°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_459 دختره از خود راضی فکر کرده بود کیه وحالا حقش بود! -نه!بالاخر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_460
-یجوری جواب مهتاب بیچاره رو دادی که
فکر کنم یلداتا اخر عمر قربون صدقت بره!
ودوتایی منتظر منو نگاه کردن کت چپ چپ
به ارغوان نگاه کردم:
-بیخودی وعده وعید نده بت خان داداشت!
ورو به عماد ادامه دادم:
-فعلا کنارت میمونیم!
دستشو گذاشت رو سینش:
-خیلی لطف میکنید فقط یه لطف دیگه هم کن،
امشب فاصله شرعی و قانونی و همه چی با
مهتاب ومهسا حفظ کن،یهو وسط مهمونی
گیس وگیس کشی راه نندا زین!
خنده ام گرفت:
قول نمیدم ولی سعی میکنم!
عماد کت بی جواب مونده بود همینطوری داشت
نگاهم میکرد تا اینکه ارغوان خیالش و راحت
کرد:
-من نمیزارم بهت نزدیک شن خیالت راحت!
مهمونی که شرو ع شد،حتی یه کلمه نه با مهسا
حرف زدم نه با مهتاب ونه حتی طرفشون رفتم
و به نظرم مقصر هم خو دشون بودن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_32 با دلهره رفتم بالاسرش
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_33
ساعت از 1 شب میگذشت که بالاخره مهمونی تموم شد و تونستم نفس راحتی بکشم.
سخت بود نقش بازی کردن،
سخت بود تلقین کنی کسی هستی که نیستی!
با رفتن مهمونا قبل از شاهرخ راهی طبقه بالا شدم و رفتم تو اتاق و لباسام و عوض کردم و آرایشم و پاککردم و تو روشویی اتاق صورتم و شستم و اومدم بیرون که صدای مامان بزرگ شاهرخ و پشت در شنیدم:
_عروس خانم اینجایی؟
دیگه واقعا حوصله خودمم نداشتم و دلم میخواست زودتر بخوابم که پوفی کشیدم و با یه لبخند زورکی در و باز کردم:
_جانم
موشکافانه نگاهم کرد و بعد چشمی تو اتاق چرخوند:
_برو کنار ببینم!
با این حرفش متعجب شدم و کنار در اتاق وایسادم که اومد تو و بعد چند لحظه دست به سینه روبه روم وایساد:
_پس شاهرخ کو؟
هوش و حواس واسم نمونده بود که جواب دادم:
_تو اتاقه خودشه دیگه!
با این حرفم قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_یعنی چی؟ یعنی شما تازه عروس دوماد، جدا از هم میخوابید؟
تازه فهمیدم چه گندی زدم و به من من کردن افتادم که ادامه داد:
_نکنه با هم قهرین؟
از جایی که چاره ای نبود و فکر میکردم اینطوری خلاص میشم زرتی جواب دادم:
_آره یه کمی قهریم!
لب و لوچش آویزون شد:
_بیخود!بیا بریم تو اتاق شاهرخ ببینم!
و همینطور که زیر لب غر میزد دستم و گرفت و خواست از اتاق ببرتم بیرون که یهو وایساد و نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم و نگاهی به سر تا پام انداخت:
_نه، تو بمون تو همین اتاق یکی از اون لباس خوشگلاتم بپوش من میرم شاهرخ و میارم!
با این حرفش آب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم:
_نه، من بیام بهتره!
و یه لبخند ضایع تحویلش دادم که در اتاق و بست و ابرویی بالا انداخت:
_یه کم عرضه داشته باش دختر جون!یه لباس خوشگل تنت کن و منتظر اومدن شوهرت باش!
حتی از تصور حرفشم پشت گردنم عرق میکرد و حسابی خجالت میکشیدم اما مگه میشد این پیر زن و قانع کرد؟
وقتی دید مثل ماست وایسادم و هیچ عکس العملی نشون نمیدم چپ چپ نگاهم کرد و بعد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و رفت سمت کمدا!
یکی یکی در کمدهارو باز میکرد و من هرثانیه تو دلم فحش نثار شاهرخی میکردم که حتی تو این کمدها لباس خوابم گذاشته بود!
با شنیدن صدای مادر بزرگ از فحش دادن به شاهرخ دست کشیدم:
_به نظرم این خیلی جذابه! این و که بپوشی قهرتون به آشتی تبدیل میشه مردا رو که میشناسی؟
این و گفت و شروع کرد به ریز ریز خندیدن و من بیچاره با حال زار خیره مونده بودم به لباس تو دستش،
یه لباس حریر مشکی رنگ که نپوشیده معلوم بود چیه و چقدر جلب توجه کننده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کس و کار منی تو عشقم
دار و ندار منی عشقم 😍😘❤️💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جوری میخوامت که
مجنون لیلی شو نمیخواست 😍😘❤️
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_460 -یجوری جواب مهتاب بیچاره رو دادی که فکر کنم یلداتا اخر عمر ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_461
حالا من موفق نشدم بعد مراسم عروسیم بچه دار بشم و قبلش این اتفاق افتاده اونا باید اینطور یه کاره به روم میاوردن و مسخره بازیاشون گل میکرد؟
اخ که چقدر بدم میومد از این خصومتهای پیچیده و مبهم بعضی ادما!
