🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🔮داستان🔮 . #به_نام_خدای_مهدی #قلبم_برای_تو❤❤ #قسمت_چهارم . رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه.. از همون اول ه
🔮داستان🔮
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
قسمت_پنجم
.
🔮از زبان مریم
روز دوم وارد فکه شدیم
از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم...
محل پر کشیدن شهید آوینی...
خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم...
همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم...هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم...
خیلی حس خوبی بود..
رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه....
راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه...
خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو...
فکه ای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه😢
رو خاک ها نشستیم...
راوی شروع کرد به حرف زدن:
بچه ها اینجا فکست. همونجایی که...
.
.
🔮از زبان سهیل
شب رو تو اردوگاه خوابیدیم...تا نصف شب با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپ های طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم...
-برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده...
پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم 😐
-بخوابین که نماز خواب نمونین
-نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا 😆
-منظورم نماز صبحه😐
-مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟!😂😂
-لا اله الا الله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین 😑شبتون بخیر
-شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن 😀😀
.
صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد..
.
-بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه
-بعد از ظهر هم برنامه داریم
-خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن...حالا یه بیابونو نریم...
-برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچه ها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن.
-خدا شفاشون بده 😐
-خدا هممونو شفا بده ان شا الله
.
رسیدیم به فکه...
جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن...
-بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟
-نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید.
-خا...باشه.
.
اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن 😐
-خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو.
-حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن 😂😂
.
-خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیر مرده...
-بشینیم؟؟
-نه بابا شلوارامون خاکی میشه...
راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه.
.
-سهیل:چه کنیم بچه ها؟!
-من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیریم
-باشه .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#ادامه دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#قلبم_برای_تو (قسمت اخر) -روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آ
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸
✍داستان حقایق پهنان📖
#قسمت اول😇
#من خانمی هستم متولددهه شصت
ازشهرستان قوچان
که ازسال91باشهیدمحمدرضاشفیعی آشناشدم
این آشناشدن من باایشون درحدی بودکه من فقط ایشون رابظاهرودربیداری درورودی طلائیه درسفرراهیان نوردیدم
که به عنوان خادم درورودی طلائیه ایستاده بودن وبه زائرهاخوش آمدگویی میگفتن
ومن وقتی واردورودی طلائیه شدم ایشان هم به من سلام دادن وباروی خیلی بازگفتن خوش آمدیدخواهرمن خوشحالیم ازاینکه پادرکربلای ایران گذاشته اید منت برسرماگذاشته ایدبفرمائید
ومن به ادب کفشایم رادرآورده بودم وبعدازخوش آمدگویی محمدرضا.خواستم کفشهایم راکنارکفشهای دیگربگذارم وچادرم رامرتب کنم این کارم دوثانیه ای بود.بعدکه برگشتم تابه محمدرضابگم التماس دعاوواردطلائیه بشم دیگراوراندیدم
واردکه شدم اطراف رانگاه کردم بازهم ندیدمش.خیلی برام عجیب بودکه کجارفت.
چطوررفت که من دردوثانیه گمش کردم ویهویی کلی فکروخیال به سرم آمدکه نکندروح شهیدبوده وخنده ام گرفت
گفتم من آن هم روح شهیدومهمتراینکه توبیداری.نه اصلاباورم نمیشد
چون من تقریبا9ماهی میشدکه بخاطرمشکلات سخت زندگی که کمرم راخوردکرده بودوروحیه ام داغون بودوتصمیم گرفته بودم بشم یک آدم بد.وچادرراهم کناربزارم
که9ماه بعداین تصمیمم وهنوزشروع نکرده بودم کنارگذاشتن چادررا واینکه بشم یک آدم بد.به خواست خداوشهدایهویی سفرراهیان نوربعداین تصمیماتم برایم درسال 91/1/6 رقم خورد
#خادم الشهدانوشت❤️
#ادامه دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجم5⃣ ولی هنوزبه این نرسیده ای که ظهورش چقد
🌸بسم رب الشهدا والصدیقین🌸
داستان : حقایق پنهان 📖
#قسمتششم6⃣
محمدرضابهم ارزش ظهور رایاد دادو فهموندکه بایدچطورشروع کنم...
واول ازهمه شروع کنم به خودسازی چون اگربه این خودسازی درونی نمی رسیدم وخودم رااول نمی ساختم هیچ وقت نمی تونستم راه اصلی یعنی امام زمانی شدنم راپیداکنم
پس اول باید خودم رامیساختم تا بعدهابتوانم بقیه رابسازم حتی شده یک یادونفررا.
