eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
453 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
14.1هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#قلبم_برای_تو (قسمت اخر) -روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آ
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پهنان📖 اول😇 خانمی هستم متولددهه شصت ازشهرستان قوچان که ازسال91باشهیدمحمدرضاشفیعی آشناشدم این آشناشدن من باایشون درحدی بودکه من فقط ایشون رابظاهرودربیداری درورودی طلائیه درسفرراهیان نوردیدم که به عنوان خادم درورودی طلائیه ایستاده بودن وبه زائرهاخوش آمدگویی میگفتن ومن وقتی واردورودی طلائیه شدم ایشان هم به من سلام دادن وباروی خیلی بازگفتن خوش آمدیدخواهرمن خوشحالیم ازاینکه پادرکربلای ایران گذاشته اید منت برسرماگذاشته ایدبفرمائید ومن به ادب کفشایم رادرآورده بودم وبعدازخوش آمدگویی محمدرضا.خواستم کفشهایم راکنارکفشهای دیگربگذارم وچادرم رامرتب کنم این کارم دوثانیه ای بود.بعدکه برگشتم تابه محمدرضابگم التماس دعاوواردطلائیه بشم دیگراوراندیدم واردکه شدم اطراف رانگاه کردم بازهم ندیدمش.خیلی برام عجیب بودکه کجارفت. چطوررفت که من دردوثانیه گمش کردم ویهویی کلی فکروخیال به سرم آمدکه نکندروح شهیدبوده وخنده ام گرفت گفتم من آن هم روح شهیدومهمتراینکه توبیداری.نه اصلاباورم نمیشد چون من تقریبا9ماهی میشدکه بخاطرمشکلات سخت زندگی که کمرم راخوردکرده بودوروحیه ام داغون بودوتصمیم گرفته بودم بشم یک آدم بد.وچادرراهم کناربزارم که9ماه بعداین تصمیمم وهنوزشروع نکرده بودم کنارگذاشتن چادررا واینکه بشم یک آدم بد.به خواست خداوشهدایهویی سفرراهیان نوربعداین تصمیماتم برایم درسال 91/1/6 رقم خورد الشهدانوشت❤️ دارد...
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 نهم9⃣ وقتی که من واردزندگی آن اشخاص میشدم همینطورکه گفتم من آنهارانمی شناختم وآنهاهم من را نمیشناختن ولی وقتی که خودم رامعرفی میکردم ومیگفتم ازکدام شهرهستم واینکه میفهمیدن آنجا چقدر دورازشهرخودشان بود وازمشکلات یا راز زندگی شان میگفتم وآن هم دقیق وبجادیگرجایی برای باورنکردن حرفهای من نمی ماند.واکثراباوروقبول می کردن.که خیلی هم خوشحال می شدندوافتخارمیکردند که حداقل کمی لیاقت این راداشتن که یک شهیدبزرگواری برای آنهاپیغام داده وحتی راهی جلوی پایشان گذاشته تابهتروبجاپیش بروند.نه بازهم به مشکل یامشکلاتی.ویابه بی آبرویی درخانواده یافامیل مواجه شوند.وخداراشکربیشتراین خانواده هاخودشان هم همکاری میکردن برای حل مشکلاتشان وواقعاهم به نتیجه میرسیدندوکلی هم شکرگذاربودند.ولی آنهایی که قبول نمیکردندیااصلادوست نداشتندقبول کنن وفکرمیکردندخوار و یا کوچک میشوند ته همه تلاشهای من برای آنهاوهمکاری نکردن خودآنها به مشکلات سختری برخوردمیکردن وته برنامه یااون کارشان واقعابامشکلات سختترازقبل هم مواجه میشدند وبعدپشیمان که دیگرسودی نداشت.درطی آن روزهای سال93خداراشکرمن روزبه روزحالم بهتروبهترمیشدوایمانم قویترازهمه لحاظ وباورهایم به شهداوآقاامام زمان بیشتروبیشترمیشد.طوریکه رقص هرازگاهی را باگوش دادن آهنگ راهم تاچهارسال کلااززندگیم حذف کردم نمازخواندن هایم سروقت وبه موقع شده بود.