°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_9 خمیازه ای کشیدم، چشم ه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_10
ادای خنده هاش و درآوردم و با لگد کوبیدم بهش:
_قدیما چشم پاک بودی، حالا کارت رسیده به جایی که موهای من و دید میزنی!
همینطور که میخندید از رو تخت بلند شد و وایساد جلو آینه:
_من نمیدونم پسر به این خوبی چی کم داره که تو انقدر مقاومت میکنی، بابا زنم شو بذار تموم شه بره دیگه!
زانوهام و بغل کردم و جواب دادم:
_تو هیچی کم نداری، فقط من و تو مکمل هم نیستیم!
نگاه پر تعجبش و بهم دوخت:
_یه کم فکر کن حامی، اصلا من زنتم شم تهش که چی؟
تکیه داد به میز و جدی تر از هر وقتی گفت:
_یعنی چی؟ ته همه ازدواجا چیه؟ ماهم مثل بقیه!
لبخند معنا داری زدم:
_د همین دیگه، من نمیخوام مثل بقیه زندگی کنم، من میخوام مجرد بمونم!
پوفی کشید:
_بازم حرفای تکراری!
از رو تخت بلند شدم و روبه روش وایسادم:
_حامی، من اگه رفیق باز بودنت و، قایمکی سیگار کشیدنت و، و پلاس بودنت تو قهوه خونه عمو ناصر و فاکتور بگیرم، تو واقعا پسر بدی نیستی!
لبخند به لب هاش برگشت اما قبل از اینکه بخواد کلمه ای به زبون بیاره ادامه دادم:
_تو خوبی، تو پسر عموی خوب منی! لطفا پسر عمو هم بمون!
واسه ادامه حرفام سرم و کج کردم و با لحن آروم و تاثیر گذاری گفتم:
_من و تو از بچگی باهم بودیم، باهم بزرگ شدیم
لبخند زدم:
_حتی باهمم سرما میخوردیم، آبله مرغونم باهم گرفتیم یادته؟
نگاه کردم بهش، انتظار اینکه بااین حرفم یه کم شاد شه و بخنده رو نداشتم و درست مطابق انتظارم فقط نگاهم کرد.
پشت کردم بهش و حرفی که مدتها بود به طور غیر مستقیم بهش میگفتم و این بار مستقیما به زبون آوردم:
_میخوام بگم من تو رو مثل یه برادر دوست دارم!
بدجوری کلافه شد و از کوره در رفت:
_صد بار به عمو گفتم نذار این دخترت بره دانشگاه، گفتم عمو من دوسش دارم ولی میدونم اگه بره دانشگاه دیگه من و در حد خودش نمیبینه!
راه گرفته بود تو اتاق و حرف میزد که یهو سرش و چرخوند سمتم و گفت:
_دوتا بچه خوشگل دیدی فکر کردی خبریه، ها؟ فکر کردی اینا که از مال باباشون بالا میرن آدمن و ماها هیچ؟
حرفاش و با پوزخند سنگینی تموم کرد و از اتاق زد بیرون، دنبالش رفتم و صداش زدم:
_حامی، باور کن اینطوری نیست، من فقط...
قبل از اینکه بره، با چشم های به خون نشسته اش نگاهم کرد و همین باعث شد تا ادامه حرفم و به کل یادم بره و حامی بی معطلی از اینجا بره...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_10 ادای خنده هاش و درآور
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_11
امروز سه شنبه بود، سر صبح با صدای بابا که تازه از سرکار برگشته بود بیدار شدم:
_بابا جون پاشو، مگه ساعت 8 کلاس نداری
با یادآوری اینکه امروز با توتونچی کلاس داشتم و باید اون قیافه عبوسش، اون اخم ها و افاده چشم های قهوه ای رنگش و تموم حرکتای رو مخیش و تحمل کنم حالم گرفته شد و همراه با نفس عمیقی از رو تخت بلند شدم و واسه اینکه دیرم نشه سریع حاضر شدم.
