💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_31
_فقط کافیه برنامه های رئیس و از اول هفته تا آخر هفته به یاد داشته باشید خیلی سخت نیست!
و منتظر نگاهم کرد که دفتر وازش بگیرم،
نگاهم که به شریف افتاد زل زده بود به گلدونای بی شمارش و طبق معمول عبوس هم بود و حالا من باید خودم تصمیم میگرفتم،
هرچند حرفش نصفه مونده بود اما میتونستم حدس بزنم چی میخواد بگه،
حتما میخواست بگه میتونی تشریف ببری ودنبال یه کار دیگه بگردی!
حالا یا باید میرفتم وقید کار کردن و میزدم،
میرفتم و وسایلم وجمع میکردم تا برم خونه مامان جون یا میموندم و منشی جناب میشدم،
هر دو برام سخت بود و وقتی یادم میومد که هرجوری شده باید یه کار و درآمد جور میکردم تا مامان با خیال راحت استراحت کنه مصمم میشدم واسه تحمل شریف تا ناراحتی مامان که با تاخیر اون دفتر و از یزدانی گرفتم وهمزمان با بلند شدن صدای خنده های از سر رضایتش شریف سرچوند به سمتم وبا تعجب نگاهم کرد که به روی خودم نیاوردم وگفتم:
_از همین امروز شروع میکنم،
الان باید چیکار کنم؟
شریف همچنان حیرون بود ویزدانی شاد وخوشحال که جواب داد:
_آقای رئیس امشب یه قرار کاری مهم داره که شما باید همراهش باشید به غیر از اون فکر نمیکنم کار دیگه ای باشه
و سر چرخوند سمت شریف که سری تکون داد:
_درسته!
پس باید امشب باهاش راهی قرار کاری میشدم که مضطرب باشه ای گفتم و حالا دیگه حرفی نمونده بود که چشم از چشمهای همچنان متعجبش گرفتم و از اتاق بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_32
ساعت کاری تا 5 بعداز ظهر بود و حالا بعد از رفتن همه من همچنان منتظر بودم که ببینم باید چیکار کنم،
شریف تو اتاقش بود و من از بیکاری رو صندلیم چرخ میخوردم که در اتاقش باز شد و بیرون اومد،
با دیدنش بلند شدم و پشت میز منشی ایستادم که به سمتم اومد:
_چرا نرفتی؟
متعجب جواب دادم:
_مگه امشب واسه شام یه قرار کاری ندارید؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_فکر نمیکنم بودنت کمکی به این قرار کاری کنه چون تو هنوز هیچی بلد نیستی!
حرفش و رد کردم:
_من دفتر خانم روشن و خوندم میدونم که تو این قرارای کاری باید حواسم و جمع کنم و همه چی و به خاطر بسپارم و بعد هم نکات مهم و یادداشت کنم
ابرو بالا انداخت:
_پس واقعا فکر میکنی از پسش برمیای؟
جواب دادم:
_همه تلاشم و میکنم
جلوتر که اومد پوزخند به لب داشت:
_چطور ممکنه از پس همچین کار نه چندان آسونی بربیای اما از پس یه عصرونه ساده که من هرروز عادت به خوردنش دارم نه!
یه جوری از عصرونش میگفت که انگار من یه ساله اینجام و میدونم کی چی کوفت میکنه یا کوفت نمیکنه
بااین وجود خودم و کنترل کردم و بااینکه سخت بود اما نپریدم بهش و آروم گفتم:
_اینجا چیزی ننوشته،
واسه عصرونه براتون چی آماده کنم؟
با انگشت بهم اشاره کرد که برم سمتش و من با تعجب به سمتش رفتم و هنوز بهش نرسیده بودم که راه افتاد سمت اتاقی که نمیدونستم توش چه خبره و حالا با باز شدن درش فهمیدم که یه آشپزخونه نصفه و نیمست ،
شریف رفت داخل و من پشت سرش وارد شدم که در یخچال و باز کرد و جعبه شیرینی های عجیب غریبی و بیرون آورد و دوتا شیرینی توی بشقاب گذاشت و بعد هم به سمت قهوه ساز رفت:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_33
_هر عصر از این شیرینی و قهوه برام بیار!
و در عرض یکی دو دیقه با ترفندهای عجیب غریبی که فکر کنم از امشب باید دربارش میخوندم و تمرین میکردم یه فنجون قهوه هم برای خودش آماده کرد و رو کرد به سمت منی که فقط داشتم نگاهش میکردم که سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_حتما،
صبحونه ها چی؟
جواب داد:
_همین قهوه و اون دو مدل شیرینی دیگه!