طوریکه ازقبل هم نمازقضاهم داشتم راجبران میکردم؛نمازشب میخواندم؛صبح هازودبیدارمیشدم وباخداوامام زمان دوساعت رازونیازمیکردم؛نمازامام زمان میخواندم؛غسل جمعه هایم رامثل محمدرضاهمیشه انجام میدادم؛زیارت عاشورااگربعدازهرنمازم ودائمی هم نبودولی بازهم درروزحتماوحتمایکبارمیخواندم .وکل انجام این کارهابه غیرازاینکه حالم راروزبه روزبهترمیکردباشرایط سخت زندگی که داشتم صبروحوصله ام هم بیشترمیشد.وبازهم خداراشکرکه باتلاش وکوشش وهمت خودم بخاطرخودسازی درونی وباطنی وگذشتن ازنفسانیت های دنیوی درهمه مسائل زندگی ودنیا انگارمحمدرضاهم وقتی تلاشهای من رامیدیدروزبه روزبه عنوان یک برادربیشتروبیشترعاشقم میشدوهردوهفته وشبهای خاصی مثل شبهای شهادت؛تولدومیلادهای ائمه هم تشریف فرمامی شدندبه جزپیغام اززندگی بقیه برای کمک وراهنمایی که درسال یکی دوخانواده رامعرفی میکردند.بیشترخودش هم برای خودسازی من ورسیدن به معنویات ودرک خیلی ازچیزهاواقعاهمراه وکمکم بودمثل برادربزرگترم وخواب هام طوری واضح وشفاف بودکه درست عین واقعیت دربیداری بودبرایم.ووقتی که خواب میدیدم در خواب اصلامتوجه نمیشدم که دارم خواب میبینم تاسفارش خانواده خودم راحداقل به محمدرضابگم وجواب بگیرم.وهمیشه به خانواده ام می گفتم من متوجه نمی شوم خواب میبینم تاسفارش های شمارابه محمدرضا برسانم.ولی همیشه دربیداری بامحمدرضاصحبت میکردم تااگرشدشبی درخواب جواب خانواده ام رابدهد بخاطرمشکلات ویاچیزهای دیگری که نیت میکردند.مخصوصاجواب برادرم راکه هشت سال ازخودم کوچکتربودوآن هم تلاش میکردتاواقعی امام زمانی وشهدایی شود که خداراشکر بعدتقریبادوسال که خواب محمدرضارامیدیدم.یک شب که حدودا دوماهی ازدرخواست های مکرربرادرم میگذشت برای اینکه نیت هایی کرده بودتامحمدرضاجوابش رابدهد بالاخره محمدرضابه خوابم آمدو جواب برادرم رادادو... الشهدانوشت❤️ دارد....
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و هشتم 8⃣3⃣ قبل اینکه وارد بقیه داستانها ب
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 ونهم9⃣3⃣ بعدچندروزاین آقامحمدرضااومدن پی وی من وباکلی اصراروخواهش که من بشم به جای آبجی نداشتش وگفت که من آبجی ندارم خودم هستم ویک داداش کوچیکترازخودم که شش سالشه،من هم درجوابش گفتم من هیچ وقت قبول نمیکنم آبجی کسی بشم که درفضای مجازی باهاش آشناشدم اونم درحدیک اسم،واصلانمیدونم رگ وریشش ازکجاست؟!ومهمتراینکه بحث محرم ونامحرمی کجامیره؟! بعدخندیدوگفت اوووچقدرسخت گرفتی تازه من میخواستم بگم به جای مادرم باشی چون مادردارم نشدبگم؛ وتااونجایی که من متوجه شدم شماسن مادرمنودارین ومن بایدبه جای پسرشماباشم ولی چون آبجی ندارم وواقعاهمیشه دوست داشتم آبجی بزرگترازخودم داشته باشم وخدابهم نداده حالاشماراتاحدی شناختم که چقدردرکتون بالاس میخوام به جای آبجی بزرگه نداشتم باشین درکل ازمن انکارازمحمدرضاهم اصرار،تقریبادوسه روزی دست بردارنبودوروزی یکی دوبارتامیدیدآنلاین هستم پیام میدادوخواهش والتماس میکرد واین درخواستش به عنوان اینکه آبجیش باشم زمانی بودکه محمدرضاازشرایط زندگی من اصلاخبرنداشت وفقط میدونست که من متاهل هستم ویک دخترکوچولوهم دارم ومن بعدچندروزکه دیدم محمدرضادست بردارنیست وهربارمیادپی ویم آبجی آبجی میکنه وخواهش کلاتصمیم گرفتم که بلاکش کنم ووقتی این تصمیم راگرفتم روزپنج شنبه بودوتاریخ اصلایادم نیست که چندم ماه وروزسال95بودومن اون روزوپنج شنبه شب بسته اینترنت نداشتم تاآنلاین بشم ومحمدرضارابلاک کنم،وهمان شب خواب شهید محمدرضارادیدم؛که بهم گفت پیشنهادمحمدرضارامدتی قبول کنم ودرزندگیش کمکش کنم وفقط درهمین حدشهیدمحمدرضابهم درخواب گفت واصلامتوجه نشدم که مشکل یامشکلات محمدرضای 16ساله چیه؟!