استکان چایم و نصفه سرکشیدم و از بابا خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
اواسط آذر ماه بود و هوا روبه سرما میرفت.
جلو در کفشام و پوشیدم و زیپ سویشرتم و بالا کشیدم و راه افتادم تا از در حیاط برم بیرون که همزمان حامی از خونه زد بیرون.
بعد از اون روز که باهم حرف زده بودیم، یه کمی باهام سر سنگین شده بود که دیگه سر به سرم نمیذاشت و عین سابق سلامم و علیک نمیگفت!
با دیدنش سرم و انداختم پایین و زیر لب سلامی بهش دادم که صدام زد:
_هوا سرده وایسا خودم میرسونمت
با این حرفش وایسادم و به موتورش اشاره کردم:
_موتورت سقف دار شده؟
ابرویی بالا انداخت:
_ولی بهتر از اینه که 4ساعت وایسی منتظر اتوبوس
رفتم سمتش و کلاه ایمنی تو دستش و ازش گرفتم و بعد هم در و باز کردم و جلو در وایسادم:
_بدو روشن کن بیا
و خیلی طول نکشید که سوار بر موتور راهی دانشگاه شدیم و راس ساعت 7 و نیم جلو در دانشگاه بودم.
از موتور پیاده شدم و بعد از یه خداحافظی سرسری راه افتادم سمت دانشگاه که همزمان گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم هیلدا رو صفحه گوشی گل از گلم شکفت و جواب دادم:
_سلام من رسیدم، تو اومدی؟
بی اینکه جواب سلامم و بده گفت:
بیا پارکینگ دانشگاه، ماشین بابام و آوردم تا رسیدم پنچر کردم.. به دادم برس
سریع تلفن و قطع کردم و از جایی که حامی هنوز نرفته بود واسش دست تکون دادم تا بیاد و به دقیقه نکشید که کنارم بود...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ ʀᴀᴛᴇ ɪѕ ᴊᴜѕᴛ ғᴏʀ ʏᴏu
قَلبَم فَقط بِه خاطِر تو میزنه 😍😘❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_11 امروز سه شنبه بود، سر
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_12
هیلدا کنار 206 سفید رنگ باباش وایساده بود که همراه حامی رفتیم کنارش.
با دیدن ما یه کمی نگاهش جون گرفت که با ذوق نگاهمون کرد:
_مرسی که اومدین!
حال و احوالی با حامی ای که از قبل میشناختش کرد و بعد هم حامی رفت سراغ لاستیک سمت شاگرد که پنجر شده بود و گفت:
_هیلدا خانم جعبه ابزارتون کجاست؟
هیلدا زد رو پیشونیش و جواب داد:
_حس میکردم ماشین و سنگین میکنه واسه همین گذاشتمش خونه!
با این حرف هیلدا، حامی فقط خودش و نگهداشت که نخنده و حرفی نزد که من از خنده ترکیدم و گفتم:
_دوباره از اون کارای خاص خودت کردیا
نیشگونی از بازوم گرفت و چپ چپ نگاهم کرد که زدم رو دستش:
_چیه حقیقت تلخه؟
سریع جواب داد:
_اصلا دلم خواست نیارمش، از ریختش خوشم نمیاد!
اشاره ای به حامی کردم:
_الان حامی بشینه دعا کنه که پنچری لاستیکت گرفته شه مهندس؟
حامی لبخندی زد:
_دعوا نکنید بگردید یه جعبه ابزار پیدا کنید
هیلدا شونه ای بالا انداخت:
_این اطراف که کسی نیست، همه پارک کردن رفتن
دستم و گرفتم جلو دهنش و گفتم:
_باشه نمیخواد واسه تنبلیت بهونه بیاری خودم میرم بالاخره یه نفر و پیدا میکنم!