ابرویی بالا انداختم،
چه ادا اطواری هم داشت واسه خوردن شیرینی هاش!
بااین حال بی اینکه میانوعده عصرش و ببره از کنارم رد شد و رفت بیرون و من سریع همه رو جمع کردم تو سینی و بعد از مرتب کردن خودم رفتم تو اتاقش و سینی و روی میزش گذاشتم که سری تکون داد:
_میتونی بری آماده شی و برگردی شرکت!
متعجب نگاهش کردم:
_آماده شم؟
تایید کرد:
_آماده شام،
بااین لباسا که نمیخوای بیای؟
نگاهی به سرتا پام انداختم نمیدونستم مشکلش چیه که لب زدم:
_این لباسا مناسب نیس؟
یه تای ابروی پرپشت مشکیش بالا پرید:
_معلومه که نه،
با آدمای مهمی قرار دارم و منشی من باید حسابی خوش لباس و مرتب باشه
گندش بزنن که حتی نمیدونستم منظورش از این خوش لباسی و مرتبی چیه و فقط عین احمقا نگاهش میکردم و سر تکون میدادم که ادامه داد:
_پس برو،
با راننده شرکت برو و یک ساعت دیگه برگرد!
گفت و واسه هماهنگی یه تماس چند ثانیه ای گرفت و من راهی شدم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_34
راهی خروج از شرکت و هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم و این ندونستن تا رسیدن به خونه هم ادامه پیدا کرد،
راننده سر خیابون منتظرم بود و من نگاهم و بین چندتا مانتویی که داشتم میچرخوندم و البته به نتیجه هم نمیرسیدم،
امروز فهمیده بودم که من تو اون شرکت از همه ساده ترم و نمیدونستم باید برای این شام کوفتی از اینی که هستم ساده تر لباس میپوشیدم یا باید عین بقیه کارمندا یه جوری به خودم میرسیدم که انگار اومدم عروسی و ویلون و سیلون تو اتاق ایستاده بودم و چیزی هم تا برگشتنم نمونده بود که ناچار مانتوی فیلیم و تنم کردم،
کمربندشم بستم و بااینکه بین شال و مقنعه دو دل بودم شال همرنگ مانتوم و رو سرم انداختم و کمی هم تمدید آرایش کردم و کیف مشکیم و برداشتم و قبل از خروج از اتاق و بعد هم خونه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم مامان رو صفحه گوشی جواب دادم:
_سلام مامان
صداش گوشم و پر کرد و حسابی احوال همو جویا شدیم از اینکه کار پیدا کرده بودم اونم در جوار رئیس خودش حسابی حالش روبه راه بود و فقط میخواست شب و تو خونه تنها نمونم و خودم هم تصمیم نداشتم اینجا بمونم که گفتم:
_امشب حتما میرم خونه بابا،
نگرانم نباش،
فعلا باید برم کاری نداری؟
و تماسمون قطع شد.
همون کتونیای صبحم و پام کردم و از خونه بیرون زدم،
از پوشیدن این لباسا حس خوبی داشتم و فکر نمیکردم شریف هم بخواد ازش ایرادی بگیره که با اعتماد به نفس سوار ماشین شدم و برگشتم شرکت...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_35
ساعت از 7 میگذشت که وارد شرکت شدم،
حالا شرکت حسابی خلوت بود که با آسانسور خودم و رسوندم بالا و وارد دفتر شدم،
نامحسوس که به داخل اتاق نگاه کردم شریف اون تو بود و حسابی هم مشغول کار با لپ تاپش بود که نشستم پشت میز وبعد از صاف کردن صدایی تو گلو باهاش تماس گرفتم و به محض شنیدن صداش گفتم:
_من برگشتم!
و دوباره به نگاه نامحسوسم ادامه دادم،
لپ تاپش و بست و همزمان با بستنش نگاهش افتاد به منی که نمیدونم چرا اما خیره بهش مونده بودم!
سریع خودم و جمع و جور کردم و حواسم و به هر سمتی غیر از اتاقش پرت کردم و طولی نکشید که بیرون اومد ،
بااومدنش از روی صندلیم بلند شدم نگاهش و که به سرتا پام انداخت سعی کردم صاف تر بایستم و با لبخند زل زدم بهش،
حتما برگاش ریخته بود از دیدن دختری به این زیبایی و خوشتیپی که حالا فکرای جدیدتری هم به سرم زد و چند تا ژست مدلینگ به خودم گرفتم و در معرض تماشا گذاشتم که برگی براش نمونه!
