eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
453 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
14.1هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. نگران شدپرسید چی شده؟؟ گفتم مامان یه چیزی میگم اول قشنگ گوش بده بعدجواب بده وجریان خواب وکاربرادر
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 ودوم2⃣5⃣ به مامان کمی حق میدادم دلهره داشته باشه چون برادرم اولین دامادقوچانی بودکه ماشین عروسش راباعکس شهداتزئین میکرد.. شب همان روزی که خواب دیده بودم عروسی بود وآقادامادهم بعدمتوجه شدن خواب من خوشحال تر ازقبل وبااطمینان اینکه دیگه شهداهم ازکارش خوشحال هستن درپوست خودش نمی گنجید وباکلی ذوق وشوق ماشین رابرده بودگذاشته بودواسه تزئین وعکس شهدا راهم داده بودبامنظره خوشگل ومدل قلب چاپ کرده بودن وروی ابرهای اسفنج به صورت برجسته درست کرده بود ویک متن هم گفته بودتاپشت شیشه ماشین بنویسن واون متن این بود 🌷تمام شادی هایمان رامدیون خون شهداهستیم🌷 ساعت شروع عروسی فرا رسید وبعداومدن عروس ودامادبه تالار نیم ساعت نگذشته بودکه داخل تالاربین مهمون ها هم همه شد وداشتن ازماشین عروس برادرم صحبت میکردن کسایی که تاحدی خبرداشتن ازحضورشهید محمدرضادرزندگی ماوشهداراهم واقعی دوست داشتن بعددیدن ماشین عروس ویاشنیدن خبرداخل تالار ازخوشحالی میامدن سراغ من ومیگفتن احسنت به برادرت چقدرکارش جالب وعالی بود خداراشکرعروسی به خیروخوشی تموم شد که ازروزبعدعروسی متوجه شدیم که شب عروسی سمت آقایون متاسفانه بعضی هاچقدربرادرم رویه جورایی مسخره کرده بودن وکسایی هم گفته بودن چراعکس شهدای روستای خودمون راچاپ نکرده،،چون ازقضیه خوابهای من وشهید محمدرضابه جزشاید ده نفری بیشترهنوزتوروستاباخبرنبودن.. هشت روزبه نیت امام هشتم ازعروسی گذشته بودکه بعداذان مغرب تلویزیون روشن بودکه یکدفعه متوجه خبری شدم که اعلام کردن پیکرپاک شهیدمحسن حججی فردا چهارم مهر برای زیارت آقاعلی بن موسی الرضا واردشهرمشهدخواهدشد وساعت4بعدازظهرمراسم استقبال ووداع بااین شهیدبزرگواردرحرم امام رضابرگزارخواهدشد باشنیدن این خبرخشکم زد ویهویی یادخوابم افتادم که شهیدحججی توخواب خداحافظی کردوگفت دلم واسه آقاامام رضاتنگ شده مامیریم مشهدزیارت بااینکه همیشه خواب هام واقعیت میشد بازهم ازشنیدن این خبرو واقعیت شدنش تپش قلب گرفته بودم..وازشوق به مامانم گفتم وای مامان باورم نمیشه شنیدی اخبارچی گفت؟؟گفت اره پیکرشهیدحججی رافردامیارن مشهد گفتم مامان خوابم یادت هست روزعروسی داداش که گفتم شهیدحججی چطورخداحافظی کردوچیاگفت مامان هم چندلحظه خشکش زد و باچشمان پرازاشک گفت آره راست میگیا بلافاصله رفتم سمت گوشی تااین خبررابه داداش بدم چون سرکاربودومیدونستم که بی خبره ازاین خبری که اعلام کردن یادم نیست تماس گرفتم یاپیام دادم وخبررابهش گفتم درجواب گفت وای خدای من واقعامیگی؟خداراشکر گفتم آره باورم نمیشه ولی اون همیشه بیشترازخودم به خوابهای من ایمان قلبی داشت چون هرباربعددیدن خوابهام بلافاصله براش تعریف میکردم وبعدعین خوابهام اتفاق میفتادبه خاطرهمین دیگه شکی نداشت،،ولی من خودم به خاطرباورنکردن مردم ویاشایدباورنکردن پیغام گیرنده ها بااینکه هشت سااال خواب شهید محمدرضارادیدم استرس ودلهره داشتم همیشه بعدگفتن خبربه داداش بهش گفتم میشه فردابریم مشهداستقبال شهیدحججی داداش گفت من ازخدامه ولی فکرنکنم بهم مرخصی بدن چون کل مرخصی هاموتواین یک ماهه گرفتم به خاطرعروسی،،وبازهم مثل همیشه درادامه گفت غصه نخورقسمت باشه خداوخودشهیدحججی بطلبن حتمارفتنمون میشه.وشمامثل همیشه دعاکن فقط،صبح شدفکرکنم ساعت8یا9بودکه داداش تماس گرفت وگفت بهش مرخصی نصفه روزه دادن تاظهرکارکنه وبعدازظهربریم مشهد بهترین خبربودبرام وباورنکردنی که بامرخصیش موافقت کرده بودن گفت بعدنمازظهربیامنزل مامنم بعدازکارمیرم دنبال زنداداش که کلاسه میاییم باهم ناهارمیخوریم وتا2بعدازظهرحرکت میکنیم که ساعت4مراسم شروع میشه ان شاءالله بتونیم برسیم... الشهداءنوشت❤️ دارد....