و راه گرفتم تو پارکینگ و با شنیدن صدای ماشین روشنی که از سمت راست پارکینگ میومد راه افتادم به اون سمت،
یه مزدا3 سفید رنگ ته پارکینگ پارک شده بود و انگار صاحبش داشت با تلفن حرف میزد و بدجوری هم عصبی بود که صداش این قسمت پارکینگ و پر کرده بود،
نصفه نیمه شنیدم که داشت میگفت:
'هفته بعد میان؟ من نمیدونم کاوه یه جوری این ماجرا رو جمع و جور کن، یا اصلا یه کاری کن که نیان وگرنه من میدونم و تو با این نقشه کشیدنت!'
صدا تو سرم میپچید و یه جورایی واسم آشنا بود که آروم آروم به ماشین نزدیک و نزدیک تر میشدم!
فقط دو قدم مونده بود تا رسیدن به آدم پشت فرمون که یهو در ماشین باز شد و آدمی از این ماشین پیاده شد که فکرشم نمیکردم!
با دیدن توتونچی انگار زبونم بند اومده بود که حرفی نمیزدم و اون با اخم زل زده بود بهم و بعد از چند ثانیه سکوت بینمون شکست:
_کارت به جایی رسیده که میفتی دنبال من و فال گوش وایمیسی؟
فکر احمقانش بدجوری حرصم و درآورد که عصبی نگاهش کردم:
_من فال گوش واینساده بودم!
نگاه اون از نگاه من هم خشمگین تر بود این و با هر قدمی که به سمتم برمیداشت بیشتر میفهمیدم!
انقدر بهم نزدیک شد و من عقب عقب رفتم که خوردم به ماشین پشت سرم و دیگه راهی واسه دوری ازش وجود نداشت، که روبه روم وایساد و همینطور که زل زده بود بهم دستم رو گرفت و من و کمی کشید جلو که...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فدای تويی که اگر تو همه دنیا ❣
واست جا نباشه ... ❣
تو قلب من ، اندازه تموم دنیا
واست جا هست ...😘😍❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_12 هیلدا کنار 206 سفید ر
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_13
با صدای آروم اما عصبی ای تو گوشم گفت:
_چیا شنیدی؟
خیلی حرف ها شنیده بودم،حرفایی که اگه یه کم بهشون فکر میکردم و کنار هم میچیدمشون،هیچ کدوم بی ربط و الکی نبودن!
وقتی ازم جوابی نشنید سرش و کشید عقب و دوباره پرسید:
_چی شنیدی؟!
با کیفم کوبیدم به یکی از دستاش تا بتونم از شرش خلاص شم و برم اما انگار دستاش از سنگ بودن که حتی ذره ای تکون نخوردن!
وقتی دیدم کاری از دستم بر نمیاد با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ولم کن میخوام برم!
و با اخم زل زدم بهش که دستش و گذاشت جلو دهنم تا صدام درنیاد و با پوزخند سری تکون داد:
_خوشم اومد،اونقدری هم که فکر میکردم دست و پا چلفتی نیستی!
از هیچ تلاشی واسه گاز کرفتن دستش دریغ نکردم و بالاخره موفق شدم و دستش و گاز گرفتم که سریع دستش و برداشت و پر نفرت لب زد:
_دختره وحشی!
با کیفم هولش دادم عقب:
_میخوای بیشتر از این صدمه نبینی بذار برم
و به سرعت راهی شدم که یه دفعه مقنعم کشیده شد و همین باعث شد تا وایسم و توتونچی بیاد روبه روم:
_خوب گوش کن چی میگم!
ابرویی بالا انداختم:
_دلم نمیخواد گوش کنم!
و پررو پررو زل زدم بهش که کلافه نفسش و فوت کرد
_برخلاف تصورت که فکر میکنی با لجبازی جذابی باید بهت بگم که بی نهایت رو مخ و غیر قابل تحملی!
لبخند حرص دراری زدم:
_کسی از شما نظری نخواست!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه زدم رو صفحه ساعتم:
_دیگه داره کلاسمون شروع میشه بهتره بریم استاد!
