eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
349 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قیافش انقدر عصبی بود که هرآن ممکن بود کف کفش های خوشگلش و رو‌ صورتم تمیز کنه و داد بزنه “یکی این مصیبت و‌از جلوی چشمهام دور کنه!” حتی با تصور این اتفاق هم ترسیده بودم که آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم و‌همزمان صداش و شنیدم: _پاشو برو بیرون! صداش انقدر هولناک بود که این دفعه جدی جدی داشتم خیس شدنم و‌حس میکردم که سینه خیز عقب رفتم و تا خواستم بلند شم و‌فلنگ و ببندم نگاهم افتاد به آینه های اون سمت اتاق که درست کنار من بودن ، با دیدن سر و‌وضع فلک زدم دستام و‌رو زمین گذاشتم تا بلند شم و‌هرچی زودتر خودم و‌ خودش و‌از این وضع خلاص کنم اما همینکه چهار دست و‌پا شدم دوباره چشمهام به سمت آینه ها چرخید و‌ این بار نه با دیدن خودم، بلکه با دیدن لکه بزرگ قرمزی که روی مانتوی طوسی روشنم نقش بسته بود گلوم خشک شد و هینی کشیدم! وقتش رسیده بود؟ ماهانه م شروع شده بود؟ اونهم تو‌همچین وضعی؟ تموم تنم یخ کرده بود و نمیدونستم بااین مانتو چجوری باید برم بیرون و‌این بی نزاکت دست از داد و‌بیداد برنمیداشت: _شاید لازم باشه زنگ بزنم حراست بیاد بلندت کنه! و واسه رسیدن به تلفنش که روی میز بود قصد داشت از کنار من رد شه و این اتفاق هرگز نباید میفتاد که اگه میفتاد من نه فقط از این هتل و‌ باید از تهران میرفتم که قبل از اینکه قدم دوم و‌برداره با جیغی که باعث لرزیدن تنش شد گفتم: _نه،خودم میرم! بااون هیکل چهارشون و‌قد و‌بالای رعناش همچین به خودش لرزید که یه لحظه خندم گرفت و‌اما خیلی زود خندیدن و‌فراموش کردم، نمیدونستم باید چه گلی به سرم بگیرم و حتی دیگه صدای دلخراش جناب رئیس روهم نمیشنیدم و‌فقط دنبال راهی واسه خروج آبرومند بودم که یهو‌همزمان با چرخوندن چشمهام به اطراف اتاق با صورت رئیس که دقیقا روبه روی صورتم قرارداشت مواجه شدم، هرچی از دور خوب و‌خفن بود، از نزدیک سه برابر جذاب تر بود که بااون پلک های پرپشت مشکیش چندباری پشت سرهم پلک زد و همین پلک زدنها آب از لب و‌لوچه من ندید بدید آویزون کرده بود که همه چی و‌فراموش کرده بودم و‌ بسان نگاه دلربای یک الاغ داشتم نگاهش میکردم که یهو عصبی لب زد: _میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ چشمهام تو‌کاسه چرخید و نمیدونم چرا اما سر کج کردم و آروم گفتم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به چی؟ با عقل ناقصم توقع شنیدن یه جمله درست حسابی ازش داشتم که ایشون گند زد بهش: _به اینکه هدف خدا از خلقت تو ‌چی بوده! حرفش به جهنم پوزخند گوشه لبش آی سوزوندم، آی سوزوند! سوختم و تازه دوهزاری کجم افتاد که تو چه شرایطی هستم و به نگاه های الاغ مهربون طورم پایان دادم و خیلی جدی لب زدم: _لطفا مودب باشید! باورش نمیشد همچین حرفی بهش زده باشم که از شونه هام گرفت و وحشیانه سعی کرد واسه بلند کردنم: _مودب باشم؟ پاشو از هتل من برو بی... حرفش هنوز تموم نشده بود که با صدای جر خوردن مانتوم صدای دلنواز جرخوردگی جای صدای دلخراش این بی شخصیت و گرفت و جناب رئیس جا خورده عقب رفت! با رفتنش در حالی که رو‌ زانو ‌نشسته بودم و‌نفس نفس میزدم نگاهی به پارگی مانتوم انداختم ، زیربغلم پاره شده بود و هیچیش معلوم نبود اما حداقل بهونه ای بود واسه مظلوم نمایی: _واقعا متاسفم، متاسفم که اینطوری با کارمنداتون رفتار میکنید! و‌ صاف ایستادم که دستی تو‌ ته ریشش کشید: _بفرمایید بیرون! بینیم و بالا کشیدم، انگار واقعا باور کرده بودم که آدم خوبه این ماجرام و میخواستم مثل سکانس آخر فیلمهای غمگین با گام هایی به یاد ماندنی از اتاق کوفتیش بیرون بزنم که یه دفعه یاد مهر قرمز پشت مانتوم افتادم و همین باعث شد تا فقط کمرم به سمت عقب بچرخه اما پاهام نه! نمیتونستم برم که دوباره صاف ایستادم و‌باهمون مظلوم نمایی گفتم: _چه بلایی سرم آوردید که حتی نمیتونم راه برم؟ چشمهاش چهارتا شد: _من؟ من فقط از شونه هات گرفتم، بیا برو بیرون کم فیلم بازی کن! و راه افتاد واسه باز کردن در اتاق که انگار خدا یه معجزه واسم رقم زد که نگاهم به کت مشکی رنگی که از چوب لباسی کنار میز آویزون بود افتاد و همین باعث شد تا به سمت چوب لباسی پرواز کنم و کت و‌از رو چوب لباسی بردارم و تنم کنم! انقدر سریع این کار و انجام دادم که تو دلم به خودم آفرین گفتم، بیخود نبود که مامان من و جانای آتیش پاره صدا میزد! حالا میتونستم با خیال راحت برم بیرون که چرخیدم و اما با دیدن قد و‌قامت بلندش که درست پشت سرم ایستاده بود تحسین کردن خودم و فراموش کردم حالا وقت رفتن بود که یه قدم عقب رفتم و قبل از اینکه اون بخواد حرفی بزنه تند تند گفتم: _نمیشه با مانتوی پاره برم بیرون، پس این کت پیش من امانت میمونه! و اتاق و‌دور زدم و‌ بدو بدو از در بیرون رفتم و‌ چه ترسناک بود شنیدن صدای قدم هاش پشت سرم...!
❤️ 😍 _رابطه خوبی باهاش دارم از همون دوران دانشجویی با خنده گفتم: _به نظرم یه دست بوسی برو، بالاخره واسطه شده واسه رسیدن تو به من! با چشمهاش برام خط و نشون کشید: _چشم حتما خنده هام همچنان ادامه داشت که راه افتادم به سمت اتاق: _ناهار خوردی؟ جواب داد: _تو اداره خوردم صدای قار و قور شکمم روحم و به درد آورد: _ولی من هیچی نخوردم وارد اتاق که شدم صداش به گوشم رسید: _خب بیا یه چیزی درست کن بخور زیر لب نق زدم، انگار خودم عقلم نمیرسید که با درست کردن و خوردن غذا گشنگیم رفع میشه! لبا س های تو خونه ام و پوشیدم و آبی به دستهام زدم، دوتا نیمرو واسه خودم درست کردم و نشستم پشت میزغذاخوری و بی رحمانه شروع به خوردن کردم که محسن اومد تو آشپزخونه: _ غذات و که خوردی یه دوش بگیر خستگیت از تنت بره، بزنیم بیرون لقمه تو دهنم و قورت دادم: _کجا؟ روبه روم نشست: _هرجا که تو بخوای یه تای ابروم بال پرید: _بخاطر همین مرخصی گرفتی؟ متفکرانه نگاهم کرد: _کار بدی کردم؟ نوچی گفتم: _فقط شگفت زده ام کردی آروم خندید: _پس آماده شو، هرجایی هم که دوست داری بریم بهم بگو با حالت گیجی گفتم: _محسن؟ نگاهش روم ثابت موند و من ادامه دادم: _سرت که به جایی نخورده؟ نفس عمیقی کشید: _بشین همین نیمروت و بخور منم میرم سرکار صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد: _بااین هیکل گولاخت خوب نیست روحیت انقدر لطیفه ها! جواب داد: _پررویی دیگه 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با وجود کمر درد شدیدی که سر و‌کلش پیدا شده بود بدو بدو دنبال راهی واسه ندیدن این یارو که رئیس صداش میزدن از این راهرو به اون راهرو و‌ از این طبقه به طبقه دیگه در حال فرار بودم و‌ از همه جالب تر این بود که اون بیخیالم نمیشد و هرکی نمیدونست فکر میکرد کتش از طلاست که اینجوری دنبالم میومد! واسه چندمین بار داد زد: _بهت میگم وایسا! تو‌طبقات بالا بودیم و‌خبری از خدمه و کارمندهای دیگه هم نبود که این بار صداش و از فاصله نزدیک تری شنیدم: _وایسا! نفس کم آورده بودم و‌سرعتم کم شده بود ، انگار دیگه جون دویدن بااین حال و نداشتم که رفته رفته از حرکت ایستادم، حالا تو ‌یه قدمیم حسش میکردم که چرخیدم سمتش و بااینکه صدام در نمیومد بریده بریده گفتم: _ مانتوم... مانتوم پاره شده... گفتم این کت و... کت و‌براتون میارم فقط... فقط دنبالم نیاید! اون هم به نفس نفس افتاده بود اما کوتاه نمیومد: _دیدم مانتوت هیچی نشده بود، کت و‌پس بده! عقب عقب رفتم: _نمیتونم نمیشه! تکرار کرد: _کت و‌بده! اگه کت و‌بهش میدادم آبرو حیثیت برام نمیموند که بازهم مقاومت کردم و دو دستی کت و چسبیدم و‌سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _گفتم که نمیشه گام بلندی به سمتم برداشت: _منم نمیتونم این کت و بسپارم به تو! و تو‌ یه حرکت سریع خودش و بهم رسوند و دستش و جلو آورد واسه پس گرفتن کتش اما من نباید میزاشتم این اتفاق بیفته که دو‌ دستی کت و چسبیدم، صورت گندمیش از شدت زور زدن روبه سرخی میرفت و از چشمهای مشکیش خون میچکید:
❤️ 😍 خنده هام تبدیل به لبخند دندون نمایی شد: _دست خودم نیست سری تکون داد: _درستت میکنم، آدمت میکنم دلخور نگاهش کردم: _میشه برگردی سرکار؟ چشم ریز کرد: _پا میشم میرما شونه ای بال انداختم و بی هیچ حرفی یه لقمه دیگه واسه خودم گرفتم که لقمه رو از تو دستم کشید و گذاشت تو دهنش: _خداحافظ و راه خروج از آشپزخونه رو در پیش گرفت که گفتم: _هم میگی آدمت میکنم انگار آدم نیستم هم لقمه مو میخوری هم نمیخوای من و ببری بیرون؟ قهقهه زنان سرش و به سمتم چرخوند: _زودتر حاضر شو چشمکی تحویلش دادم و با بیرون رفتن محسن خیلی زود غذا خوردنم و تموم کردم... حسابی به خودم رسیدم. مانتوی مشکی بلندم و تنم کردم و شال آبی کاربنیم و روی سرم انداختم. دیگه آماده بودم که محسن تو چهار چوب در ایستاد: _حال نمیشه من تیشرت آستین بلند بپوشم؟ نگاهم که بهش افتاد خنده ام گرفت. هرچی اون تیشرت سفید تو بدن هیکلی و مردونه اش خوب ایستاده بود زار بودن قیافه اش درحال جبران اون زیبایی بود که گفتم: _نه نمیشه آه پر افسوسی کشید: _خداکنه کسی نبینتمون! نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم و به سمتش رفتم: _کم غر بزن، هوا گرمه لبا سه خنک نپوشی اذیت میشی منم که میبینی این همه پوشیدم... حرفم ادامه داشت اما متوجه نگاه پر معنیش که شدم از ادامش منصرف شدم و اما محسن پی اش و گرفت: _خب داشتی میگفتی لبخندی تحویلش دادم: _منم که میبینی انقدر پوشیدم بخاطر دل توعه و اون تعصبه که گفتی و با چرب زبونی ادامه دادم: _دلت نمیخواد این خانم زیبار رو کسی ببینه منم که طاقت گرفتگی اون دل و ندارم آهانی گفت: _خر کنت روهم که فعال کردی! به خنده افتادم، این جمله تیکه کلم روزها ی اخیر محسن شده بود که بین خنده گفتم: _بلانسبت جلو تر از من راه افتاد: _آره بلانسبت خر، بیا بریم دنبالش رفتم: _بلانسبت جفتتون! و بیخیال عکس العملش که نگاه طلبکارانه ای بود کتونی های سفیدم و