جلوتر اومد هرچی بهم نزدیک تر میشد و بیشتر نگاهم میکرد اعتماد به نفس منم بالاتر میرفت که آخر سر سکوت بینمون و شکستم و گفتم:
_قرار شام ساعت 9 تو برج میلادِ،
فکر میکنم کم کم باید راه بیفتیم!
و لبخند مودبانه ای زدم که روبه روم ایستاد و همزمان با فوت کردن نفس عمیقش تو صورتم گفت:
_اینا چیه پوشیدی؟
و نگاهش رو کفشام ثابت موند:
_کتونی پات کردی؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_36
ناباورانه دستش و تو صورتش کشید و من که حالا تموم اون لبخند و اعتماد به نفسم دود شده بود و رفته بود هوا هاج و واج داشتم به خودم نگاه میکردم،
بااون همه ژست که به خودم گرفته بودم توقع تعریف و تحسین داشتم و آقا گند زده بود به همه فکر و خیالاتم که لب زدم:
_نباید کتونی میپوشیدم؟
جلوتر اومد:
_این مانتو،
مانتوییِ که مناسب قرار کاری با آدمای مهمه؟
و سری تکون داد:
_خدا لعنتت کنه یزدانی،
خدا لعنتت کنه بااین اوضاعی که برا من ساختی!
و عین یه گرگ وحشی زل زد بهم:
_بریم!
و جلوتر از من راه افتاد!
انقدر ترسناک شده بود که حتی میترسیدم دنبالش برم و باهاش سوار یه آسانسور بشم و فقط کیف سنگینم و سفت چسبیده بودم،
تو دلم سرش داد میزدم و بهش فحش میدادم که جلوی در آسانسور ایستاد و نیم نگاهی بهم انداخت،
نمیدونم چرا اما قیافه وحشیش داشت من و به خنده مینداخت و انگار عقلم و به کلی از دست داده بودم که لبخندی بهش زدم و اونکه کم مونده بود یه بلایی سر من یا خودش بیاره گفت:
_نمیخوای دکمه آسانسور و بزنی؟
تازه فهمیدم آقا حتی دست به دکمه آسانسور هم نباید بزنن و این وظیفه منشی شخصیشونه و خواستم سریع عمل کنم و دکمه آسانسور و بزنم اما دوباره گند زدم!
دکمه آسانسور و زدم اما به کل فراموش کرده بودم کیفی تو دستم دارم که کیفم افتاد رو پاش و همین برای دراومدن صدای شریف و پریدن رنگ من کافی بود که خم شدم واسه برداشتن کیف و همزمان صداش گوشم و پر کرد:
_چی تو این کیف گذاشتی که انقدر سنگینه؟
صداش یه جوری بود که انگار داشت زور میزد و من کیف و برداشتم و جواب دادم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_37
_چیز خاصی نیست فقط همون دفتر برنامه ریزی!
و صاف ایستادم:
_معذرت میخوام!
و اونکه انگار دیگه به این کارهام عادت کرده بود همزمان با رسیدن آسانسور به این طبقه وارد آسانسور شد و این درحالی بود که بلند کردن پای راست براش سخت به نظر میرسید و این دسته گل جدیدی بود که من آب داده بودم..!
مثل صبح چسبیده بودم به یه گوشه تا ناخواسته آسیب دیگه ای بهش نزنم که سرش به سمتم چرخید:
_لازم نیست اون دفتررو با خودت حمل کنی
و نگاه گرفته ای به پاش انداخت که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم :
_قول میدم حواسم به کیفم باشه که نیفته!
چشم ریز کرد:
_کلا نیازی به این دفتر نیست!
و منتظر نگاهم کرد که ابرویی بالا انداختم:
_که اینطور!
و این جوابم برای محو شدنش تو افق کافی بود که دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و با خروج از ساختمون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم،
حدود یک ساعت دیگه باید میرسیدیم و من بااینکه دنیای مدلینگم خراب شده بود بااینکه تیپ قشنگم تخریب شده بود اما یه نیمچه ذوقی هم برای اولین قرار کاری که از شانس خوبم به صرف شام اون هم تو برج میلاد بود داشتم،
اونجا میتونستم یه دل سیر بخورم بی اینکه دنگی بدم و این خیلی خوب بود!