راه خیلی سخت ودشواری راانتخاب کرده بودم راهی که واقعاهرکسی جرات انتخاب آن رانداشت.
چون اول عهدبستم باخودمحمدرضا وبعدهم باکمک محمدرضارسیدن به ارزش ظهورودرک آن که باعث شدبعداین شناخت باخود آقاهم عهدهایی ببندم وتامیتونم پاش بمونم
1⃣اول ازهمه ازواجبات شروع کردم
اینکه نمازم اول وقت وبه موقع باشه.
2⃣وبعدهم هرزمانی که وقتم آزادبودازفرصت استفاده کنم ونمازوروزه های که ازقبل قضاداشتم راجبران کنم وبجاآورم.
3⃣بعدمواظب حجابم باشم مثل قبل که ازسن بلوغ خداراشکررعایت کردم .
درروزهای سخت میخواستم چادرم راکنار بزارم اماحالا دیگر نه تنهااین کاررانکنم بلکه بقیه راهم تشویق به حجاب کنم.
4⃣وبازهم سعی کنم مثل قبل احترام پدرومادربرام مهم باشه.وهمین طوراحترام به بقیه حتی دربدترین وسختترین شرایط.که متاسفانه بخاطرمشکلات سخت زندگیم هرازگاهی تواین زمینه کم میاوردم ولی خب تلاشمومیکردم.
وگاهی حتی بعدهر بار تندی کردنم جرات معذرت خواهی داشتم حتی اگردربرابراون شخص ازنظراون کوچیک بشم ویاخوردبشم.ولی دیگه رضایت وخشنودی خدابرایم مهم بود واینکه که امام زمان هم اعمال مرا میدید وهمین ها برایم مهم بودن وبس
خداراشکراول باکمک خودخدا و امام زمان (عجل الله تعالی)وبعدهم خودمحمدرضاروزبه روزخوب وبهترپیش میرفتم
وواقعاحالم بهتروبهترمیشددر اون روزهای سختی که برام پیش اومده بودازطرف زندگی شخصی خودم.
وخداراشکرهرچه زمان پیش میرفت ومن تلاش میکردم برای خودسازی وهرباربه نتیجه های خوبی میرسیدم یعنی امیدم به زندگی در هرشرایطی هرچندبازهم جاهایی لنگ میزدم وپام میلغزیدولی بازهم بخاطربستن عهدهام باامام زمان ومحمدرضاواینکه تلاش میکردم ومیجنگیدم تابهشون عمل کنم وبشم یک امام زمانی دیگه بخاطرهمین خودآقاومحمدرضابازهم دستم را ول نمیکردن وبلندم میکردند
یعنی تاپشیمون بشم بخاطرهرناامیدشدن ازطرف خدا
ویاپشیمون از اشتباه هاتم
ودوباره سعی وتلاش وتوبه میکردم واستغفار میکردم
اصلاباورم نمیشد که من هرچه بیشتربسوی خودسازی میرفتم وبه چیزای خوب وبهتری میرسیدیم ازطرف معنویات حضور محمدرضاراهم بیشتروبیشتردرزندگی خودم حس میکردم.وهرازگاهی خوابش رامیدیدم وهربارطوری به من درخواب میفهموندکه ازتلاشهای من راضی وخشنود هست کم کم سال 92رو به اتمام بود و ثبت نام برای راهیان نور شروع شده بود
ازطرف پایگاه بسیج بامن تماس گرفتن برای ثبت نام راهیان
چون دوسال پشت سرهم رفته بودم
وشرایط زندگیم در موقعیت خاصی بود
بله وباناراحتی تمام به مسئول ثبت نام گفتم که نه
من امسال ثبت نام نمیکنم.
اما خداراشکر بعدچندشب که بازهم شب جمعه بودمحمدرضابخوابم آمدوگفت که بایدثبت نام کنم وامسال هم سفر راهیان نور را بروم اوحتی گفت امسال جایی خواهی رفت که در سفرهای قبلی ات یکبار رفتی ولی هیچ وقت متوجه نشدی کجابوده.
چون هنوزبامن آشنانشده بودی نبایدهم مطلع میشدی که آنجاکجاست تاخودمن امشب به شما بگویم
منظورم منطقه ی عملیات کربلا4 است که شما پیگیر شدید و ازچندنفر هم سوال کردین وآخرهم به جواب نرسیدی.
آخه روکارت عهدبا شهدا فقط نوشته شده بودکه محمدرضادرعملیات کربلا4 مجروح وبعداسیرمیشه وبعداز چندروز به شهادت میرسه.ولی اسمی ازآن منطقه نبود.وماهانمیدونستیم عملیات کربلا4 اصلا کجا صورت گرفته.