بعددیدن اون خواب خیلی خیلی فکرم درگیرشد به خاطرهمین بحث محرم ونامحرم که شهداخیلی رواین مسئله حتی خودشهیدمحمدرضاحساس بودن وحالاچرابایدشهیدمحمدرضابه من بگه که مدتی قبول کنم که درزندگی این محمدرضاباشم وراهنمایش... الشهداء نوشت❤️ دارد... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_چهل ودوم 2⃣4⃣ واین قضیه عشق وعاشقی یک سالی طو
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 -چهل وسوم3⃣4⃣ به جزشرط هایی که درقسمت قبلی گفته بودم درکناراون شرطهاهم به محمدرضاگفتم بایددرخودسازی خودش تلاش کنه حتی طرزصحبت کردنهاش راهم عوض کنه وبه مادرمحمدرضا وخودمحمدرضاهم گفتم که درمورداین قضیه باپدرش هم صحبت ومشورت کنند ومیتونند که شماره تماس من را بهشون بدن تااگرسوالی یاحرفی داشتند ازطرف محمدرضابامن تماس بگیرند ،،بعدملاقات اون روزبامادرمحمدرضا تقریبایک هفته ای گذشته بود کارگاه بودم که اصلانمیدونم چرایهویی یک فکری به ذهنم اومدکه واقعانمیدونستم تواون لحظه وساعت چرا اون فکروانجام اون کاربه ذهنم رسیدکه خودم هم تعجب کردم ویک جورایی استرس گرفتم واون فکروکاراین بودکه عکس پدرم راپروفایل تلگرام بزارم اونم منی که هیچ وقت عکسهای خانوادگی حتی پدرو برادرهام راهم مجازی نذاشته بودم وحالایهویی عجیب انجام این کارناخداگاه به ذهنم رسیده بود زمان نمازظهررسیدکه ماهمیشه برای نماز وخوردن ناهارمیرفتیم منزل من وقتی رسیدم مثل همیشه که عادتم شده بودعکس پدرم به دیواربودوگردگیری میکردم بدون نگاه به سمت دیوارگوشی رابرداشتم ورفتم سمتش تاعکس بگیرم ازروقاب پدرم ولی تاچشمم به دیوار افتاد دیدم قاب عکس سرجاش نیست باتعجب ازمادرم پرسیدم که قاب عکس باباکجاست خندیدوگفت مگه تقریبادوهفته پیش خودت نذاشتی داخل کمد تازه یادم افتادکه آره خودم گذاشته بودم داخل کمدمیزتلویزیون ولی چرایادم نبودخدامیدونه بعدمادرم خندیدگفت حالاهمین الان عکس گرفتن ازقاب عکس بابات گل کرده که زمان کم داری بایدبری نمازبخونی ناهاربخوری وبری کارگاه اونم درست ازهمون عکس دوران جوانی هاش خب اون یکی دیگه به دیواره ازاون عکس بگیر،واقعا بازهم خودم نمیدونستم چرافکروذهنم رفته بودسمت عکس دوران جوانی پدرم خلاصه دیدم کمی از وقتم گذشت وشایدبه وقت نرسم کارگاه کلا بی خیال عکس شدم ورفتم وضوگرفتم ورفتم اتاق تانمازبخونم ایستادم به نمازهنوزقامت نبسته یک حس عجیبی بازمنوکشیدسمت کمدنمازم روشروع نکردم ورفتم سمت کمد قاب عکس رابیرون آوردم عکس گرفتم ازرو عکس باباوبعدعکس راسرجاش گذاشتم مادرم باتعجب عجیبی منونگاه میکرد گفت نه انگارامروز یه چیزیت شده گفتم آره ولی خودمم به خدا نمیدونم چم شده اینطورفکروذهنم وحتی وجودم کلادرگیراین کارشده امروز که نتونستم نمازم راهم شروع کنم بخونم واول اومدم سراغ عکس بعدهم بلافاصله عکس راگذاشتم روپروفایل تلگرام وبعدهم اینترنت گوشی راخاموش کردم ورفتم سراغ نمازبعدنمازهم ناهارخوردم ورفتم کارگاه وعصربرگشتم شب بعدازشام پدرومادرم رفتن منزل یکی ازآشناکه مریض بودن برای عیادت ومن هم رفتم سراغ گوشی وتلگرام که.... الشهداءنوشت دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-چهل وسوم3⃣4⃣ به جزشرط هایی که درقسمت قبلی گف
