eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 تموم مدتی که توی این اتاق داشت میگذشت سنگینی نگاه سرد سیاوش و رو خودم حس میکردم اما من مقصر نبودم، خودش باعث شده بود تا من مجبور به شکایت شم و حالا طلبکار هم بود... نوبت به محسن رسیده بود و داشت راجع به مزاحمت های سیاوش میگفت که حواسم و از سیاوش پرت و به محسن جمع کردم: _...حتی شب ازدواجمون هم این آقا به خانم من پیام داده بود... تو تموم دوران نامزدی با مزاحمت هاش سعی داشت مانع این ازدواج بشه و بالاخره هم زهرش و ریخت! و عصبی به سیاوش خیره شد که سیاوش نیش خندی زد و چیزی نگفت که قاضی گفت: _خیلی خب بفرمایید و بعد از نشستن محسن روبه سیاوش ادامه داد: _چرا به مزاحمت هاتون ادامه دادید با اینکه این خانم هیچ علاقه ای به شما نداشته و این و بارها گفته! وقتی ایستاد تا چند ثانیه فقط به من نگاه کرد، نگاهی که محسن و کلافه و رنگش و سرخ میکرد! قاضی تکرار کرد: _دارم از شما سوال می... سیاوش نذاشت حرف قاضی به اتمام برسه و جواب داد: _چون دوستش داشتم... مشت شدن دست محسنی که با یک صندلی فاصله کنارم نشسته بود باعث شد تا بی اختیار لبخندی به لب هام بیاد اون هم اینجا و وسط دادگاه! سیاوش ادامه داد: _فکر میکردم داره بازی درمیاره و دوستم داره... همه این کارهارو کردم که به دستش بیارم، ولی حالا میفهمم چه اشتباهی کردم... حالا میفهمم این زن فقط لایق تنفره نه دوست داشتن! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 قاضی سری به نشونه تایید تکون داد: _کافیه... بنشینید و لابه لای نگاه های چپ چپ و پر نفرت من و سیاوش و البته محسن و سیاوش نوبت رسید به اعلام حکم: _از جایی که اتهام نسبت به آقای سیاوش سپهری ثابت شد و خودشون هم اقرار کردن حکم بر 4ماه حبس هستش اما چون ایشون هیچ سابقه ای ندارن و برای اولین بار مرتکب این جرم میشن دادگاه اخطار کتبی به ایشون میده و جریمه نقدی تعیین میکنه و در صورت تداوم این مزاحمتها براشون حبس در نظر گرفته میشه... بعد از حکم قاضی و تموم شدن دادگاه، با سوگند راهی شدم، حالا سیاوش با جریمه نقدی خلاص میشد و مطمئنا دیگه هم دنبالم نمیومد و هم محسن فهمیده بود که من هیچوقت بهش خیانتی نکردم و تموم اون پنهون کاری ها واسه نرسیدن همچین روزی بوده! با شنیدن صدای سوگند به خودم اومدم: _سیاوش بدجوری جلوی باباش با خاک یکسان شد! و زد زیر خنده: _فکر کن پسرت و به جرم مزاحمت تلفنی بگیرن! و خنده هاش ادامه پیدا کرد که زهرماری نثارش کردم و همزمان محسن از کنارمون رد شد که صداش زدم: _یه لحظه صبر کن... با شنیدن صدام از حرکت ایستاد که به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم: _ممنون که اومدی با صدای آرومی جواب داد: _بعید میدونم دیگه اذیتت کنه چون دفعه بعدی به این راحتی دست از سرش برنمیدارم! سری به نشونه تایید تکون دادم: _گفت که از من متنفره زیر لب فحش غیر واضحی بهش داد که ادامه دادم: _خداحافظ! و برگشتم سمت سوگند که جواب خداحافظیم وداد: _خدانگهدار... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 برای اتمام کارهای شکایت الی راهی کلانتری شدم. ازش خواسته بودم نیاد و خودم میخواستم همه چی و تموم کنم، کسی تو خونه چیزی از این قضایا نمیدونست که به بهونه کار داشتن صبح از خونه زدم و راهی آگاهی شدم... با رسیدن به آگاهی نگاه گذرایی به اون مردتیکه انداختم و روبه روش نشستم، انقدر ازش متنفر بودم که دلم میخواست با همین دستهام خفش کنم! با شنیدن صدای مسئول پرونده به خودم اومدم: _آقای صبری شماهم اینجارو امضا کنید بی هیچ حرفی بلند شدم و بعد از خوندن اون برگه مربوطه امضاش کردم و سر چرخوندم سمت اون عوضی: _کوچیک ترین مزاحمتی ایجاد کنی دست از سرت برنمیدارم! ابرویی بالا انداخت: _کاش میفهمیدم تو چیکارشی! دستم مشت شد و برگشتم به سمتش که ایستاد و ادامه داد: _وقتی که تو هنوز حتی الی و نمیشناختی اون با من بود! حرفهاش داشت عصبیم میکرد و قصد تموم کردنشون رو هم نداشت که گفت: _با تموم خودشیرینی هات باید بدونی الی مال تو نیست،این دفعه ام نمیخوام مزاحمش شم میخوام با خانواده برم خواستگاریش! این و که گفت دستهام یه جا واینستاد و یقه اش و گرفتم: _چه غلطی کنی؟ حالا دیگه دست هاش باز بود که متقابلا یقه ام گرفت و همزمان وکیلش بینمون ایستاد و جدامون کرد و صدای سرگرد بلند شد: _یه کاری نکنید هردوتون و باز داشت کنم و با صدای بلند تری ادامه داد: _بیرون... نگاه سردم و ازش گرفتم و یقه لباسم و مرتب کردم و راه افتادم سمت بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 شاخ و شونه کشیدنهای شوهر سابق الی که حالا هیچ ربطی هم به الی نداشت باعث بهم ریختنم شده بود انقدر که برای تلافی باهاش از یه خواستگاری کذایی بهش گفته بودم، خواستگاری ای که هیچوقت قرار نبود اتفاق بیفته و زنی که دیگه هیچ علاقه ای بهش نداشتم، اصلا چه علاقه ای وقتی اون جواب این حجم از دوست داشتن و اینطوری داده بود و باعث له شدن غرورم جلوی خودم و خانواده ای شده بود که هنوز سر زنش های اون شب خواستگاریشون باقی بود! با شنیدن صدای سعادتی از فکر بهش بیرون اومدم: _میزاشتی یه دقیقه از اون تعهد کتبی بگذره بعد شروع میکردی بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _لطفا ادامه نده و به مسیر خروج از اینجا ادامه دادم که یهو اون بچه مثبت خوش غیرت برگشت سمتم و روبه روم ایستاد: _گوش کن... پوفی کشیدم: _وقتم و نگیر! و خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت و ادامه داد: _به خاک مادرم اگه سایه نحست از رو زندگی الی برداشته نشه،میزنم به سیم آخر و... دستم و از دستش بیرون کشیدم و چشم تو چشم باهاش حرفش و قطع کردم: _قبلا هم بهت گفتم تو کاره ای نیستی...هیچکاره ای! سرم و نزدیک گوشش کردم و ادامه دادم: _پس دخالت بیجا نکن... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 و روبه سعادتی گفتم: _بریم... و این بار هم اون مزاحم جلوم و گرفت و عصبی نگاهم کرد: _تو هنوز من و نشناختی نمیدونی با امثال تو چیکار میکنم نمیدونی چجوری باهاشون بی حساب میشم! پوزخندی زدم و هولش دادم کنار که سماجت کرد و دوباره دست به یقه شدیم انقدر که صدامون تموم راهرو رو پر کرده بود و هیچکسی هم جلو دارمون نبود! حسابی داشتیم از خجالت هم درمیومدیم، خون جلوی چشم هر دومون و گرفته بود و نمیفهمیدیم داریم چیکار میکنیم انقدر که تموم توانم و تو دست هاش جمع کردم و محکم هولش دادم و نفس نفس زنان بهش چشم دوختم، افتاده بود رو زمین و چند نفرهم من و گرفته بودن تا نزدیکش نشم که یکی از سرباز های بالاسرش داد زد: _آقا...