#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_171
آرنجش و رو تخت تکیه داد و سرش و خم کرد روم:
_از فردا درست رفتار کن همین
چشمام و بستم تا نبینمش و اون هم که سرد تر از من بود عقب کشید و دیگه صدایی ازش نشنیدم.
سکوت و بعد هم خوابیدن اون هم بی شب بخیر از عادات جدید هردومون بود...
نفهمیدم کی خوابم برد اما سر و صداهای محسن باعث شد تا چشم باز کنم،
دم دم های صبح بود و داشت آماده میشد که گفتم:
_داری میری؟
سر چرخوند سمتم:
_آره...کاری نداری؟
و همزمان صدای تق تق در اتاق به گوشمون رسید:
_محسن داره دیر میشه بیا
مجتبی پشت در منتظرش بود که جواب دادم:
_نه...خداحافظ
اگه اوضاع بهتر بود حرفم انقدر زود به خداحافظی ختم نمیشد،
بلند میشدم یقه لباسش و مرتب میکردم،
لبخند با محبتی تحویلش میدادم و بغلش میکردم و میگفتم :
<نبودنت برام سخته زود برگرد>
و مواظبت از خودش و مدام گوشزد میکردم اما حالا حتی دلم باز نشد تا یه کلمه بیشتر بگم و حتی از جامم تکون نخوردم که جواب خداحافظیم و داد و از اتاق رفت بیرون...
#سیاوش
حرفهای مامان که تموم شد،
تنهام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
نمیدونستم چرا با اینکه داشت میشد دو ماه اما هنوز گیر الی بودم...
هستی همه جوره خوب بود اما ذهنم بی اختیار سمت الی کشیده میشد مثل همین حالا که داشتم تو گالری گوشیم عکس هاش و نگاه میکردم و هنوز نمیتونستم عکسهاش و پاک کنم!
نگاهم و ازش گرفتم و سرم و به صندلی تکیه دادم،
درست نبود فکر کردن بهش وقتی متعلق به کس دیگه ای بود و من نباید اینکار و میکردم...
اون حتما الان خوشبحت بود کنار کسی که دوستش داره و من هنوز تو عذاب بودم اما باید به این اوضاع پایان میدادم...
باید فراموشش میکردم
اول از همه باید تصویرش با لباس عروس که تو ذهنم تداعی میشد و از یاد میبردم و حسرت اینکه اون میتونست عروس من باشه رو از خودم دور میکردم...
باید دوستداشتن هستی و شروع میکردم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_172
شاید بهترین کار ازدواج با هستی بود که از زیبایی کم نداشت و مهربونیش قلبم و تسکین میداد.
با همین افکار از اتاق رفتم بیرون تو همین طبقه مشغول دیدن تلویزیون بود که نگاهش چرخید به سمتم:
_کجا؟
نشستم کنارش باید از همین حالا دوستداشتنش و شروع میکردم اون هم بدون دخالت الکل!
با لبخند نگاهش کردم:
_چرا با مامان اینا نرفتی؟
جواب داد:
_چون درگیر این سریالم!
و به فیلمی که داشت نگاه میکرد اشاره ای کرد و بعد ظرف میوه پوست کنده جلوش و به سمتم گرفت:
_یه چیزی بخور
میلی نداشتم که دستش و پس زدم و گفتم:
_میخوام فیلم مورد علاقت و ببینم
و چشم چرخوندم سمت تلویزیون که خودش و بهم نزدیک تر کرد و آروم سرش و رو شونم گذاشت،
کارش انقدر برام غیر منتظره بود که ابروهام بالا پرید اما چیزی نگفتم و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شدم...
چند دقیقه ای به همین روال گذشت سرش همچنان رو شونم بود و با بعضی دیالوگهای فیلم میخندید که تو همین فاصله نزدیک نگاهش کردم،
قشنگ میخندید!
متوجه نگاهم که شد خنده هاش تبدیل به لبخند شد و گفت:
_خیلی بلند خندیدم؟
لبخند کجی گوشه لبم نشست:
_نه اصلا!
سرش و از رو شونم برداشت:
_حالا دیگه با خیال راحت میخندم!
و زل زد به تلویزیون که اسمش و صدا زدم:
_هستی...
غرق فیلم بود که جواب داد:
_نه نیستم....با مامان اینا بیرونم
با خنده گفتم:
_حیف شد...میخواستم باهات حرف بزنم
سر چرخوند سمتم:
_چه حرفی؟
کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم:
_راجع به خودمون...ازدواجمون!
متعجب نگاهم کرد:
_میشنوم
نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم:
_تو من و دوست داری؟
لپاش گل انداخت!
لباش و با زبون تر کرد و با یه مکث طولانی گفت:
_خب...معلومه که دوستدارم
دستش و گرفتم تو دستم:
_من شاید هیچوقت آلمان و هامبورگ و واسه زندگی انتخاب نکنم...شاید تو ایران بمونم واسه همیشه تو مخالفتی نداری؟
لبخندی تحویلم داد:
_برای من فرقی نمیکنه کجا زندگی کنم...دنیای من جاییه که توش تو کنارم باشی!
این حرفش به دلم نشست که فشار دستم محکم تر شد و بی اختیار لبخندی رو لبم اومد و کشوندمش سمت خودم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
☁️⃟♥️
🌿⃟♥️¦⇢#چادرانہ
چـــادࢪزیباۍآسمانۍࢪو
•❥ باغروࢪبرسࢪڪن
نهخجالتبڪشـ
•❥ نهغمـگـینباشـ
چـــادࢪټاࢪزشاسـټباوࢪڪنـ
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_173
#هستی
این اولین بار بود که انقدر جدی
از دوستداشتن پرسید و من چیزی نتونستم بگم جز اعتراف به این دوستداشتن!
از وقتی برگشته بودیم ایران خوشحالیم وابسته به حال خوب سیاوش بود و تا ناراحتیش و میدیدم دلم میگرفت!
و ترغیب خاله و مامان به ازدواجمون باهم دیگه هم بیشتر دلم و میلرزوند...
غرق همین افکار بودم و اینکه گفت شاید هیچوقت نخواد تو آلمان زندگی کنه اصلا برام مهم نبود که من و کشوند تو بغل خودش،
از فاصله دو سانتی داشت نگاهم میکرد و حالا ضربان قلبم تو سینه با شدت میکوبیدن انقدر بلند که میترسیدم صداش به گوش سیاوش برسه و خندش بگیره اما با خوش شانسی من این اتفاق نیفتاد و بی هوا دست آزاد سیاوش پشت گردنم گذاشته شد و لب هاش روی پیشونیم
این بار مست نبود...
اون داشت من و میبوسید بعد از دوماه داشتم خودم و تو آغوش مردی میدیدم که دلم و بهش باخته بودم...
بوسیده میشدم اما تموم فکرم پی خواب یا رویا بودن این بوسه بود که سرش و عقب کشید و گفت:
_تو چرا یخ کردی؟
حرفش برام عجیب بود و خبر از حال خودم نداشتم که با تعجب نگاهش کردم:
_من خوبم!
چشماش خمار بود و حالا چاشنی لبخند روی لب هاش صورت مردونش و جذاب تر از هروقتی کرده بود که من پیش قدم شدم واسه ادامه پیدا کردن این بوسه ها و با عشق کنار لبش رو بوسیدم این بار گرمه گرم بی فکر به هیچ چیز دیگه ای!
_مامان اینا نیان؟
ابرویی بالا انداخت...
نگاه خیره موندش و که میدیدم لبخند خبیثانه ای به لب هام میومد....و این شد شروع منو سیاوش....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_174
کارش که تموم شد با خنده گفت:
_نباید میموندی خونه
_چه میدونستم تو انقدر بی جنبه ای!
