eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 _تولدت مبارک عزیزم صدای لرزونش وجودم و لرزوند، چشم هام و بستم: _باورم نمیشه اینجایی مدتها بود که این آغوش از من دور بود، مدت ها بود که عطر تن مامان و کم داشتم و حال به این زودی ها نمیتونستم ازش سیر بشم و اما فقط ما دو نفر نبودیم و بقیه هم اینجا حضور داشتن که صدای محسن به گوشم خورد: _خب حال اشک مارو در نیارید! با خنده ای که بین اشک حسابی دلچسب بود از آغوش مامان جدا شدم و نگاه پر مفهومی به محسن انداختم، از هیچ چیز برای غافلگیری امروز و امشب من دریغ نکرده بود منی که تولدم و به کل فراموش کرده بودم به لطف این مرد پشت سرهم داشتم سوپرایز میشدم! بعد از مامان نوبت به بابا رسید، بغلش کردم.. نگاهش مهربون بود، هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و چطور ما دوباره دور هم جمعیم اما لبخند بابا خبر از خوب بودن همه چیز میداد. حال و احوال با بابا که تموم شد بالاخره نوبت به بقیه رسید، به بابا احمد، به آقا مجتبی و مرضیه و ستایش به زهرا و آقا امیر و اون دوتا قل ذوق زده با همه احوالپرسی کردم و تو همین حال یهو صدای گریه همزمان طاها و صدرا کل خونه رو پر کرد و زهرا با خنده گفت: _قربون پسرام برم که در حد همکاری واسه سوپرایز شدن زنداییشون ساکت موندن فقط! و به سمتشون رفت... تولد امسالم رویایی تر از تموم سالهای گذشته بود. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قبل از اینکه اینجاهم دنبالم کنه و یه آبرو ریزی جدید پیش بیاد کیفم و رو شونم مرتب کردم و خواستم همین حالا که اون خانمه داشت شرایط و میگفت و اون یارو شریف زل زده بود بهم از لابه لای بقیه بزنم بیرون اما همین که اولین قدم و برداشتم با شنیدن صدای همون زن از حرکت متوقف شدم: _خانم جانا علیزاده، شما اولین نفر بفرمایید داخل! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و نگاهم و به اطراف چرخوندم، انگار اینجا هیچکس جز من جانا و علیزاده نبود که تکرار کرد: _خانم علیزاده کجایید؟ خودم و زده بودم به هرراهی جز اینکه برم تو اون اتاق که یهو در کمال ناباوری شریف با دست به من اشاره کرد : _ایشونن! و بعد هم راهش و کشید و با اون دو سه نفری که پشت سرش بودن رفت تو اون اتاق ته راهرو و اون خانم که اسمم و‌ صدا زده بود به سمتم اومد: _بفرمایید تو‌ اتاق با تردید گفتم: _ولی من که تازه رسیدم چرا اول من باید برم تو؟ و‌این حرفم برای بیرون زدن شاخکهاش کافی بود که گفت: _شوخی میکنی با من؟ همه از خداشونه که زودتر کارشون راه بیفته! اونکه نمیدونست بین من و اون آقای شریفشون چه اتفاقاتی افتاده و به خیال خودش داشت منطقی جوابم و میداد که نفس عمیقی کشید: _بفرمایید عزیزم! نگاهم تو‌ صورتش چرخید، نمیدونستم اون یارو شریف اینجا چیکار میکنه و‌قبلش باید میفهمیدم که پرسیدم: _ببخشید آقای شریف اینجا پست و‌مقامی دارن؟ چشماش گرد شد و‌ناباورانه جواب داد: _خانم شما حالت خوبه؟ اومدید که استخدام بشید یا مارو اذیت کنید؟ و‌تکرار کرد: _بفرمایید تو اتاق همه معطلن قیافش یه جوری شده بود که حس میکردم اگه سوال دیگه ای ازش بپرسم اون کفشای پاشنه بلندش و درمیاره و پاشنه میخیش و مستقیما فرو میکنه تو تخم چشمام که ناچار رفتم به سمت اون اتاق لعنتی، اتاقی که متاسفانه شریف توش حضور داشت!