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت-پنجاه و سوم3⃣5⃣ روزچهارم مهرسال1396بود خدارا
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و چهارم. 4⃣5⃣ ماه محرم سال1397بودوبعدهم ماه صفر وهیچ خبرونشونه ای وحرفی ازطرف داداش نبودکه بگه تصمیم دارم برم کربلا یعنی خیلی دوست داشت ویک جورحسرت وآرزو بودبراش تابره کربلا ولی به دلایلی وجورنشدن موقعیت نمی تونست که بره ولی وقتی که سفرکربلارفتنش یهویی جورشدبدون اینکه ازقبل تصمیم بگیره واونم واسه اربعین حسینی بره وباپای پیاده تازه متوجه شدیم که واقعابایدخودش بطلبه واونم زمانی که خودش پرونده ماهارا امضامیکنه وگرنه هیچ زمانی این اتفاق وزیارت به دست خودمون انجام نمیگیره حتی اگرپولدارترین آدمهاباشیم تقریباکمترازبیست روزبه اربعین مونده بودکه سفرکربلاواسه داداش رقم خورده بود واون بدون اینکه به ماخبربده اول رفته بوددنبال کارهای گذرنامه ووقتی که گذرنامش آماده شده بود یه روزی اومدمنزل باباواین خبرخوش رابه ماداد داداش اولین هدیه کربلاش به دست شهداقسمتش شد واون سال با دایی ودوتا از دامادهامون وچندنفرازآشناها باهم،،هم سفرشدن وبرای اربعین حسینی باهم به کربلارفتن وباخیروخوشی وسلامت ازکربلابعد اربعین برگشتن موقع برگشت ازکربلا بین راه تصمیم گرفته بودن تا به شهرقم برای زیارت حضرت معصومه (ع)ومسجدجمکران هم برن که آقای شریفی بزرگوارکه درقسمت های اول ازایشون هم درداستانهامون گفته بودم وقتی متوجه میشن که داداش رفته کربلاوالان هم توراه قم هست تماس گرفته بودن و داداش وهم سفرهاشون رابه منزل خودش دعوت کرده بودن،،ولی داداش هم قبول نکرده بودتا توزحمت نیفتن آخه باهم سفرهاش نزدیک ده نفری بودن ونمیخواست مزاحم بشن که آقای شریفی ناراحت میشن ومیگن مگه مااندازه عرب هاهم لیاقت اینونداریم تامیزبان زائران امام حسین (ع)توشهرخودمون باشیم باگفتن این حرفش داداش هم مجبورمیشن تاقبول کنن ودرقم یکشب مهمان آقای شریفی باشن داداش بعدبرگشتن ازاولین سفرکربلا بیشترازقبل ها متحولتر شده بود واعتمادش به پیغامهای شهیدمحمدرضادرخواب های من بیشتروبیشترازقبل شد چون اولین هدیه کربلارا به دست شهدا بعدیکسال ازعروسیش گذشته بودکه خداراشکرگرفت ❤️ .. 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه و چهارم. 4⃣5⃣ ماه محرم سال1397بودوبعدهم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وپنجم 5⃣5⃣ واما ازداستان دومین هدیه کربلارفتن داداش که درسال1398قسمتش شدبگم حدود10روزبه ماه محرم مونده بود که پدرخانم داداشم براثرسرطان که خیلی هم جوان بودن متاسفانه فوت شدن وهمان سال ماه محرم داداش تصمیم گرفته بودکه اگرخداخواست درماه صفرواربعین حسینی بازهم پیاده به کربلابره..ولی به خاطرحال روحی خانمش دودل شده بود.که چیکارکنه خانمش به خاطراینکه رابطش باپدرش خیلی عالی وحتی دوستانه بود حال روحی خیلی مناسبی نداشت وبرادربزرگترهم نداشتن داداش میدونست که بعدپدرخانمش همه جوره شده تکیه گاه خانمش وبایدکنارش بمونه ،ولی هرچقدربه روز اربعین نزدیک ونزدیکترمیشدیم داداش هم دلش پرمی کشیدبرای رفتن به کربلا..