و بی توجه بهش راه افتادم تو پارکینگ که صداش و پشت سرم شنیدم:
_بعد از کلاس،سر چهار راه بالاتر از دانشگاه میبینمت!
تو همون قدم وایسادم و نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:
_با حرفایی که شما داشتید میزدید به نظرم آدم قابل اعتماد و اطمینانی نیستید و من ترجیح میدم که نیام!
و دوباره راه افتادم،
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_خوبه که حرف هام و شنیدی و خوبه که بدونی واسه من هیچ کاری غیر ممکن نیست و اگه با زبون خوش نیای به روشهای دیگه ای خودت و کنارم خواهی دید!
و دیگه صدایی نشنیدم.
جمله های آخرش تو سرم میپیچید، تو واقعا کی بودی شاهرخ توتونچی؟
ته دلم از حرف هاش ترسیده بودم که فکرش از سرم بیرون رفتنی نبود!
غرق افکار پریشونم بودم که گوشیم زنگ خورد، این بار حامی بود که به محض جواب دادن صداش تو گوشی پخش شد:
_الو دلبر، تو کجا موندی؟ بیا خودمون جعبه ابزار پیدا کردیم.
به گفتن یه 'باشه' آروم بسنده کردم و با تموم ذهن مشغولی هام رفتم کنارشون...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#عزیزدلم
از وقتی که باهمیم ؛ شدی ...❣
همه وجودم همه دنیام ❣
همه دلخوشیام ...❣
شدی همه کسم همه دارو ندارم ❣
شدی صاحب قلبم ...❣
و در آخر شدی همه ی من ...❣
" #دیوونهواردوستتدارم "😍🥰💕❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_449 خدا خیرتون بده کلی خوشحال شدم،فقط اگه صبح رفتید من وبیدار نکن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_450
این چندمین باری بودکه اسرار مامان،عمادقبول نمیکردوبالاخره هم مامان تسلیم شدوبعداز
رسوندنش به خونه،خودمون هم رفتیم خونه
بابا بهزادوتو اتاق بزرگ عماد مستقر شدیم.
با اینکه همه چیز زود اتفاق افتاده بود اما
به نظرم اینکه اوضاعالانمون یه جورایی جالب وبه یاد موندنی بوزباعث شده بودتاتو این روزا
با خیال راحت وکلیانرژی مثبت به زندگیم برسم
و حتی دلم میخواست تموم این روزا و بنویسم و ثبت کنم و شاید همین کارو میکردم!
با پیام دو با ره پونه که منتظر فرستادن عکس
بچه ها بیرو ن بیرون امدم یه عکس دیگه
از تیدا و ترانه که باچشم های رونشون که
با تعجب به دوربین نگاه میکردن،گر فتم
وفر ستادم واسه پونه که انگار دیگه طاقت
نیاوردوبهم زنگ زد!
گوشیو که جواب دادم با جیغ گفت:
-یعنی اینا بچه های تو استاد جاویدن؟
با خنده گفتم:
نه پس بچه های تو و مهرانن منتها ما سرپرستیشون به عهده گرفتیم!
وحسابی به خنده انداختمش،در حالی که از شدت
خنده نفس نفس میزد جواب داد:
زودتر برین خونه خودتون که دلم میخواد هر روز
بیام صبح تا شب با این دوتا مشغول بازی شم؟
به شوخی گفتم:
یا خدا پس قراره خراب شی سرمون؟
وحرف هامون دقیقه طولانی ادامه پیدا کرد،
درست مثل اونموقع ها که حوصله بیرون رفتن
نداشتیم وساعتها با تلفن خونه باهم حرف
میزدیم تا وقتی که دادو هوار مامان هامون بلند میشدوبا نارضایتی تلفن و قحط میکردیم...!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
a rotten hair with a world
you do not change💞
یہ تار موے گندیـده تورو ❣
با یـہ دنیـا عـوض نمیکنم😍😘💕❣
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