_که بی جنبم؟
با شیطنت سری به نشونه تایید تکون داد:
_بسیار
با چشماش برام خط و نشون کشید:
_پس کی بود وضع اتاق و به این روز انداخت
نذاشتم ادامه بده و صدام و تو گلوم صاف کردم:
_من هیچی یادم نیست!
سرش و نزدیک تر آورد و تو گوشم لب زد:
_ولی من همه چی یادمه همه چی...
دستم و گذاشتم رو سینش تا عقب بره و گفتم:
_خب که چی؟
انگشتش و رو لبم گذاشت و جواب داد:
_خب که دیگه تنها نمون با من
آروم خندیدم.
یه شکلات از رو میز برداشتم و همینطور که مشغول خوردن بودم گفتم:
_فیلمم نذاشتی ببینم
چشم ریز کرد و جواب داد:
_فیلم چه ارزشی داره جلوی راضی کردن همسر آیندت!
با این حرفش به طور احمقانه ای شکلات پرید گلوم و افتادم به سرفه کردن،انقدر سرفه کردم که داشتم خفه میشدم و سیاوش با نگرانی میزد پشتم و وقتی دید فایده نداره یه لیوان آب به خوردم داد که یه کم حالم بهتر شد و با چشمایی که به سبب خفگی قرمز و پر اشک شده بودن نگاهش کردم که گفت:
_خوبی؟
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_آره
نوک دماغم و کشید و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای باز شدن در به گوشمون خورد و خاله با صدای نسبتا بلندی گفت:
_سلام ما برگشتیم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_175
#الی
مثل تموم وقتایی که محسن نبود خیلی کم از اتاق بیرون میرفتم،
بابا به روم نمیاورد اما از چشماش دلخوریش و میخوندم
اون بی تقصیر بود و من فقط بخاطر محسن به این حال و روز افتاده بودم و حتی واسه غذا خوردن هم به ندرت میرفتم پیششون که در اتاق زده شد:
_الی جان عزیزم
این صدای مرضیه بود.
از رو صندلی بلند شدم و رفتم در و باز کردم:
لبخندی به قیافه بی رنگ و روم زد و گفت:
_زهرا و شوهرش اومدن بیا پایین میخوایم غذا بخوریم...
تو این مدت دنیایی از بهونه رو براشون آورده بودم
یه بار سر درد
یه بار بی حوصلگی
یه بار نبودن محسن و...
حالا دیگه نمیدونستم چی باید بگم اما اگه نمیرفتم خیلی بد میشد تو این دوماه این چندمین باری بود که زهرا میومد خونه پدرش و من حتی یک بارش رو هم بیرون نرفته بودم!
مرضیه ادامه داد:
_میدونم دوست نداری اینجا باشی و بخاطر محسن مجبوری ولی زهرا یه کم زبونش تلخه یه حرفی میزنه به بابا برمیخوره بیا شام امشب و باهم باشیم
انگار از کارهام فهمیده بود که دارم دق میکنم تو این تنهایی تو این خونه که کسی من و نمیفهمید واسه همین سری به نشونه تایید تکون دادم:
_اینجوری نیست که شما میگید من فقط دوری محسن برام سخته...الان آماده میشم میام پایین
لبخندش عمیق تر شد و بعد رفت.
دیگه محسن نبود که تو ایست بازرسی وایسه و من میتونستم کمتر خودم و آزار بدم!
کمد لباس هارو باز کردم،
میخواستم با سلیقه خودم لباس بپوشم،
برام مهم بود که حالم بهتر شه،
که به خودم بفهمونم هنوز هم میتونم واسه خودم تصمیم بگیرم
که یه کم از سر دردام کم شه!
شومیز گلبهی رنگم و تنم کردم تا بالاتر از زانوم بود و با شلوار جین جذبم حسابی به تنم نشسته بود که بعد از مدتها به خودم لبخندی زدم و شال همرنگ شومیزم و رو سرم انداختم همونطور که دوست داشتم،
همونطور که همیشه میپوشیدم نه طوری که محسن میخواست!
پوست خشک لبم و زیر رژ لب صورتی قایم کردم و از اتاق زدم بیرون.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_176
کسی اینجا نبود و صداشون از طبقه پایین میومد که رفتم پایین و با لبخند سلامی دادم و راه افتادم به سمتشون که بابا با تعجب لبخندی بهم زد و آقا مجتبی و به دنبال اون شوهر زهرا سرشون و انداختن پایین و زهرا از رو مبل بلند شد:
_علیک سلام،بالاخره چشم ما به جمال شما باز شد
حوصلش و نداشتم که لبخندم و عمیق تر کردم:
_خوبی شما؟
چشمهاش پر حرص بود که جواب داد:
_اگه تو بزاری ما خوبیم!
و همزمان صدای مجتبی دراومد:
_زهرا جان...
نذاشت مجتبی ادامه بده و روبه روم وایساد:
_نه داداش شما دخالت نکن یکی باید جلوی این خانم و بگیره ،داره هممون و اذیت میکنه
مرضیه بینمون وایساد:
_بسه دیگه میخوایم شام بخوریم
حرفش تو ذهنم تکرار میشد که این بار من نذاشتم و جدی نگاهش کردم:
_من تورو اذیت کردم؟
سری به نشونه تایید تکون داد که پوزخندی بهش زدم:
_عزیزم من انقدر درگیری دارم که حتی به شما فکرهم نمیکنم
و نخواستم حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه که مسیر برگشت و در پیش گرفتم و اونکه دهنش بسته نمیشد با صدای بلند تری گفت:
_دختره ی بی حیا...دیگه باید برات چیکار میکردیم که نکردیم؟خونمون و کردی تو شیشه بابام مریض احواله از دست تو از بی فکری تو...
چرخیدم سمتش و گفتم:
_احترام خودتو نگهدار زهرا
حتی حرف های شوهرش و مرضیه هم جلو دارش نبودن که راه افتاد سمتم:
_مگه تو احترامم سرت میشه؟
و اشاره ای به لباسا و موهای بیرون ریختم کرد:
_اگه سرت میشد که این وضعت نبود بی سر و پا
خیره بهش با پوزخند جواب دادم:
_وضعم از توی امل عقب افتاده خیلی بهتره فکر کردی دو متر چادر میپیچی دور خودت خیلی آدمی؟ خیلی...
حرفم ادامه داشت اما با سیلی محکمی که تو صورتم زد برق از چشمام پرید و با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم کارش و تلافی کنم که بابا داد زد:
_بس کنید
و مرضیه زهرا رو عقب کشید،
هنوز باورم نمیشد اون آشغال از خود راضی به خودش جرئت داده و به من سیلی زده و از عصبانیت دستام مشت شده بود و هیچ جوره نمیتونستم بیخیالش شم که خیز برداشتم سمتش و این بار صدای داد بابا بلند تر شد:
_الناز برو بالا
دستم لرزید،
نگاهی به همشون انداختم اینجا کسی طرفدار من نبود
اینا همه یه خانواده بودن
همه پشت هم بودن و کسی واسه من تره هم خورد نمیکرد که برگشتم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و خودم و به اتاق رسوندم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_177
در اتاق و بستم تکیه به در سقوط کردم رو زمین،
سیل اشک از چشم هام روونه بود و داشتم دیوونه میشدم از فشاری که روم بود...
نفسم بالا نمیومد دیگه جایی واسه خودخوری نداشتم...
دیگه موندن تو این خونه تو مخم نمیگنجید
ظرفیتم تکمیل شده بود و فقط میخواستم برم!
تن و بدنم میلرزید،
دندونام بهم میخورد و رو پا بند نبودم اما بلند شدم و شروع کردم به حاضر شدن،
لباس هام و با گریه هایی که پایان نداشت و سردردی که داشت دیوونم میکرد تو کیفم انداختم و حتی نفهمیدم چی پوشیدم اما حاضر شدم و قدم برداشتم به سمت بیرون و خروج از این خونه لعنتی که چشمام سیاهی رفت و بعد از افتادن رو زمین دیگه چیزی نفهمیدم...