چون سال قبل که طعم شیرین کربلارفتن راچشیده بودبه همین دلیل بی قراربود ویک روزی که اومدمنزل بابا ومن ومامان وداداش وسطیم بودیم درموردکربلاصحبت میکردیم من ازداداش.....پرسیدم شماامسال واسه اربعین کربلامیری یانه؟؟گفت نمیدونم بین دوراهی گیرکردم نمیتونم بی خیال رفتن به کربلابشم امادلم هم نمیادخانمم راتنهابزارم بعداین حرفهاداداش وسطیم گفت یه بارکربلابدون خانمت رفتی به نظرمن فعلاکه حالش خوب نیست شماهم بی خیال کربلارفتن بشو وبعدها ان شاءالله باخانمت برو..ومن ومامان هم حرفش راتائیدکردیم ومن گفتم عیدبهترین زمانه باهم برین ان شاءالله ویاسال دیگه ماه محرم بعدحرفهای ما داداش گفت باشه کلابی خیال میشم امسال ونمیرم کربلا بعدقضیه اون روزیک هفته نگذشته بود وفکرکنم دوهفته به اربعین مونده بودیاکمترکه یکشب خواب شهید محمدرضارادیدم وخیلی ناراحت بود بهم گفت آدم اصلاازیک ساعت بعدش خبرنداره که چه اتفاقی میخوادبیفته بعدشماهابه داداشتون وعده کربلارفتن درسال جدیدرامیدین؟اصلاچه معلوم که درسال جدیدچه اتفاقهایی بیفته وآیااصلابتونه بره کربلایانه چراازرفتن منصرفش کردین؟ آیاشماهاازنیت اون واسه کربلارفتن خبردارین؟؟اگرداشتین که منصرفش نمیکردین بعدحرفهای شهید محمدرضا یهویی صدایی که خیلی ازدوربود به گوشم رسید.که گفت چرا همان چندنفری راهم که برای آزادی من اززندان غیبت نیت کرده اند تااین راه رابیان وبرام دعاکنن همان هاراهم منصرف میکنید صداش طوری لرزان وبا دردبودکه کل وجودم به لرزه افتاد ودنبال صداگشتم که یکی رادیدم خیلییی دوربودو روی یک تپه نصفه ونیمه وپشت به ما ایستاده بود..وازچشم من خیلی کوچیک دیده میشدولی من تونستم باحرفهایی که بهم گفت وچنان بادردوناراحتی بودولباسهایی که به تن داشت متوجه بشم اون کسی به جزآقاامام زمان نبود درحالی که داشتم مثل درخت بیدمیلرزیدم ازشهید محمدرضاسوال کردم که حالابایدچیکارکنیم؟؟ شهید محمدرضاجواب داد به آقا.....بگو دراولین فرصت با آقای حسن عفتی تماس بگیره تاهنوزدیرنشده وگرنه همتون پشیمون میشین به خاطرمنصرف کردنش ازسفرکربلا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
همگی یه جورایی شوکه شدن ازاین رفتن یهویی داداش وبازم ازحرفهای شهید محمدرضاکه چه دقیق بود حتی اسم ران
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وششم 6⃣5⃣ خوابی که دیدم بعدازنمازصبح بود وقتی بیدارشدم ساعت6صبح بودو همچنان حالم بدبود وهنوزداشتم میلرزیدم وهربارکه به اون صدا وحرفهافکرمیکردم که چقدرباغصه..ویه جورخواهش بودگریه هام بیشتروبیشترمیشدوحالم بدمیشد وبه خاطراینکه پدرومادرم صدامونشنون پتوراجلوی دهنم میگرفتم وزارمیزدم تاساعت7نتونستم ازجام بلند بشم وبه خاطراینکه شهید محمدرضاگفته بوددراولین فرصت داداش بافلانی تماس بگیره باخودم گفتم تاقبل از اینکه داداش بره سرکاربایدتماس بگیرم باهاش چون تلفن همراهم شارژنداشت مجبورشدم هرطورشده خودم راپای گوشی ️منزل برسونم وباداداش تماس بگیرم وهنوزحالم بدبود باگوشی همراه داداش تماس گرفتم وقتی داداش جواب دادبه زورفقط چندکلمه گفتم که داداش ساکتوببند توهرطورشده بایدبری کربلاشهیدمحمدرضاگفت بایدبری ودیگه نتونستم صحبت کنم وپشت گوشی بازکلی گریه کردم داداش پشت خط گفت میشه بگی چی دیدی؟