فقط راوی ها وکسانی که جبهه وجنگ رفته بودند بارمز میدونستند آن عملیات هابارمزبه کدام منطقه مربوط میشد.
خلاصه شکرخدا من برای بار سوم اسم نوشتم که به سفر راهیان نور بروم ولی دقیق بخاطرندارم قبل سال جدیدرفتیم یاسال تحویل اهوازبودیم
چون من به لطف خداوشهدا سفرراهیان نور زیادی رفتم وهیچ وقت هم خاطرات سفرهایم را یادداشت نکردم حتی خواب هایی را که ازمحمدرضامیدیدم.
دقیق تاریخ اصلی روزهایادم نیست چون اصلابه این فکرنمیکردم که روزی خودمحمدرضابه من اجازه بده که خوابهایم را برای همه تعریف کنم
ومن تاخودمحمدرضااجازه ندادبود به کسی درباره خواب هایم از محمدرضا حرفی نمیزدم به جزخانواده ام
#خادمالشهدانوشت
#ادامه دارد
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان حقایق پنهان📖
#قسمت نهم9⃣
وقتی که من واردزندگی آن اشخاص میشدم همینطورکه گفتم من آنهارانمی شناختم وآنهاهم من را نمیشناختن ولی وقتی که خودم رامعرفی میکردم ومیگفتم ازکدام شهرهستم واینکه میفهمیدن آنجا چقدر دورازشهرخودشان بود وازمشکلات یا راز زندگی شان میگفتم وآن هم دقیق وبجادیگرجایی برای باورنکردن حرفهای من نمی ماند.واکثراباوروقبول می کردن.که خیلی هم خوشحال می شدندوافتخارمیکردند که حداقل کمی لیاقت این راداشتن که یک شهیدبزرگواری برای آنهاپیغام داده وحتی راهی جلوی پایشان گذاشته تابهتروبجاپیش بروند.نه بازهم به مشکل یامشکلاتی.ویابه بی آبرویی درخانواده یافامیل مواجه شوند.وخداراشکربیشتراین خانواده هاخودشان هم همکاری میکردن برای حل مشکلاتشان وواقعاهم به نتیجه میرسیدندوکلی هم شکرگذاربودند.ولی آنهایی که قبول نمیکردندیااصلادوست نداشتندقبول کنن وفکرمیکردندخوار و یا کوچک میشوند ته همه تلاشهای من برای آنهاوهمکاری نکردن خودآنها به مشکلات سختری برخوردمیکردن وته برنامه یااون کارشان واقعابامشکلات سختترازقبل هم مواجه میشدند
وبعدپشیمان که دیگرسودی نداشت.درطی آن روزهای سال93خداراشکرمن روزبه روزحالم بهتروبهترمیشدوایمانم قویترازهمه لحاظ وباورهایم به شهداوآقاامام زمان بیشتروبیشترمیشد.طوریکه رقص هرازگاهی را باگوش دادن آهنگ راهم تاچهارسال کلااززندگیم حذف کردم نمازخواندن هایم سروقت وبه موقع شده بود.طوریکه ازقبل هم نمازقضاهم داشتم راجبران میکردم؛نمازشب میخواندم؛صبح هازودبیدارمیشدم وباخداوامام زمان دوساعت رازونیازمیکردم؛نمازامام زمان میخواندم؛غسل جمعه هایم رامثل محمدرضاهمیشه انجام میدادم؛زیارت عاشورااگربعدازهرنمازم ودائمی هم نبودولی بازهم درروزحتماوحتمایکبارمیخواندم .وکل انجام این کارهابه غیرازاینکه حالم راروزبه روزبهترمیکردباشرایط سخت زندگی که داشتم صبروحوصله ام هم بیشترمیشد.وبازهم خداراشکرکه باتلاش وکوشش وهمت خودم بخاطرخودسازی درونی وباطنی وگذشتن ازنفسانیت های دنیوی درهمه مسائل زندگی ودنیا انگارمحمدرضاهم وقتی تلاشهای من رامیدیدروزبه روزبه عنوان یک برادربیشتروبیشترعاشقم میشدوهردوهفته وشبهای خاصی مثل شبهای شهادت؛تولدومیلادهای ائمه هم تشریف فرمامی شدندبه جزپیغام اززندگی بقیه برای کمک وراهنمایی که درسال یکی دوخانواده رامعرفی میکردند.بیشترخودش هم برای خودسازی من ورسیدن به معنویات ودرک خیلی ازچیزهاواقعاهمراه وکمکم بودمثل برادربزرگترم وخواب هام طوری واضح وشفاف بودکه درست عین واقعیت دربیداری بودبرایم.ووقتی که خواب میدیدم در خواب اصلامتوجه نمیشدم که دارم خواب میبینم تاسفارش خانواده خودم راحداقل به محمدرضابگم وجواب بگیرم.وهمیشه به خانواده ام می گفتم من متوجه نمی شوم خواب میبینم تاسفارش های شمارابه محمدرضا برسانم.ولی همیشه دربیداری بامحمدرضاصحبت میکردم تااگرشدشبی درخواب جواب خانواده ام رابدهد بخاطرمشکلات ویاچیزهای دیگری که نیت میکردند.مخصوصاجواب برادرم راکه هشت سال ازخودم کوچکتربودوآن هم تلاش میکردتاواقعی امام زمانی وشهدایی شود
که خداراشکر بعدتقریبادوسال که خواب محمدرضارامیدیدم.یک شب که حدودا دوماهی ازدرخواست های مکرربرادرم میگذشت برای اینکه نیت هایی کرده بودتامحمدرضاجوابش رابدهد
بالاخره محمدرضابه خوابم آمدو جواب برادرم رادادو...