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 چهل وچهارم4⃣4⃣ وقتی رفتم سراغ تلگرام دیدم که پدرمحمدرضااومده پی ویم و ازمن سوال کرده که عکس پروفایلتون متعلق به کیه میشه معرفی کنین گفتم چطورمگه؟ گفت خیلی برام آشناهستند طوریکه فکرمیکنم ازفامیل ویاآشناهاباشه همینطورکه گفته بودم مادرمحمدرضا ازمن اصلانپرسیدن که من اصلیتم کجائیه وفامیلم چیه وانگارمحمدرضاهم بهشون نگفته بود که پدرمحمدرضا ازم سوال کردمیشه فامیلتون رابگین واینکه ازکدوم شهر یاروستاهستین،واقعامن صاحب این عکس رامیشناسم مطمعنم که آشناست ولی فعلا به جانمیارم،بعدصحبت هاشون من هم به دلیل اتفاقی که ظهرهمان روزبرام افتاده بود واقعاحس عجیبی پیداکردم وکنجکاوشدم حتی یهویی حرف خودمحمدرضاهم یادم اومدکه در دیدار اول گفت آبجی خیلی برام آشنایی به همین دلیل جواب سوالهای پدرمحمدرضارابلافاصله دادم وگفتم که عکس پدرم هست وفامیل و اسم روستامون راهم بهشون گفتم،،واقعاباورنکردنی بود تااینهاراگفتم پدرمحمدرضا پدرمن راکاملاشناخت وبعدهم خودش رامعرفی کردوگفت ازطرف من خیلی خیلی سلام برسونین به خانواده گفتم چشم،ولی میشه بگین حالاباپدرمن چه نسبتی دارین که من بی خبرهستم وشمارانشناختم،گفت عمه پدرشما زندایی بنده هستن وماخانواده ها تقریباتا15سال پیش باهم رفت وآمدداشتیم وبعدفوت داییم رفت وآمدهاکم رنگ شدوبعدهم ماکلاکوچ کردیم رفتیم شهردیگه ای وبعدرفتن هم همدیگررا اصلاندیدیم که حالااین اتفاق افتاده ودوباره یه جورایی هم دیگرراپیداکردیم وکارخدابوده که محمدرضا سمت شماکشیده بشه واصرارکنه تابه جای آبجی نداشتش باشین،اصلاباورم نمیشداون حسهای من ومحمدرضاواقعی شده باشه که ازروز وساعت اول دیدارمون حسمون یک حس آشنایی وفامیلی ازقبل باشه وحتی به زبون بیاریم ازاین اتفاقی که اونشب افتادخیلی خوشحال شدم ویک لحظه به سفارش شهیدمحمدرضاکه فکرکردم که توخواب بهم گفت مدتی بشم آبجی محمدرضا پس نابه جا نبوده وخبرداشت ازاین آشناییت مادوتا خانواده پدرومادروکل خانواده من ازجریان محمدرضاباخبربودن وقتی پدرومادرم به منزل برگشتن ازپدرم سوال کردم که شمافلانی رامیشناسید پدرم که ماشاالله حافظش توشناخت اقوام همیشه قوی بوده بلافاصله گفت بله وبا جدوآباد همه رامعرفی کرد من تازه اونجابودکه ازاین اتفاق وسرنوشت ها بیشترتعجب کردم وروکردم به مادرم وگفتم وای اصلاباورم نمیشه مادرم گفت چه چیزی را؟گفتم مادر درموردمحمدرضایی که براتون گفته بودم باورت میشه پسرهمین فامیل وآشنای باباس میگم فامیل چون ازچندجانب دیگه پدرهامون باهم وصل به هم بودن جددرجدازقدیم مادرم هم ازاین اتفاق هایی که افتاده بودتواین چندوقته وبازهم بیشتر به خاطرهمون اتفاق اون روز عکس گرفتن ازقاب عکس پدرم وپروفایل گذاشتن کلا تاچنددقیقه ازتعجب توفکررفت وبعدگفت واقعاآدم بعضی وقت هامیمونه تواین حکمت وقسمت هاواتفاقات دنیا وآخرشب بودکه تقریبابه محمدرضاپیام دادم گفتم یه چیزی بگم باورت نمیشه گفت چی آبجی؟گفتم حس دوتاییمون هم درست ازآب دراومد که ماهم دیگررا ازقبل جایی دیدیم وحسمون میگه باهم فامیل هستیم گفت بله گفتم بله درسته،،گفت آبجی چطورازکجامتوجه شدی وکی بهت گفته... الشهداءنوشت دارد... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-چهل وهشتم8⃣4⃣ وقتی محمدرضارا تواون تیپ وقیاف