❤️ 😍 محسن تدارک همه چی و دیده بود و تو تایمی که بیرون بودیم همه چی و به آقا مجتبی سپرده بود. گرفتن کیک و گرفتن غذا و البته دیزاین خونه رو هم به مرضیه و زهرا واگذار کرده بود و قشنگ ترین جای داستان امشب دعوت بابا احمد از مامان و بابا برای اومدن به اینجا و آشتی کنون بود. هرچند ثانیه یک بار با خودم فکر میکردم دارم رویا میبینم، فکر میکردم خوابم اما نبودم که صدای محسن و کنارم شنیدم: _بیا برو بشین، خودم چای میارم سرم به سمتش چرخید: _به اندازه کافی خجالتم دادی،دیگه بسه آقا محسن! با خنده گفت: _اختیار داری خانم، همه اینا واسه یه لحظه خوشحالی شما ناچیزه بی اختیار بهش زبون درازی کردم و گفتم: _اگه این زبونتم نداشتی که دیگه هیچی! سینی و برداشت و روی کابینت ها گذاشت و روع کرد به چیدن فنجونها توی سینی که گفتم: _هنوز باورم نمیشه که بابات زنگ زده به بابای من و همه چی درست شده نیم نگاهی بهم انداخت: _کاش فقط زنگ زدن بود، دو پدر حضوری هم باهم صحبت کردن! با تعجب نگاهش کردم: _به بابا احمد چی گفتی که راضی شد همچین کاری بکنه؟ جواب داد: _بدون اطلاع من اینکار و کرده، به جبران تموم خوبی های شما منتظر که نگاهش کردم ادامه داد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با تردید وارد اتاق شدم، فقط شریف نبود، چند نفر دیگه هم بودن اما مگه میشد از اون نگاه های تیزش درامون موند و‌ حواست و پرت بقیه کرد؟ این ممکن نبود که تو دومین قدمم پام همچین پیچ خورد که حس میکردم به دو‌نصف تقسیم شده، مچ به پایین و مچ به بالا و دردش انقدر زیاد بود که جیغ خفه ای بزنم و‌همزمان صدای یکی از حضار و‌بشنوم: _چیشد؟ خوبید خانم؟ حتی روی سربلند کردن هم نداشتم اما نمیتونستم سرم و‌تو لاک خودم نگهدارم که آروم آروم صاف شدم: _خوبم مرد جوونی که این سوال و ازم پرسیده بود یه جوری خیره بهم مونده بود که معذب شدم و اما اون با لبخند نشست روی صندلیش و این بار شریف گفت: _بشین با پای ناکار شدم به سمت اون صندلی خالی که دقیقا روبه روشون بود نشستم، نگاهش و تو اون فرمی که پر کرده بودم چرخوند و من واسه چندمین بار آب دهنم و قورت دادم، هرآن ممکن بود یه گندی بهم بزنه که قبل از اون همون مرد جوون با خوشرویی پرسید: _خب از خودتون بگید؟ چشمام چهارتا شد، نگاهش یه جوری عجیب غریب بود و این سوالش نه تنها برای من که برای بقیه و‌علی الخصوص شریف هم عجیب بود که نگاه معناداری بهش انداخت: _آقای یزدانی من دارم رزومه شون و میخونم! نمیدونستم اینجا چیکارست اما همین جملش باعث شد تااون مرد که حالا فهمیده بودم فامیلیش یزدانیه خودش و جمع و جور کنه و‌بقیه هم به خودشون بیان که رو کرد به سمت من و ادامه داد: _شما که حتی لیسانس هم ندارید پس چرا وقت مارو گرفتید؟ بااون چشمهای مشکیش با جدیت زل زده بود بهم که جواب دادم: _لیسانس ندارم ولی زبان انگلیسیم فول فوله،کار با کامپیوتر هم کاملا بلدم چون رشتمم حسابداری بوده... نزاشت حرفم تموم شه: _تو شرایط استخدام داشتن مدرک لیسانس الزامیه! گفت و‌برگه رو روی میز گذاشت و با چشم به در اشاره کرد: _بفرمایید نمیخواستم باهاش کلکل کنم اصلا مگه میتونستم جایی کار کنم که همچین آدمی حضور داشته باشه و یه کاره ایش هم باشه؟ با وجود درد پام بلند شدم ، اینکه فقط یه آدرس دیگه مونده بود که برم و مسیرش خیلی از خونه دور بود و‌به علاوه معلوم هم نبود استخدام بشم یا نه باعث گرفتگی قیافم شده بود، من به این کار نیاز داشتم و‌این آدم سد راهم بود! نفسی گرفتم و‌مسیر خروج و در پیش گرفتم که صدای اون یارو ‌یزدانی دراومد: _ولی بین ۱۰۰نفر دو‌نفر پیدا میشن که زبان انگلیسی شون خوب باشه و کار با سیستم و‌خیلی خوب بلد باشن به نظرم بهتره از خانم علیزاده یه آزمون بگیریم و این فرصت و به ایشون بدیم! کور سوی امید تو دلم روشن شد، انگار برخلاف اون شریف این یکی آدم حسابی بود که سرچرخوندم به سمتشون و‌آقای یزدانی نگاهش و‌بین من و‌شریف چرخوند و‌ ادامه داد: _بهتره این کار و‌بکنیم! نفس عمیق شریف بلند شد و‌تکیه به صندلیش زل زد به یزدانی: _مگه ما وقت اضافه داریم؟ یزدانی سرش و‌به نشونه رد حرفش تکون داد: _من مسئولیتش و‌قبول میکنم!
