🔻امام علی (ع):
🔹بخشنده باش اما زیاده روی نکن، در زندگی حسابگر باش اما سخت گیر مباش
📚نهج البلاغه حکمت ٣٣
『 #دختران_چادری 』
🌸 امام علی (ع):
❄️ڪسےڪه هر روز سےمرتبه
❄️تسبیح خدا ڪند(سبحان الله بگوید)
❄️خداوند عزوجل هفتاد نوع بلا
❄️را ڪه آسان ترینش فقر باشد
❄️از او باز مےگرداند.
📚بحارالانوار،ج۹۳،ص۱۷۳
『 #دختران_چادری 』
❤️ امیرالمومنین امام علی علیهالسلام :
🌷 صلوات بر پیامبر، گناهان را بسان ریختن آب بر آتش از بین میبرد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
📚 ثواب الاعمال ۱۸۷
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_
دلم داشت آتیش میگرفت، انگار نه انگار که من کنارش بودم و به راحتی بااین دختره گرم گرفته بود!
جمعشون سه نفره شده بود که مارال خانم گفت:
_بفرمایید!
و به مبل های سلطنتی ای که یه کم باهاشون فاصله داشتن اشاره کرد.
نگاهم و دوخته بودم به شاهرخ،
حدس میزدم این دختر کیه و چرا اینجاست اما دلم میخواست انکارش کنم!
دلم نمیخواست باور کنم و مات و مبهوت به تماشاشون ایستاده بودم که مارال خانم همینطور که همراهیشون میکرد چشم غره ای به معنی اینکه از جلو چشم هاش دور بشم اومد و اینطوری عذرم و خواست.
پاهام یاری نمیکردن و به سختی قدم برمیداشتم،
رو پله ها قدم برمیداشتم و هرلحظه باخودم فکر میکردم این نقطه دقیقا نقطه پایانی زندگیمه،
دیگه امیدی نبود،
دیگه دلخوشی ای نبود،
دیگه این زمین ارزش بودن و موندن نداشت!
از پله ها میرفتم بالا و صدای حرف زدن ها و خندیدناشون و میشنیدم که مارال خانم گفت:
_خیلی خب عزیزم به نظرم بهتره یه چند وقتی رو با شاهرخ در ارتباط باشید تا وقتی که خانوادت برگردن ایران و راجع به ازدواجتون حرف بزنیم،اینطوری حال شاهرخم کاملا خوب میشه
حرف هاش قلبم و به درد میاورد،
روحم و میکشت و نابودم میکرد!
آروم آروم اشک میریختم به سر پله ها که رسیدم دختره جواب داد:
_بله اینطوری بهتر هم هست
و شاهرخ در تایید حرفش گفت:
_ من هم موافقم، ایام عید و هم اینطوری میگذرونیم!
و حرف هاشون ادامه پیدا کرد.
به هق هق افتاده بودم،
دستم و گذاشتم رو دهنم تا صدام در نیاد و تن بی جونم و کشیدم تو اتاق تا اونجا راحت تر به درد خودم بمیرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
برای نَبَرد با دشمن
لشکر نیاز است
شما سربازان اسلام هستید
این جنگ بدون سلاح نمیشود
پس...
چادرت را سَرت کن
آماده رزم باش
که بزرگترینجنگجهانیآغازشده
『 #دختران_چادری 』
💠امام جواد علیه السلام:
🌺هر که تقوای الهی را پیشه خود کند، مورد محبّت مردم قرار می گیرد،
گرچه مردم خودشان اهل تقوا نباشند.
📚بحارالانوار، جلد ۷۵، ص ۷۹
『 #دختران_چادری 』
🌷 امام باقر (عليه السلام) :
☘ صدقه، هفتاد بلا از بلاياى دنيوى و مردن بد و دل خراش را دفع مى كند. صدقه دهنده هرگز به مرگ دل خراش نمى ميرد
📔 ميزان الحكمه ج۶ ص۲۲۰
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_257
پشت در اتاق رو زمین به گریه و زاری نشستم،
اشک میریختم و با هر چشم بهم زدن خاطرات خوبمون از جلو چشم هام رد میشد،
خاطراتی که بعید میدونستم شاهرخ به یاد داشته باشه!
میون اشک ریختنام نفس عمیقی کشیدم،
انگار چاره ای نبود جز کنار اومدن با این قضیه،
با مردی که تموم وجودم بود و باورم نداشت!
با خودم تصمیم گرفتم امروز تا هر وقت که حالم خوب بشه ببارم، حتی اگه شده تا خود صبح اما فردا تصمیم بزرگی بگیرم!
میخواستم چشم ببندم رو همه چیز،
رو عشقی که ذره ای ازش کم نمیشد و برم!