#محسن
ساعت 12 شب بود که رسیدم تهران،
بعد از چند روز از سمنان برگشته بودم و حسابی خسته بودم،
در خونه رو باز کردم و رفتم تو..
از همینجا نگاهی به پنجره اتاق انداختم خاموش بود و خبر از خواب بودن الی میداد که چشم ازش گرفتم و وارد خونه شدم...
چراغ های پایین و حتی آشپزخونه روشن بود اما خبری از کسی نبود،
متعجب تو خونه قدم برداشتم و رفتم بالا و با رسیدن به اتاق آروم در و باز کردم تا خوابش نپره که دیدم کسی تو اتاق نیست و تخت خالیه!
نگران برگشتم و رفتم سمت اتاق بابا و در زدم:
_بابا جان بیداری؟
جوابی که نشنیدم در و باز کردم و این بار هم با اتاق خالی مواجه شدم!
سر درنمیاوردم تو خونه چه خبره که با صدای بلند مجتبی رو صدا زدم اما دریغ از شنیدن جوابی!
نمیدونستم چرا کسی نیست که سریع شماره مجتبی رو گرفتم،
انتظار واسه برداشتن گوشیش برام هزار سال گذشت که بالاخره صداش تو گوشی پیچید:
_بله محسن
فقط پرسیدم:
_شما کجایید؟ چرا کسی خونه نیست؟
سکوت که کرد نگرانیم بیشتر شد و بی اختیار داد زدم:
_چیزی شده؟
صدای گرفته اش به گوشم خورد:
_نگران نباش داداش چیزی نیست، حال الناز خوب نبود آوردیمش بیمارستان...
نمیفهمیدم داره چی میگه و فقط سوییچ و برداشته بودم و بدو بدو از خونه بیرون میرفتم:
_آدرس و برام بفرست...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_178
نفهمیدم چطور رسیدم بیمارستان،
با فکر نا آروم دویدم تو بیمارستان و خواستم پرس و جو کنم واسه پیدا کردن الی که مجتبی رو دیدم و رفتم سمتش،
لبخندی بهم زد و قبل از اینکه چیزی بگه من گفتم:
_الناز کجاست؟
جواب داد:
_انقدر نگران نباش حالش خوبه...طبقه بالاست
قبل از مجتبی از پله ها بالا رفتم و خودم و رسوندم بهش بابا تو راهرو نشسته بود که با دیدنم به اتاق روبه روش اشاره کرد...
انقدر نگران بودم که بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق دکتر بالاسرش بود و مرضیه هم یه گوشه وایساده بود که جلوتر رفتم و نگاهی به الناز که رو تخت افتاده بود و چشماش بسته بود انداختم و پرسیدم:
_چش شده؟
دکتر که مرد میانسالی بود سفارش هاش و به پرستار کنارش کرد و روبه روم ایستاد:
_شماهم همراه این بیماری؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_همسرشم...میشه بدونم چیشده؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_فشارش افتاده
با من بیاید لطفا
هنوز نمیدونستم چه خبره که باهاش همقدم شدم و از اتاق رفتیم بیرون که ادامه داد:
_به سر و وضع خودت و همراهاش نمیخوره که مشکلی داشته باشید اما خانومتون ضعف شدید داره میدونی؟
دستم مشت شد از عصبانیت:
_اوضاع ما اصلا بد نیست
ایستاد و خیره بهم گفت:
_به علاوه اون تحت فشار روحی هم هست...نمیدونم مشکلتون چیه اما حال خانمت خوب نیست!
و دستش و رو شونم گذاشت:
_حواست به زندگیت باشه مرد جوون!
گفت و رفت،
با رفتنش بی اختیار همون جا وایسادم فکر به حرفهاش که باوجود غریبه بودن از اوضاع الی یه جورایی پی به زندگیمون برده بود کلافه بودم که صدای بابارو پشت سرم شنیدم:
_چیزی شده؟
برگشتم سمتش:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_179
از اینطور دیدنش حالم حسابی گرفته بود که عصبی گفتم:
_اونوقت زهرا کجاست الان؟
مرضیه لحن صداش و آروم تر کرد:
_آقا محسن هر دوتاشون مقصر بودن...حتی شماهم تقصیرکاری وقتی دیدی الی دوست نداره پیش ما باشه چرا آوردیش خونه که اینطوری بشه؟
جوابی بهش ندادم و زل زدم به الی که مرضیه بیرون رفت.
اون راست میگفت من مقصر بودم اما چیکار باید میکردم؟
بخاطر الناز از خیر پیدا کردن اون عوضی گذشتم چون نمیخواستم الی و بی اعتبار کنم چون نمیخواستم کسی چیزی بفهمه اما فراموشمم نمیشد که اون ازم پنهون کاری کرده و هرروز در تلاش بهتر کردن حال خودم بودم تا دوباره همه چی و از نو بسازیم...
من تنها نمیتونستم و الناز هم خیلی زود پا پس کشیده بود و ازدو هفته بعد از ازدواج تا به الان که دوماه میگذشت حتی یه لبخند تحویلم نداده بود حتی یه کم به خانوادم محل نذاشته بود که خوبیاش ذهنم و پر کنه و اون اتفاق لعنتی فراموشم شه...
با باز شدن چشم هاش از فکر بیرون اومدم و با صدای آروم از پرسیدم:
_خوبی؟
به محض دیدنم رو ازم گرفت!
تنش میلرزید و با حال بد اشک میریخت که بلند شدم و گفتم:
_آروم باش الناز....
نذاشت حرفم و ادامه بدم و با صدای گرفته گفت:
_برو بیرون محسن
حالش بد بود که دوباره گفتم:
_آروم باش میدونم با زهرا...
صدای گرفتش بالا رفت:
_زنگ بزن به مامانم اینا بیان اینجا خودتم برو بیرون
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_180
گفتم و همراه مامان از اتاق و بعد هم بیمارستان خارج شدیم،
دیگه هم محسن و ندیدم...
دلمم نمیخواست که ببینمش...
همه چی دیشب و تو اون بحث برام تموم شده بود...
من با هزار امید و آرزو اتفاقات قبل و فراموش کرده بودم و تو اون چند ماه عقد حسابی محسن و دوست داشتم،
عاشقش بودم اما اون و خانوادش سعی داشتن از من آدم دیگه ای بسازن...
اونها من و نمیخواستن و هیچ ارزشی برای علایق و سلایق من قائل نبودن!
سوار ماشین بابا شدیم،
جو حاکم بر ماشین با ابروهای توهم گره خورده بابا سنگین ترهم شده بود،
سرم و تکیه دادم به شیشه پنجره و چشمام و بستم تا وقتی که به خونه رسیدیم...
جایی که میتونستم خودم باشم!
آزاد باشم مثل یه پروانه...