شهید محمدرضاچیاگفته؟شماکه سرصبحی منو دیونه کردی باهمین گریه خوابم رابراش تعریف کردم وگفتم دراولین فرصت باحسن عفتی تماس بگیر واسه کربلارفتن،،داداش گفت آخه مسافرهای آقاحسن که تکمیله وجایی نداره راست میگفت آخه شوهرخواهرکوچیکه خودمون هم که سال قبل باداداش همسفربود امسال هم یکی ازمسافرهای آقاحسن شده بود وخبرداشتیم که مسافرهای ایشون تکمیله وچرابازشهیدمحمدرضاگفته بود تاباایشون تماس بگیره به خاطررفتن به کربلا داداش بازبلافاصله گفت خیره ان شاءالله چون حرفهاوپیغامهای شهید محمدرضاهمیشه واقعی بوده وحتماهم اینبارازچیزایی خبرداره که ما بی خبرهستیم ازش درادامه گفت من شماره تماس آقاحسن راندارم ولی شماره تماس پسرش رادارم باهاش تماس میگیرم وشماره پدرشومیگیرم وقتی داداش تماس گرفته بود پسرآقاحسن هم گفته بودن که مسافرهای پدرم تکمیله حتی دامادشماهم یکی ازمسافرهای پدرمه داداش گفته بودبله خبردارم.ولی کسی خوابی دیده که بهم گفته حتماتماس بگیرم وبگم وازآنجایی هم که خواب اون بنده خداهمیشه واقعی بوده گفتم تااین کارراانجام بدم وتماس بگیرم که بعدهاپشیمون نشم وشماره تماس آقاحسن راهم نگرفته بود وگفته بود فقط برای پدرت جریان تماس من راتعریف کن به خاطر زمان کمی که به اربعین مونده بودوشهیدمحمدرضاخبرداشت دیگه جایی داخل اتوبوسهاشایدنباشه ومهمتراینکه خبرداشت قراره چه اتفاقهایی بیفته برای یکی ازمسافرهای آقاحسن ویاحتی ازسال آینده خبرداشت که ازکربلارفتن کلاخبری نیست وراه کربلابسته میشه اومدبه خوابم واون پیغامهاراواسه داداش داد تا دومین هدیه کربلا راهم به داداش داده باشه ودینی به گردنش نمونه یادم نیست چندروزی گذشته بودکه یه شب حدودساعت10 داداش باهام تماس گرفت بعدسلام گفت میبینی این داداشت چه کارهایی میکنه تعجب کردم پرسیدم داداشم؟کدومش چی شده مگه خندیدوگفت شهید محمدرضارامیگم و مثل همیشه حرفهاش وکاراش به جابوده گفتم وااای راست میگی چی شده برام تعریف کن داداش گفت همین الان مهدی تماس گرفت وگفت که آقاحسن گفته اگرهنوزمیخوای کربلابیای همین امشب ساکتوببندوفرداساعت1بعدازظهربعداز نمازظهروناهارفلان جاباش تاحرکت کنیم بله اونم درست شب آخری که آقاحسن وبقیه مسافرهاش قوچان بودن وظهرروزبعدهمان شب بایدحرکت میکردن به سمت کربلا وسفریکی ازمسافرهاش به کربلابه خاطر گذرنامه اش کنسل شده بود ایشون ازبیست روزقبل هم برای گذرنامه اقدام کرده بودکه اون موقع گذرنامه هادوهفته طول میکشیدتاآماده بشه واین آقابه خاطراینکه شایدهمان زمان بره وگذرنامش آماده نشه وایستاده بود و روز آخرقبل سفر رفته بوددنبال گذرنامه که بهش گفته بودن گذرنامه ای به این نام نداریم وصادرنشده که ایشون گفته بودمن تقریبابیست روزقبل اومدم وکل کارهاشوانجام دادم وگفتین تادوهفته ای بیاین آماده است حالابیست روزشده میگین آماده نیست،،وقتی کل سیستم راچک میکنن