#خادم الشهدانوشت❤️
#ادامه دارد....
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و هشتم 8⃣3⃣ قبل اینکه وارد بقیه داستانها ب
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان:حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ونهم9⃣3⃣
بعدچندروزاین آقامحمدرضااومدن پی وی من وباکلی اصراروخواهش که من بشم به جای آبجی نداشتش وگفت که من آبجی ندارم خودم هستم ویک داداش کوچیکترازخودم که شش سالشه،من هم درجوابش گفتم من هیچ وقت قبول نمیکنم آبجی کسی بشم که درفضای مجازی باهاش آشناشدم اونم درحدیک اسم،واصلانمیدونم رگ وریشش ازکجاست؟!ومهمتراینکه بحث محرم ونامحرمی کجامیره؟!
بعدخندیدوگفت اوووچقدرسخت گرفتی تازه من میخواستم بگم به جای مادرم باشی چون مادردارم نشدبگم؛
وتااونجایی که من متوجه شدم شماسن مادرمنودارین ومن بایدبه جای پسرشماباشم
ولی چون آبجی ندارم وواقعاهمیشه دوست داشتم آبجی بزرگترازخودم داشته باشم وخدابهم نداده حالاشماراتاحدی شناختم که چقدردرکتون بالاس میخوام به جای آبجی بزرگه نداشتم باشین
درکل ازمن انکارازمحمدرضاهم اصرار،تقریبادوسه روزی دست بردارنبودوروزی یکی دوبارتامیدیدآنلاین هستم پیام میدادوخواهش والتماس میکرد
واین درخواستش به عنوان اینکه آبجیش باشم
زمانی بودکه محمدرضاازشرایط زندگی من اصلاخبرنداشت
وفقط میدونست که من متاهل هستم ویک دخترکوچولوهم دارم ومن بعدچندروزکه دیدم محمدرضادست بردارنیست وهربارمیادپی ویم آبجی آبجی میکنه وخواهش کلاتصمیم گرفتم که بلاکش کنم
ووقتی این تصمیم راگرفتم روزپنج شنبه بودوتاریخ اصلایادم نیست که چندم ماه وروزسال95بودومن اون روزوپنج شنبه شب بسته اینترنت نداشتم تاآنلاین بشم ومحمدرضارابلاک کنم،وهمان شب خواب شهید محمدرضارادیدم؛که بهم گفت پیشنهادمحمدرضارامدتی قبول کنم ودرزندگیش کمکش کنم وفقط درهمین حدشهیدمحمدرضابهم درخواب گفت
واصلامتوجه نشدم که مشکل یامشکلات محمدرضای 16ساله چیه؟!بعددیدن اون خواب خیلی خیلی فکرم درگیرشد به خاطرهمین بحث
محرم ونامحرم که شهداخیلی رواین مسئله حتی خودشهیدمحمدرضاحساس بودن وحالاچرابایدشهیدمحمدرضابه من بگه که مدتی قبول کنم که درزندگی این محمدرضاباشم وراهنمایش...