حالم بهتر شده بود که نموندم پایین و واسه استراحت راهی اتاق خودم شدم که همزمان صدای بابارو شنیدم:
_نه جواب تماس و پیام محسن و میدی نه حق داری ببینیش
تو همون قدم ایستادم:
_گوشیم پیش خودشه منم دیگه هیچ علاقه ای به دیدنش ندارم
عصبی نشست رو مبل:
_گفتم اینا آشنان آدمای خوبین دخترم و خوشبخت میکنن نگو اسیر گرفتن....حالیشون میکنم هرچی احترام و خوبی بهشون کردم دیگه تموم شد
مامان یه لیوان آب داد دست بابا و این بار اون گفت:
_لااقل نذاشتن مهر ازدواجشون خشک بشه بعد خودشون و نشون بدن...حیف اون همه خوبی و محبت
دلم نمیخواست بیشتر از این شنوای حرفهاشون باشم که به راهم ادامه دادم و با ورود به اتاق خودم و انداختم رو تخت و خیره به آسمون این اتاق که سقف سفید رنگش بود بی اختیار چشم هام خیس شد و قطره های اشک از گوشه چشمام سر خوردن و صورتم و خیس کردن....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_181
دو روز از به اینجا اومدنم میگذشت مامان به زور خودش هم شده یه خلوار غذا به خوردم میداد و با انواع و اقسام مسخره بازی سعی در بهتر کردن حالم داشت و حالا که روبه راه تر از قبل بودم فرصت خوبی بود واسه حرف زدن راجع به زندگیم که بعد از شام دور هم نشستیم و بابا شروع کرد به حرف زدن:
_عزیزم امروز پدر محسن باهام تماس گرفته بود،هم از طرف دخترش معذرت خواهی کرد و هم ناراحت این اتفاقا بود
پوزخندی زدم:
_با یه معذرت خواهی هیچی درست نمیشه...بابا اونا میخوان از من یکی عین خودشون بسازن من نمیتونم شما که میدونید
مامان سری به نشونه تایید تکون داد:
_چرا وقتی اومدن خواستگاری از این حرفها نبود؟
شونه ای بالا انداختم:
_اون موقع قرار بود این و بین خودمون حل کنیم ولی نشد...همه اون خانواده یه طرفن و من یه طرف دیگه
بابا چایش و نوشید و گفت:
_حالا میخوای چیکار کنی؟حاج صبری خودش میخواد بیاد دنبالت و برت گردونه
مصمم بودم واسه برنگشتن،
واسه جدایی
واسه دل کندن از محسنی که تنفر ازش سایه انداخته بود رو اون علاقه و گفتم:
_میخوام از محسن جدا شم...ما هیچ ربطی بهم نداریم
بابا عصبی شد:
_میفهمی داری چی میگی؟میدونی تو این سن و سال مهر طلاق بخوره تو شناسنامت یعنی چی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_من همه اینارو میدونم اما اینم میدونم که برگشتنم چیزی و درست نمیکنه و شما باید هر لحظه واسه اتفاقای بدتر از این آماده باشید...پس بهتره جدا شم
بابا دستی تو صورتش کشید و مامان گفت:
_مگه جدا شدن به همین راحتی هاست؟
و ادامه داد:
_اگه محسن طلاقت نده چی؟
یه کم طول کشید تا جواب دادم:
_اونم بالاخره به این نتیجه میرسه که ما به درد هم نمیخوریم...میخوام همین فردا درخواست طلاق بدم،خودم اشتباه کردم از اولش حالا هم خودم سختیش و به جون میخرم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_182
حرفهامون که تموم شد گوشی مامان و برداشتم و شماره سوگند و گرفتم،
از همون شب عروسی ندیده بودمش و این ترم هم که دانشگاه ثبت نام نکرده بودم تا دیداری پیش بیاد.
منتظر جواب دادنش گوش تیز کرده بودم که صداش تو گوشی پیچید:
_سلام خاله جان
با خنده جواب دادم:
_خاله نیست...دختر خالست!
هینی کشید:
_الی تویی؟کجا بودی تا الان؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بیشعور؟چرا جواب پیاما و تماسام و نمیدی؟چرا...
حرفش و قطع کردم:
_یه نفس بگیر بعد ادامه سوالات!
از خنده وا رفت:
_خب نفهم نگرانت بودم...بگو ببینم چیشده
ماجرا طولانی بود که گفتم:
_قضیه اش مفصله در این حد بدون که الان خونه بابا اینام و فردا قراره همدیگه رو ببینیم
هم خوشحال بود هم از حرفهام چیزی نمیفهمید که گفت:
_باشه ولی..
جواب دادم:
_حالا اینارو ولش کن از خودت بگو خوبی؟با کسی هستی نیستی؟
با خنده گفت:
_گذشت اون دوران سینگلی و بلاتکلیفی...با ارسلانم
ابرویی بالا انداختم:
_اوهوع پس بالاخره یه نفر پیدا شد که بتونه تورو تحمل کنه
صدای خنده هاش به راه بود:
_از خداشم باشه...راستی بگو چیشده
کنجکاوانه گفتم:
_چیشده؟
صدایی صاف کرد و جواب داد:
_از ارسلان یه چیزایی راجع به سیاوش شنیدم....گفت داره ازدواج میکنه!
سکوت کردم،
تو بلایی که سرم اومده بود مقصر میدونستمش که سوگند ادامه داد:
_با دختر خالش...یادته حرفهای روز آخرشو؟
و قهقهه زد:
_هروقت برگردی من منتظرت میمونم؟
زکی!دوماهم نشد!
حال و حوصله حرف زدن راجع بهش و نداشتم که اوهومی گفتم:
_خوش باشن...این ارسلان چی؟نمیخواد آستین بالا بزنه واسه خودش؟
قهققه هاش تبدیل به خنده های ریزی شد:
_نمیدونم والا فعلا که آستیناش چسبیدن به مچ وا موندش!
خندیدم:
_بالاخره بخت توعم وا میشه هیچ نگران نباش
با یه بیشعور کشیده جوابم و داد که ادامه دادم:
_خب حالا،بگیر بخواب فردا از صبح تا شب باهمیم صبح ساعت 7 ونیم 8 میام دنبالت...حاضر باشیا
اوف کشیده ای گفت:
_چه خبره نکنه هوس کله پاچه کردی؟
گذاشتم تو همین خیال بمونه:
_آره پس آماده باش...شب بخیر!
و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کردم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_183
دلم هوس شنیدن موسیقی کرده بود و خوابم نمیومد که بلند شدم و لپ تاپ و روشن کردم،
مدتها بود بهش دست نزده بودم شاید حالا میتونستم خودم و باهاش مشغول کنم که هدفون و بهش متصل کردم و همزمان با شنیدن آهنگ تونت گشت زدم بی اینکه دنبال چیز خاصی باشم!
فقط میخواستم فرار کنم از هجوم فکر و خیال میخواستم امشب و خوب باشم که با پلی شدن یه آهنگ تموم برنامه هام به هم ریخت و شنیدنش دستم و رو دکمه های کیبورد شل کرد،
آهنگ <یعنی تموم> روزبه بمانی:
یعنی تموم
حس میکنم این آخرین روزای باهم بودنه
یعنی تموم
باید برم وقتی دلت با رفتنه
میرم ولی هرجا برم
رویای تو صد سال دیگه ام با منه
میرم ولی یادم بیفت
هرجا چراغی روشنه
من آرزویی بعد تو ندارم
بخوام کنار تو بزارم
بری دووم نمیارم
این زندگی رو بعد تو نمیخوام
آخه برام همه دنیام تویی دار و ندارم...
با کلافگی هدفون و درآوردم و صفحه لپ تاپ و بستم و سرم و روش گذاشتم،
گلوم انقدر سنگین شده بود که احساس خفگی میکردم
بغض داشت خفم میکرد..
با تموم تنفرم از محسن اون ته مونده دوستداشتن گند زده بود تو حالم که اینجوری شده بودم...
لعنت به من که اینجوری با زندگیم بازی کرده بودم...
لعنت به من که بخاطر یه دانشگاه کوفتی محسن و دیدم...
لعنت به من!
دستم و گرفته بودم جلوی دهنم تا مبادا صدام بیرون بره و چشمام مطابق معمول مثل آسمون شهرهای شمالی بارونی بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_184
صبح که بیدار شدم زیر چشمام گود افتاده بود و اگه یه فکری به حال این وضع نمیکردم کل شهر از حال افتضاحم با خبر میشدن!
