ازدخترکه گفت خب حالاآبجی اول گوش بده گفتم بفرما
گفت بایک دختره آشناشدم اله بله فلانه گفتم خب؟!گفت هیچی دیگه گفتم بهت بگم درجریان باشی واگه راضی هستی باهاش آشنات کنم ببینی چه طوردختری هست اگرخوب بودواسه ازدواج میخوامش،گفتم بله ازدواج هنوزخدمت سربازی نرفته
گفت من خدمت نمیرم بروباباکی حوصله خدمت ودولتی هاراداره
دوباره مثل همیشه کلی نصیحتش کردم خواهرانه و امرونهی گفتم ببین محمدرضاتاشمانری خدمت سربازی ومن بیام واسه ازدواجت یک دخترراراضی کنم باهات ازدواج کنه یااصلا راضی هم نه،کلابراش ازتوبگم وتعریف کنم محاله بعدش هم اصلاچی بگم درموردت وقتی خودم هم کاملاهنوزخوب نشناختمت وهرروزیک مدل ویجوره رفتارهات
پس تانرفتی خدمت سربازی پیش من ازازدواج وحتی دخترهای مردم صحبت نکن
واز امروزبه بعدهم بزار رُک بهت بگم که واقعاتا واقعی نخوای عوض بشی وکمک به خودت نکنی وحتی طرزصحبت کردنهاتوعوض نکنی من کلادیگه این بار واسه همیشه اززندگیت میرم وحتی دیگه بهت زنگ نمیزنم زنگ هم نزن بهم وخواهروبرداری هم تمام
واگربودم تواین مدت دلیلش راگفته بودم چرا بودم وقبول کردم کمکت کنم ولی خودت هیچ تلاشی نکردی جزچندقدم
پوزخندزد وازناراحتی گفت هه عجب یعنی حتی نمیخوای بهت هم زنگ بزنم گفتم نه دلیلی نمیبینم،باناراحتی گفت باشه وبازمثل دیونه هاخندیدوگفت توزنگ نزن ولی میزنم آبجی
بعداون روزوخداحافظی وبخاطریک اتفاقی که پیش اومده بوددرمورد دوست صمیمی محمدرضاکه ازخودش هم بزرگتربود،واون اتفاق هم بازربط پیداکرده بودبه خوابهای من؛محمدرضا ازدستم کمی دلخوربود ومیگفت چراخودتو درگیرمردم میکنی واینطوری اذیت ونابودمیشی آبجی،گفتم من سرخود تو زندگی مردم نرفتم ونمیرم خودت هم تاحدی متوجه شدی تواین دوسال که من حتی واردزندگی هایی که شدم اصلااون اشخاص رانمی شناختمشون ازقبل،یاحتی تویک شهردیگه بودن
والانم این قضیه دوستت خودش مقصره که ازمحمدرضاخواست تابخوابم بیادوجواب سوالشو بده وبه منم گفت من همچین درخواستی کردم ازمحمدرضا وازشماهم خواهش میکنم بهش فکرکنین وازمحمدرضابخوایین که جواب منو بدن توخواب؛
حالاکه محمدرضاجوابشو داده واونم واقعی بود ومنم فهمیدم کارش یاهمون نیتش ویافکرکردن بهش هم درست نیست حالا چیه بهش برخورده وفرارمیکنه ونمیخوادحرفهای منوبشنوه،مدتهاگذشت دقیق نمیدونم چندماه محمدرضایبارتماس گرفت واین بارواقعی وحتی بالحن تندی گفتم محمدرضادیگه لطفاتماس نگیروپیام هم نده واگراین کاررابکنی بلاکت میکنم وتوردتماسهاهم میزارمت ومن واقعی بخاطرتووزندگیت تاتونستم تلاشموکردم ولی خودت همت وتلاش واقعی نداشتی واینقدربی جنبه بودی که حتی یک شهردیگه هم رفتی تیپ وقیافت ورفتارهات بدترشد پس ببین خودت عمدانمیخوای تلاش کنی که خوب باشی وحالاهم که دیدم حتی این دوستت که خودش اصرارداشت محمدرضاجوابشوبده وراهنماییش کنه واینطور زود هم جواب سوالشوگرفت ازمحمدرضاولی بعد واسه اینکه خودشوگناهکارندونه ویاشایدهم خجالت کشید تاحرفهای من راکامل گوش بده منوبلاک کرد،وگرنه من فقط میخواستم بهش راهنمایی بدم ورازاون بین خودمو خودش بود نه جایی بازگوکنم که خودمحمدرضای شهیدهم اصلاراضی به این کارهانبوده ونیست واگرپیغامهایی داده ازسردلسوزی بودوراهنمایی
ومنووسیله این کارهاکرده تامتوجه گناهاشون
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-چهل وهشتم8⃣4⃣ وقتی محمدرضارا تواون تیپ وقیاف
ویااشتباهاتشون بکنم که ادامه اون راه گناه یااشتباه رانرن...
تادردنیاو اون شهرویاخانواده آبروشون نره
ومحمدرضاوکل شهدا بارفتنشون بازهم نگران این مملکت وآدمهاش هستن ومحمدرضاهم جزشهدایی بودکه امام زمانی واقعی بود وبیشترین تلاشش درخودسازی خودش ومردم بود چون باتمام وجودبه این درک رسیده بودکه تامردم خودشان رانسازن نمی تونن بقیه وجامعه رابسازن که دروصیت نامش هم چندین باربه خودسازی وامام زمان اشاره کرده
ودرآخر ماجرای تماس اون روزوصحبت هام بامحمدرضا واسه همیشه هم ازش خداحافظی کردم...
#خادم الشهداءنوشت
#ادامه دارد...