غرق همین افکار ماشین کنار خیابون خیابون متوقف شد نگاهم و که به اطراف انداختم هنوز نرسیده بودیم و نمیدونستم چرا ماشین متوقف شده که صدای شریف گوشم و پر کرد :
_پیاده شو!
بی هیچ سوالی پیاده شدم و و کنار در ایستادم تا آقا تشریف فرما شن که با همون پرستیژ خاص خودش از ماشین بیرون اومد و به پشت سر من که نمیدونستم چه خبره نگاهی انداخت:
#ارسالی.شادی 💔❗️
دخترم با....😔💔
سلام من ۱۶ساله ازدواج کردم و یک دختر ۱۴ ساله دارم دخترم تئاتر کار میکنه و دوستان زیادی داره
دخترم هر شب به بهانه تمرین تئاتر دوستانشو به خونه میاورد و با هم تمرین میکردند همه چی عادی بود تا روزی ک دوستاش مثل همیشه اومدن خونه ما و برای تمرین تئاتر به اتاق رفتند... بعد گذشت چندساعت صدا های عجیبی از اتاق دخترم میومد با سرعت رفتم و در اتاق دخترم رو باز کردم ولی.....👇🏿👀
https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
ادامه متن #ارسالی در کانال بالا ☝️🏽
#نامهیجنجالیپدر
دختری قبل از #ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب #عروسی اینو به شوهرت بده و خود هیچ وقت اینو نخون! بابای اون دختر مُرد؛ اون دختر دلربا به هر خواستگاری نامه را داد طلاقش دادند😱
حتی فامیل از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن #نامه بود هوش از سر دختر پراند نمیتوانست باور کند...😱
برای خواندن نامهیجنجالیپدر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_38
هرچند هنوز متعجب بودم اما به انتخاب خودش چند دست لباس تنم کردم ،
مانتوهایی که برام انتخاب کرده بود و تو تموم عمرم ندیده بودم و کیف و کفش هارو حتی تو خوابمم نمیدیدم و نمیدونستم میتونم از پس هزینش بربیام یا قراره قهوه ای شم که با تاخیر ست بعدی که برام انتخاب کرده بود و پوشیدم و بیرون اومدم،
زرق و برق این یکی کمتر از اونیکیا بود و شاید میتونستم بخرمش که همزمان با دیدنش در حالی که روی صندلی روبه روی اتاق پرو نشسته بود گفتم:
_فکر کنم این یکی از همشون بهتر باشه و تو آینه نگاهی به خودم انداختم که از روی صندلیش بلند شد:
_خیلی خب همینارو بپوش
و روبه خانم فروشنده که با لبخند نظاره گرمون بود ادامه داد:
_این ست و همه اون قبلی هارو حساب کنید لطفا!
رنگ از رخسارم پرید بااین حرفش و سریع چرخیدم به سمتش و نه بلندی گفتم،
انقدر بلند که شریف لرزید و لبخند روی لبهای فروشنده خشکید:
_لازم نیست،
همین یکی کافیه!
و کارت بانکیم و که تو دستم گرفته بودم و بالا آوردم :
_من خیلی اهل لباس نیستم،
همین یکی و حساب کنید!
و جلوتر رفتم که شریف نفس عمیقی کشید:
_همه رو میبریم!
نگاه ملتمسم و بهش دوختم،
یعنی نمیخواست بفهمه که من نمیخوام این همه لباس و بخرم؟
و حتی اگه بخوامم پولش و ندارم؟!
از فکر به اینکه قرار بود دوباره ضایع بشم هم حالم گرفته بود که شریف گفت:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_39
_فکر میکنم تو کلا یه تختت کمه!
جلوتر رفتم و با صدای آرومی که فروشنده نشنوه گفتم:
_آقای شریف من انقدر تو کارتم موجودی ندارم!
نگاهش و تو چشمام چرخوند و من ادامه دادم:
_همین یکی کافیه!
و منتظر نگاهش کردم که نمیدونم چرا اما ابرو بالا انداخت و سر تکون داد و بعد هم بی هیچ حرفی به سمت صندوق رفت ،
دنبالش رفتم،
امیدوار بودم با حرفام تحت تاثیر قرار داده باشمش ،
همزمان با رسیدن به صندوق خواستم چیزی بگم که دستش و به نشونه سکوت بالا آورد و تو کسری از ثانیه کارتش و روی میز گذاشت:
_فقط لطفا اینارو تا ماشین برامون بیارید!