چهرم و زیر یه لایه آرایش پوشوندم تا سوگند با دیدنم وحشت نکنه و بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.
دوباره من بودم و این ماشین ...
با دیدنش ذوق عجیبی کردم انگار سالها ازش فاصله داشتم و حالا دوباره بهش رسیده بودم...
نشستم پشت فرمون،
انقدر زندگیمون خوب شروع شده بود که محسن حتی بهم اجازه نداد ماشینم و بیارم و تو این مدت این ماشین فقط خاک خورده بود.
با دیدن سوگند که سرکوچشون به انتظارم ایستاده بود از فکر بیرون اومدم و جلو پاش ترمز زدم که نشست تو ماشین...
تا وقتی که درخواست طلاق بدم سوگند باورش نمیشد و چشم هاش به غم نشسته بود،
اما من تصمیمم و گرفته بودم و حالا بی صبرانه منتظر روز دادگاه بودم!
دوباره که به ماشین برگشتیم ساکت نموند و گفت:
_وای خدا من باورم نمیشه...شما که همو دوست داشتین
ماشین و روشن کردم و جواب دادم:
_بعد از پیامای سیاوش همه چی خراب شد...محسن دیگه دوستم نداشت
و قبل از اینکه بحث ادامه پیدا کنه گفتم:
_حالا اینارو ولش کن امروز و چیکار کنیم حوصلمون سر نره؟
شونه ای بالا انداخت:
_اعصابم بهم ریخته...نمیدونم!
با دست زدم رو پاهاش:
_لوس بازی در نیار یه فکری کن واسه حوصله سررفته من
تو فکر فرو رفت:
_آخر هفته ها معمولا تو کافه میلاد دورهمی داریم...میای امروز؟
با خودم فکر کردم،
اولش نگران محسن بودم اما به خودم که اومدم دیدم همه چی تموم شده و من و محسن دیگه بهم ربطی نداشتیم واسه همین جواب دادم:
_آره حتما
و چشم دوختم به مسیر روبه رو که سوگند گفت:
_ولی اگه سیاوش هم بیاد چی
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_185
_اومدن یا نیومدنش اصلا مهم نیست الانم که نامزد داره پس جای نگرانی نیست
باشه ای گفت و چرخ زدنمون تو خیابونا تا نزدیکای ناهار طول کشید،
مثل قدیما رفتیم همون فست فودی که با محسن ازش خاطره داشتم خاطره ای که تکرار نشد و ما بعد از ازدواجمون حتی یکبار باهم بیرون هم نرفتیم چه برسه به رستوران!
با بگو بخند مشغول خوردن پیتزا بودیم اینکه الان بیرون بودم سوگند و میدیدم و میخندیدم انقدر خوشحالم کرده بود که دلم میخواست تو همین ثانیه ها و دقایق بمونم...
دلم میخواست همه اون زندگی یه کابوس وحشتناکِ تموم شده باشه و دیگه هیچوقت اون روزهارو نبینم...
دلم آرامش میخواست...
مثل همین حالا آزاد و سرخوش...
ساعت 5 بود که رفتیم کافه،
بچه ها کم و بیش بودن و دیدن من براشون غیر منتظره هم بود که اولش با چشمای گرد شده نگاهم میکردن و بعد سلام و احوالپرسی ها شروع میشد.
رو صندلی کنار سوگند نشستم و ارسلان روبه رومون نشست:
_شما اینجا؟
لبخندی تحویلش دادم که سوگند گفت:
_ داره از اون پسره بی لیاقت جدا میشه
ارسلان متعجب شد:
_جدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_پس دوباره همو میبینیم
تا خواستم جوابی بدم صدای سلام آشنایی تو کافه پیچید،
صدایی که متعلق به سیاوش بود.
سوگند سرچرخوند و با دیدن سیاوش سریع برگشت به سمتم:
_میخوای بریم؟
نوچی گفتم:
_بشین سرجات هیچ کاری لازم نیست انجام بدیم
حرفی نزد و همزمان سیاوش که تا این لحظه من و ندیده بود اومد سمت میز،
سیاوشی که دست یه دختر دور بازوش حلقه شده بود و لبخند عمیقی به لب داشت،
البته قبل از دیدن من!
متوجه من که شد لبخند رو لبش ماسید و مردد نگاهم کرد که اون دخترنگاهش و دوخت بهم و گفت:
_سلام...من تا حالا شمارو ندیدم!
و دست آزادش و دراز کرد سمتم که ایستادم و واسه اینکه اتفاق تازه ای نیفته با لبخند دستش و فشردم:
_سلام منم همینطور
و بعد خودم و بهش معرفی کردم و البته فهمیدم اسمش هستیه
یه دختر آروم که صورت زیبایی داشت..
بین نگاه متعجب همه معارفه امون تموم شد و دوباره کنار سوگند نشستم،
نگاه گیج سیاوش هنوز روم زوم بود که هستی گفت:
_عزیزم بریم بشینیم؟
و سیاوش سری به نشونه تایید تکون داد و راهی شدن...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_186
#سیاوش
نمیدونستم الی اینجا چیکار میکنه،
از آخرین بار که دیده بودمش مدتها میگذشت و حالا تو این دورهمی داشتم میدیدمش
اون هم درست وقتی که هستی کنارم بود و تکلیفمون تا حدود زیادی مشخص بود و قرار براین بود که به همین زودی ها عقد کنیم.
با شنیدن صدای هستی به خودم اومدم:
_چیزی شده؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه خوبم
فنجون قهوه رو گذاشت جلوم:
_بخور تا سرد نشده
و بعد شروع کرد به حرف زدن با نامزد شهرام اما من تموم فکرم پی الی بود و یواشکی نگاهش میکردم
نگاهی که نگرانش بود!
چند دقیقه ای که گذشت بلند شد و از کافه رفت بیرون و فکر من همچنان درگیرش موند..
هستی و که مشغول دیدم بلند شدم و رفتم سمت میز ارسلان و سوگند،
کنار ارسلان نشستم و از سوگند پرسیدم:
_الی چرا اومده بود؟
ابرویی بالا انداخت:
_نباید میومد؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_بعد از متاهل شدن ندیده بودم بیاد جمع
اوهومی گفت:
_حالا شرایطش فرق کرده
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_داره طلاق میگیره
با این حرفش چشمام گرد شد و لب زدم:
_ط.. طلاق؟
سریع جواب داد:
_آره طلاق...
و نگاهی تو اطراف چرخوند و ادامه داد:
_پاشو برو هستی خانم بدجوری روت زومه، یه وقت یه چیزی نفهمه!
سر چرخوندم سمت هستی با لبخند همیشگیش داشت نگاهم میکرد که بلند شدم و برگشتم کنارش...
هوش و حواسم تو این مهمونی نبود بدترین وقت ممکن این خبر و شنیده بودم...
حالم، حالی بود که تا به حال نداشتم،
گیج بودم و نمیتونستم بیشتر از این بمونم که رو به هستی گفتم:
_بریم خونه
متعجب نگاهم کرد:
_به همین زودی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_سرم درد میکنه فکرکنم سرما خوردم
حرفهام براش عجیب غریب بود اما چیزی نگفت و همراهیم کرد و از کافه بیرون زدیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_187
#محسن
هرچی من حوصله نداشتم زهرا داشت که وایساده بود جلوم و حالا در ادامه حرفهاش گفت:
_داداش من...عزیز من...اون دختره دیونه بالاخره باید بشینه سرجاش یا نه؟
کلافه بلند شدم و گفتم:
_زهرا من کی از تو خواستم تو زندگیم دخالت کنی؟اصلا تو به چه حقی دست زدی به الی؟
توقع شنیدن این حرفهارو نداشت که چشم هاش گرد شد:
_خوبه والا...