#خادم الشهداء نوشت❤️
#ادامه دارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_چهل ودوم 2⃣4⃣ واین قضیه عشق وعاشقی یک سالی طو
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان:حقایق پنهان📖
#قسمت-چهل وسوم3⃣4⃣
به جزشرط هایی که درقسمت قبلی گفته بودم درکناراون شرطهاهم به محمدرضاگفتم بایددرخودسازی خودش تلاش کنه حتی طرزصحبت کردنهاش راهم عوض کنه وبه مادرمحمدرضا وخودمحمدرضاهم گفتم که درمورداین قضیه باپدرش هم صحبت ومشورت کنند ومیتونند که شماره تماس من را بهشون بدن تااگرسوالی یاحرفی داشتند ازطرف محمدرضابامن تماس بگیرند ،،بعدملاقات اون روزبامادرمحمدرضا تقریبایک هفته ای گذشته بود کارگاه بودم که اصلانمیدونم چرایهویی یک فکری به ذهنم اومدکه واقعانمیدونستم تواون لحظه وساعت چرا اون فکروانجام اون کاربه ذهنم رسیدکه خودم هم تعجب کردم ویک جورایی استرس گرفتم واون فکروکاراین بودکه عکس پدرم راپروفایل تلگرام بزارم اونم منی که هیچ وقت عکسهای خانوادگی حتی پدرو برادرهام راهم مجازی نذاشته بودم وحالایهویی عجیب انجام این کارناخداگاه به ذهنم رسیده بود
زمان نمازظهررسیدکه ماهمیشه برای نماز وخوردن ناهارمیرفتیم منزل
من وقتی رسیدم مثل همیشه که عادتم شده بودعکس پدرم به دیواربودوگردگیری میکردم بدون نگاه به سمت دیوارگوشی رابرداشتم ورفتم سمتش تاعکس بگیرم ازروقاب پدرم
ولی تاچشمم به دیوار افتاد دیدم قاب عکس سرجاش نیست باتعجب ازمادرم پرسیدم که قاب عکس باباکجاست خندیدوگفت مگه تقریبادوهفته پیش خودت نذاشتی داخل کمد تازه یادم افتادکه آره خودم گذاشته بودم داخل کمدمیزتلویزیون ولی چرایادم نبودخدامیدونه
بعدمادرم خندیدگفت حالاهمین الان عکس گرفتن ازقاب عکس بابات گل کرده که زمان کم داری بایدبری نمازبخونی ناهاربخوری وبری کارگاه اونم درست ازهمون عکس دوران جوانی هاش خب اون یکی دیگه به دیواره ازاون عکس بگیر،واقعا بازهم خودم نمیدونستم چرافکروذهنم رفته بودسمت عکس دوران جوانی پدرم خلاصه دیدم کمی از وقتم گذشت وشایدبه وقت نرسم کارگاه کلا بی خیال عکس شدم ورفتم وضوگرفتم ورفتم اتاق تانمازبخونم
ایستادم به نمازهنوزقامت نبسته یک حس عجیبی بازمنوکشیدسمت کمدنمازم روشروع نکردم ورفتم سمت کمد قاب عکس رابیرون آوردم عکس گرفتم ازرو عکس باباوبعدعکس راسرجاش گذاشتم مادرم باتعجب عجیبی منونگاه میکرد
گفت نه انگارامروز یه چیزیت شده گفتم آره ولی خودمم به خدا نمیدونم چم شده اینطورفکروذهنم وحتی وجودم کلادرگیراین کارشده امروز
که نتونستم نمازم راهم شروع کنم بخونم واول اومدم سراغ عکس بعدهم بلافاصله عکس راگذاشتم روپروفایل تلگرام وبعدهم اینترنت گوشی راخاموش کردم ورفتم سراغ نمازبعدنمازهم ناهارخوردم ورفتم کارگاه وعصربرگشتم
شب بعدازشام پدرومادرم رفتن منزل یکی ازآشناکه مریض بودن برای عیادت ومن هم رفتم سراغ گوشی وتلگرام که....