با شنیدن صدای پونه که کنارم نشسته بود از فکر به اون دونفر بیرون امدم:
-ای وای یلدا دلم میخواد بخورمشون!
مثل قدیما که اصلا ممکن نبود بدون شوخی و سربه سر گذاشتن جواب همدیگه رو بدیم،جواب دادم:
-باشه فقط قبلش مای بیبیاشون و چک کن...
دستش گذاشت جلو دهنم حرفم نصفه موند
وپونه تکرار کرد:
-خفه شو ،خفه شو!
دستشو پس زدم و خودم و زدم کوچه علی چپ وگفتم:
-میخواستم بگم مای بیبیاشون باز کنی،نکنه میخوایی با مای بیبی بخوریشون؟
با چشای ریز شدش نگاهم کرد:
-خر خودتی! من که میدونم چه حرفی
میخو استی بزنی!
چشمی تو کاسه چرخوندم:
-ممکنه ولی خب حتی اگه اونم بود باید با جون و دل گوش میکردی!
-اون وقت چرا؟
لبخندی تحویلش دادم:
-چون بچه های منن،یلدا جونت!
-از خنده وا رفت:
- عتیقه پر اعتماد به سقف!
شیما که از حرفای ما به خنده افتاده بود
سری تکون داد:
-شما دوتا دیونه اید!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخ دلم فداته
عاشق نگاته
این دیوونه عاشق خنده هاته ❤️😍😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستدارم به اون خدا
به عشقمون قسم 😍😘❤️
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_33 ساعت از 1 شب میگذشت ک
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_34
مادر بزرگ خوب واسمون خواب دیده بود و فکر همه جاشم کرده بود که لباس و داد دستم:
_یالا بپوشش،منم میرم شاهرخ و بفرستم اینجا!
و از اتاق زد بیرون.
دو دل بودم بین پوشیدن یا نپوشیدن لباس اما از جایی که این پیرزن پیش بینی نشدنی بود و ممکن بود همراه شاهرخ بیاد تو اتاق، لباس و پوشیدم.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم، با اینکه صورتم خالی از هر آرایشی بود اما بی رنگ و رو نبودم و چشمای گیرا و لب های درشتم مثل همیشه به قیافم جون بخشیده بودن!
موهای تیره مو آزادانه رها کردم و لباس و تو تنم دید زدم.
به طور وحشتناکی به تنم نشسته بود و البته همه چیمم ریخته بود بیرون و دلم نمیخواست شاهرخ تو این حال ببینتم که تصمیم گرفتم یه شالی چیزی بندازم رو خودم به نظرم بهترین کار بود و نهایتش اگه مادربزرگ همراهمش بود شال و مینداختم رو تخت!
خوشحال از فکری که به سرم زده بود خواستم یه شال از کمد بردارم که تو همون لحظه صدای دستگیره در اومد و فهمیدم وقت این کارا نیست و فقط تونستم سریع خودم و برسونم به تخت و بعدشم زیر پتو قایم شم!
در که باز شد شاهرخ به تنهایی تو چهار چوب در وایساد و با تعجب به منی که رو تخت دراز کشیده بودم و تا گردن زیر پتو بودم چشم دوخت و پرسید:
_امشب تو این خونه چه خبره؟!
و اومد تو و در و پشت سرش بست:
_اون از مامان بزرگ که اومده میگه بیا برو با زنت آشتی کن و من و فرستاده اینجا، اینم از تو که خوابیدی رو تخت و حرفی نمیزنی!
حرفش که تموم شد جواب دادم:
_فکر میکرد باهم قهریم که تو یه اتاق نخوابیدیم بخاطر همینم اومده دنبال تو!
با خنده سری تکون داد:
_از دست این مامان مهین!
بالا سرم وایساده بود که بین خنده هاش یهو جدی نگاهم کرد د پرسید:
_حالا تو چرا خوابیدی؟ نکنه چیزیت شده؟
به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی باید بگم که انگار صبرش سر اومد و دست آورد سمتم و یهو پتو رو از روم برداشت:
_شایدم سرما...
با دیدن من تو لباس مشکی رنگ که پخش بودم رو تخت انگار ادامه حرفش و یادش رفت که شوکه شده یه قدم عقب رفت و ناباورانه نگاهم کرد که با خجالت رو ازش گرفتم و خواستم دوباره خودم و با پتو بپوشونم که پشتش و کرد بهم و گفت...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