پوشیدم و از خونه زدیم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _انقدر سرتق نباش ولش کن نفس های بلندمون میخورد تو‌ صورت همدیگه که بالاخره اون موفق شد و کت و‌از تنم بیرون کشید، اما نه سالم! این دومین باری بود که گوشمون از صدای جر خوردن لباس پر میشد و هر دوبار هم کار خود جناب رئیس بود که لباس و با استین پاره تو دستش گرفت: _کتم... کت نازنینم و‌ پاره کردی! چشمهام چارتا شد خود وحشیش کت و پاره کرده بود و‌داشت همه چی و مینداخت گردن من! تا اومدم چیزی بگم با شنیدن صدای قدم هایی پشت سرم، دستام و پشت مانتوم گذاشتم تا نمای آبرو بر پشت سرم و‌ کسی نبینه و نمیدونستم این کارم جواب میده یا نه اما بغضم گرفته بود، اون کت لعنتیش میتونست آبروی من و‌بخره تا من اینطوری به فلاکت نیفتم، صدای قدم های پشت سرم نزدیک و نزدیک تر میشد و‌صدای حرصی این آقای مثلا رئیس گوشم و پر کرده بود که طاقت نیاوردم و‌ پشت به دری که پشت سرم بود ایستادم و جواب دادم: _من که کاری نکردم خودتون پارش کردید! این بار قبل از اینکه جواب من و‌بده رو کرد به همون سمتی که من هنوز جرئت نگاه کردن بهش نداشتم و عصبی لب زد: _این خانم و‌از هتل بیرون کنید و دیگه به هیچ وجه نمیخوام اینجا ببینمش! آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم و‌آروم سر چرخوندم و‌با دیدن دوتا از آقایون حراست تازه فهمیدم صدای قدم ها متعلق به کی بوده که رسیدن بهم و یکیشون همونی که گولاخ تر بود گفت: _بفرمایید خانم و اونیکی که با اخم زل زده بود بهم نگاه ازم گرفت و روبه رئیس گفت: _شما چیزی احتیاج ندارید؟ همچین درگیر اون کت بود که فقط سری تکون داد: _فقط این خانم و‌ بفرست پی کارش! چشمی گفت و‌ رو‌ کرد به من: _راه بیفت خانم! صداش انقدر کلفت و‌جدی بود که اضطرابم چندین برابر قبل شد،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهم و‌بین هردوشون چرخوندم و‌ در آخر زل زدم به نفر سوم که رئیس بود و‌ با بدبختی و البته کلی امید لبخندی بهش زدم، هرجوری که بود نباید بااین دوتا آقای محترم راه میفتادم: _من میخوام با ایشون حرف بزنم شما بفرمایید! عصبی جواب داد: _چی میخوای از جون من؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا آویزونم شدی؟ کارد میزدی خونش درنمیومد و البته به من ربطی نداشت فقط اینکه فکر میکرد عاشق چشم و‌ابروش شدم که وایسادم اینجا باعث قاطی کردنم شده بود که جوابش و دادم: _من آویزونت شدم؟ نکنه یادت رفته تا اینجا دویدی دنبالم؟ پوزخند زد: _فکر میکنم این تویی که یادت رفته با کت من داشتی فلنگ و‌میبستی! دیگه نمیدونستم باید چی بگم که نفس عمیقی کشیدم و همون گولاخه تکرار کرد: _بفرمایید خانم تنم یخ کرد، انگار باید میرفتم اون هم با همین وضعم که سری به نشونه تایید تکون دادم و‌اما همینکه خواستم قدم از قدم بردارم دری که پشت سرم بود باز شد و صدای زنونه نا آشنایی گوشم و پر کرد: _یه لحظه لطفا گردنم و‌به عقب چرخوندم و‌با دیدن زن جوونی که پشت سرم بود منتظر نگاهش کردم که در عین تعجبم ادامه داد: _عزیزم وسایلای اتاق من و‌که آوردی یه چیزی و جا گذاشتی، میتونی بیای داخل و برش داری! هاج و واج نگاهش کردم: _بله؟ نگاهش و‌بین همه آدمهای پشت سرم چرخوند و بعد از زدن چشمک نامحسوسی بمن که البته اصلا بلد نبود مچم و‌گرفت و‌کشوندم تو‌اتاق: _همینجاست باید خودت ببینیش! و با لبخند مصنوعیش رو‌از منی که هنگ کرده بودم گرفت و‌ تو‌کسری از ثانیه دستی واسه اون سه نفر تکون داد: _ببخشید... و در و بست!