#خادم الشهداءنوشت
#ادامه دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-چهل وسوم3⃣4⃣ به جزشرط هایی که درقسمت قبلی گف
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان:حقایق پنهان📖
#قسمت چهل وچهارم4⃣4⃣
وقتی رفتم سراغ تلگرام دیدم که پدرمحمدرضااومده پی ویم و ازمن سوال کرده که عکس پروفایلتون متعلق به کیه میشه معرفی کنین گفتم چطورمگه؟ گفت خیلی برام آشناهستند طوریکه فکرمیکنم ازفامیل ویاآشناهاباشه همینطورکه گفته بودم مادرمحمدرضا ازمن اصلانپرسیدن که من اصلیتم کجائیه وفامیلم چیه
وانگارمحمدرضاهم بهشون نگفته بود
که پدرمحمدرضا ازم سوال کردمیشه فامیلتون رابگین واینکه ازکدوم شهر یاروستاهستین،واقعامن صاحب این عکس رامیشناسم مطمعنم که آشناست ولی فعلا به جانمیارم،بعدصحبت هاشون من هم به دلیل اتفاقی که ظهرهمان روزبرام افتاده بود واقعاحس عجیبی پیداکردم وکنجکاوشدم حتی یهویی حرف خودمحمدرضاهم یادم اومدکه در دیدار اول گفت آبجی خیلی برام آشنایی
به همین دلیل جواب سوالهای پدرمحمدرضارابلافاصله دادم وگفتم که عکس پدرم هست وفامیل و اسم روستامون راهم بهشون گفتم،،واقعاباورنکردنی بود تااینهاراگفتم پدرمحمدرضا پدرمن راکاملاشناخت وبعدهم خودش رامعرفی کردوگفت ازطرف من خیلی خیلی سلام برسونین به خانواده
گفتم چشم،ولی میشه بگین حالاباپدرمن چه نسبتی دارین که من بی خبرهستم وشمارانشناختم،گفت عمه پدرشما زندایی بنده هستن
وماخانواده ها تقریباتا15سال پیش باهم رفت وآمدداشتیم وبعدفوت داییم رفت وآمدهاکم رنگ شدوبعدهم ماکلاکوچ کردیم رفتیم شهردیگه ای وبعدرفتن هم همدیگررا اصلاندیدیم که حالااین اتفاق افتاده ودوباره یه جورایی هم دیگرراپیداکردیم وکارخدابوده که محمدرضا سمت شماکشیده بشه واصرارکنه تابه جای آبجی نداشتش باشین،اصلاباورم نمیشداون حسهای من ومحمدرضاواقعی شده باشه که ازروز وساعت اول دیدارمون حسمون یک حس آشنایی وفامیلی ازقبل باشه وحتی به زبون بیاریم
ازاین اتفاقی که اونشب افتادخیلی خوشحال شدم ویک لحظه به سفارش شهیدمحمدرضاکه فکرکردم که توخواب بهم گفت مدتی بشم آبجی محمدرضا پس نابه جا نبوده وخبرداشت ازاین آشناییت مادوتا خانواده
پدرومادروکل خانواده من ازجریان محمدرضاباخبربودن وقتی پدرومادرم به منزل برگشتن ازپدرم سوال کردم که شمافلانی رامیشناسید پدرم که ماشاالله حافظش توشناخت اقوام همیشه قوی بوده بلافاصله گفت بله وبا جدوآباد همه رامعرفی کرد
من تازه اونجابودکه ازاین اتفاق وسرنوشت ها بیشترتعجب کردم وروکردم به مادرم وگفتم وای اصلاباورم نمیشه مادرم گفت چه چیزی را؟گفتم مادر درموردمحمدرضایی که براتون گفته بودم باورت میشه پسرهمین فامیل وآشنای باباس میگم فامیل چون ازچندجانب دیگه پدرهامون باهم وصل به هم بودن جددرجدازقدیم مادرم هم ازاین اتفاق هایی که افتاده بودتواین چندوقته وبازهم بیشتر به خاطرهمون اتفاق اون روز عکس گرفتن ازقاب عکس پدرم وپروفایل گذاشتن کلا تاچنددقیقه ازتعجب توفکررفت وبعدگفت واقعاآدم بعضی وقت هامیمونه تواین حکمت وقسمت هاواتفاقات دنیا
وآخرشب بودکه تقریبابه محمدرضاپیام دادم گفتم یه چیزی بگم باورت نمیشه گفت چی آبجی؟گفتم حس دوتاییمون هم درست ازآب دراومد که ماهم دیگررا ازقبل جایی دیدیم وحسمون میگه باهم فامیل هستیم گفت بله
گفتم بله درسته،،گفت آبجی چطورازکجامتوجه شدی وکی بهت گفته...
#خادم الشهداءنوشت
#ادامه دارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-چهل وهشتم8⃣4⃣ وقتی محمدرضارا تواون تیپ وقیاف
ویااشتباهاتشون بکنم که ادامه اون راه گناه یااشتباه رانرن...
تادردنیاو اون شهرویاخانواده آبروشون نره
ومحمدرضاوکل شهدا بارفتنشون بازهم نگران این مملکت وآدمهاش هستن ومحمدرضاهم جزشهدایی بودکه امام زمانی واقعی بود وبیشترین تلاشش درخودسازی خودش ومردم بود چون باتمام وجودبه این درک رسیده بودکه تامردم خودشان رانسازن نمی تونن بقیه وجامعه رابسازن که دروصیت نامش هم چندین باربه خودسازی وامام زمان اشاره کرده
ودرآخر ماجرای تماس اون روزوصحبت هام بامحمدرضا واسه همیشه هم ازش خداحافظی کردم...