تاببینن مشکل ازکجاس متوجه میشن که اصلاهیچ اسمی به نام این آقاهیچ جایی ثبت نشده که بخوادبراش گذرنامه ای صادربشه وشهیدمحمدرضاازکل این اتفاقهاباخبربودومیدونست که کربلارفتن این آقاکنسل میشه واومدواون پیغامهاراداد شبی که داداش تماس گرفت وگفت فردا ان شاءالله میره کربلا خداراشکرازطرف کارهم بهش مرخصی داده بودن ولی بازم مثل قضیه مشهدرفتنمون به خاطراستقبال ازشهیدحججی صاحبکارش گفته بودچون فعلاآشپزنگرفتم ورفتنت یهویی شده همین امشب بیاواسه ناهارفردا همه چی راآماده کن بعدبرو داداش همون شب اصلانخوابیده بودوبلافاصله بازبرگشته بودرستوران وتا دو ونیم صبح کارهای رستوران راانجام داده بودوبرگشته بود..وتاصبح هم دیگه بستن ساک وانجام بقیه کارهاش به من هم پیام دادگفت به بقیه داداش وخواهرهابگو تاقبل نمازظهربیان منزل باباتاازهمگی خداحافظی کنم،،چون وقتش راندارم برم یکی یکی ازشون خداحافظی کنم ومن به همه خبردادم که داداش فردامیخوادبره کربلاواسه خداحافظی بیاین منزل بابا که
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وششم 6⃣5⃣ خوابی که دیدم بعدازنمازصبح ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وهفتم7⃣5⃣ داداش اومدواز همگی خداحافظی کرد،،وپدرومادرم سرپابودن که بعدبوسیدن دست پدرومادر مثل حرکت سال قبل هم رو زانوها نشست وپای پدرومادرم رابوسید وخداحافظی کردورفت ومن همیشه به این کارداداش غبطه میخوردم شکرخدا دومین سفرکربلای داداش هم به خیروخوشی وباسلامتی تمام شدوبرگشت تازمان رفت وبرگشت داداش خودمن هم اینبارواقعاخیلی فکرم مشغول این خوابی که دیده بودم. بود وهمش به این فکرمیکردم ومیگفتم مگه داداش دراین راه رفت وبرگشت به کربلاچه کارهایی انجام میده؟؟که وقتی سفرش راکنسل کرد شهیدمحمدرضااونطورناراحت اومدوگفت بایدحتمااین سفررابره وحتی راننده وماشین هم براش جورکرد ومهمتراینکه صدای امام زمان راشنیدم توخواب که اونطوربا دردورنج وناراحتی ازدست ماکه چرا باعث شده بودیم داداش ازسفرمنصرف بشه وقتی به همه اینهادوباره فکرمیکردم هرروزبیشترازقبل بازبهش غبطه میخوردم که چقدرباطن ونیتش واقعی بوده که خودامام زمان وشهیدمحمدرضاپا پیش گذاشتن وسفرش رامحیاکردن وقتی به کارورفتارهای داداش ازسال اول که متوجه خواب دیدن های من شدوبعدهاهم شهیدمحمدرضاپیغامهایی بهش داد متوجه این شده بودم که داره روزبه روزسعی میکنه بهتروبهترازقبل بشه ومن این بهترشدن ها ویاهمان بیشترمتحول شدن هاش رامتوجه شده بودم که سعی میکردهمیشه دائم و الوضوباشه وزندگیش درهرشرایط سختی دروغ نگه ازقضاوت وغیبت حتی دردودل دوری کنه همیشه سروقت باشه به پدرومادررسیدگی کنه ودلی نشکنه جورایی داشت تلاش میکردتایک امام زمانی باشه وشهدایی اصل داشت همیشه اطرافیانش راهم به این راه بکشونه طوریکه متوجه شده بودم دعای قنوت نمازهاش هم شده بود دعابرای آقاامام زمان وتاکسی ازفامیل یاآشناهاکربلامیرفتن موقع خداحافظی ویابعدهااز زبان همان مسافران کربلایی میشنیدم که میگفتن آقا......