صدام و میشنوی؟ و شروع کرد به تکون دادنش... نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و همچنان قفسه سینم بالا و پایین میشد که یه نفر دیگه گفت: _یکی زنگ بزنه اورژانس... دست اون چند نفری که نگهم داشته بودن رو بازوهام شل شد، به خودم جرئت دادم و چند قدم جلو رفتم، از شدت ترس هینی کشیدم، چشم هاش بسته بود و از سر و گوشش خون روی زمین جاری بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 ناهار امروز و دو نفره خوردیم. حالا که نزدیک عید بود بابا تو نمایشگاه حسابی سرش شلوغ بود و امروز رو هم نتونسته بود بیاد خونه. ظرف های روی میز و جمع و جور میکردم و مامان مثل تموم این چند روز پرسش و پاسخ راه انداخته بود: _محسن اومد تو دادگاه از خجالت آب نشدی؟ کلافه برگشتم سمتش و گفتم: _مامان جان دیگه چطوری بگم،سیاوش دوست و همکلاسی سالهای دورمه چه ربطی به محسن داره نه تنها حرفهاش بلکه نگاه هاش هم حسابی سنگین بودن که گفت: _اگه مربوط به سالهای دورت بود به خودش اجازه نمیداد شب عروسیت بهت پیام بده شونه ای بالا انداختم: _یه خریتی کرد چوبش روهم خورد سری به نشونه تایید تکون داد: _بعد از بی آبرو کردن تو جلوی شوهرت! گفت و از آشپزخونه زد بیرون. از وقتی مامان قضیه رو فهمیده بود من و مقصر همه چی میدونست و حتی پشیمون بد رفتاری هاش با محسن هم بود! یه جورایی پشیمونم کرده بود از اینکه حقیقت و بهش گفتم! نفس عمیقی کشیدم و به جمع کردن ظرفها ادامه دادم که صدای زنگ تلفن بلند شد و بعد از چند لحظه صدای مامان به گوشم خورد: _الی...بیا با تو کار دارن متعجب ابرویی بالا انداختم و رفتم بیرون که مامان با صدای آرومی ادامه داد: _مرضیه خانمه! بیشتر از قبل متعجب شدم و گوشی و از مامان گرفتم: _بله صدای مرضیه تو گوشی پیچید: _سلام الناز جان خوبی؟ صدای لرزونش صدای احوالپرسی های همیشگی قبلش نبود که نگران شدم: _سلام،من خوبم...شما خ... نذاشت حرفم تموم شه و زد زیر گریه! صدای گریه هاش باعث هری ریختن دلم شد که با صدای تقریبا بلندی گفتم: _چیشده؟چرا گریه میکنی؟ روبه روم چشم های گرد شده مامان بود و پشت گوشی صدای گریه های بی مهابای مرضیه رو میشنیدم که تکرار کردم: _چیشده؟ بین گریه بریده بریده گفت: _محسن...محسن بیمارستانه....بیا اینجا... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 دستم رو گوشی لرزید، مرضیه آدرس میگفت و من تنم یخ کرده بود که مامان گوشی و از دستم کشید و گذاشت دم گوشش اما انگار مرضیه قطع کرده بود که روبه من گفت: _چت شد؟مرضیه چی میگفت؟ سرم و گرفتم بالا و نگاهش کردم: _من باید برم...محسن بیمارستانه! و تن بی جونم و به اتاق رسوندم و نفهمیدم چی پوشیدم فقط آماده رفتن شدم... انقدر حالم بد بود که واینسادم واسه جواب دادن به مامان یا اومدن مامان و سوار ماشین شدم و روندم به سمت اون بیمارستان... چشم هام هی پر و خالی میشد، نمیدونستم محسن چش شده اما گریه های مرضیه باعث لرز تموم تنم شده بود... با پشت دست اشکهام و پاک کردم و پام و بیشتر روی پدال گاز فشار دادم... فقط از خدا میخواستم چیزی نشده باشه، فقط میخواستم محسن و سالم و سلامت ببینم، از فکر به اینکه حالش خوب نباشه دیوونه میشدم و گریه های بی سر و صدام به هق هق های بلند تبدیل میشد و انگار هزار فرسخ بین خونه و اون بیمارستان بود که هرچی میرفتم نمیرسیدم... برای چندمین بار که صدای گوشیم دراومد گذاشتمش رو اسپیکر و جواب دادم: _بله مامان؟ صداش تو گوشی پیچید: _رسیدی؟ نوچی گفتم: _تو راهم ادامه داد: _چرا داری گریه میکنی آروم باش، رسیدی و محسن رو دیدی باهام تماس بگیر با گفتن یه باشه گوشی و قطع کردم، چطور میتونستم آروم باشم؟ چطور میتونستم گریه نکنم وقتی نمیدونستم واسه محسن چه اتفاقی افتاده... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با رسیدن به بیمارستان با عجله به سمت پذیرش رفتم و وقتی فهمیدم محسن طبقه سومه تموم پله های رسیدن به اون طبقه رو دوییدم، تو این لحظه ها حتی یادم رفته بود که آسانسوری هم وجود داره! آخرین پله رو هم بالا رفتم، نفس کم آورده بودم خسته بودم اما این باعث نمیشد که چشم نچرخونم و دنبال دیدن خانواده محسن نباشم... آقا مجتبی که به چشمم خورد یه کم آروم گرفتم و به سمتش رفتم، از دیدنم متعجب بود و پدرش متعجب تر و فقط مرضیه بود که اینجا بودنم و عجیب نمیدونست واسه همین قبل از اینکه با آقا مجتبی حرفی بزنم به سمتم اومد و من با صدایی که حسابی گرفته بود پرسیدم: _محسن... قبل از مرضیه مجتبی جواب داد: _تو کماست... خشم و نفرت چشم هاش و پوشونده بود که بی ملاحظه ادامه داد: _با خاطرخواهت دست به یقه شده اونم هولش داده و داداش بیچاره من... به اینجا که رسید نفس عمیقی کشید و دستی توی صورتش کشید، نمیفهمیدم داره چی میگه، محسن با سیاوش دعوا کرده بود و حالا رفته بود به... کما؟ چندباری دهنم بازشد تا حرف بزنم اما صدام در نیومد، لال شده بودم! مرضیه به سمت مجتبی رفت: _آروم باش عزیزم،الی که تقصیری نداره مجتبی رو صندلی نشست و سرش و بین دستهاش گرفت: _دعا کن داداشم از این اتاق سالم بیرون بیاد...دعا کن! برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم، یه اتاق با دیوار شیشه ای و تختی که محسن روش خوابیده بود و دم و دستگاه هایی که بهش وصل بودن؛پشت سرم بود... آروم آروم قدم برداشتم به سمت اتاق میخواستم برم تو اما انگار شدنی نبود که صدای حاج آقا صبری و شنیدم: _نمیتونی بری تو....از همینجا نگاهش کن! چسبیدم به شیشه ای که بینمون فاصله انداخته بود، چشم های بستش چشم هام و به خون نشوند! اختیار اشک هام دست خودم نبود و با هر پلک زدن صورتم خیس و خیس تر میشد که حاجی کنارم ایستاد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 بعد از ثانیه ها زل زدن به محسن سرچرخوند سمتم: _اگه بلایی سرش بیاد... زل زدم بهش،چونم میلرزید اما بالاخره صدایی از حنجره ام بیرون فرستادم: _قرار نیست بلایی سرش بیاد انقدر صورتش گرفته بود که ترس همه وجودم و گرفت، هیچوقت اینجوری ندیده بودمش هیچکدومشون و هیچوقت اینطوری ندیده بودم! با ورود و بعد از چند دقیقه خروج دکتر از اتاق محسن قبل از همه به سمتش رفتم و پرسیدم: _حالش چطوره؟ نگاهی به صورتم انداخت و بعد عینکش و درآورد: _شما باهاش چه نسبتی دارید؟ بی توجه به بقیه جواب دادم: _من همسرشم... سری به نشونه تایید تکون داد: _همونطور که میدونید بر اثر هول داده شدن تو دعوا به سرشون ضربه محکمی وارد شده، ما سعی کردیم جلوی خونریزی و بگیریم و تموم تلاشمون رو میکنیم. چشم های غمگینم خیره شد تو چشم های دکتر و آروم لب زدم: _حالش...حالش خوب میشه؟ با دوتا کلمه جوابم و داد: _امیدوار باشید... گفت و رفت حالا من مونده بودم با محسنی که چشم های بستش قلبم و آتیش میزد و نگاه های متهم کننده مجتبی و حاج آقا صبری... دیگه جون ایستادن نداشتم که آروم فرود اومدم روی زمین و همزمان چشمم افتاد به زهرا و شوهرش امیر که با هول و هراس به این طرف میومدن، سرم گرم محسن بود و نگرانی هام برای اون حتی اجازه نمیداد چیزی از صحبت های زهرا و بقیه بفهمم که یهو زهرا روبه روم نقش بست، سرم و که بالا گرفتم چشمامون قفل شد توهم، چشم های خیس من و چشم های خیس زهرا! بینیم و بالا کشیدم و خواستم رو ازش بگیرم که نالید: _زندگیش و که خراب کردی، حالا هم انداختیش رو تخت بیمارستان؟ دلم میشکست با این حرفها، اما مهم نبود، مهم فقط باز شدن چشم های محسن بود، مهم فقط محسن بود... ادامه داد: _کاش هیچوقت وارد زندگیش نمیشدی... و از پشت شیشه زل زد به محسن و آروم بارید... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 وقتی بالاخره اجازه ملاقات دادن، از دست نگاه های پرمنظور خانواده محسن خلاص شدم و با تموم نیش و کنایه ها، گلایه ها و اضافی خوندنم توی بیمارستان رفتم توی اتاق... صندلی و به تختش نزدیک کردم و کنارش نشستم، چشم های روشنش بسته بود اما صدای طپش قلبش باعث لبخندی میون غم بی کران چهرم شده بود که نفس عمیقی کشیدم و سرم و روبه محسن،روی تخت گذاشتم، برای اولین بار وقتی خواب بود داشتم تماشاش میکردم، داشتم فضارو عاشقانه میکردم ولی محسن روی تخت بیمارستان بود، نه اون تخت دو نفره تو اتاق! کلی دم و دستگاه بهش وصل بود، سرش باند پیچی بود و رنگ و روش پریده... حالش خوب نبود! یه دستم و زیر سرم گذاشتم و با دست دیگم دستش و لمس کردم، یه دنیا باهاش حرف داشتم، حرفهایی که بهش نزده بودم، چیزهایی که نمیدونست... به نوازش دستش ادامه دادم: _من که بهت گفتم نگرانم نباش،گفتم از پس خودم برمیام،پس چرا؟ چرا دست برنداشتی از این مواظبت هات ...از این نگرانی هات... از این کارهات؟ چرا محسن؟ چرا به اینجا کشوندیش؟ کم دلم خون بود بخاطراون زندگی که روی خوش بهمون نشون نداد، حالا چشم هات و بستی و اینجا خوابیدی که چی؟ که دلم خون تر بشه؟ که عذابم چند برابر بشه؟ چرا داری باهام اینکارو میکنی؟ فقط بگو چرا؟ حرفهام و زدم اما دریغ از جوابی... نمیدونستم صدام و میشنوه یا نه، اما تموم دلخوشیم همین بود، همینکه بشنوه و بدونه اینجام... بی اختیار بوسه ای به دستش زدم و ادامه دادم: _میخوام تموم نگرانی هات و جبران کنم تو فقط چشم باز کن... ما هنوز خیلی جوونیم...هنوز خیلی فرصت داریم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 گفتم و به بغض بی نهایتم اجازه شکستن دادم و همزمان صدای حاجی و پشت سرم شنیدم: _فقط چند دقیقه دیگه میتونیم تو اتاق باشیم و این یعنی برم و به اونهاهم اجازه ملاقات بدم. سرم و بلند کردم دست محسن و رها کردم و لبخند اولم و تکرار کردم و بعد از روی صندلی بلند شدم و خواستم برم بیرون که حاج آقا ادامه داد: _شما از هم جدا شدید بودنت اینجا اون هم اینطوری