بااین کارش در تلاش بودم فکم و از رو زمین جمع کنم،
مگه میشد؟
شریف همه این لباسهارو خریده بود؟
شریف داشت پول این لباسهارو میداد و همه این لباسها متعلق به من بود؟
دهنم همچنان باز مونده بود که پول همه این خریدهارو حساب کرد و رو کرد به سمتم:
_عادت ندارم دیر تر از زمان تعیین شده به قرارهام برسم،
بریم!
و راه خروج و در پیش گرفت و منی که هنوز کارش و هضم نکرده بودم با تاخیر دنبالش راه افتادم،
حالا هم به سبب تعجب و هم بخاطر پاشنه بلند کفش هام آروم دنبالش راه افتادم...
اون به ماشین رسیده بود و من همچنان لنگ لنگان داشتم مسیر و طی میکردم که راننده در و براش باز کرد ،
خریدهارو تو صندوق جا داد و من تازه رسیدم!
تو ماشین که نشستم شریف دستور حرکت داد و من که نمیتونستم چیزی نگم لبام و با زبون تر کردم و گفتم:
_لازم نبود این لباسارو واسه من بخرید
بی اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_تو منشی منی و خیلی جاها باید همراهم باشی،
پس لازمه!
چند ثانیه ای با خودم فکر کردم باید ازش تشکر میکردم:
_ممنونم
این بار نگاهم کرد:
_نیازی به تشکر نیست،
این کار و بخاطر خودم کردم،
بخاطر اینکه تو منشی همراهمی!
چند باری پشت سرهم پلک زدم،
همین بود!
شریف آدمی بود که اگه یه لحظه به بیشعوریش شک میکردم تموم تلاشش و میکرد تا ثابت کنه همون بیشعوریه که میدونم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_40
چند دقیقه ای میشد که رسیده بودیم به قرار کاریش،
قرار کاری ای که با دوتا کله گنده بود این و از حرفهاشون فهمیدم و از قول و قرارهای همکاری ای که داشتن باهم میزاشتن و من همینطور که داشتم همه چی و به ذهن میسپردم از خوردن غذاهم غافل نمیشدم،
اونهم چه غذاهایی!
همه چی انقدر خوب بود که میخواستم تلافی این یکی دو روزی که مامان نبود و با ساندویچ سرمیکردم و دربیارم و حسابی داشتم به خودم میرسیدم و از غذاهایی که اسمشون و هم نمیدونستم نهایت لذت و میبردم که صدای شریف گوشم و پر کرد:
_خیلی خب،
تصمیمتون رو که گرفتید با منشی جدید من خانم علیزاده تماس بگیرید!
نگاه اون دوتا مرد که یکیشون میانسال بود و اونیکی جوون و همسن و سال شریف و که به خودم دیدم هرچی تو دهنم بود و بی اینکه بجوم یه ضرب قورت دادم و تند تند سرم و تکون دادم:
_بله تماس بگیرید!
و لبخندی به جفتشون زدم و بااعتماد به نفس سر چرخوندم سمت شریف،
دوباره سوراخای بینیش درحال باز و بسته شدن بودن که هرچند سخت اما تصمیم گرفتم دیگه چیزی نخورم و صاف نشستم،
دوباره حرفهاشون ادامه پیدا کرد و من تموم این مدت ذهنم درگیر یک چیز بود و اون هم اینکه،
اگه میخواستن فقط حرف بزنن و این همه غذارو حیف و میل کنن چرا تو رستوران و تایم شام قرار گذاشتن!
به نتیجه ای هم نمیرسیدم و فقط به غذاها که اگه دوباره بهشون ناخنک میزدم شریف آب روغن قاطی میکرد زل زده بودم که انگار قول و قرارهاشون به نتیجه رسید که دست همدیگه رو به گرمی فشردن و لبخند تحویل همدیگه دادن،
شاید دیگه الان این شام که یخ کرده بود و بالاخره شروع میکردن و من هم میتونستم به خوردن ادامه بدم اما هرچی منتظر موندم کسی قاشق و چنگال تو دستش نگرفت و شریف بلند شد!!
این یعنی باید میرفتم،
باید میرفتم و بااین غذاها که مطمئن بودم تا مدتها از جلو چشمام کنار نمیرن خداحافظی میکردم که ناچار بلند شدم و بعد از خداحافظی ای محترمانه از رستوران خارج شدیم...