مرضیه نذاشت زهرا ادامه بده و گفت:
_دیگه کافیه...امشب که بابا و آقا محسن میرن خونه پدر الی انشاالله همه چی تموم میشه بعدش هم تو باید از الی معذرت خواهی کنی!
زهرا پوزخندی زد:
_حتما
راه گرفتم تو خونه و گفتم:
_حرف زدن باهات مثل کوبیدن میخ تو سنگه...دیگه ازت توقعی ندارم فقط تو زندگیمون دخالت نکن همین!
حرفم و زدم و واسه آماده شدن رفتم تو اتاق،
تا حالا اینطوری با زهرا حرف نزده بودم اما این کارش حسابی بهمم ریخته بود اون هرگز حق نداشت سیلی تو گوش الی بزنه...
کلافه از این کار زهرا،
از نبودن الی
از این چند روز که تو بی خبری گذشته بود نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم...
من باید امشب برش میگردوندم...
هر طوری که شده...
با اینکه وقتی کنارهم بودیم بازهم از هم دور بودیم، جاش خالی بود...
دلم بودنش و میطلبید...
دلم میخواست که برگرده...
با شنیدن صدای بابا از فکر به الی بیرون اومدم:
_محسن
رفتم بیرون که ادامه داد:
_بریم باباجون ولی یادت باشه...تو حرف نمیزنی!
سری به نشونه تایید تکون دادم اما بابا همچنان حرف داشت:
_من تموم تلاشم و میکنم اصلا نگران نباش
و بعد از خونه زدیم بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_188
#الی
کلافه از راضی شدن بابا واسه اومدن محسن و پدرش چشمام و باز و بسته کردم و گفتم:
_بابا جان مگه من نگفتم میخوام از محسن جداشم پس چرا قبول کردی بیان و زنگ زدی به من که بیا خونه محسن و پدرش قراره بیان
بابا صدای تلویزیون و بست و جواب داد:
_انگار یادت رفته ما با این خانواده یه آشناییت قدیمی هم داریم...توقع داری در و روشون ببندم؟
انقدر دلم پر بود که گفتم:
_وقتی به من بد و بیراه میگفتن و سیلی تو صورتم میزدن آشناییت نداشتیم؟
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_من...من دلم باهاشون صاف نمیشه
مامان بغلم کرد و همینطور که دست نوازش رو سرم میکشید صدای زنگ آیفون به گوشمون خورد.
مهمون های ناخونده اومده بودن و دیگه فرصتی نبود.
شالم و رو سرم انداختم و رو همون مبل جا خوش کردم که وارد خونه شدن،
دلخور بودم اما بلند شدم و سلامی کردم که بابا لبخندی تحویلم داد و جواب سلامم و داد.
با محسن حتی به اندازه یه سلام خشک و خالی هم حرف نزدم و نشستم سرجام که احوالپرسی ها تموم شد و حاج آقا صبری صدایی تو گلو صاف کرد:
_بهتری دخترم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_من بابت اون شب هم از طرف خودم هم از طرف زهرا ازت معذرت میخوام میدونم ما اصلا برخورد درستی نداشتیم
سر بلند نکردم واسه جواب دادن که بابا گفت:
_من شمارو میشناسم سر همین شناخت هم باازدواج این دوتا موافقت کردم ولی اتفاقی که افتاد واقعا برای من و خانوادم دور از انتظار بود
پدر محسن سری به نشونه تایید تکون داد:
_حق با شماست...ماهم برای همین اومدیم
تموم مدت سرم پایین بود و با احساس سنگینی نگاه محسن،
به حرفهای پدرش گوش میدادم که ادامه داد:
_اومدم که برت گردونم...
پوزخندی زدم و نگاهم و دوختم بهش:
_من قصد برگشتن ندارم... شما از یه چیزخبر دارید و از صدتا چیز دیگه نه!
من و محسن به ته خط رسیدیم
گفتم و با یه معذرت میخوام راهی اتاق شدم که صدای محسن و شنیدم:
_یعنی چی؟
وایسادم و بی اینکه برگردم سمتش جواب دادم:
_من امروز صبح درخواست طلاق دادم
صداش مملو از تعجب بود:
_طلاق؟
جوابی ندادم و مسیر پله هارو طی کردم.
گفتنی هارو گفته بودم و دیگه حرفی باهاش نداشتم...
اینجا ته داستان ما بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_189
به اتاق که رسیدم صداش و شنیدم:
_صبر کن باید باهم حرف بزنیم.
اومده بود بالا و سر پله ها ایستاده بود که گفتم:
_حرفی نمونده
اومد سمتم و در اتاق و باز کرد و دستم و گرفت و کشوندم تو اتاق و در رو هم بست که دستم و از دستش بیرون کشیدم :
_این کارا چیه؟
عصبی نگاهم کرد:
_تو بگو...این کارا چیه که داری میکنی؟طلاق؟
رو ازش گرفتم:
_دارم به این اشتباه پایان میدم..میخوام جفتمون خلاص شیم
نیش خندی زد:
_تو تنهایی داری به جای هردومون تصمیم میگیری
نشستم رو صندلی میز تحریر و گفتم:
_میدونم طلاق به کار و اعتبارت لطمه میزنه ولی باور کن اینجا دیگه تهشه...دیگه هیچی بین من و تو نیست همه چی تموم شده محسن
تا چند ثانیه فقط صدای نفس های بلندش و شنیدم و بعد گفت:
_تو نمیفهمی..تو اصلا نمیفهمی داری چی میگی
بلند شدم و روبه روش ایستادم،
دیدنش باعث بهم ریختگیم شده بود که جواب دادم:
_اتفاقا خوب میفهمم این تویی که هیچوقت من و نفهمیدی و باورم نکردی این تویی که با کارهات با ابراز پشیمونی هات روزی صدبار من و شکستی این تویی که با بی اعتمادیت گند زدی به بهترین روزهای زندگیم...مگه من چند بار قراره زندگی کنم که هربار این حرفهارو بشنوم...بهم توهین بشه بخاطر اینکه با شماها فرق دارم...مگه من چقدر ظرفیت دارم؟
سنگینی این حرفها باعث سرازیرشدن قطره اشکی از گوشه چشم هام شده بود و محسن بی پلک زدنی داشت نگاهم میکرد که نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_من دیگه نمیخوام به اون روزها برگردم...چند روزه دارم خوب زندگی میکنم چند روزه حالم خوبه...چند روزه دستام نمیلرزه و هم صحبت دارم تو خونه...دوباره من و به اون حال برنگردون...فقط بیا دادگاه و طلاقم بده
سرش و به سمت دیگه ای چرخوند تا من و نبینه:
_توهم مقصر اون اتفاقات بودی توهم...
نذاشتم ادامه بده...
من دنبال مقصر نبودم...
من فقط دنبال یه زندگی آروم بودم زندگی ای که محال بود کنار محسن تجربه اش کنم:
_آره منم مقصر بودم ولی حالا میخوام همه چی و تموم کنم اصلا هم نگران نیستم که تو بخوای همه گذشته رو به خانوادم بگی...راستش دیگه آب از سرم گذشته دیگه تاب و تحمل هرچیزی و دارم الا اون زندگی لعنتی
توهم برو دنبال یکی از جنس خودت ما هیچ جوره وصله هم نبودیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_190
رفت سمت در و در و باز کرد اما قبل از خروج جواب داد:
_راست میگی...ما وصله هم نبودیم من از دوستداشتن روت تعصب داشتم و کارهات داغونم میکرد و تو اینارو از جهل و املی میدونستی...
تو هیچوقت نفهمیدی پیامای اون شب با من چیکار کرد...
با غرورم..
با غیرتم...
تو هیچ وقت نفهمیدی من صد برابر تو اذیت شدم و دم نزدم...