درست نیست حالم حال تحمل گیر د ادن هاش نبود که گفتم: _از من محرم تر به محسن وجود نداره،پس لطفا در این باره نگرانی نداشته باشید. سرش و پایین انداخت و حرفی نزد که از اتاق بیرون اومدم. زهرا و مجتبی هیچ جوره چشم دیدنم و نداشتن و نگاهشون هم همین و بهم میگفت که مرضیه رو ازم گرفت و خطاب به اونها گفت: _برید محسن و ببینید آقا مجتبی با نفس عمیقی بلند شد و همزمان با رد شدن از کنارم لب زد: _از اینجا برو... تو همون قدم ایستادم و اون وارد اتاق شد و بعد هم زهرا برای دیدن محسن داخل رفت... با رفتنشون روی صندلی نشستم که مرضیه دستم و گرفت توی دستهاش و با صدای آرامش بخشی گفت: _از بابا و مجتبی و زهرا دلخور نشو عزیزم سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _دلخور نیستم...اونها حق دارن،من زندگی محسن و بهم ریختم حالاهم گذشته لعنتیم راهی بیمارستانش کرده تبسمی کرد: _عشق این سختی هاروهم داره،آقا محسن هم که عاشق! لبخند کجی گوشه لبهام نشست: _بهش گفتم فراموشم کنه اما گوش نکرد... فشار دستش روی دستم بیشتر شد: _مردی که عکسهای آتلیه و فیلم شب ازدواجش و هرشب نگاه میکنه چطوری میتونه فراموشت کنه؟ متعجب نگاهش کردم: _عکس و فیلمهای عروسی؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _از وقتی آماده شدن محسن هرروزی که خونه بوده رو باهاشون سر کرده...خودم یواشکی دیدم! آروم خندیدم: _پس تو بخاطر اینکه میدونی محسن من و دوست داره باهام خوبی؟ یه تای ابروش و بالا انداخت: _نه... بخاطر اینکه میدونم هردوتون همو دوست دارید! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 سربه زیر شدم و حرفی نزدم اما مرضیه ادامه داد: _امروز بهت زنگ زدم بیای چون میدونستم چقدر بودنت کنار محسن لازمه، چون باور دارم شنیدن صدات و احساس وجودت حال محسن و خوب میکنه! بی اختیار بغلش کردم و سرم و رو شونش گذاشتم: _انقدر خوبی که بهت حسودیم میشه! دستش و نوازشوار پشتم کشید که یهو صدای زهرا به گوشمون رسید: _ازت توقع نداشتم آبجی مرضیه سریع از هم جدا شدیم، نگاه سرد و خیس زهرا روم زوم بود: _حال محسن بخاطر این خانم بده و تو بغلش کردی؟ مرضیه بلند شد و به سمتش رفت: _عزیز من الی که تقصیری نداره،فقط یه اتفاق بوده... حالا بگیر بشین برات یه لیوان آب بیارم حرفش و رد کرد: _حال من اینجوری جا نمیاد،فقط بگو این بره و اینجا نمونه! مرضیه نتونست حرفی بزنه و نگاهش و بین من و زهرا چرخوند که پرستاری به سمتمون اومد، این چندمین بار بود که بهمون تذکر میدادن: _اینجا چه خبره؟مگه نگفتیم فقط یه نفر بمونه و بقیه برن؟ این همه آدم چرا موندین اینجا؟ و در اتاق و باز کرد و به آقا مجتبی و حاج آقا خبر اتمام وقت ملاقات محسن و داد و دوباره برگشت سمت ما: _الان دکتر میاد واسه چک کردن وضعیتش ببینه اینجایید عصبی میشه...بفرمایید لطفا حاج آقا صبری صدایی تو گلو صاف کرد: _شماها برید، من اینجا میمونم. دلم میخواست بمونم اما نمیشد، نه میتونستم با پدر محسن سر و کله بزنم و نه جوابی برای بابا داشتم که تسلیم شدم و راه خونه رو در پیش گرفتم.... فقط میخواستم شب به پایان برسه و با رسیدن فردا دوباره به بیمارستان برگردم... دوباره کنارش باشم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