تصمیم گرفتم صبح برم و درخواست طلاق بدم،
ترجیح میدادم نباشم و نبینم شاهرخ و کنار زن دیگه ای و دورا دور عاشقش باشم و با خیالش زندگی کنم تا اینکه اینجا باشم و علاوه بر مزاحمت واسه زندگی جدیدش با دیدنش کنار یه زن
دیگه ازش زده بشم!
مصمم از تصمیمم رفتم حموم،
به درک که حال بدم واسه کسی مهم نبود و شاهرخ اون پایین مشغول بگو بخند و حرف از آینده اش بود و من اینجا داشتم جون میکندم...
شاید دوش آب سرد یه کم حالم و جا میاورد...
از حموم که در اومدم تو اتاق موندم و بیرون نرفتم،
با خودم هم لج کرده بودم، دلم نمیخواست حتی یه لیوان آب به خورد بدنم بدم و تشنه و گشنه یه گوشه ماتم گرفته بودم،
حالا دیگه شرایط عوض شده بود حالا دیگه هرچند ساعت هم که میگذشت کسی نمیومد دنبالم،
کسی نمیگفت چته؟!
کسی نمیگفت مردی یا زنده ای!
نفس کشیدنم برقرار بود اما تو دل کسی زنده نبودم!
تو سرم نقشه کشیدم واسه آینده بعد از طلاقم،
بعد از جدایی که همراه با بخشش مهرم بود میرفتم خونه پدریم نه واسه زندگی، واسه گرفتن حق و حقوق بابام و هرجور شده یه پولی دست و پا میکردم و از تهران میزدم بیرون،
این بار حتی این گوشی و حلقه ازدواجمونمم نمیبردم یا اون گردنبدی که مامان مهین بهم هدیه داده بود!
این بار میرفتم،
ساکت و بی دردسر،
میرفتم تا زندگیش بی من قشنگ تر باشه،
میرفتم تا فراموش شم اما فراموش نمیکردم،
شاهرخی که روزهای رویایی ای برام ساخته بود،
شاهرخی که پناهم بود و فراموش نمیکردم!
با یاد آوری چندباره خاطراتمون، دوباره به بدحالی کشیده شدم...
نمیخواستم فراموش کنم اما ساختن با این خاطره ها زجر آور بود،
سازش با خاطره خنده هاش،
با خاطره اون شبی که تو رستوران همه غذاهارو سفارش دادم و تموم مسخره بازی هامون...
چطور باید دل میکندم
از مردی که باهاش یکی شده بودم،
مردی که عاشقش بودم...
کسی که دنیام بود!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌷 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) :
🌸 مومن ، دائم الذکر است
🌸 کثیرالفکر است
🌸 برنعمت شکرکننده است
🌸 ودر بلا صبرکننده است
📖 غررالحکم حکمت 1533
『 #دختران_چادری 』
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله:
هر کس دوست دارد خداوند هنگام سختی ها و گرفتاری ها دعاى او را اجابت کند، در هنگام آسایش، دعا بسیار کند.
📚نهج الفصاحه
『 #دختران_چادری 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چطور گناه رو ترک کنیم؟
🔊 سخنران: استاد رائفی پور
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_258
شاهرخ لحظه ای از جلو چشم هام نمیرفت و باعث طولانی شدن این خاطره بازی ها شده بود
و اصلا گذر زمان و حس نمیکردم تا اینکه در اتاق
زده شد و تازه به خودم اومدم!قبل از باز شدن در
صورتم و با پشت دست پاک کردم هرچند بی
فایده بود و حتما صورتم باد مثل لبو سرخ بود و
حسابی ورم کرده بود!
صدام و صاف کردم و گفتم:
_بله
و همین کلمه برای باز شدن در و قرار گرفتن مامان مهین تو چهارچوب در کافی بود:
_از صبح تو همین اتاقی؟
حرفی نزدم که سری به اطراف تکون داد و بهم نزدیک شد:
_گریه کردی؟
رو ازش گرفتم:
_مهم نیست
روبه روم نشست، عین یه مادر که میخواست پای حرف دل بچش بشینه مهربون نگاهم کرد و پرسید:
_بخاطر شاهرخ گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_بخاطر تموم بدبختی هام!
و سرم رو پاهای بغل کردم گذاشتم که گفت:
_نمیدونم چرا انقدر عوض شده، دیگه اون آدمی نیست که میشناختمش...
صدای گرفتم رفته رفته گرفته تر هم میشد که جواب دادم:
_از روزی که به هوش اومده تا میخوام باهاش حرف بزنم یه جوری جوابم و میده که لال میشم، دیگه بریدم مامان مهین...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