آره ما وصله هم نبودیم،
من میخواستم تو فقط واسه من انقدر خوشگل باشی،
میخواستم تو فقط مال من....
حرفش و با یه پوزخند تلخ قطع کرد و به دور از اون حرفها گفت:
_اومده بودم که برگردونمت و دوتامون یه جوری باهم کنار بیایم ولی حالا که تصمیمت و گرفتی منم دیگه حرفی ندارم ...طلاقت میدم!
حرفهاش و زد و از اتاق رفت بیرون...
انقدر غمگین که با چشم های پر نظاره گرش شدم و بعد روی زمین نشستم..
حرفهاش بد دلم و سوزونده بود و فقط خوشحال بودم که قبل از رفتنش صورت خیسم و ندیده بود...
به چیزی که میخواستم رسیده بودم اما حالم روبه راه نبود...
چم شده بود؟
مگه من خودم انتخاب نکرده بودم که ازش جدا شم؟
مگه خودم از اون زندگی نبریده بودم؟
مگه از محسن متنفر نبودم؟
چم شده بود؟...
از احوالم سر درنمیاوردم که صدای مامان و شنیدم:
_رفتن...
با دست هایی که دوباره داشت میلرزید صورتم و پاک کردم و جواب دادم:
_باشه
ادامه داد:
_خیلی باهاشون بد حرف زدی
و وارد اتاق شد که گفتم:
_مامان لطفا برو میخوام بخوابم
عادت کرده بود به این حالم و میدونست زمان لازمه تا خوب بشم که سری به نشونه تایید تکون داد :
_کاری داشتی صدام کن
و بعد هم در و بست و رفت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_191
دیگه از محسن خبری نشد.
نه محسن و نه خانوادش.
همه چیز فراهم شده بود واسه جدایی ما و امروز هر دومون راضی به این جدایی بودیم.
مامان باهام نیومد و همراه بابا راهی دادگاه شدیم..
خبری هم از حاج صبری نبود و محسن کنار آقا مجتبی در انتظار رسیدن نوبتمون بود و بالاخره هم نوبت به ما رسید.
کنار بابا رو صندلی نشستم و قاضی شروع به حرف زدن کرد:
_درخواست طلاق از طرف خانم رحمتی...
خیلی خب طلاق برای چی؟
و نگاهش چرخید سمتم که گفتم:
_بخاطر مشکلات خانوادگی..ایشون خودشون موافق جدا شدنمون هستن فکر نمیکنم دیگه لازم باشه توضیحی بدم
این بار چشم دوخت به محسن:
_شما موافقید؟
محسن سری به نشونه تایید تکون داد:
_بله...مهریه رو هم تماما پرداخت میکنم
قاضی ابرویی بالا انداخت:
_این همه تفاهم واسه جدا شدن؟!
نه جوابی از من شنید و نه حرفی از محسن...
از گوشه چشم به محسن نگاه کردم.
تموم حواسش پی قاضی بود و دادگاه و حتی نگاهمم نمیکرد...
همه چیز برای محسن هم تموم شده بود.
دادگاه ادامه پیدا کرد
همه مدارک تحویل قاضی داده شده بود و بااین تفاهم واسه طلاق دیگه حرفی نمیموند که من و محسن هر دو برگه هایی که منجر به جدایی شرعی و قانونیمون از هم میشد و امضا کردیم و این یعنی پایان ماجرا..
اسم محسن که هنوز نو بود توی شناسنامم خط خورد و قصه ما به ته رسید..
دادگاه که تموم شد بابا ازم جدا شد...
باید میرفت نمایشگاه و حسابی کار داشت.
محسن و آقا مجتبی جلو تر از من راهی خروج از دادگاه بودن و ناچار آروم آروم قدم برمیداشتم تا دیگه همو نبینیم که محسن ایستاد و برگشت سمتم و روبه روم ایستاد:
_همه وسایلات تو خونست امروز بیا وسایلات و ببر
کلید خونه رو گرفت سمتم و گفت:
_وسایلی هم که آوردی خونه همه رو برات میفرستم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_192
تموم مدت سرم پایین بود و نگاهش نمیکردم،
کلید و ازش گرفتم:
_باشه
و بی خداحافظی رفت...
چند ثانیه ای همونجا ایستادم و وقتی بین مردم گمش کردم،
رفتم بیرون...
جلوی در دادگاه ایستادم...
هوا برفی بود و روز جدایی ما با اولین برف امسال همزمان شده بود
از سرما به خودم لرزیدم و دستام و تو جیب پالتوم مشت کردم.
چقدر سرد بود امروز...
نفس عمیقی کشیدم و قدم زنون از اونجا دور و دورتر شدم و با تاکسی خودم و به خونه رسوندم..
مامان امروز قید باشگاه و ایروبیکش و زده بود و رو مبل نشسته بود و دستش هم زیر چونش بود که سلامی کردم و پرسیدم:
_چرا اینجا نشستی؟
جواب سوالم با سوال دیگه ای داد:
_تموم شد؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره...تموم شد
و رفتم تو آشپزخونه و یه چای واسه خودم ریختم و نشستم رو صندلی،
با چشم هام نظاره گر بخار بلند شده از لیوان چای بودم اما هی چشم هام پر و خالی میشد که صدای مامان و شنیدم:
_حالا میخوای چیکار کنی
بینیم و بالا کشیدم و صدایی تو گلو صاف کردم:
_هچی...میخوام زندگی کنم مثل قبل
بیرون نشسته بود اما با خبر از حالم بود:
_اینطوری؟با گریه زاری و افسردگی؟
جوابی نداشتم که بهش بدم و مامان ادامه داد:
_اینطوری خودت و پیر میکنی
سرم و بین دستهام گرفتم:
_من خوبم...نگرانم نباش
روبه روم ایستاد:
_این خوب بودنه؟داری جلو چشمام آب میشی...خوبی؟
دیگه نمیتونستم صورتم و ازش بپوشونم که سرم و بلند کردم و بین گریه گفتم:
_میگی چیکار کنم؟زندگیم خراب شده...بخندم؟شاد باشم؟
به ثانیه نکشید که سرم به آغوش کشید،
صدای لرزونش بهم میگفت که تو گریه همراهمیم میکنه:
_تو باید قوی باشی
میگفت و سرم و میبوسید و چه خوب بود این آغوش باز برای منی که این روزها عجیب احساس تنهایی میکردم...
سرم و عقب کشیدم و اشکام و پاک کردم:
_چاییم یخ کرد
از چشم هاش غم میچکید اما خندید:
_برات عوضش میکنم
و لیوان و برداشت که نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم...
به همه چی...
به زندگی...
به این روزها و به مامان و بابایی که هیچ جوره دلم نمیخواست غصه من بیشتر از این اذیتشون کنه
زندگی هنوز در جریان بود...
من به اندازه کافی واسه ساختن روزهای بهتر جوون بودم...
من میتونستم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_193
ناهار امروز و تو جو سنگینی خوردیم...
بعد از ناهار رفتم تو اتاق...
این اتاق دوباره خونه من شده بود درست مثل دوران قبل از ازدواج...
کلید و از تو جیب پالتوم بیرون آوردم و نگاهی بهش انداختم...
جاکلیدی صورتی رنگش یادآور شب هایی بود که باهم قدم زده بودیم و این جا کلیدی رو هم یکی از همون شبها از یه دستفروش خریده بودیم...
بی اختیار لبخند پر غصه ای مهمون لب هام شد اما قبل از هرچیز دیگه ای با سوگند تماس گرفتم و ازش خواستم آماده بشه تا باهم بریم خونه و وسایلم و بردارم....
ساعت حدودای 4 بعدازظهر بود که همراه سوگند راهی خونه شدیم.
خونه ای که برای آخرین بار واردش میشدم.