ویااشتباهاتشون بکنم که ادامه اون راه گناه یااشتباه رانرن... تادردنیاو اون شهرویاخانواده آبروشون نره ومحمدرضاوکل شهدا بارفتنشون بازهم نگران این مملکت وآدمهاش هستن ومحمدرضاهم جزشهدایی بودکه امام زمانی واقعی بود وبیشترین تلاشش درخودسازی خودش ومردم بود چون باتمام وجودبه این درک رسیده بودکه تامردم خودشان رانسازن نمی تونن بقیه وجامعه رابسازن که دروصیت نامش هم چندین باربه خودسازی وامام زمان اشاره کرده ودرآخر ماجرای تماس اون روزوصحبت هام بامحمدرضا واسه همیشه هم ازش خداحافظی کردم... الشهداءنوشت دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-پنجاهم0⃣5⃣ شبی که من بایدبه داستان سال95که م
که حتی بایکی ازاین شاهدهاهم که خود محمدرضابودوحالایکی ازسربازهای خودش ازنزدیک آشنابشن قمست داستانهای محمدرضا حدودا‌ به نصفه رسیده بودکه محمدرضا به مرخصی رفته بودوبامن تماس گرفت وگفت آبجی اگه میشه بی زحمت داستانهاراهرشب درکانال بزارین تامن درمرخصی هستم حداقل داستانهایی که مربوط به خودم میشه راکامل بتونم بخونم گفتم باشه حتما ان شاءالله به امیدخدا لحظه ای که محمدرضاتماس گرفت من امام زاده بودم ویکباردیگه بامحمدرضا کلی صحبت کردم وامرونهی کردم بهش به خاطرهمه چیز تاشایداینبارحرفهام تاثیرگذارترازقبل باشه بهش گفتم محمدرضاواقعا واقعاقدربدون وخیلی ها آرزوشون اینکه یک شهیدحتی یک نگاه کوچیک به زندگی هاشون بندازه وبعدتویی که پیغام هم چندبارگرفتی ازشهیدمحمدرضاوکلی داستانهای دیگه به چشم دیدی درموردآشناییت ماوخانوادهامون وپیغام واسه دوستت که واقعیت شد وحالاهم اومدن آقای.....توزندگیت نمیخوای هنوزهم بیداربشی وبه خودت بیای وراه درست واصلی رابری؟؟ توروخدابشین وکمی به این چندسال فکرکن وببین گوش به حرفهای من ندادی واقعاچی نصیبت شده جزخطاواشتباه وحرفهای امروزمن راهیچ وقت یادت نره وروش خوب فکرکن وبه اینم فکرکن که شایدیک روزی من مثل اون دوسال ونیم که رفتم اززندگیت ونبودم بعداین هم دیگه نباشم وحتی آقای.....هم نباشه پس قدربدون واستفاده کن ازاین نگاه شهدابه خودت واین دوست خوبی که برات پیداشده درخدمت سربازی... الشهداءنوشت🥰 دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. نگران شدپرسید چی شده؟؟ گفتم مامان یه چیزی میگم اول قشنگ گوش بده بعدجواب بده وجریان خواب وکاربرادر