موقع خداحافظی همش تکرارمیکردکه کربلارسیدین فقط واسه امام زمان دعاکنید وهرکاری میکنیدبه نیت سلامتی وظهورآقا انجام بدین ومطمئن باشین که اونم میبینه ومیشنوه وصددرصدنگاه به مشکلات وگره زندگی شمامیکنه قبل اینکه داداش خودش کربلابره پدر.ومادرخانمش کربلارفتن و برگشتن،مادرخانمش وقتی داشت ازسفرشان تعریف میکرد میگفت هرجاکه میرفتم صدای.......توگوشم بودکه گفته بودتامیتونیدواسه امام زمان دعاکنیددلم میشکست وزار زاربه حال غریبی آقاگریه میکردم بازهم بادیدن وشنیدن از بیشترمتحول شدن هرروزداداش تااین حدفکرنمیکردم که دعاکردنهاش وبه فکرامام زمان بودن هاش اینقدر واقعی باشه که واسه کنسل کردن یک سفرکربلا این همه اتفاق بیفته وزمین وزمان دست به دست هم بدن تاسفرش اینطورراحت اونم درست روزای آخرنزدیک به اربعین براش محیابشه داداش بعدبرگشت ازسفرکربلا دراون دوسال هیچ وقت به جزء زیارت کردن که کجاهارفته بود دیگه ازهیچ اتفاق وهیچ کسی برامون تعریف نمیکرد تا یه وقتی غیبت ویا ریانباشه تقریبادوهفته ای ازسفرش گذشته بود که یه روزی اومدمنزل پدر ومن کنجکاویم گل کرده بود به خاطرهمان سوالهایی که توذهنم ایجادشده بودازداداش وخوابهام درموردش که بهش گفتم داداش جان یک سوالی ازت میپرسم وواقعی دوست دارم جواب بدی وبه این هم فکرنکن که یک وقتی ریامیشه نه اصلا چون من مطمئنم که شمادراون اولین سفرکربلات کارهایی انجام دادی ونیت هایی کردی که اینطوردوباره دعوت وطلبیده شدی خداراشکر🤲ومنو بقیه بایدچیزایی درمورداین نیت هاوکارهات بدونیم تابهتروبهتر بتونیم به خودسازی برسیم وراه واقعی امام زمانی بودن رابریم ❤️ .. 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وهفتم7⃣5⃣ داداش اومدواز همگی خداحافظی کر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وهشتم 8⃣5⃣ با اصرارهای من ازداداش بالاخره برام گفت که چه کارهایی انجام میداد ازچشم خیلی هاشایدکوچیک به نظربرسه ولی کارش واقعاخیلی باارزش بودوبجا ودرست مثل قضیه قطره قطره جمع گردد وانگهی دریاشودبود داداش گفت من دعاهایی میخریدم ویاتوبرگه ها ذکرهایی مینوشتم باصلوات اونم فقط به نیت آقا امام زمان12عدد ولی آخراون برگه هاباخودکارمینوشتم خوندی به خاطرآقابده به بغل دستیت هم بخونه وبه محض شروع پیاده روی من دعاهاوبرگه هارابین 12نفرپخش میکردم وازاون 12نفراولی خواهش میکردم تابرگه هارادورنندازن واول بخونن که بی شک دراون راه وقتی اون12نفراون دعاهاونوشته من را روی برگه هامیدیدن ودعاها صددرصددست به دست میچرخیدوصددرصدهم وقتی دراون روزهای اربعین چندین میلیون زائرکه بود مطمئنم اون دعاها وبرگه هاحداقل به دست یک میلیون نفرزائرمیرسیدکه به خاطرآقا امام زمان ازته دل وباتمام وجوددعاکنن وکارهای دیگه ای هم تامیتونستم به خاطررضای خداانجام میدادم وصبوری میکردم که بماندبین من وخدای من واقعااین حرف داداش خیلی منوبردتوفکرکه مامیتونیم باهمین کارهای ریزوکوچک ولی باارزش چقدرظهورآقارانزدیک ونزدیکترکنیم ولی بی خیالیم مثل صبوری کردن احترام به پدرومادروهمسر، خوب تربیت کردن بچه.