سوگند زودتر از من از آسانسور پیاده شد و جلوی در ایستاد:
_بدو که حمله رو شروع کنیم!
خل بازی هاش تو خوب کردن حالم حسابی موثر بود که خندیدم و در و باز کردم.
همه چی مرتب و منظم سرجای خودش بود.
قدم برداشتم تو خونه و اول یه دل سیر همه
جارو نگاه کردم به گلدونای چیده شده پشت پنجره آشپزخونه آب دادم...
رشد اون سه تا شاخه گل بامبو توی گلدون کنار میز تلویزیون لبخندی به لبهام آورد...
قرار بود این بامبوها و تعداد شاخه های فردشون واسه ما و زندگیمون خوش شانسی بیاره اما هیچ خبری نشد روزها تو این خونه تلخ سپری شد و کاری هم از این گلها برنیومد...
ما بهم لج کردیم و گند زدیم به همه چی!
با پیچیدن صدای سوگند تو خونه به خودم اومدم:
_زنگ بزن وانت بیاد...این لباسا تو اون جارو برقی جا نمیشن
حرفش باعث خندیدنم شد و راهی اتاق شدم،
کمدم و ریخته بود رو تخت درحال پر کردن چمدون بود که رفتم کنارش:
_چه سرعت عملی!
طلبکار سر چرخوند سمتم:
_د آخه منم ویلون و سرگردون فقط در و دیوار و نگاه کنم که کار از کار پیش نمیره
اوهومی گفتم:
_همه کمدهارو خالی کردی؟
نوچی گفت:
_به اون کمد لباسای زیر دست نزدم!
و با دست به کمد جمع و جور لباسهای زیر اشاره کرد که چپ چپ نگاهش کردم:
_مودب شدی!
شونه ای بالا انداخت:
_بودم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_194
و به تا کردن لباس ها و جا دادنشون تو چمدون ادامه داد که خودم هم دست به کار شدم و تموم لباس هایی که هنوز تو کمد بودن روهم رو تخت ریختم و تونستیم تو دوتا چمدون وسایلارو جمعشون کنیم.
بلند شدم و نگاهی به سر تا سر اتاق انداختم تا چیزی جا نیفته که سوگند گفت:
_این و نمیخوای بیاری؟
سر چرخوندم سمتش،
عکس دوتاییمون روی شاسی کوچیک که روی میز کنار تخت جا خوش کرده بود
توجه سوگند و جلب کرده بود که عکس و برداشتم و نگاهی بهش انداختم،
لبخند عمیقی رو لب هر دومون بود لبخندی که قلبم و به درد می آورد اما توان پس زدنش رو هم نداشتم و دلم میخواست این عکس و با خودم ببرم:
_خیلی خوب افتادم..میارمش!
ابرویی بالا انداخت:
_آره خوب افتادی!
و لنگ لنگان یکی از چمدونهارو تا در اتاق برد و من هم پشت سرش چمدون دیگه رو بردم و آماده خروج از خونه شدیم که نگاهم افتاد به گوشیم روی جاکفشی،
فکر همه جارو کرده بود
کلید و روی جاکفشی گذاشتم و گوشی رو برداشتم
و بالاخره از خونه زدیم بیرون....
#محسن
وسایل خونه رو فاکتور گرفتم تافردا که نیستم کار واسه بابا راحت باشه و خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به جای خالی عکس دونفرمون افتاد،
جای خالیش خبر از برده شدنشل میداد
به این کارش پوزخندی زدم
اون لعنتی یه تنه تصمیم به رفتن گرفت و حالا این عکس و با خودش برده بود.
فکر بهش مثل تموم این چند وقت باعث کلافگیم میشد هنوز رفتنش و باور نکرده بودم...
هنوز باورم نمیشد که دیگه نمیبینمش...
تظاهر به فراموشیش میکردم اما فراموشم نشده بود من هنوز دوستش داشتم زنی که دیگه متعلق به من نبود و هنوز میخواستم!
سرم سنگین شده بود که رو لبه تخت نشستم و شروع به محاکمه خودم کردم...
الی درست میگفت،
من خیلی اذیتش کرده بودم...
من زیر قولم زده بودم...
من نتونسته بودم خوشبختش کنم اما من...
دوستش داشتم،
انقدر عمیق که نبودنش باعث خیس شدن چشم هام اون هم بعد از این همه سال شده بود ...
آخرین بار برای از دست دادن مامان گریه کرده بودم و حالا بخاطر رفتن الی...
بغضی که مدتها بود تو گلوم سنگینی میکرد تبدیل به اشک های بی سر و صدایی شده بود و من دوباره شکسته بودم...
تکلیف خودم و نمیدونستم،
باورم نمیشد این بار که از ماموریت برمیگردم دیگه الی تو خونم نیست باورم نمیشد موقع رفتن خداحافظی هرچند سردش بدرقه راهم نیست...
نفس عمیقی کشیدم میدونستم اگه اینجا بمونم و همینجوری بهش فکر کنم تا خود صبح طول میکشه،
بلند شدم و از خونه زدم بیرون....
دیگه دلم نمیخواست حتی لحظه ای به اون خونه برگردم،
اون خونه بی الی برای من عذاب وحشتناکی بود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_195
وقتی رسیدم خونه بابا،
مرضیه و زهرا درحال چیدن میز شام بودن و باباهم با ستایش مشغول بود و مجتبی و امیر باهم گپ میزدن که سلام بلندی گفتم و قبل از همه مرضیه جوابم و داد:
_سلام...آقا محسن سریع یه آبی به دست و روت بزن که من دیگه نمیتونم جواب این شکمای گشنه رو بدم
و آروم خندید که سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از عوض کردن لباسهام و آماده شدن واسه غذا خوردن برگشتم پایین و رو صندلی کنار بابا نشستم و همه مشغول غذا خوردن شدیم.
نگاه همه رو من زوم بود که مجتبی گفت:
_صبح زود میری؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_کی برمیگردی؟
قیافه متفکری به خودم گرفتم:
_نمیدونم ولی احتمالا این دفعه یه دو هفته ای طول بکشه
بابا گفت:
_حسابی مواظب خودت باش...نگران چیزی هم نباش من همه کارهای الناز و فردا انجام میدم تو فقط به کارت فکر کن..
جوابی ندادم و به خوردن غذا مشغول شدم که نگاه زهرارو رو خودم حس کردم:
_انشاالله این ماموریت ها و رفت و اومدات که تموم بشه باید آستین بالا بزنی و یه زندگی جدید و شروع کنی
مجتبی حرفش و تایید کرد:
_آره من اصلا حوصله تو یه نفر و تو این خونه ندارم!
گفت و خندید که مرضیه لبش و گاز گرفت:
_این چه حرفیه
مجتبی شونه ای بالا انداخت و زهرا ادامه داد:
_یکی از دوستهام یه خواهر همه چی تموم داره ...یه دختر محجوب و با وقار در شان خانوادمون،
باید ببینیش تا به حرفهام برسی محسن
قاشق تو دستم شل شد و با یه لبخند مصنوعی گفتم:
_بیخود برنامه نچینید...من حالا حالاها درگیر کارهامم به ازدواجم فکر نمیکنم
زهرا دوباره خواست حرفی بزنه اما این بار امیر مانعش شد:
_کافیه عزیزم...شاممون و بخوریم!
و دیگه کسی حرفی نزد.
حرف از ازدواج دوباره بهمم میریخت،
من حتی نمیتونستم جز الی به کس دیگه ای فکر کنم چه برسه به ازدواج!
راضی شده بودم به طلاق چون با چشمهای خیس و از ته دل ازم خواسته بود راحتش بزارم
چون با من بودن براش مثل یه زندون بود چون دیگه نمیخواست چیزی درست بشه،
فقط میخواست بره و این بار من نمیتونستم نگهش دارم حتی به اجبار...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