❤️ 😍 _بالاخره اون روزهای سخت پرستاری شما، دست تنها رسیدن به بابا و زهرا خوبی تورو به وضوح نشون همه داد، میشه واسه همچین دختری دست روی دست گذاشت؟ لبخند عمیقی رو لب هام نشست و حرفی نزدم که محسن چای آماده کرد و گفت: _بریم یه چای بخوریم و بالاخره نوبت برسه به کیک! چشمکی بهش زدم و قبل از محسن از محسن از آشپزخونه بیرون زدم. صدای خنده ها و گفت و گوی مهمونها به راه بود. کنار مامان نشستم و به جمع گفت و گوشون ملحق شدم. مامان طاها رو بغل کرده بود و با ذوق نگاهش میکرد که مرضیه گفت: _دیگه کم کم باید به فکر مامان بزرگ کردن مریم خانم باشی! لبام و گاز گرفتم: _تورو خدا حرف نندازید تو دهن مامان من، واسه ما هنوز خیلی زوده! مامان چپ چپ نگاهم کرد: _بچه نمک زندگیه با خنده گفتم: _زندگی ما به اندازه کافی با نمک هست. با مقاومتهای من بحث به کلی عوض شد.. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیدونستم چرا داره همچین فداکاری ای میکنه و‌با اینکه خیالم از بابت خودم و تواناییم تو زبان انگلیسی و کار با کامپیوتر راحت بود اما فاز این آقای فداکار و درک نمیکردم که ادامه داد: _من همین الان چند تا سوال از این خانم میپرسم، اگه درست جواب داد که هیچی اگه نه من واسه جبران اشتباهم از تیم مصاحبه کنار میرم! هرچی بیشتر میگفت تعجب همه بیشتر میشد که شریف با کلافگی گفت: _من که دلیل این همه اصرار و‌نمیفهمم و روبه من ادامه داد: _برگردید لطفا همچین لفظ قلم و‌با شعور حرف میزد که کسی حتی شک هم نکنه بخاطر یه کت همه اون هتل و‌که گویا صاحبش هم بود و دنبالم کرده و‌فقط من میدونستم این آدم چقدر بی شخصیته بااین وجود روی صندلیم نشستم، هرچی این شریف برج زهرمار بود، آقای یزدانی مهربون و البته جذاب بود، چشم و‌ابروی مشکیش و ته ریشش ترکیبات صورت مردونش بودن که صدایی تو‌ گلو‌ صاف کرد: _من همین الان میخوام با شما یه مکالمه انگلیسی داشته باشم، یه مکالمه که اگه ادعاتون درست باشه براتون خیلی راحته! سری به نشونه تایید تکون دادم، انقدر زبانم قوی بود که بد به دلم راه ندم و مکالمه آقای یزدانی شروع شد، باورم نمیشد اما انقدر ساده بود که ترجیح میدادم با جملات طولانی تری جوابش و بدم بلکه یه کم مکالمه رو سخت کنه اما هرچی که ادامه داد کار واسم سخت نشد و همین باعث شد آخر سر ابرویی بالا بندازه و با نفس عمیقی بگه: _عالی بود خانم،عالی!