، سعی کنیم گناه نکنیم، ویاترک گناه کنیم، غیبت نکنیم، تهمت نزنیم، گناه بقیه راچشم پوشی کنیم، تاچیزی رابه چشم ندیدیم ونشنیده ایم قضاوت نکنیم، خوش اخلاق باشیم، وامام زمانی بودن،اول ازهمه انجام دادن ودوری کردن ازهمه اینهاست نه اینکه هیچ کدوم اینها را انجام ندیم ورعایت نکنیم بریم دنبال انجام دادن کلی از نمازهای مستحبی ودعاهای مستحبی،،وازهمه اینهاغافل بشیم ویا عهدهایی باخداوامام زمان وشهداببندیم وبعدهم زیرش بزنیم ودلهایی بشکنیم عهدبستنی که درش همت وعمل نباشه وسختی کشیدن عهدبستن نیست که حرف بزنیم وبه عمل که رسیدزیرش بزنیم مثل همون دم زدن ازامام زمانی بودن که مردم رابه راه خودسازی دعوت کنیم وتهش خودمون غافل اززندگی واعمال خودمون وحتی طرزصحبت کردنهامون باشیم کسایی که اینطورهستن مثل آدمهای کوفی میمانندوبس ودرآخراین داستان آقاداماد ما اینم بگیم که وقتی سال بعدیعنی سال99تقریبابرج6موقع جمع کردن باغ انگوربابا که خود من هم نبودم،، خواهربزرگترم توباغ یهویی به بقیه خانواده گفته بودکه اگه گفتین یکی ازدلایلی که شهیدمحمدرضاسفرکربلای داداش را جورکردبره واسه چی بود؟؟؟واینکه گفته بوداصلادرسال جدیدچه معلوم که چه اتفاقهایی بیفته آیا بتونه سال بعد بره کربلا یانه!که شمادارین الان ازسفرمنصرفش میکنید.. که درجواب خواهرم همه گفته بودن نمیدونیم خودت بگو که خودداداش هم بودبه فکرش نرسیده بودچرا وخواهرم گفته بود شهیدمحمدرضا ازآینده خبر داشته که کرونا میاد وراه کربلابسته میشه ونمی خواست دینی به گردنش بمونه به خاطر دوهدیه کربلایی که به داداش داده بودن شادی روح همه شهدا صلوات ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وهشتم 8⃣5⃣ با اصرارهای من ازداداش بالاخ
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ونهم9⃣5⃣ اوایل سال1398بود همش به این فکرمیکردم که چه خوب میشدتاماهم یک کانال شهدایی تاسیس کنیم واونم به اسم شهیدمحمدرضاشفیعی باشه تااین شهیدعزیزرابه خیلی ها که شناختی ازشهیدمحمدرضا نداشتن وندارن بشناسونیم همه شهدا شاخص هستن ولی گاهی اوقات بعضی ازشهدابه خاطرکارهای خیلی بزرگی که انجام داده بودن ویامعجزاتی درزندگیهاشون داشتن چه قبل شهادت وچه بعدشهادت یه جورایی بیشتروبیشترخاصترشدن که متاسفانه همین شهدای خیلی خاص راهم حتی به اسم هم نمی شناسیم به خاطرتاسیس کانال فکرم مشغول بودکه آیاهمچین کاری راانجام بدم یانه وچون همش چندماه هم بودکه واردمجازی شده بودم وانجام کارهایی رابلدنبودم بازمنصرف میشدم تااینکه تصمیم گرفتم بابرادرم مشورت کنم واگر اون قبول کردتاکمکم باشه حتمااین کارراانجام بدیم وقتی واسه برادرم جریان راگفتم خداراشکراونم بامن هم عقیده بود وگفت خودمن هم دراین فکر بودم وباهم تصمیم گرفتیم تاچندروزآینده حتمااین کار را انجام بدیم اونم به این دلیل که اول ازخانواده شهیدمحمدرضا اجازه بگیریم من بعددو روزباخواهرشهیدمحمدرضاتماس گرفتم وباایشون مشورت کردم وگفتم اگراجازه میدن وراضی هستن ماکانال شهیدمحمدرضاشفیعی راتاسیس کنیم وتامیتونیم برای هرچه بیشترشناساندن شهیدمحمدرضاوبقیه شهداتلاش کنیم که ایشون هم خداراشکرخیلی خوشحال شدن وماراهم