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 ودوم2⃣5⃣ به مامان کمی حق میدادم دلهره داشته باشه چون برادرم اولین دامادقوچانی بودکه ماشین عروسش راباعکس شهداتزئین میکرد.. شب همان روزی که خواب دیده بودم عروسی بود وآقادامادهم بعدمتوجه شدن خواب من خوشحال تر ازقبل وبااطمینان اینکه دیگه شهداهم ازکارش خوشحال هستن درپوست خودش نمی گنجید وباکلی ذوق وشوق ماشین رابرده بودگذاشته بودواسه تزئین وعکس شهدا راهم داده بودبامنظره خوشگل ومدل قلب چاپ کرده بودن وروی ابرهای اسفنج به صورت برجسته درست کرده بود ویک متن هم گفته بودتاپشت شیشه ماشین بنویسن واون متن این بود 🌷تمام شادی هایمان رامدیون خون شهداهستیم🌷 ساعت شروع عروسی فرا رسید وبعداومدن عروس ودامادبه تالار نیم ساعت نگذشته بودکه داخل تالاربین مهمون ها هم همه شد وداشتن ازماشین عروس برادرم صحبت میکردن کسایی که تاحدی خبرداشتن ازحضورشهید محمدرضادرزندگی ماوشهداراهم واقعی دوست داشتن بعددیدن ماشین عروس ویاشنیدن خبرداخل تالار ازخوشحالی میامدن سراغ من ومیگفتن احسنت به برادرت چقدرکارش جالب وعالی بود خداراشکرعروسی به خیروخوشی تموم شد که ازروزبعدعروسی متوجه شدیم که شب عروسی سمت آقایون متاسفانه بعضی هاچقدربرادرم رویه جورایی مسخره کرده بودن وکسایی هم گفته بودن چراعکس شهدای روستای خودمون راچاپ نکرده،،چون ازقضیه خوابهای من وشهید محمدرضابه جزشاید ده نفری بیشترهنوزتوروستاباخبرنبودن.. هشت روزبه نیت امام هشتم ازعروسی گذشته بودکه بعداذان مغرب تلویزیون روشن بودکه یکدفعه متوجه خبری شدم که اعلام کردن پیکرپاک شهیدمحسن حججی فردا چهارم مهر برای زیارت آقاعلی بن موسی الرضا واردشهرمشهدخواهدشد وساعت4بعدازظهرمراسم استقبال ووداع بااین شهیدبزرگواردرحرم امام رضابرگزارخواهدشد باشنیدن این خبرخشکم زد ویهویی یادخوابم افتادم که شهیدحججی توخواب خداحافظی کردوگفت دلم واسه آقاامام رضاتنگ شده مامیریم مشهدزیارت بااینکه همیشه خواب هام واقعیت میشد بازهم ازشنیدن این خبرو واقعیت شدنش تپش قلب گرفته بودم..وازشوق به مامانم گفتم وای مامان باورم نمیشه شنیدی اخبارچی گفت؟؟گفت اره پیکرشهیدحججی رافردامیارن مشهد گفتم مامان خوابم یادت هست روزعروسی داداش که گفتم شهیدحججی چطورخداحافظی کردوچیاگفت مامان هم چندلحظه خشکش زد و باچشمان پرازاشک گفت آره راست میگیا بلافاصله رفتم سمت گوشی تااین خبررابه داداش بدم چون سرکاربودومیدونستم که بی خبره ازاین خبری که اعلام کردن یادم نیست تماس گرفتم یاپیام دادم وخبررابهش گفتم درجواب گفت وای خدای من واقعامیگی؟خداراشکر گفتم آره باورم نمیشه ولی اون همیشه بیشترازخودم به خوابهای من ایمان قلبی داشت چون هرباربعددیدن خوابهام بلافاصله براش تعریف میکردم وبعدعین خوابهام اتفاق میفتادبه خاطرهمین دیگه شکی نداشت،،ولی من خودم به خاطرباورنکردن مردم ویاشایدباورنکردن پیغام گیرنده ها بااینکه هشت سااال خواب شهید محمدرضارادیدم استرس ودلهره داشتم همیشه بعدگفتن خبربه داداش بهش گفتم میشه فردابریم مشهداستقبال شهیدحججی داداش گفت من ازخدامه ولی فکرنکنم بهم مرخصی بدن چون کل مرخصی هاموتواین یک ماهه گرفتم به خاطرعروسی،،وبازهم مثل همیشه درادامه گفت غصه نخورقسمت باشه خداوخودشهیدحججی بطلبن حتمارفتنمون میشه.وشمامثل همیشه دعاکن فقط،صبح شدفکرکنم ساعت8یا9بودکه داداش تماس گرفت وگفت بهش مرخصی نصفه روزه دادن تاظهرکارکنه وبعدازظهربریم مشهد بهترین خبربودبرام وباورنکردنی که بامرخصیش موافقت کرده بودن گفت بعدنمازظهربیامنزل مامنم بعدازکارمیرم دنبال زنداداش که کلاسه میاییم باهم ناهارمیخوریم وتا2بعدازظهرحرکت میکنیم که ساعت4مراسم شروع میشه ان شاءالله بتونیم برسیم... الشهداءنوشت❤️ دارد....
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_هفتادم0⃣7⃣ بعدتماس وصحبت هامون بابرادرم،برگشت
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 ⃣7⃣ محمدرضاهمان روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان۱۳۹۷ بعدگفتن حرفهاش به خاطر شاهدها،درادامه گفت بعدتعریف ازخواب وداستانها،درآخر،وصیت نامه خودش راهم بخونم برای جمع حاظر،ومسابقه ای ازروی وصیت نامه اش طرح کنم وبه سه نفر جایزه بدم باهزینه خودم شهیدمحمدرضادرخواب حتی گفت که سؤال هارابه چه صورت طرح کنم وقتی بیدار شدم بلافاصله رفتم سراغ وصیت نامه شهیدمحمدرضاکه درگوشیم ذخیره داشتم.من وصیت نامه شهید محمدرضارادرآن چندسال شایدنزدیک به۵۰بارخوانده بودم وهمیشه به بقیه میگفتم وصیت نامه شهیدمحمدرضاراهرکسی بخونه وعمل کنه،واقعامیشه جزءامام زمانی های واقعی وقتی که داشتم وصیت نامه شهیدمحمدرضارامیخوندم وبه چیزایی که شهیدمحمدرضادرخواب اشاره کردبه خاطرمسابقه تازه متوجه شدم دروصیت نامه اش به سه نکته مهمی اشاره کرده بودوآن هم سه بار..وطرح سؤالات هم اینطوربود،،آن سه نکته مهمی که دروصیت بهش اشاره شده وآن هم چندبار..آن سه نکته مهم چیست؟؟؟ ساعت سه بود،زودترازروزهای قبل رفتم مسجد..چون شهید محمدرضا گفته بودبه خاطراتفاق دیشب سؤالهایی برای بعضی هاپیش اومده که میخوان ازمن بپرسن..من بادوستم وفرمانده پایگاه صحبت کردم تایک روزی رامشخص کنن درموردبرنامه هایی که شهیدمحمدرضاگفته بودصحبت کنیم..شهیدمحمدرضاطبق معمول ازهمه چیزخبرداشت،،کم کم بچه های پایگاه ودوره قرآن اومدن مسجد،تاجلسه قرآن شروع بشه یکی یکی دورمن جمع شدن هرکدوم یک جورسوال میپرسیدن آنهایی که خبرداشتن ازقضیه شهیدمحمدرضاازم می پرسیدن شماچطوری باشهیدمحمدرضاعهدبستی وچه کارهایی کردی که شهیدمحمدرضااومدبه خوابت،ومادراصل الان بادعوت نامه شهدایی که به دستمون افتاده اگربخوایم بااین شهیدعهدخواهروبرادری ویارفاقت ببندیم بایدچطورشروع کنیم؟ وآنهایی هم که خبرنداشتن می پرسیدن قضیه دیشب چی بود؟؟چرابعدانتخاب دعوت نامه شهدا اونطورذوق زده شدی؟وبعدهم بهم ریختی میشه برای ماهم تعریف کنی؟وتاجایی که شمارامیشناسیم ارادت خاصی به شهدادارین خوشحال میشیم ماراهم راهنمایی کنین به خاطررفاقت باشهدا ومن چون تصمیم داشتم دریک روزتائین شده برای همه خلاصه ای ازداستانهاراتعریف کنم،،اون روزدرجواب همه گفتم چشم حتما به وقتش جواب همگی رامیدم الشهدا نوشت❤️ ادامه دارد