#خادم الشهداءنوشت
#ادامه دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-پنجاهم0⃣5⃣ شبی که من بایدبه داستان سال95که م
که حتی بایکی ازاین شاهدهاهم که خود محمدرضابودوحالایکی ازسربازهای خودش ازنزدیک آشنابشن
قمست داستانهای محمدرضا حدودا به نصفه رسیده بودکه محمدرضا به مرخصی رفته بودوبامن تماس گرفت وگفت آبجی اگه میشه بی زحمت داستانهاراهرشب درکانال بزارین تامن درمرخصی هستم حداقل داستانهایی که مربوط به خودم میشه راکامل بتونم بخونم
گفتم باشه حتما ان شاءالله به امیدخدا
لحظه ای که محمدرضاتماس گرفت من امام زاده بودم ویکباردیگه بامحمدرضا کلی صحبت کردم وامرونهی کردم بهش به خاطرهمه چیز تاشایداینبارحرفهام تاثیرگذارترازقبل باشه
بهش گفتم محمدرضاواقعا واقعاقدربدون وخیلی ها آرزوشون اینکه یک شهیدحتی یک نگاه کوچیک به زندگی هاشون بندازه وبعدتویی که پیغام هم چندبارگرفتی ازشهیدمحمدرضاوکلی داستانهای دیگه به چشم دیدی درموردآشناییت ماوخانوادهامون وپیغام واسه دوستت که واقعیت شد
وحالاهم اومدن آقای.....توزندگیت
نمیخوای هنوزهم بیداربشی وبه خودت بیای وراه درست واصلی رابری؟؟
توروخدابشین وکمی به این چندسال فکرکن وببین گوش به حرفهای من ندادی واقعاچی نصیبت شده جزخطاواشتباه
وحرفهای امروزمن راهیچ وقت یادت نره وروش خوب فکرکن
وبه اینم فکرکن که شایدیک روزی من مثل اون دوسال ونیم که رفتم اززندگیت ونبودم بعداین هم دیگه نباشم
وحتی آقای.....هم نباشه
پس قدربدون واستفاده کن ازاین نگاه شهدابه خودت واین دوست خوبی که برات پیداشده درخدمت سربازی...
#خادم الشهداءنوشت🥰
#ادامه دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. نگران شدپرسید چی شده؟؟ گفتم مامان یه چیزی میگم اول قشنگ گوش بده بعدجواب بده وجریان خواب وکاربرادر
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍داستان:حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه ودوم2⃣5⃣
به مامان کمی حق میدادم دلهره داشته باشه چون برادرم اولین دامادقوچانی بودکه ماشین عروسش راباعکس شهداتزئین میکرد..
شب همان روزی که خواب دیده بودم عروسی بود
وآقادامادهم بعدمتوجه شدن خواب من خوشحال تر ازقبل وبااطمینان اینکه دیگه شهداهم ازکارش خوشحال هستن درپوست خودش نمی گنجید وباکلی ذوق وشوق ماشین رابرده بودگذاشته بودواسه تزئین وعکس شهدا راهم داده بودبامنظره خوشگل ومدل قلب چاپ کرده بودن وروی ابرهای اسفنج به صورت برجسته درست کرده بود
ویک متن هم گفته بودتاپشت شیشه ماشین بنویسن واون متن این بود
🌷تمام شادی هایمان رامدیون خون شهداهستیم🌷
ساعت شروع عروسی فرا رسید وبعداومدن عروس ودامادبه تالار نیم ساعت نگذشته بودکه داخل تالاربین مهمون ها هم همه شد وداشتن ازماشین عروس برادرم صحبت میکردن کسایی که تاحدی خبرداشتن ازحضورشهید محمدرضادرزندگی ماوشهداراهم واقعی دوست داشتن بعددیدن ماشین عروس ویاشنیدن خبرداخل تالار ازخوشحالی میامدن سراغ من ومیگفتن احسنت به برادرت چقدرکارش جالب وعالی بود خداراشکرعروسی به خیروخوشی تموم شد
که ازروزبعدعروسی متوجه شدیم که شب عروسی سمت آقایون متاسفانه بعضی هاچقدربرادرم رویه جورایی مسخره کرده بودن
وکسایی هم گفته بودن چراعکس شهدای روستای خودمون راچاپ نکرده،،چون ازقضیه خوابهای من وشهید محمدرضابه جزشاید ده نفری بیشترهنوزتوروستاباخبرنبودن..