❤️ 😍 بگو بخند ها ادامه پیدا کرد و نیم ساعتی که گذشت نوبت به خوردن کیک رسید، ساعت از 12 میگذشت اما همه با همون انرژی قبل مشغول بودن که مرضیه کیک و روی میز عسلی گذاشت و شمع دو رقمی 24 رو روی کیک روشن کرد و همزمان ستایش کنارم نشست و خودش و چسبوند بهم: _زن عمو من فوت کنم؟ مرضیه با اخم نگاهش کرد: _مگه تولد شماست؟ نگاهم که به لب و لوچه آویزون ستایش افتاد با خنده گفتم: _باهم فوت میکنیم. محسن کنارم نشست: _باهم نگاهم که بهش افتاد لبخند گله گشادی مهمون لب هاش بود و منتظر فوت کردن شمعها که زهرا گفت: _یک دو سه... و شمع های تولد 24 سالگیم با آرزوی سلامتی و خوشبختی و تا آخر عمر کنار محسن نفس کشیدن، فوت شد... با تموم شدن مهمونی امشب، لم داده بودم رو مبل و داشتم عکسهایی که مرضیه ازمون گرفته بود و نگاه میکردم که محسن کنارم نشست و گفت: _فکرکنم بیشتر از کادوهات از این عکسها خوشت اومده! گوشی و گذاشتم رو میز و گفتم: _اتفاقا نیم ساعت بود زل زده بودم به نیم ستی که تو خریدی، کی وقت کردی این کارارو بکنی؟ یه ژست مغرورانه به خودش گرفت: _این یه رازه! با خنده گفتم: _من فکر نمیکردم تو حتی تاریخ تولدم و یادت باشه، ولی تو ترکوندی! تا چند ثانیه نگاهم کرد و بعد لب زد: _یادته اون شب تو رستوران، تو کیش، چشمات خیس بود. بهم زل زدی و گفتی: "تو به من قول خوشبختی داده بودی" مکث که کرد فکرم رفت پی اون شب، نمیدونستم با یادآوری اون شب میخواد چی بگه اما منتظر چشم دوخته بودم بهش که ادامه داد: _اون شب به خودم اومدم، یادم اومد که نموندم پای حرفم، نموندم پای خوشبخت کردنت، تموم مدتی که نداشتمت به خودم قول دادم که اگه برگشتی اگه خدا دوباره تو رو به من برگردوند خوشبختت کنم، نه به حرف... واقعا خوشبختت کنم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اون دو نفر دیگه هم لبخندی از سر رضایت رو لبهاشون نقش بسته بود اما برج زهرمار کماکان تو خودش بود که گفت: _خوبه، خیلی خوب انگلیسی صحبت میکنی! آروم سری به نشونه تشکر تکون دادم و اون ادامه داد: _کار با سیستم رو هم همینقدر خوب بلدی؟ با اشتیاق جواب دادم: _حتی خیلی بهتر! و همین برای گذاشتن خودکارش روی میز کافی بود، نمیدونستم چی تو سرش میگذره که دستی تو صورتش کشید : _بقیه مصاحبه هارو تو اتاق روبه رویی انجام بدید، من با خانم علیزاده کار دارم! چشمام گرد شد و‌ ته دلم ترسیدم، حتما میخواست بقیه رو بفرسته پی نخود سیاه و‌من و هم از پنجره شوت کنه پایین! نگاهم که به پنجره افتاد آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم، حتی تصور اینکه از اینجا پرتم کنه پایین هم ترسناک بود که غرق همین فکر و خیال صداش و‌ شنیدم: _خب،اینجا چیکار میکنی؟ تازه به خودم اومدم، همه رفته بودن و فقط من و‌شریف تو‌اتاق بودیم که سر کج کردم: _بله؟ تکرار کرد: _گفتم اینجا چیکار میکنی؟ جواب دادم: _خب معلومه اومدم واسه استخدام! پوزخندی زد: _استخدام؟ بین این همه شرکت چرا باید بیای اینجا واسه استخدام؟ به جوری چشم گرد کرده بود و ‌لحنش عصبی بود که هرکی نمیدونست فکر میکرد شرکت ارث باباشه: _فکر نمیکنم در این خصوص باید به شما توضیحی بدم، من آگهی اینجارو دیدم و اومدم، همه اون چیزی هم که تو شرایط استخدام نوشته شده رو دارم ، حالا دیگه نمیدونم مشکل شما با من چیه! دست به سینه نگاهم کرد: _اینه که دلم نمیخواد دردسری مثل تورو مدام دور و‌برم ببینم! داشت به من میگفت دردسر که زورم گرفت : _کسی مجبورتون نکرده مدام من و‌ببینید چشم ریز کرد: _اونوقت چطوری؟ بلند شدم و‌قاطعانه جواب دادم: _مطمئن باشید اگه من استخدام این شرکت بشم پام و‌تو بخشی که شما کار میکنید نمیزارم! و عین یه گربه وحشی زل زدم بهش که از رو صندلیش بلند شد : _پا تو بخشی که من باشم نمیزاری؟ تایید کردم: _به هیچ وجه! و همین برای نیشخند عصبیش کافی بود که گره کراواتش و که انگار شل شده بود و سفت کرد و جواب داد: _پس کلا نباید میومدی تو این ساختمون! با تردید که نگاهش کردم در کمال آرامش ادامه داد: _من رئیس این شرکتم! و گویا من دوباره زاییده بودم، این بار چند قلو!
