°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_461 حالا من موفق نشدم بعد مراسم عروسیم بچه دار بشم و قبلش این اتف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_462
شاکی نگاهش کردم:
-تو یکی نخند کت اصلا برام قابل درک نیس
که چرا شوهرت نیومده مهمونی ما!
نگاهی به اطراف انداخت،به اونایی که
اینجا میرقصیدن واونایی که با هفت
قلم ارایش وبه تن داشتن لباسای پر زرق
و برق تو مهمونی بودن گفت:
-یلدا جان واقعا جای حاجی اینجا ست؟
وروسریش و کشید جلوتر که پونه از خنده ترکید:
-حالا حاج خانوم با ما قحط رابطه نکنی به سبب
پوشش نا مناسب؟
به موهای باز و شومیز زرشکی استین سربستش
اشاره کرد که شیما با خنده جواب داد:
- نه خواهرم،مشکلی نیست!
با بلند شدن صدای موسیقی و بعد هم کیک به
وسط مهمونی حرفم با پونه و شیما نصفه موند
وبین دست زدن مهمونایی که کم هم نبودن همراه
با عماد و بچه ها رفتیم سمت میز کیک و..
کیک یه ماهگی بچه ها رو بریدیم!
بعد خوردن شام و کیک مهمونی تا پاسی از شب
همچنان برقرار بود تا دیگه قر کمر همه خالی شد
وبگو بخندا ته کشید و سرانجام مهمونها رفتن!
خدمتکارایی که واسه مهمونی امده بودن اینجا
وسایلا رو جمع میکردن ومامان ها هم داشتن
کادوهای بچه ها رومیدیدن و اون دختر خاله های
سرتق هم اینبار بیخیال من شده بودن ونگاه
بازیاشون با اوا شروع کرده بودن که اوا رو
کشوندم سمت خودم گفتم:
- بهت که حرفی نزدن؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_34 مادر بزرگ خوب واسمون
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_35
_این چه وضعشه؟
با صدای آروم و پر خجالتی جواب دادم:
_مجبور شدم
نیمرخ صورتش و به سمتم چرخوند:
_یه کمم به فکر من باش!
و با لبخند معنا داری راه افتاد تا از اتاق بره بیرون اما همینکه در و باز کرد، سریع چرخید سمتم و در و بست:
_خدایا من چیکار کنم از دست این پیرزن!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_واسمون نگهبانم گذاشته!
با این حرفش هم خندم گرفت هم دهانم باز موند که گفتم:
_حالا باید چیکار کنیم؟
شونه ای بالا انداخت:
_ناچارم امشب و همینجا بخوابم!
و از جایی که هوا، هوای نسبتا زمستونی ای بود و خوابیدن بی پتو یه جورایی سخت بود اومد سمتم:
_میتونم اینجا بخوابم؟
دو دل بودم که قل خوردم و خودم و رسوندم به سمت چپ و انتهای تخت و گفتم:
_با حفظ حریم، بله!
و با چشم اشاره کردم که اونطرف تخت بخوابه!
با این اشاره بازیای من، نتونست نخنده و همینطور که میخندید دراز کشید رو تخت که گفتم:
_حالا بچرخ اونطرف، تا من برم لباسم و عوض کنم!
خندیدنش ادامه داشت که پشت کرد بهم:
_بهت میادا، حالا باز هرطور راحتی!
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد تا لباس عوض کنم:
_میدونم، فقط میترسم به شما بد بگذره استاد!
پر رو پر رو جواب داد:
_دیگه منم تحمل میکنم!
شروع کردم به عوض کردن لباسا و تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم:
_دیگه لازم نیست تحمل کنی!
و دست به سینه رو به روش وایسادم،
با دیدنم تو تیشرت و شلوار گشادی که تنم بود لب و لوچش آویزون شد:
_چقدر زیبا!
لبخند دلبرانه ای تحویلش دادم:
_من گونیم بپوشم بهم میاد!
و دوباره رو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سمت خودم که شاهرخ رو باز موند و جدال بر سر پتو آغاز شد!
هرچی زور داشت زد و پتو رو دوباره کشید سمت خودش که نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم:
_ببین اینجا اتاق منه، این پتوعم پتوی منه، پس تا ننداختمت بیرون...
صدای خنده هاش مانع از این شد که حرفم کامل شه:
_نه این کار و با من نکن ارباب!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_35 _این چه وضعشه؟ با صدا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_36
چشمام داشت سنگین میشد و دیگه نای بیدار موندن نداشتم که جواب دادم:
_حالا فعلا بخواب!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه بیهوش شدم و سر صبح با سر و صداهایی که میشنیدم چشم باز کردم.