❤️ 😍 هنوز نمیدونستم مقصد کجاست که محسن پرسید: _خب کجا بریم؟ شونه ای بال انداختم: _هرجا میخواهد دل تنگت برو خندید: _ربطی که نداشت ولی میخوام تو بگی، البته هر برنامه ای که داری واسه قبل از ساعت 7 باشه! با تعجب نگاهش کردم: _ساعت 7 چه خبره؟ فقط لبخند زد و من ادامه دادم: _دیگه کم کم دارم مطمئن میشم که سرت خورده به یه جایی نگاه گذرایی بهم انداخت: _لطف داری خانم خندیدم: _ساعت 5 و نیمه تا 7 میتونیم بریم.... غرق فکر شدم، خیلی جاها بود که با محسن نرفته بودم، خیلی جاها بود که دلم میخواست بریم. سینما... شهربازی... و حتی دور دور تو همه شهر! دلم حتی قدم زدن باهاش تو شلوغی بازار رو هم میخواست و خرید از دستفروشها که یکبار باهم تجربش کرده بودیم! سکوتم که طولانی شد محسن گفت: ! _ساعت شد 7 به خودم اومدم و گفتم: _من خیلی جاها دوست دارم که بریم ولی این زمان کم براش کافی نیست ابرویی بال انداخت: _چه شاعرانه! سرم و به شیشه پنجره تکیه دادم: _خیلی جاها هست که هنوز نرفتیم... خیلی کارهاهم هست که نکردیم با خنده گفت: _مگه کار دیگه ای هم مونده؟ چپ چپ نگاهش کردم: _نه کاری که تو فکر میکنی! خنده هاش عمیق تر شد: _یه شاعر که فکرمم میخونه پوفی کشیدم: _برو تو یه خیابون شلوغ ماشین و پارک کن میخوام باهم قدم بزنیم خنده هاش فروکش کرد: _ترجیحا خیابونی که پر از بوتیکهای لبا سهزنونه باشه ،ها؟ لبهام و با زبون تر کردم: _یکی از ویژگی های خیابون های شلوغ همینه که دارای بوتیک های لباس زنونه باشن وگرنه که شلوغ نمیشن با حالت با مزه ای زل زد به ساعت: _هرجور فکر میکنم نمیرسیم، همش یه ساعت مونده! چشم ریز کردم: _یک ساعت و 20 دقیقه نفس عمیقی کشید: _لعنت به دهنی که بی موقع باز شه! ریزی چشم هام هنوز باقی بود: _خسیس نبودی آقا محسن! سر چرخوند به سمتم: _خسیس نیستم الی خانم! شمرده شمرده گفتم: _پس بریم و یه خرید اساسی بکنیم و لبخند دندون نمایی تحویلش دادم: _از اونها که یه جنتلمن واقعی به خانمش میگه هرچه میخواد دل تنگت بخر! این بار فقط محسن نبود که میخندید، همراهیش کردم. تو خنده طولانی ای که به سبب تغییر دوباره این مصراع بود 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 معجزه ای که دنبالش بودم همین زن بود که البته به سبب دیر افتادن دو هزاری کجم داشت برام توضیح میداد: _من یه کمی از حرفاتون و شنیدم و متوجه شدم که حتما مشکلی هست که از جات تکون نمیخوری! سری به نشونه تایید تکون دادم: _بخاطر لک روی مانتوم با صورت نمکی و مهربونش نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت: _میتونی از سرویس این اتاق استفاده کنی عزیزم قبل از انجام این کار گفتم : _هنوز اینجان؟ از تو چشمی در نگاهی به بیرون انداخت : _نه نیستن حالا تونستم نفس عمیق و آسوده ای بکشم و بعد از تماس با مهتاب خودم و رسوندم به سرویس بهداشتی و طولی نکشید که سر و کله مهتاب پیدا شد، لباس هام و که مهتاب برام آورده بود و پوشیدم و بعد از تشکر از مسافر ساکن این اتاق که فهمیده بودم اسمش مریمِ همراه مهتاب راهی شدم. مهتاب تو‌تموم مسیر داشت مغزم و‌میخورد: _باورم نمیشه چطوری تونستی موقع کار دیوونه بازی در بیاری؟ اعصاب ندار جواب دادم: _بیخیال دیگه، هندزفری تو‌ گوشم بود جوگیر شدم نفس عمیقی کشید: _مامانت از بهترین کارمندای اینجاست،امیدوارم بخاطر گندی که تو زدی کارش و از دست نده شونه بالا انداختم: _فکر کنم کارش و از دست داد چون جناب رئیس فرمودن خانم رضایی بیان واسه تسویه! زیر لب “لعنت”ی گفت و ادامه داد: _بخاطر سهل انگاری تو مامانت باید از کار بیکار شه جواب دادم: _من که کف دستم و‌بو نکرده بودم این یارو همون رئیسیِ که همه ازش حرف میزنن، من فقط چند روزه پام و‌تو این هتل وامونده گذاشتم همزمان با ورود به رختکن کیفم و‌از تو کمدم برداشتم و ادامه دادم: _این لباساروهم میبرم خونه میشورم فردا میارمشون زیر لب باشه ای گفت و با قیافه گرفتش نگاهم کرد:
❤️ 😍 محسن انقدر خندیده بود که رنگ پوستش به سرخی میزد و چال گونه هاش تبدیل به دوتا گودال شده بود بااین حال گفت: _تن مولانا رو تو گور لرزوندی جواب دادم: _چیزی نگفتم که، فقط میخوام تو رو سوق بدم به سمت خرید بینیش و بالا کشید: _از دست تو تو یه خیابون نسبتا شلوغ راهی قدم زدن شدیم، هوای گرم و خوب امروز برای یه عصر تابستونی پر انرژی عالی بود که راه افتادیم، دستم و که دور بازوش قفل کردم متعجب نگاهم کرد: _چیکار میکنی نگاهم بهش بیشتر از اون تعجب داشت: _دستت و گرفتم! جواب داد: _نکن زشته نق زدم: _محسن، چیش زشته؟ سری به اطراف چرخوند: _خدا امروز و بخیر بگذرونه، این از لباس بی آستین اینم از این سوسول بازی و دست گرفتن! با دلخوری ازش فاصله گرفتم: _خوبه الی؟ با چند قدم فاصله کنارش ایستاده بودم که گفت: _سربه سر من نزار پوفی کشیدم: _جون به جونت کنن همون بچه بسیجیِ... نزاشت حرفم و بزنم: _ لا اله الا الله... بی توجه بهش شروع کردم به قدم زدن، ظاهرم و بی تفاوت به محسن و حواس جمع به ویترین مغازه ها نشون دادم که صداش و پشت سرم شنیدم: _یه زن خوب هیچوقت وسط خیابون با شوهرش بحث نمیکنه نگاه سردم به سمتش چرخید: _ولی یه مرد خوب وسط خیابون میزنه تو ذوق زنش! لبخند کجی زد: _یه زن خوب رو حرف شوهرش حرف نمیزنه! نفس عمیقی کشیدم: _ترجیح میدم زن بدی باشم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 نگاهش و ازم گرفت و جلوتر از من راه افتاد و پشت ویترین مغاز ه ای که اولین مغازه از یه پاساژ بزرگ بود ایستاد: _فکر میکنم این مانتو خیلی بهت بیاد دل خوشی ازش نداشتم اما این باعث نمیشد که نرم کنار محسن، کنارش ایستادم و گفتم: _کدوم صدای خنده هاش گوشم و پر کرد: _گفتم که بحث و عوض کنم انقدر حرصم گرفته بود که کارد میزدی خونم در نمیومد، بی اختیار نفس عمیق میکشیدم و به محسن نگاه میکرد که لبخند رو لبش ماسید: _ولی جدی مانتوهاش بد نیست نگاهم و ازش گرفتم و زل زدم به مانتوهای پشت ویترین و بی اینکه حتی از یکیش خوشم بیاد لب زدم: _همش و میخوام آب دهنش و با سر و صدا قورت داد که ادامه دادم: _حتی این سرخابیه که خیلی هم بهم میاد آروم گفت: ! _ساعت داره میشه 7 در کمال آرامش لبخند ی بهش زدم: _حتی اگه برنامتم لغو بشه مهم نیست، من این مانتوهارو میخوام نگاهی رو مانتو های پشت ویترین چرخوند: _حداقل اون سرخابیه رو نخر با شیطنت نوچی گفتم: _اتفاقا شاید بقیه رو نخرم ولی اون و حتما میخرم و گام برداشتم به سمت در ورودی که صدای محسن و شنیدم: _آره خب واسه تو خونه خیلی خوشگله چرخیدم به سمتش : _تو خونه؟ سرش و تند تند تکون داد: _بیرون که نمیتونی همچین مانتوی جیغ و جلفی بپوشی، بریم تو روبه روش وایسادم: _نظرت چیه تا ساعت 7 جلو چشم هم نباشیم؟! تعجب خنده هاش و همراهی میکرد: _چرا؟ چشمام و بستم و باز کردم: _بریم محسن، بریم تو ماشین نخواستم قدم بزنیم نخواستم خرید کنیم حرصم داده بود و خودش داشت میخندید: _من تا این مانتو سرخابی رو برات نخرم از این پاساژ بیرون نمیام! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بهت عادت کرده بودم، کاش اینجوری نمیشد! کیفم و‌ رو شونه ام انداختم و‌ مقابل آینه ایستادم و‌ همزمان با کشیدن دستی به موهای خرمایی رنگم و‌مرتب کردن شالم جواب دادم: _دنیا که به آخر نرسیده، بازم همو میبینیم لبخندش و از تو آینه نظاره کردم: _ چه خوب که با این مسئله کنار اومدی خنده ام گرفت: _چیه نکنه توقع داشتی عین بچه ابتداییا بشینم گریه کنم؟ خندید: _خوبه که ناراحت نیستی، به بچه ها میسپرم تا خوب شدن مامانت یه شغل جدید براش پیدا کنیم به سمتش چرخیدم: _مامانم میگفت مهتاب از همه کارمندای این هتل بهتره باور نمیکردم، الان دیگه باورم شد! نگاه چپ چپی بهم انداخت و‌همزمان صدای آقای هاشمی گوش جفتمون و پر کرد: _خانم علیزاده اینجایید داشت صدام میزد که به سمت در رفتم و‌بازش کردم با دیدنم عینکش و‌رو بینیش جابه جا کرد و گفت: _من خیلی سعی کردم رئیس و متقاعد کنم که اخراج نشی ولی انگار چاره ای نیست سری تکون دادم: _ممنون بابت همه این چند روز،دیگه دارم میرم صدای نفس عمیقش باعث جا خوردنم شد، همه کارهای این آقا هاشمی عجیب بود، از جایگزینیم با مسئولیت خودش تا الان که سگرمه هاش توهم بود و‌ نفس های عمیق میکشید! بااین حال با خداحافظی از مهتاب و هاشمی و بقیه راه خروج از هتل و در پیش گرفتم و با رسیدن به جلوی در نگاه چپ چپی به آقایون حراست انداختم، لامصبا همچین جلو رئیسشون شاخ شده بودن که انگار دزد گرفتن و‌حالا چشم دیدنشون و‌نداشتم که بی خداحافظی بیرون زدم و‌البته اوناهم همچین تمایلی به خداحافظی کردن با من نداشتن و‌فقط به طور همزمان با چشمهاشون به در خروج اشاره میکردن! سرم و‌تکون دادم تا مغزم از نگاه های ترسناک اون دو نفر خالی شه و لب خیابون راه افتادم، هر چند قدم با نوک کفشم ضربه ای به آسفالت کف خیابون میزدم، باید ‌به مامان چی میگفتم؟ میگفتم با تلاش و همت جانا خانمت منبع درآمد زندگیمون پرید؟ حتی فکر به پولی که حالا نمیدونستم باید از کجا واسه گذروندن زندگیمون جور کنیم هم باعث سر دردم میشد و این وسط یه ماشین هم زده بود زیر پام و‌بوق هم میزد و من که تو‌حال خودم بودم حتی سر نچرخوندم به سمتش: _ماشین نمیخوام! و دوباره قدم برداشتم و‌اما دوباره یارو‌ بوق زنان دنبالم اومد که این بار با صدای بلند تری جواب دادم: _مزاحم نشو! و واسه برخورد سخت و‌محکم تری بالاخره سر چرخوندم سمت ماشینی که کنارم بود: _میری یا... حرفم هنوز ادامه داشت اما با دیدن ماشین آخرین سیستمی که تو یه قدمیم بود و‌بعد هم پایین اومدن شیشه عقبش باقی حرفم و‌ یادم رفت و در عین تعجبم با صورت آشنایی مواجه شدم، صورت نحسی که امروزم و‌رقم زده بود، جناب رئیس و حالا گوشمم از صداش پر شد: _سوار شو!