❤️ 😍 حرفهاش داشت دگرگونم میکرد. خیلی قشنگ بودن. خیلی دلنشین. با یه لبخند حرهاش و تموم کرد: _حال بگو.. با من خوشبختی؟ رو بهش نشستم ، خودم و بهش نزدیک کردم، لبخند رو لبهام باقی بود، دستهام و دور گردنش حلقه کردم و سرم و بردم تو گوشش و با صدای آرومی گفتم: _به چه کس باید گفت...؟! با تو انسانم و خوشبخت ترین... گفتم و همراه با نفس عمیقی سرم و عقب کشیدم، برای بار چندم چشم هاش درخشان شده بود، نگاهش برق میزد این بار حرف نزد، با نگاهش ازم خواست که دستهام سرجاشون بمونن و با یک دست کمرم و احاطه کرد و قبل از هر اقدام دیگه ای از سمت محسن، بوسیدمش. پر از آرامش، با چشم های بسته... با خیالی آسوده... حال جهان متعلق به ما بود. جهان دو نفره ما... غرق لذ تهاین بوسه ها و هم آغوشی بعدش نفهمیدیم کی شب از نیمه هاش گذشت و حال قصد خوابیدن داشتیم. تو دستشویی مسواک و دهنم و شستم و خواستم بیام بیرون که با حس حالت تهوع شدیدی تو همون قدم موندگار شدم و سر و صدام باعث باخبر شدن محسن شد که صدداش و پشت در شنیدم: _الی تو خوبی؟ انگار حالش بد بود که صدای عق زدنش کل خونه رو پر کرده بود، پشت در دستشویی وایسادم و صداش زدم: _الی تو خوبی؟ به زور جواب داد: _نگران نباش و بعد از چند دقیقه در و باز کرد، رنگ و روی پریده اش نگرانم میکرد که گفتم: _چت شده؟ اومد بیرون و همینطور که با حوله صورتش و خشک میکرد گفت: _فکر کنم مسموم شدم گفت و چند باری پشت سرهم بلند بلند نفس کشید که ادامه دادم: _میخوای ببرمت بیمارستان؟ رفت تو اتاق و نشست رو لبه تخت: _فعلاخوبم،اگه دوباره حالم بد شد بهت میگم ناچار قبول کردم: _پس چراغ و خاموش کنم؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _دارم از بیخوابی میمیرم. اتاق که تو تاریکی فرو رفت، روی تخت دراز کشیدم، خستگی امروز انقدر زیاد بود که به خواب رفتنتمون چند دقیقه بیشتر طول نکشید... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 به بخت بدم لعنت فرستادم، مگه میشد؟ مگه میشد من انقدر نگون بخت باشم که هرجا برم این یارو جلو روم سبز شه اونم به عنوان رئیس و همه کاره! نفس عمیقی کشیدم و زل زدم بهش، پس کارم شروع نشده تموم بود که سری به نشونه تایید تکون دادم: _خیلی خب، من نمیدونستم! و دوباره راه افتادم به سمت در که صداش فضای اتاق و پر کرد: _کجا؟ از حرکت ایستادم و به سمتش چرخیدم: _دارم میرم! ابرو بالا انداخت: _ولی تیم مصاحبه از عملکردت راضی بودن پوزخند معناداری زدم: _بالاخره شما رئیس همشونید فکر نمیکنم بخاطر من مشکلی براتون پیش بیاد ابروهاش بالا موند: _بخاطر تو واسه من مشکلی پیش نمیاد فقط نمیخوام از نظر مثبتی که همکارای سهامدارم راجع به تو داشتن ساده بگذرم! دندونام روهم چفت شد، چقدر این آدم از خود راضی بود، چقدر رو مخ بود! چقدر! بااین وجود آرامش خودم و حفظ کردم دلم نمیخواست دوباره باهاش درگیر بشم: _خب؟ نگاهش و تو صورتم چرخوند: _بخاطر همکارام یک ماه استخدامت میکنم و تو این یک ماه به همه ثابت میکنم که تو حتی اگه توانایی هم داشته باشی حتی اگه به دردمون هم بخوری یه کارمند بی نظم و بی مسئولیتی! و سر کج کرد و دوتا انگشت شست و اشارش و گرد  بهم چسبوند و همزمان با باز کردنشون از هم ادامه داد: _اونوقت با خیال راحت از اینجا بیرونت میکنم! انگار داشت درباره یه پشه حرف میزد که سوراخای دماغم از شدت حرص گشاد شد: _شما نمیتونید من و اینجوری بیرون کنید!