هشت روزبه نیت امام هشتم ازعروسی گذشته بودکه بعداذان مغرب تلویزیون روشن بودکه یکدفعه متوجه خبری شدم که اعلام کردن
پیکرپاک شهیدمحسن حججی فردا چهارم مهر برای زیارت آقاعلی بن موسی الرضا واردشهرمشهدخواهدشد وساعت4بعدازظهرمراسم استقبال ووداع بااین شهیدبزرگواردرحرم امام رضابرگزارخواهدشد
باشنیدن این خبرخشکم زد
ویهویی یادخوابم افتادم که شهیدحججی توخواب خداحافظی کردوگفت دلم واسه آقاامام رضاتنگ شده مامیریم مشهدزیارت
بااینکه همیشه خواب هام واقعیت میشد بازهم ازشنیدن این خبرو واقعیت شدنش تپش قلب گرفته بودم..وازشوق به مامانم گفتم وای مامان باورم نمیشه شنیدی اخبارچی گفت؟؟گفت اره پیکرشهیدحججی رافردامیارن مشهد گفتم مامان خوابم یادت هست روزعروسی داداش که گفتم شهیدحججی چطورخداحافظی کردوچیاگفت
مامان هم چندلحظه خشکش زد و باچشمان پرازاشک گفت آره راست میگیا
بلافاصله رفتم سمت گوشی تااین خبررابه داداش بدم چون سرکاربودومیدونستم که بی خبره ازاین خبری که اعلام کردن
یادم نیست تماس گرفتم یاپیام
دادم وخبررابهش گفتم درجواب گفت وای خدای من واقعامیگی؟خداراشکر
گفتم آره باورم نمیشه ولی اون همیشه بیشترازخودم به خوابهای من ایمان قلبی داشت چون هرباربعددیدن خوابهام بلافاصله براش تعریف میکردم وبعدعین خوابهام اتفاق میفتادبه خاطرهمین دیگه شکی نداشت،،ولی من خودم به خاطرباورنکردن مردم ویاشایدباورنکردن پیغام گیرنده ها بااینکه هشت سااال خواب شهید محمدرضارادیدم استرس ودلهره داشتم همیشه
بعدگفتن خبربه داداش بهش گفتم میشه فردابریم مشهداستقبال شهیدحججی داداش گفت من ازخدامه ولی فکرنکنم بهم مرخصی بدن چون کل مرخصی هاموتواین یک ماهه گرفتم به خاطرعروسی،،وبازهم مثل همیشه درادامه گفت غصه نخورقسمت باشه خداوخودشهیدحججی بطلبن حتمارفتنمون میشه.وشمامثل همیشه دعاکن فقط،صبح شدفکرکنم ساعت8یا9بودکه داداش تماس گرفت وگفت بهش مرخصی نصفه روزه دادن تاظهرکارکنه وبعدازظهربریم مشهد بهترین خبربودبرام وباورنکردنی که بامرخصیش موافقت کرده بودن
گفت بعدنمازظهربیامنزل مامنم بعدازکارمیرم دنبال زنداداش که کلاسه میاییم باهم ناهارمیخوریم وتا2بعدازظهرحرکت میکنیم که ساعت4مراسم شروع میشه ان شاءالله بتونیم برسیم...
#خادم الشهداءنوشت❤️
#ادامه دارد....
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت335 وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت336
صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم.
حال کمیل رانمی فهمیدم. دهانم خشک شده بود. باهرجان کندنی بود پرسیدم:
–برای چی؟
هنوز هم به روبرو نگاه میکرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمیشناختمش.
آهی کشید که جانم را سوزاند.
بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت:
–اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ایی بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت. ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان.
باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه. من از خودم گذشته بودم...
کمی مکث کرد سیب برآمدهی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد:
–الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه.
از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت. کمکم این حسرت به عشق تبدیل شد. یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت. نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود.
حرفهایش جگرم را سوزاند. انگار هر کلمه ایی که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را میسوزاندن.
ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم.
–چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطهی حساسش گذاشتم.
–جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟
روچه حسابی...
فریادش روی سرم آوار شد:
–چون دیدم، چون چشمهات رو، نگاهت روبهتر از خودت میشناسم،
نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی. الان دیگه امنیت داری...
شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته...
سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد. دیدم ولی باور نکردم.
–تواشتباه می کنی کمیل. من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم. تو خواستی، توگفتی کارم درسته. من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم. همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم. گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم. یادته؟
نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم:
–اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی.
ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگیاش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد.
صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند. باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت. بعد نفسش را محکم بیرون داد.
اشکم سرازیر شد و ادامه دادم:
–اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست. اگر من تو رو نخوام میتونم بچت رو دوست داشته باشم؟ میدونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر میکنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریهی من میشکستش گفت:
–اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی. اون...
انگار نتوانست بقیهی حرفهای آرش را بگوید. حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد. نفسش را به سختی بیرون داد و
بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود. شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد. یا حرفهایی از این دست...
شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشتهام نگاه میکنم میبینم هیچ کار خدا بیحکمت نیست. چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم. انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمیخواهیم واقع بین باشیم و مدام میخواهیم ناله کنیم و بگوییم که اری ما هم زجر کشیده هستیم.
تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامه دارد...