شاهرخ تو اتاق بود و داشت صبحونه میخورد،
چشم های خوابالوم و بهش دوخته بودم که متوجه نگاهم شد و گفت:
_اینکه با همم صبحونه بخوریم دستوریه که از بالا رسیده!
اول صبح بود و صدام گرفته بود که با صدای نه چندان خوشایندی گفتم:
_این ننه بزرگ شما هم دهن مارو صاف کرده!
و بیخیال خمیازه ای کشیدم که دیدم با چشمای گرد شده داره نگاهم میکنه:
_ننه بزرگ؟
چشمکی زدم:
_سخت نگیر الان که دیگه کسی اینجا نیست، یه منم و یه تو!
لحن حرف زدنم براش خنده دار بود که آروم خندید:
_نه به کمالات دیشب و نه به حرف زدن الان!
نشستم تو جام و گفتم:
_تو که همش م.س.ت بودی چیزیم یادت مونده مگه؟
لیوان آب پرتقالش و سر کشید و جواب داد:
_دو سه ساعتی داغ کرده بودم باقیش و خوب و هوشیار بودم!
دستام و به نشونه شکر بالا بردم:
_الحمدلله که فقط همون چند ساعت بود وگرنه معلوم نبود به جز رقصیدن با اون دختره چی کارا که نمیکردین!
با این حرفم اخماش رفت توهم:
_دختر؟ کدوم دختر؟
پوفی کشیدم:
_مربوط به قسمت ناهوشیاریتونه!
و از رو تخت بلند شدم تا آبی به دست و روم بزنم، صداش به گوشم میرسید:
_ولی من بازم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
یه مشت آب پاشیدم تو صورتم:
_همینکه یادت میاد مهمونی ای در کار بوده جای شکرش باقیه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_36 چشمام داشت سنگین میشد
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_37
شاهرخ که رفت بیرون یه صبحونه سرسری خوردم و یه دست لباس مرتب تنم کردم تا چرخی تو خونه بزنم.
در اتاق و باز کردم و بعد هم راه افتادم سمت طبقه پایین،
دلم میخواست یه سر برم تو آشپزخونه و بفهمم واسه ناهار قراره چی بزنم به بدن!
واسه همینم از پله ها که رفتم پایین و کسی از اعضای خانواده شاهرخ و تو سالن ندیدم چپیدم تو آشپزخونه بزرگ این خونه که انگار آشپزخونه قصر یه پادشاه بود!
با دیدن آشپزخونه که کمه کم 5برابر خونه ما بود و خدمتکارایی که تو آشپزخونه مشغول بودن مات موندم و فقط نگاه کردم که یکی از خدمتکارا اومد سمتم و با لبخند مهربونی سلامی بهم داد و با لهجه شمالی قشنگش ادامه داد:
_شما اینجا چیکار میکنید خانم؟چیزی شده؟
با شنیدن صداش و افتادن دو هزاریم که مثلا من خانم این خونه بودم و نباید مثل بز زل میزدم به عظمت این خونه، خودم و جمع و جور کردم و متقابلا لبخندی تحویلش دادم:
_نه عزیزم، فقط حوصلم سررفته دلم میخواد امروز و اینجا باشم و تو درست کردن ناهار به شماها کمک کنم!
با این حرفم که با صدای تقریبا رسایی هم بود، اونایی که فاصلشون باهام کم بود دست از کار کشیدن و با تعجب نگاهم کردن و خدمتکاری که روبه روم بود جواب داد:
_این چه حرفیه خانم؟ نکنه شما دستپخت مارو دوست ندارید؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه، من فقط میخوام امروزم و اینجا بگذرونم!
و قدم برداشتم تو آشپزخونه که صدای آشنا و البته رو مخی این روزای زندگیم و شنیدم:
_شما لازم نکرده اینجا بمونی واسه آشپزی، بیا باهم بریم استخر!
این صدای مادربزرگ پر ماجرای این خونه بود.
با قیافه زار چرخیدم سمتش:
_سلام، استخر چرا؟
ابرویی بالا انداخت:
_میخوام ریلکس کنیم!
قیافم لحظه به لحظه بیشتر از قبل گرفته میشد که ابرویی بالا انداخت:
_چیه نکنه دوست نداری با من بیای استخر؟
و منتظر نگاهم کرد که ناچارا لبخند زورکی ای زدم:
_خیلیم خوبه!
برق رضایت تو نگاهش درخشید:
_یه مایوی سوغاتی هم برات آوردم!
و به سبد لباسای تو دستش اشاره کرد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