❤️ 😍 غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد، باز هم حالش ناخوش بود. با عجله از تخت بیرون پریدم، صبح شده بود، نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم: _بیا آماده شو بریم بیمارستانه و سریع لباس به تنم کردم. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم: _احتمال غذاها یه موردی داشته شالش و انداخت رو سرش: _نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم. فقط دو ساعت وقت داشتم، باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره، بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم. نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم: _عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _اینطوری که نمیشه، میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟ هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد. حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار... با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم، غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد، حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم، چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید: _سلام جواب سلامش و دادم و گفتم: _بهتری؟ اومدی خونه؟ قبل از هر حرفی خندید، خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد: _خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه باشه ای گفتم: _شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه دوباره خندید: _انقدر نگرانمی؟ لبخند کجی زدم: _نگرانت بودم، ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام اوهوم گفتنش به گوشم رسید: _من خوبم، خیلی خوبم... شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر نفس عمیقی کشیدم: _چشم، امر دیگه ای باشه؟ طول کشید تا جواب داد: _دیگه هیچی، فقط زود بیا خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود، دیگه نگرانی ای نداشتم. خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 این بار قبل از اینکه بخواد ابرو بالا بندازه یا هر کار دیگه ای بکنه ادامه دادم: _چون من اصلا بی مسئولیت نیستم و تو این یه ماه این و بهتون ثابت میکنم! و نمیدونم این دل و جرئت و از کجا آورده بودم ولی جلو رفتم: _اما بعد از این یه ماه قول نمیدم تو این شرکت بمونم حتی اگه اصرار کنید! قهقهه آرومی زد: _اعتماد به نفس خوبی داری! و این قهقهه درحالی بود که قفسه سینش از عصبانیت بالا و پایین میشد و من خوب متوجهش بودم که لبخندی زدم: _درسته خودکارش و تو دستش گرفت و محکم، طوری که ممکن بود کاغذ زیر دستش پاره بشه شروع کرد به نوشتن و بعد از اتمام کارش برگه رو به سمتم چرخوند: _امضا کن و از فردا میتونی بیای سرکار فقط یک ماه! اگه به این کار نیاز نداشتم و خیالم راحت بود که حتما یه کار دیگه پیدا میکنم یه لحظه ام این آقای نه چندان محترم و تحمل نمیکردم، اما مامان رفته بود و من اینجا باید یه کاری واسه خودم دست و پا میکردم تا خیالش از بابتم راحت بشه که اون جمله ای که شریف رو کاغذ نوشته بود و خوندم: _تعهد میدم که بدون اجازه به حریم خصوصی همکارها وارد نمیشم و به وسایل شخصی هیچکس دست نمیزنم! جملش انقدر مسخره بود که چشمم و از برگه گرفتم و به خود لعنتیش دوختم: _این و باید امضا کنم؟ قاطعانه جواب داد: _معلومه، این بار که دستت به وسایلم بخوره و هوس داغون کردنشون و داشته باشی به سادگی ازت نمیگذرم! یه عالمه فحش آبدار تو دلم داشتم که بخوام تحویلش بدم، مرتیکه عقده ای کت واموندش و خودش پاره کرده بود و حالا اینجوری داشت از من ضمانتنامه میگرفت که صدای تق تق در به گوشمون رسید و بعد هم آقای یزدانی با لبخند وارد شد: