°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_223 _همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_224
_همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور قانون يعني چي!
و با غضب شماره خانواده هامون و خواست كه يلدا يهو وا رفت و زير لب و طوري كه فقط من بشنوم گفت:
_بابام...بابام نه عماد!يه غلطي كن...
و منتظر نگاهم كرد كه...
بدجنسيم گل كرد و به تلافي اين كاراش خيلي خونسرد گفتم:
_آره زنگ بزنيد هم به پدر ايشون و هم پدر خودم!
و لبخند حرص دراري به يلدا زدم كه دندوناش و محكم روهم فشار داد و خشمگين نگاهم كرد كه ابرويي براش بالا انداختم و صداي مامور و شنيدم:
_خيلي خب باهم ميريم كلانتري تا تكليفتون روشن شه
و ماشين گست اشاره كرد كه يلدا آروم و طوري كه فقط من متوجه شم گفت:
_با من لج ميكني آره؟باشه بذار بابام بياد منم بهش ميگم كه به زور من و از خونه آوا دزديدي آوردي اينجا
و رو ازم گرفت كه خودم و كنترل كردم تا نخندم و فقط به مسيرم ادامه دادم!
ديگه آب از سرم گذشته بود و واسم فرقي نداشت كه آقا سهراب بخواد بدونه باهميم و برعكس فكر ميكردم كه اينطوري از علاقه ي من به يلدا يا شايدم يلدا به من مطلع ميشه و دوباره روزاي خوبمون برميگرده!
غرق همين افكار بودم كه رسيديم كنار ماشين و حالا قبل از سوار شدن صداي ناآشنايِ مردونه اي رو پشت سرم شنيدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مَـن بِہ آغـوشِ #طُ مُحتاجَـمـ 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_224 _همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_225
_عِ...عماد؟!
با تعجب به سمت صدا برگشتم،
خدا بخير كنه اين ديگه كي بود؟
يه مامور ديگه كه اسم منم ميدونست؟!
متعجب گفتم:
_شما
كه يه دفعه دستش و آورد جلو و جواب داد:
_چه زود يادت رفت بي معرفت،محمودم،محمود زماني!
نگاه گيجم و بهش دوختم و بعد از چنديانيه لب زدم:
_دوران دبيرستان؟
كه ديگه نتونست خودش و كنترل كنه و بعد از فشردن دستم سرمستانه خنديد:
_من برعكس تو پير شدم و تو نتونستي من و بشناسي اما من خوب شناختمت
و حالا تازه متوجه نگاه هاي مبهم مامورا و يلدا شد كه با همون خنده سري تكون داد:
_ديگه رفقاي ماهم ارشاد ميكنيد؟
و قبل از اينكه كسي چيزي بگه من گفتم:
_معرفي ميكنم يلدا نامزدم كه البته دوستاي شما ميخوام تو كلانتري و بعد از ديدار خانواده ها به اين باور برسن كه ما نامزديم
و پوفي كشيدم كه مامور ديگه هم به خنده افتاد:
_ما فقط وظيفمون و انجام داديم
و بعد هم با اجازه اي گفت و همراه زنِ مامور به گشت زدناشون براي صيد دو تا زوج ديگه ادامه دادن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آرومم مےڪنہ...❣
آرومم مےڪنہ دیدنت آرومم مےڪنہ بودنت❣
آرومم مےڪنہ صدات❣
آرومم مےڪنہ نفس ڪشیدنت❣
دلیل آرامش من تویے...😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مرد من ...❣
تــا تــو ڪـنــارم هســتــی❣
پــرازآســودگــے ام😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#عکسنوشته♥️🌱💍
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مال منہ❣
نبینم ڪسے دورش بیاد...😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
خوشبختی یعنی ...❣
من و تو بشیم ما ...😍🥰💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_225 _عِ...عماد؟! با تعجب به سمت صدا برگشتم، خدا بخير كنه اين ديگه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_226
بعد از اينكه يه كمي با محمود گپ زدم و شماره تلفني بينمون رد و بدل شد بالاخره قسمت شد كه از شر پليس خلاص بشيم و حالا دوباره دوتايي قدم بزنيم!
يلدا به قدري لب و لوچش آويزون بود كه لازم بود من فقط لب و لوچش و از روي زمين جمع كنم كه مبادا زخمي بشه!
تو دلم به حرفم خنديدم و با گرفتن دستش باعث شدم تا از فكر بيرون بياد:
_كجا سير ميكني؟
چپ چپ نگاهم كرد:
_اگه بابام ميومد ميخواستي چيكار كني؟
نفسم و فوت كردم تو صورتش:
_ميخواستم بابات بياد كه بهش بگم من عاشقم،عاشقِ دخترش يلدا!
دست به كمر نگاهم كرد:
_واي مامانم اينا!
ابرويي بالا انداختم به آلوچه هاي چيده شده روي ميزي كه يه كم باهامون فاصله داشتن چشم دوختم:
_پس با اين وضعيت آلوچه ام نميخواي ديگه؟
كه يه دفعه مهربون شد:
_يعني تو دلت مياد من و تا اينجا بياري اونوقت برام آلوچه نخري؟
سري به نشونه تاييد تكون دادم:
_آره،من فقط واسه زنم از اينكارا ميكنم،شما؟
با نگاهش برام خط و نشون كشيد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