همراهی کردن ومن بعدبه برادرم خبردادم که باخواهرشهیدمحمدرضاصحبت کردم تاکانال راتاسیس کنیم ودرست روزبعد28فروردین سال1398ولادت حضرت علی اکبر(ع)بودوروزجوان که طبق معمول قبل نمازصبح خواب دیدم شهیدمحمدرضامثل همیشه داخل همان بهشت سرسبزبودوبالباسهای خاکی سپاهی وچفیه به گردن ومن هم باچادرنمازسفیدگلدار که مثل همیشه فقط چندقدمی تونسته بودم ازدربهشت واردبشم به داخل نه بیشتر شهیدمحمدرضاگفت قبل تاسیس کانال من خودم را اول به دوستش سرهنگ حاج حسین کاجی معرفی کنم بعدتاسیس کانال راانجام بدیم..که بتونیم ازطریق سرهنگ کاجی اطلاعات بیشتری به دست بیاریم من سرهنگ کاجی راازچندسال قبل تقریبامی شناختم ولی ایشون بامن آشنانبودن شماره تماس سرهنگ کاجی..یاهمون حاج حسین کاجی راوی گرامی دوران دفاع مقدس را باکمک یک شخص موفق شدم تا پیداکنم بعدهم باایشون تماس گرفتم وخودم رامعرفی کردم وخلاصه ای ازخودم وشهیدمحمدرضاکه چندین ساله باهاش عهدخواهروبرادری بسته بودم وخوابهایی ازش میدیدم رابراش تعریف کردم بعدشنیدن صحبت هام ازآنجایی که شهداراباورداشت ومعجزات بزرگی ازشهدابه چشم دیده بودوحتی معجزاتی درخودشهیدمحمدرضادیده بود خداراشکرحرفهای من راهم باورکردچون بهشون گفتم که من به خاطرخوابهام شاهدهایی هم دارم وثابت شده درموردتاسیس کانال وپیغام شهید محمدرضاهم بهشون گفتم وایشون هم خوشحال شدند وقبول کردن روزیکه باسرهنگ کاجی صحبت کردم وتصمیم گرفتیم تاکار تاسیس کانال راشروع کنیم اصلاباورم نمیشدکه درست بعدآشناییت من باسرهنگ کاجی وتاسیس کانال شهیدمحمدرضا تاریخش با ولادت امام زمان (عج)به یک روزبیفته وواقعاخیلی خوشحال بودم به خاطراین اتفاق که بعدبرادرم گفت چرا باورت نشه،،بلکه بایدبرعکس باشه مگه یادت رفته که شهید محمدرضاهم خودش امام زمانی بود وحتی معجزاتی ازطرف امام زمان درزندگیش رخ داده بود که یکیش هم معجزه پایی بودکه قراربودقطع بشه ولی امام زمان شفاداد وپاش قطع نشد شهیدمحمدرضاتاتونسته بوددرزندگی راه یک امام زمانی بودن رادرپیش گرفته بودودر وصیت نامه اش هم بیشتربه خودسازی وامام زمانی بودن اشاره کرده بود ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_و_نه: سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چ
: اتاق عمل دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ... اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ... جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ... از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ... حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ... هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ... - چرا بابا؟ ... چرا؟ ... توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ... همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما ... 💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی ✍ ادامه دارد .... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊 ╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